🕊🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🕊
سلام
منم مشکل دارم با شوهرم شغلش کارمند صنایع هست دوتا بچه دارم یه گل پسر ی دخمل،شوهرم از لحاظ اخلاقی خیلی بده یعنی هیچ اخلاق نداره چند ساله ک زنشم
اما یکبار از تَهِ دلم باهاش نخندیدم باهاش راحت نبودم ک بتونم حرفمو بش بگم
خیلی بددهنه جلو رو بچه ها هرچی از دهنش درمیاد میگه خیلی دلم میگیره خیلی اما بیشتر وقتا ک دیگه حرصم بالا میاد جوابشو میدم😉
ولی چ فایده😔
نمیدونم واقعا چکار کنم بخاطر بچه هام دارم تحمل میکنم ب خانوادم هرچی فوشه میده ب خودم هرچی حرف میگه منم از
همه لحاظ نسبت بهش سرد شدم خوشم از هیچ کاری باهاش نمیاد اینا همه ب
کناروسواسه بدجور اگه یبار حال ندار باشی نتونی جارویی بکشی بیاد کل جد و آبادت
فوش میخورن وسواس بودنش دیگه خیلی عذابمون میده میگه ن کسی بیاد ن کسی بره واقعا دلم خیلی پره خیلی داغونم واقعا
کم آوردم نمیدونم چیکار کنم فقط میگم خدایا خودت کمکم کن ازتون میخام واسم دعا کنید نظر بدید بینم من چکار کنم
چجوری کنار بیام فعلا این بخشی از داستان بود اگه بخام بنویسم یع کتاب
میشه حالا اگه وقت شد یبار کل داستان رو مینویسم خیلی کم سن بودم ک ازدواج
کردم اما 12,سال هست ک داره میگذره اما هیچ یک روز خوش نداشتم یعنی اصلا نمیشه باش حرف بزنی تا میام همه چیو
ندید بگیرم باهاش کنار بیام از یه جایی دوباره حرف زدن و بحث و شروع میکنه ک به گوه خوردن میفتی هر صفحه از عمرم
داره ورق میخوره هرروز با یه داستان و یه جرو بحث نمیتونمم از بچه هام دل بکنم
ببخشید طولانی شد
خیلی دوستون دارم ان شاالله خدا واسه همتون خوب بخواد همیشه شاد باشید و غرق در آرامش واسه منم دعا کنید 🌺
اسمم باشه مَرمَری از لرستان
پاریس کوچولو😘❤️
💗💗آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@Sayehwahite
💗💗لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1811742879C4a214231f7
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌸🍃
#خاطره_بازی
🕊🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🕊
سلاااااااااام مجدد به همه ی عزیزان
امیدوارم روز و روزگارتون خوب وخوش وبی غم باشع
چن ساله پیش داییم به رحمت خدا رفت من ک خاهرامم زودتر با اتوبوس رفتیم
ابادان مامانم اینا از اصفهان با ماشین داداشم قرارشدبیان خلاصه ک صبح شد
و مارسیدیم خونه ی خالم خیلی بزرگ و خاله کل حیاطو شسته بود مامانم ایناهم
یکم بعدمیرسیدن همه منتظر اومدنشون بودیم ک بیان مامانم بنده خدا اومد جیغ بکشه خودزنی کنه از در ورودی لیز خورد🤣🤣
تا ته حیاط همه ترکیده بودن ارخنده هیشکی دیگ نرفت سراغش
گوگوجی ام
💗💗آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@Sayehwahite
💗💗لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1811742879C4a214231f7
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... 🍃
اردشیر چشم هاش رو بست و گفت : همه چی امشب درست سرجاشه ...چی میتونه بهتر از شبی باشه که به اسمون خیره شدم و بین بارون صورتت رو دیدم ...
یاد تصویرش تو اب افتادم و به حرفهاش گوش دادم ...
خودش خندید و گفت : کاش امشب سحر نشه ...
