قسمت اول
اسمم رعناست از استان همدان متولد۱۳۶۸هستم..
تو یه خانواده ۸نفره بزرگ شدم که دوتا خواهر دارم و سه تا برادر..پدرم شغلش ازاد بود و کنار مغازه ی خواربارفروشی معامله ملک وزمین هم انجام میداد..مادرم یه زن خانه دار بود..من دختر باهوش و زرنگی بودم..و بخاطر قدبلند و ه یکل درشتی که داشتم همه فکر میکردن از خواهرهای دیگه ام بزرگتر هستم و از همون سوم راهنمایی خواستگار زیاد داشتم..ولی تو خانواده ما رسم نبود دختر کوچیکتر رو شوهر بدن و دخترهای بزرگتر بمونن و هر وقت برای من خواستگار میومد سیما و شیرین بدشون میومد میگفتن تو مقصری که ماخواستگار نداریم!!و سر همین موضوع میونه خوبی بامن نداشتن..دوسالی گذشت ومن سال دوم دبیرستان بودم که خواهر بزرگم سیما با پسرخاله ام ازدواج کرد..خونه ی ما یه حیاط بزرگ ویلایی بود که با توافق شوهرخاله ام و بابام قرار شد عروسی رو تو خونه ما برگزار کنن..یادمه تاریخ عروسیه سیما دو روز بعد از اخرین امتحان من بود..و من اون روز با کلی التماس تونستم رضایت مادرم رو بگیرم که بذاره برم ارایشگاه یه کم به خودم برسم...
برای عروسی یه پیراهن بلندمشکی خریده بودم که جنسش از گیپور بود و گلهای زرشکیه قرمزی داشت..به یشنهاد ارایشگرم یه کم زیر ابروهام رو تمیزکردم ویه ارایش ملایم برام انجام دادو موهام رو هم فر کرد..وقتی رفتم خونه مامانم گفت توغلط کردی بدون اجازه دست به ابروهات زدی اگر بابات داداشات ببین حتما یه کتک حسابی میزننت، تاجایی که میتونی فعلا جلوشون افتابی نشو..خانواده ام خیلی حساس بودن رو اینجور مسائل و حسابی سخت میگرفتن منم اون شب تاجایی که ممکن بود سعی میکردم با پدر و برادرهام رودررو نشم...اخرشب که میخواستن عروس روببرن من امدم تو حیاط و منتظر وایساده بودم که متوجه نگاهای سنگین یه نفر به خودم شدم سرم رو که بلندکردم با یه پسرچهارشونه که چشمهای عسلی وپوستی سفید داشت که موهاش رو ژل زده بود چشم توچشم شدم..ازدواج خواهرم فامیلی بود و همه رو من میشناختم ولی این پسر توشون غریبه بود..محلش ندادم گفتم شاید از دوستهای پوریا پسرخاله ام باشه...
ولی پسره ول کن نبود و میگفت فکر اینکه به راحتی ازت بگذرم رو از مغزت خارج کن..من ازت خوشم امده و هرچی روهم تا الان خواستم به دست اوردم...بعد شماره تلفتش روکه روی یه تیکه کاغذ نوشته بود گذاشت کف دستم..از رفتار و حرکاتش اونم بی مقدمه واقعا هنگ بودم..میلاد شماره تلفنش روبهم داد ازم فاصله گرفت ازاین همه جسارتش هنگ بودم...دروغ چرا ازش بدم نیومد و شماره رو گذاشتم تو جیب مانتوم..اون شب همراه چندتایی از فامیل سیما رو راهیه خونش کردیم واین وسط من متوجه شدم میلاد دوست صمیمیه پوریاست که اوضاع مالیه بدی نداره و علاوه بر ماشین زیرپاش که یه ۲۰۶بود..نزدیک خونه ی پوریا یه اپارتمان هم داشت که مجردی و دور ازخانواده اش زندگی میکرد..یک هفته ای از عروسیه خواهرم گذشته بود و من به میلاد زنگ نزدم..ولی شماره اش رو توی گوشیم به اسم مریم سیو کرده بودم..برای تعطیلات تابستون کلاس گیتار ثبت نام کرده بودم..یه روز که از خونه امدم بیرون برم کلاس متوجه ماشین میلاد سرکوچه شدم...