تو چشم هام خیره بود و دیگه حرفی نمیزد ولی نگاهاش پر بود از حرف ...
لبـ.ـ.ـم میلــ.ـ.ـرزید و گفت: تو قشنگ تونستی منو زنـ.ـ.ـده کنی ...من قبل تو مـ.ـ.ـرـ.ده بودم...
دلم به اون اشتباه تو باخـ.ـ.ـته ...
نمیتونست سرپا بایسته گفتم: برید اتاقتون، اردشیر خان مریض میشی ...
طاهره تنها کسی بود که ما رو دیده بود ...
کمککرد اردشیر رو بردم اتاقش و گفتم : برو بخواب ...
درب اتاق رو میبستم که گفت: شما چی ؟
_گفتم میرم بخوابم ...
لبخندی زد و گفت: کاش ...
اخم کردم و گفتم: کاش نداریم ...شببخیر ...
طاهره اهی کشید و گفت : دل بهت بسـ.ـ.ـته ...
_ نه بهم عادت کردیم ...خودت گفتی ...این عادته...
_ قـ.ـ.ـسم به جان خودم این عشقه ...اولین بار نیست اربابمو اینطور م* میبینم ...مهردخت وقتی شب عروسیش بود همینطور اردشیر خان م* بود ...سالهاست دیگه م* ندیده بودمش ...
_ ادم یبار عاشق میشه اون یبار عاشق مهردخت شده ...
_ ادم ها متفاوت عاشق میشن ...
_ پس الان نیست...
_ به خودت دروغ نگو خاتون ...تو میدونی عشق که درگیرت کرده ...
درب اتاق رو بستم و نمیخواستم حرفهاشو بشنوم...
اردشیر افتاده بود و معلوم نبود چیا میگه ....
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
ختمي كه به سرعت اجابت ميشود 🔮
برای یکبار هم که شده این ختم رو انجام بدین تا سرعت حاجت روائی رو ببینید ختم اینه 👇🏻👇🏻👇🏻
هر یک از سوره ها برای برآمدن حاجات روزی چهارده بار "هدیه به چهارده معصوم " خوانده شود
🌸🍃 شنبه:سوره مبارکه فتح
🌸🍃 یکشنبه: سوره مبارکه یس
🌸🍃 دوشنبه:سوره مبارکه واقعه
🌸🍃 سه شنبه:سوره مبارکه الرحمن
🌸🍃 چهارشنبه: سوره مبارکه جن
🌸🍃 پنج شنبه : سوره مبارک ملک
🌸🍃 جمعه :سوره مبارکه سجده.
بدون شک حاجت او برآورده میشود
ان شاءالله 🙌🏻
🔴 باید این تعداد سوره رو در هر روز یکجا و بدون حرف زدن مابینش بخونید.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#سیاستهای_زنانه
شک نکن مردی که دوستت ندارد،
برایش فرق نمیکند چه بپوشی،
کجا بروی، کی برگردی و با چه کسی باشی
وقتی نظرمیدهد پس دوستت دارد
و میخواهد تورا حفظ کند
فقط و فقط برای خودش...
و اما نظری محترمانه!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#درددل_اعضا
سلام
من از اینکه شوهرم روزای جمعه مارو تنها میذاره میره جمعه بازار سرکار بدم میاد، باز اینو میتونم تحمل کنم به شرط اینکه وقتی عصر میشه منو پسرمونم ببره بیرون نه که تا اسم تفریح و بیرون بیارم عصبانی بشه بگه تو همیشه یادت از بیرون رفتن میاد, درماه که یه بار میریم اونم با دعوا و قهر😔
ارزو به دلم موند که از در بیاد بگه غذا درست نکن بریم بیرون
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
مشخصات همسر مناسب شما
🔸 باورهای دینی، اعتقادی و مذهبیش شبیه شما باشه.
🔸 خصوصیات اخلاقی مشابهی با هم داشته باشید.
🔸 شکل و شمایل ظاهریش برای شما مطلوب و مقبول باشه.
🔸 طرز، سبک و نوع پوشش رو دوست داشته باشید.
🔸 شغل و حرفهاش واستون محترم باشه و از بیانش به دیگران احساس حقارت نکنید.
🔸 تحصیلاتش واستون پذیرفته شده باشه.
🔸 از لحاظ ارتباط با خانواده و فامیل شبیه به شما رفتار میکنه.
🔸 دیدگاه و نحوه ارتباطش با جنس مخالف با شما مشابهت داشته باشه.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﻣﺜﺒﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ👇🏻
⛔️ﻧﮕﻮ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺰﺍﺣﻤﺘﺎﻥ ﺷﺪﻡ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮﻡ !
⛔️ﻧﮕﻮ : ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻡ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺩﺭ ﻓﺮﺻﺘﻰ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ !
🚫ﻧﮕﻮ : ﺧﺪﺍ ﺑﺪ ﻧﺪﻩ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺧﺪﺍ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﺪﻩ !
⛔️ﻧﮕﻮ : ﻗﺎﺑﻞ ﻧﺪﺍﺭﻩ !
✅ﺑﮕﻮ : ﻫﺪﯾﻪ ﺍﻯ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ !
⛔️ﻧﮕﻮ : ﺯﺷﺘﻪ !
✅ﺑﮕﻮ : ﻗﺸﻨﮓ ﻧﯿﺴﺖ !
⛔️ﻧﮕﻮ : ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺧﻮﺑﻢ!
⛔️ﻧﮕﻮ : ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺷﺎﺩ ﻭ ﭘﺮ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺑﺎﺷﯽ !
⛔️ﻧﮕﻮ : ﻣﺘﻨﻔﺮﻡ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ !
⛔️ﻧﮕﻮ : ﺟﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻟﺒﻢ ﺭﺳﯿﺪ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﻮﺩ !
⛔️ﻧﮕﻮ : ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺧﻮﺩﻡ ﺣﻠﺶ ﻣﯽﮐﻨﻢ !
⭕️ﺧﻮﺏ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺗﺴﺨﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ👌🏻
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
اسمم رعناست از استان همدان متولد۱۳۶۸هستم..
قسمت اول
اسمم رعناست از استان همدان متولد۱۳۶۸هستم..
تو یه خانواده ۸نفره بزرگ شدم که دوتا خواهر دارم و سه تا برادر..پدرم شغلش ازاد بود و کنار مغازه ی خواربارفروشی معامله ملک وزمین هم انجام میداد..مادرم یه زن خانه دار بود..من دختر باهوش و زرنگی بودم..و بخاطر قدبلند و ه یکل درشتی که داشتم همه فکر میکردن از خواهرهای دیگه ام بزرگتر هستم و از همون سوم راهنمایی خواستگار زیاد داشتم..ولی تو خانواده ما رسم نبود دختر کوچیکتر رو شوهر بدن و دخترهای بزرگتر بمونن و هر وقت برای من خواستگار میومد سیما و شیرین بدشون میومد میگفتن تو مقصری که ماخواستگار نداریم!!و سر همین موضوع میونه خوبی بامن نداشتن..دوسالی گذشت ومن سال دوم دبیرستان بودم که خواهر بزرگم سیما با پسرخاله ام ازدواج کرد..خونه ی ما یه حیاط بزرگ ویلایی بود که با توافق شوهرخاله ام و بابام قرار شد عروسی رو تو خونه ما برگزار کنن..یادمه تاریخ عروسیه سیما دو روز بعد از اخرین امتحان من بود..و من اون روز با کلی التماس تونستم رضایت مادرم رو بگیرم که بذاره برم ارایشگاه یه کم به خودم برسم...