هوا گرم بود شیشه های ماشین که دودی بود بالا بود وتوی ماشین خوب معلوم نبود..از کنارش بدون توجه رد شدم و کنار خیابون وایساده بودم ماشین سوار بشم که یه پراید سفیدکه دوتا جوان توش بودن جلوم وایسادن و شروع کردن تیکه انداختن که سوار شوم ما میخونیم توام برامون بزن هرچی جام رو عوض میکردم فایده نداشت ..میترسیدم کسی ببینتم..شروع کردم به فحش دادن بهشون که یکدفعه دیدم میلاد قفل فرمون به دست ازماشین پیاده شد..میدونستم فهمیده چه خبره..از ترس اینکه دعوا بالا نگیره به اون دوتا پسر گفتم برادرم باقفل فرمون داره میاد..تااین روگفتم از اینه یه نگاهی به پشت سرشون کردن سریع گاز دادن رفتن..میلاد که پوست سفیدی داشت قرمز شده بود وقیافه ی ترسناکی پیداکرده بود..گفت چرا مثل گاوسرت رومیندازی پایین رد میشی میری.من دودقیقه با تلفن داشتم حرف میزدم مگه دنبالت کردن که تندتند خودت رورسوندی کنار خیابون بااین گیتار که انداختی رو دوشت!!انگار خودتم بدت نمیاد برات ایجاد مزاحمت کنن...
#ادامه_دارد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
قسمت دوم
از لحن حرف زدنش داشتم شاخ در میاوردم نرسیده چه پسرخاله ام شده بود..مثل ادمی حرف میزدکه انگار سالهاست همدیگرو میشناسیم و اون حق اعتراض نسبت به رفتارم رو داره..گفتم چی میگی واسه خودت چشماتو بستی دهنت رو بازکردی...اصلا به شما چه ربطی داره.میلاد گفت به من خیلی ربط داره من اون شب رک پوست کنده حرفهام رو بهت زدم..چرا بهم زنگ نزدی یک هفته است چشم انتظارم امروزم شانسی امدم اینجا که شاید ببینمت...گفتم خب الان دیدی میتونی بری..میلاد که از حاضر جوابیم کلافه شده بود گفت اینجا زشته برای حرف زدن.. برو سوار ماشین شو باهم حرف میزنیم..تا امدم مخالفت کنم دیدم ماشین پلیس داره بهمون نزدیک میشه و میلاد هم قفل فرمون به دست روبه روی من وایساده..ماشینشم چندمتری بافاصله از ما پارک شده بود..از بچگی از دعوا و پلیس میترسیدم چون خاطره خوبی نداشتم..تا حرکت کردم سمت ماشین دیدم پلیس پلاک ماشین میلاد رو میخونه که حرکت نکن...
پلیس اجازه حرکت به میلاد رو نداد ..آمدن سمتمون،داشتم از ترس میمردم همش میگفتم الانکه مارو به جرم راب طه ببرن کلانتری و زنگ بزنن بابام بیاد.این فکر داشت دیونم میکرد چون میدونستم بابام و داداشام خیلی غیرتی هستن وهمیشه به ما گوشزد میکردن با هیچ مرد و پسری حرفی نداشته باشیم..آروم به میلاد گفتم خدا لعنتت کنه که ابروی من رو بردی..میلاد خندید گفت نترس با توکاری ندارن..پلیس از میلاد مدارک ماشین رو خواست و بعد از تایید مدارکش گفت چرا قفل فرمون به دست توخیابون جلوی این خانم وایساده بودی..میلاد باکمال خونسردی گفت ازخودشون بپرسید..من دست پام روگم کرده بودم..پلیس گفت میشه شما توضیح بدید..گفتم من داشتم میرفتم کلاس که دونفر مزاحمم شدن واین اقا با قفل فرمون ترسوندشون و اونا فرار کردن الانم میخواستن من رو برسونن کلاس..پلیس چپ چپ نگاه میلاد کرد بعد به من گفت این اقا رو میشناسید از کجا معلوم بااون دونفر همدست نباشه؟میدونید چند نفر رو اینجوری دزدیدن..قیافه میلاد دیدنی بود اون موقعه...
خودمم خندم گرفته بود..گفتم نه جناب سروان ایشون دوست پسرخاله ام هستن وخیلی تصادفی من رو دیدن..خلاصه بعد از حرفهای من پلیس رفت..میلاد گفت سوار شو برسونمت منم بدون تعارف رفتم سوار شدم و ادرس اموزشگاه رو بهش دادم.وقتی رسیدیم اموزشگاه میلاد گفت چند ساعت کلاست طول میکشه من همین اطراف هستم میام دنبالت..اول قبول نکردم ولی وقتی اصرار کرد گفتم دوساعت دیگه دم اموزشگاه باش..از همون روز راب طه ی من و میلاد شروع شد.میلاد بوتیک لباس فروشی داشت که اکثر جنسهاش خارجی بود و با دوستش ازترکیه وارد میکردن و مشتریهای خاص خودش رو داشت که سود خوبی هم گیرشون میومد اوضاع مالیش خوب بود و هر موقع بار جدید میاورد چند تیکه برای من کنار میذاشت و کیف کفش مارک برام میاورد..البته اوضاع مالیه پدرم اون زمان بد نبود و پول توجیبی همیشه بهم میداد و منم هرچی میلاد برام میاورد میگفتم خودم خریدم که شک نکنن...شیش ماه از دوستیه ما گذشت ومن خیلی به میلاد وابسته شده بودم باید هرروز میدیدمش وگرنه تا اخرشب کلافه میشدم...
خلاصه یه روز که باهم بیرون بودیم..گفت رعنا اگر بهم اعتماد داری وفکر نمیکنی میخوام بخورمت بریم خونه ی من از خیابون گردی و سفره خونه رفتن خسته شدم دیگه..یه کم مکث کردم گفتم باشه بریم..اون روز برای اولین بار با میلاد رفتیم اپارتمانش که یه جای خوب همدان محسوب میشد و تو یه مجتمع ۱۲ واحدی بود.اپارتمانش حدود ۱۵۰متروطبقه ی ۴بود و با فرش و مبلها و پرده های خیلی شیک تزیین شده بود..دیگه نگم براتون چقدرشیک و ترتمیز بود..من محو دیدن خونه شده بودم که میلادگفت به خونه ی خودت خوش امدی.. کلی ذوق کردم ازاین حرفش وخودم رو تو خیالم صاحب اون خونه زندگی میدونستم..تا میلاد چای بیاره به اتاقها سر زدم سه تا خواب داشت که یکی با تخت خیلی شیک تزیین شده ویه خواب دیگه اش هم وسایل ورزشی توش بود و اتاق خواب سومی درش قفل بود..دستگیره در فشار دادم که بازش کنم ولی قفل بود..میلاد داد زد رعنا اون خواب مثل انباری ازش استفاده میکنم و جنسهای مغازه رو میریزیم توش کلیدش دست محسن جا مونده بعد از عروسیمون میشه اتاق بچمون....
#ادامه_دارد....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
قسمت سوم
خلاصه اون روز من برای اولین بار پام به اون اپارتمان باز شد و هیچ چیز مشکوکی هم ندیدم...نزدیک ایام عید بود و با خواهرم شیرین میخواستیم بریم خرید...میلاد اس داد بار جدید آوردم بیا تا نبردن خوباش و انتخاب کن.. در جوابش نوشتم امروز میخوام باشیرین خواهرم برم خرید..گفت خب بااون بیا مغازه من به روی خودم نمیارم که تورو میشناسم،گفتم باشه...با شیرین رفتیم بیرون ومن مسیر رو طوری برنامه ریزی کردم که بتونیم به مغازه میلاد هم بریم..خلاصه باکلی ترفند شیرین رو بردم مغازه میلاد..اون روز محسن شریک میلادم بود..طوری رفتار میکردن که انگارمن رونمیشناسن. چند تیکه ای ازشون خرید کردیم که میلاد موقع کارت کشیدن کلی بهمون تخفیف داد..شیرین خیلی خوشحال بود گفت شما کی آف میزنید.. محسن سریع گفت ما اخر هرفصل حراج میزنیم اگر تمایل دارید شماره تماستون رو بدید تو سیستم ثبت کنم هرموقع حراج باشه براتون پیام میاد.شیرین شماره تماسش رو داد از مغازه امدیم بیرون..تعطیلات عید میلاد با خانواده اش رفتن ترکیه وحدودا ۱۸فروردین برگشتن...مثل همیشه کلی سوغات برام آورده بود...