برای عروسی یه پیراهن بلندمشکی خریده بودم که جنسش از گیپور بود و گلهای زرشکیه قرمزی داشت..به یشنهاد ارایشگرم یه کم زیر ابروهام رو تمیزکردم ویه ارایش ملایم برام انجام دادو موهام رو هم فر کرد..وقتی رفتم خونه مامانم گفت توغلط کردی بدون اجازه دست به ابروهات زدی اگر بابات داداشات ببین حتما یه کتک حسابی میزننت، تاجایی که میتونی فعلا جلوشون افتابی نشو..خانواده ام خیلی حساس بودن رو اینجور مسائل و حسابی سخت میگرفتن منم اون شب تاجایی که ممکن بود سعی میکردم با پدر و برادرهام رودررو نشم...اخرشب که میخواستن عروس روببرن من امدم تو حیاط و منتظر وایساده بودم که متوجه نگاهای سنگین یه نفر به خودم شدم سرم رو که بلندکردم با یه پسرچهارشونه که چشمهای عسلی وپوستی سفید داشت که موهاش رو ژل زده بود چشم توچشم شدم..ازدواج خواهرم فامیلی بود و همه رو من میشناختم ولی این پسر توشون غریبه بود..محلش ندادم گفتم شاید از دوستهای پوریا پسرخاله ام باشه...
ولی پسره ول کن نبود و میگفت فکر اینکه به راحتی ازت بگذرم رو از مغزت خارج کن..من ازت خوشم امده و هرچی روهم تا الان خواستم به دست اوردم...بعد شماره تلفتش روکه روی یه تیکه کاغذ نوشته بود گذاشت کف دستم..از رفتار و حرکاتش اونم بی مقدمه واقعا هنگ بودم..میلاد شماره تلفنش روبهم داد ازم فاصله گرفت ازاین همه جسارتش هنگ بودم...دروغ چرا ازش بدم نیومد و شماره رو گذاشتم تو جیب مانتوم..اون شب همراه چندتایی از فامیل سیما رو راهیه خونش کردیم واین وسط من متوجه شدم میلاد دوست صمیمیه پوریاست که اوضاع مالیه بدی نداره و علاوه بر ماشین زیرپاش که یه ۲۰۶بود..نزدیک خونه ی پوریا یه اپارتمان هم داشت که مجردی و دور ازخانواده اش زندگی میکرد..یک هفته ای از عروسیه خواهرم گذشته بود و من به میلاد زنگ نزدم..ولی شماره اش رو توی گوشیم به اسم مریم سیو کرده بودم..برای تعطیلات تابستون کلاس گیتار ثبت نام کرده بودم..یه روز که از خونه امدم بیرون برم کلاس متوجه ماشین میلاد سرکوچه شدم...
هوا گرم بود شیشه های ماشین که دودی بود بالا بود وتوی ماشین خوب معلوم نبود..از کنارش بدون توجه رد شدم و کنار خیابون وایساده بودم ماشین سوار بشم که یه پراید سفیدکه دوتا جوان توش بودن جلوم وایسادن و شروع کردن تیکه انداختن که سوار شوم ما میخونیم توام برامون بزن هرچی جام رو عوض میکردم فایده نداشت ..میترسیدم کسی ببینتم..شروع کردم به فحش دادن بهشون که یکدفعه دیدم میلاد قفل فرمون به دست ازماشین پیاده شد..میدونستم فهمیده چه خبره..از ترس اینکه دعوا بالا نگیره به اون دوتا پسر گفتم برادرم باقفل فرمون داره میاد..تااین روگفتم از اینه یه نگاهی به پشت سرشون کردن سریع گاز دادن رفتن..میلاد که پوست سفیدی داشت قرمز شده بود وقیافه ی ترسناکی پیداکرده بود..گفت چرا مثل گاوسرت رومیندازی پایین رد میشی میری.من دودقیقه با تلفن داشتم حرف میزدم مگه دنبالت کردن که تندتند خودت رورسوندی کنار خیابون بااین گیتار که انداختی رو دوشت!!انگار خودتم بدت نمیاد برات ایجاد مزاحمت کنن...
#ادامه_دارد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