.ولی ایندفعه چند تیکه ام برای شیرین اورده بود!!گفتم من بهش بدم مشکوک میشه..گفت دلیلی نداره بگی من اوردم بگوبراش خریدی..سوغات شیرین که یه شلوار جین و تونیک بود رو بهش دادم و خداروشکر اونم زیاد سوال جواب نکرد..اخرای اردیبهشت بودم ومن خودم روبرای امتحانات پایان سال اماده میکردم..و زیادمیلاد رو نمیدیدم..اونم میگفت درست روبخون من مزاحمت نمیشم...شیرین دیپلمش روگرفته بود و برای کنکور درس میخوند...دختر درسخونی بود و همه امید داشتیم یه رشته خوب بارتبه ی بالا قبول بشه..یه روزکه ازامتحان برگشتم خونه وگرمم بودبه شیرین گفتم برام یه شربت درست کن...اونم گوشیش روگذاشت رومبل رفت برای من شربت بیاره..ولو شده بودم رومبل که متوجه ویبره ی گوشی شیرین شدم..یه نگاه به صفحه ی گوشیش انداختم پیام براش امده بودو محتوای پیام مشخص بودکه نوشته بود عاشقتم وخیلی دوستدارم..خیلی تعجب کردم وکنجکاوشدم که بدونم کی این ابراز محبت رو بهش کرد...
ولی شماره به اسم محدثه سیو شده بود..شیرین برام شربت اورد گوشیش روبرداشت رومبل نشست..زیرچشم نگاهش میکردم که عکس العملش روببینم..بعد از خوندن پیام یه لبخند گوشه ی لبش نشست...به حرکات شیرین بادقت نگاه میکردم دختری نبود که اهل دوست پسر گرفتن باشه..با خودم گفتم شاید واقعا دوستشه که باهم خیلی صمیمی هستن..سخت مشغول درس خوندن بودم و کمتر میلاد رو میدیدم..اخرین امتحانم روکه دادم میلاد اس داد اخرهفته تو خونش یه مهمونی گرفته دوستداره منم شرکت کنم..گفتم من شب نمیتونم دیر برم خونه..گفت ۱۸سالته نمیتونی یه بهانه بیاری یه شب دعوت من باشی!خودمم بدم نمیومد برم مهمونی بعداز کلی درس خوندن یه تفریح کنم..با زهره دوستم هماهنگ کردم که زنگ بزنه به مامانم و الکی بگه تولدشه و اجازه بده من برم تولدش..از اونجایی که مامانم زهره رومیشناخت قبول کرد..من اولین بارم بود تو همچین مهمونیهای شرکت میکردم..هم هیجان داشتم هم میترسیدم..دوست نداشتم لباس نامناسب بپوشم یه تیپ اسپرت زدم بلوزشلوار پوشیدم رفتم...
وقتی رسیدم خونه ی میلاد نصف مهمونا که اکثرا دخترو پسرهای جوان بودن امده بودن..میلاد گفت : برولباسات روعوض کن..گفتم لباس من همینه..گفت اون همه تاپ دامن برات اوردم این چیه پوشیدی میخوای ابروم رو ببری.گفتم من اینجوری راحترم..توجمع خیلی معذب بودم یه گوشه نشستم وبقیه رونگاه میکردم..میلاد انقدر م شروب خورده بود که بوی دهنش وقتی بهم نزدیک میشد اذیتم میکرد..رفتارش دست خودش نبود البته اکثرا مثل میلاد بودن گفت توام بخور،ولی من قبول نکردم..اون شب اولین تجربه ی من از پ ارتی و مهمونیهای شبانه بود و یه جورایی برام تازگی داشت...بعد از اون چندبار دیگه ام به اینجور مهمونیا رفتم..طرز فکرم نسبت به اطرافیانم عوض شده بودخودم رو باکلاس وامروزی میدونستم..این وسط علاوه به خودم رفتار شیرینم عوض شده بودو به خودش خیلی میرسید و بیشتر اوقات سرش تو گوشیش بود..دیر میومدخونه به مامانم میگفت بادوستام سینماو پارک بودم..شک نداشتم با کسی در ارتب اطه ولی به روی خودم نمیاوردم....
#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
قسمت چهارم
یه روز که برای برداشتن ادامس دست کردم تو کیف شیرین متوجه شدم یه جاکلیدی قلب شبیه همونی که میلاد به من داده به دسته کلیدشه..نتونستم حرفی نزنم ازشیرین سوال کردم..گفت یکی ازدوستام بهم داده..چند روزی بود از میلاد خبری نداشتم ومیگفت درگیر مغازه ام دلم براش تنگ شده بود..بهش اس دادم کار نداری بریم بیرون..گفت اماده شو یکساعت دیگه سرکوچتونم..منم سریع اماده شدم رفتم پایین..یه کم زود رفته بودم..منتظر وایساده بودم که نگاهم افتاد انطرف خیابون ماشین میلاد بود ولی ازچیزی که میدیدم داشتم شاخ درمیاوردم..باورم نمیشدشیرین ازماشین میلاد پیاده شدیه شاخه گل رز هم دستش بود وقتی ازش خداحافظی گل بهش داد..ازهم جدا شدن هنگ بودم اصلا نمیتونستم این موضوع رو تجزیه وتحلیل کنم..نیت میلاد از اینکارش چی بود..شیرین امد اینور خیابون رفت سمت خونه..انقدر حالم بد بود که تکیه دادم به درخت که نیفتم..چند دقیقه ای طول نکشید که میلاد بهم زنگ زد..نمیدونستم باید چیکار کنم انگار مغزم ازکار افتاده بود...
دوباره گوشیم زنگ خورد ناخوداگاه جواب دادم..میلاد گفت معلومه کجایی..من ده دقیقه است اینجا منتظرم از کار زندگیم بخاطر خانم زدم صداشم اذیتم میکرد...گفتم دو دقیقه دیگه پیشتم..وقتی سوار شدم باخوشرویی بهم سلام کرد گفت به به خوشگل خانم حوصله اش سررفته بود..ما در خدمتیم کجا ببرمت.. از اعصبانیت دستام رو مشت کرده بودم..ولی سعی میکردم خونسردیه خودم رو حفظ کنم..میلاد جلوی یه سفره خونه نگهداشت رفتیم تو..سرویس چای قلیون سفارش داد..امد نزدیکم نشست ولی سریع خودم روکشیدم کنار.. دست خودم نبود ازش متنفر شده بودم...دنبال فرصت بودم دلیل اینکارش روبپرسم..میلاد که متوجه تغییر رفتارم شده بود..گفت چت شده رعنا..جذام ندارم ها، گفتم تو امروز ازصبح کجا بودی...خندید گفت کجارو دارم برم مغازه بودم توکه اس دادی امدم دنبال
حالت خوش نیستا...مجبور بودم ظاهرسازی کنم گفتم مال چندروز دوریه...
میلاد گفت به زودی میام خواستگاریت دیگه پبش خودمی و غم دوری نداری بعدم با صدای بلندخندید..اون روز هیچی به میلاد نگفتم وخیلی زودبرگشتم خونه..رفتم تواتاق شیرین روتخت درازکشیده بود گوشی دستش بود..کنارش نشستم و گفتم امروز کجا بودی...از سوال بی مقدمه ام شیرین تعجب کرد گفت بیرون بودم بادوستم...گفتم ازکی تاحالا دوستت ۲۰۶ داره،،با این حرفم شیرین سریع بلند شد گفت تو مگه من رو دیدی..گفتم اره اون اقا کی بود..شیرین یه کم من من کرد گفت رعنا تو رو خدا یه وقت به کسی حرفی نزنی..خودت خوب میدونی اگر بابا بفهمه،حتما میکشتم..گفتم خیالت راحت چیزی نمیگم فقط بگو اون پسره کیه وچه جوری باهاش اشناشدی..شیرین که خیالش راحت شد گوشیش روباز کرد..رفت توگالری وعکسهای دونفره ی خودش میلاد رو بهم نشون داد..گفت خیلی پسرخوبیه من روهم خیلی دوستداره وقراره بیاد خواستگاریم..یادته عیدر فتیم خرید،با سر گفتم اره..گفت اون مغازه که بهمون تخفیف دادم یادته..این صاحب همون مغازه است اسمش میلاده...
دوروز بعداز عید بهم اس دادسال نو روتبریک گفت..وابراز علاقه کرد بهم که ازمن خوشش امده ومیخواد باهام بیشتر اشنا بشه..من اول حرفهاش رو باور نکردم ولی اینقدر پیام داد که منم ترغیب شدم و اخرای فروردین رفتم دیدنش...و الان چندماهی هست باهم درارتب اطیم..آنقدر باشور شوق حرف میزد و خوشحال بود که انگار با شاهزاده ی رویاهاش اشنا شده..تو دلم گفتم نشناختیش چه جونوریه..دیگه طاقت نیاوردم باید تکلیف این قضیه رو روشن میکردم...از اتاق امدم بیرون رفتم سمت تراس که مامانم صدام رونشنوه به میلاد زنگ زدم..تا دوتا بوق خورده جواب داد جانم عزیزم..گفتم کجایی باید حتما ببینمت..میلاد گفت نزدیک مغازه ام چی شده نمیشه تلفنی بگی..گفتم نه حتما باید رودرو باهات حرف بزنم.گفت باشه الان میام..سریع مانتو پوشیدم رفتم سرخیابون..بیست دقیقه ای طول کشید تا بیاد..سوار که شدم درماشینم رومحکم بستم..میلاد باتعجب نگاهم کرد گفت چته چرا میخوای درماشین داغون کنی بامامانت دعوات شده..باعصانیت برگشتم سمتش گفتم برو یه جای خلوت....
#ادامه_دارد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
قسمت پنجم
میلاد بی حرف راه افتادسه چهارتا کوچه بالاتر جلوی یه پارک وایساد..گفت رعنا چیزی شده..نذاشتم حرفش روادامه بده یکی خوابندم توگوشش..داد زدم ادم به پستی توندیدم دروغگو..میلاد گفت چه غلطی کردی باچه حقی زدی توگوش من هار شدی..گفتم ادم باید خیلی رزل باشه که همزمان سر دو نفررو کلاه بذاره..فکر کردی خیلی زرنگی با زبون خوش دارم بهت میگم پا تو از زندگی من وخواهرم بکش بیرون..تو برای من ازاین ثانیه مردی..نمیدونم به شیرین چه قولهای الکی دادی..ولی خودت تمومش کن و بگوبه دردهم نمیخوریم.میلاد که فهمید دستش برام روشده.گوشیش رو گرفت دستش بعداز چند قیقه باصدای بلند گفت بدبخت دلم برات میسوزه.. من از روزی که شیرین رو تو مغازه دیدم عاشقش شدم و واقعا هم دوستشدارم..منتهی این وسط نمیخواستم توضربه ی روحی بخوری..بخاطر همین راب طه ام رو باهات روزبه روزکمتر کردم شاید خودت ازم دلسرد بشی وبری دنبال زندگیت..گفتم خدا میدونه چه نقشه ای توسرته ولی مطمئن باش نمیذارم به خواسته ات برسی...
به میلاد گفتم دیدی از طریق من نمیتونی به چیزی که میخوای برسی رفتی سراغ شیرین..گفت از اولشم تو اویزون من بودی..تایه تعارف کردم سریع سوار ماشین شدی..میلاد یه هفت خط بود که خوب بلد بود چکار کنه و من دیر شناخته بودمش..از ماشین پیاده شدم گفتم برای بار اخره که دارم بهت میگم دست از سر شیرین بردار وگرنه بدمیبینی..و از ماشینش دور شدم..برای رفتن به اون سمت خیابون باید از روی جدول میپریدم که ازشانس بد من گوشیم ازجیبم افتاد تو جدول که پرازلجن واب فاضلاب بود..نمیتونستم بادست برش دارم باشاخه شکسته یه درخت کشیدمش بیرون..باچند تا دستمال تمیزش کردم دکمه اش رو فشار دادم صفحه اش روشن شدولی تار بود.سوار تاکسی شدم تا سریع برسم خونه با سشوار خشکش کنم وقتی رسیدم گوشیم کامل خاموش شده بود بیخیالش شدم..رفتم باشیرین حرف بزنم در اتاق رو که بازکردم دیدم،اروم داره بایکی حرف میزنه وچپ چپ نگاه من میکنه..میتونستم حدس بزنم کی پشت خطه نشستم روبه روش اونم سریع خداحافظی کرد گوشی رو قطع کرد...
تاخواستم شروع کنم به حرف زدن..گفت فکر نمیکردم اینقدر پست باشی وحسود..تو مثلا خواهر من هستی ولی از دشمن برام بدتری..از حرفهاش هنگ بودم گفتم شیرین چی داری میگی گوش کن ببین من چی میگم بذار من حرفهام رو بزنم..ولی شیرین انقدر عصبانی بودکه نمیذاشت من حرف بزنم..گفت خفه شو تو حسود از ۱۵سالگی چون خواستگار زیاد داشتی فکرکردی کی هستی و هرچی ادم خوشتیپ وخوشگل باید قسمت تو بشه..ولی دم میلاد گرم که خوب حالت روگرفته..از امروز به بعد کاری بهت ندارم وتوام حق دخالت توزندگی ورواب ط من رونداری..دوستداشتم ازدست شیرین جیغ بزنم..گفتم بخدا میلاد آدم شیادیه گول حرفهاش رونخور..اون منم باهمون زبون چرب ونرمش گول زد ولی بعد متوجه شدم چه نیتی داره..گفت تو که راست میگی تاشنیدی بامن دوست رفتی دیدنش..شروع کردی ازمن بد گفتن که من رو خراب کنی..ولی خوب حالت رو گرفته..گفتم من رفتم بهش بگم از زندگیه جفتمون بره بیرون گورش روگم کنه چون من خیلی وقته میلاد و میشناسم وباهاش دوستم اشنایی ما از شب عروسیه سیما شروع شده..
شیرین که انگار جادوش کرده بودن گفت میدونم.چون میلاد گفت ازاون شب اویزونش شدی تایه تعارف کرده سوار ماشینش شدی..اونم برای وقت پرکنی باهات بوده تا عید که من رودیده وازمن خوشش امده واز اون روز رابطه اش رو با تو روزبه روز کمتر کرده تا خودت بیخیالش بشی..داشتم از دروغهای که به شیرین گفته بود منفجر میشدم.یدفعه داد زدم چرا نمیفهمی داره بهت دروغ میگه،،شیرین گوشیش رو بازکرد ویسی که میلاد براش فرستاده بود رو بازکرد باورم نمیشد میلاد اون تیکه ازحرفهاش روکه گفته بود بدبخت من ازروی دلسوزی باهات بودم که خودت بری وضربه روحی نخوری وروزبه روز راب طه ام روباهات کم کردم وعاشق شیرین شدم..برای شیرین فرستاده بود..باورم نمیشداون عوضی کارش رو خوب بلد بود ومن نمیدونستم چه جوری به شیرین ثابت کنم که میلاد ادم خوبی نیست..میدونستم هرچی بیشتر اصرار کنم نتیجیه برعکس میده و شیرین فکر میکنه من از روی حسادت دارم حرف میزنم..باید میذاشتم خودش میلاد و بشناسه...
#ادامه_دارد....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
قسمت ششم
از اون روز به بعد رابطه ی شیرین با من بد شد و هیچ کدوم از کارهاش رو بهم نمیگفت..فکر میکرد من بهش حسادت میکنم..وگاهی برای اینکه لج من رو دربیاره جلوی من تلفنی با میلاد حرف میزد و قربون صدقه اش میرفت..هر روزبه بهانه کار و کلاس اماده میشد میرفت بیرون ومن خوب میدونستم کجامیره..وهرچی به شیرین میگفتم میلاد اونی نیست که داره میگه باورش نمیشد..حتی چند بار بهش گفتم خونش نری من چندباری رفتم اون خونه مشکوکه ولی شیرین باورش نمیشد میگفت..الان داری از حسادت میترکی چون میلاد دست رد به سی نه ات زده و بخاطر همین داری پشت سرش این حرفها رو میزنی..خوبه رفتی خونه زندگیش روهم دیدی و میدونی زنش بشم چیزی کم ندارم..دوستداشتم ازدست شیرین سرم رو بکوبم به دیوار..کم اورده بودم.فکر میکرد ازروی حسادت دارم این حرفها رو بهش میزنم..حرف زدن باشیرین فایده نداشت تصمیم گرفتم برم پیش میلاد و دوباره باهاش حرف بزنم.دوست نداشتم بخاطر من شیرین به درد سربیفته..خودم رو مقصر میدونستم چون پای میلاد رو من به زندگیش باز کرده بودم...
فرداصبح به بهانه اموزشگاه ازخونه زدم بیرون رفتم سمت مغازه میلاد..وقتی رسیدم محسن مغازه بود بعداز احوالپرسی سراغ میلاد رو گرفتم گفت توراه داره میاد..چند دقیقه ای منتظر موندم تا آمد..تا چشمش به من افتاد گفت به به رعناخانم دوبهم زن اینطرفا..بااخم بهش گفتم چنددقیقه کارت دارم..نمیدونم میلاد به محسن چی گفت که از مغازه رفت بیرون..میلاد گفت حرفت رو بزن زود برو..گفتم ببین من و تو همدیگرو خوب میشناسیم و من خوب میدونم که مرد زندگی نیستی وفقط برای سرگرمی بامن بودی وتمام حرفات دروغه الانم داری بادروغات شیرین رو فریب میدی..ازت خواهش میکنم دست از سر ما بردار اون گول حرفات روخورده و باورت کرده..میلاد گفت ازکجا میدونی حرفام دروغه..گفتم چون با همین حرفهای الکیت من روهم گول زدی و بعدخیلی راحت زدی زیرش..میلاد خندید گفت افرین به تو دختر باهوش..چرا آمدی این حرفها رو به من میزنی..توکه میدونی دروغه برو به خواهرت بگو..گفتم اون سرش رو مثل کپک کرده تو برف ونمیخواد واقعیت روببینه...
میلاد گفت اون دیگه مشکل من نیست
لطفا ازاینجا برو..دیگه ام سراغم نیا وگرنه مجبور میشم به شیرین بگم امدی..التماسم کنی که باهات باشم.حالم بهم میخورد ازش هرچی ازدهنم درامد بهش گفتم از مغازه امدم بیرون..چند ماهی از تمام این ماجرها میگذشت و وابستگیه شیرین به میلاد هزار برابر شده بود و میدیدم چه نقشه های برای اینده اش میکشه و غیراز حرص خوردن کاری از دستم برنمیومد..یه شب که عروسی دعوت بودیم،شیرین به مادرم گفت من حال وحوصله ندارم نمیام..مطمئن بودم داره دروغ میگه..به مامانم گفتم شیرین نمیاد منم نمیام تنهاست وپیشش میمونم..مادرم گفت نمیشه زشته یکیتون باید همراه من باشه..خلاصه من اون شب بامامانم رفتم عروسی و نزدیک ۱شب برگشتیم..وارد اتاق شدم احساس میکردم شیرین بیداره ولی خودش روبه خواب زده..به نظرم رنگش پریده بود.نمیدونم چرا دلم شور میزد..لباسم رو عوض کردم برق روخاموش کردم و دراز کشیدم.چشمام روبستم ولی خوابم نمیبرد..نیم ساعتی گذشت احساس کردم شیرین بی صدا داره زیر پتو گریه میکنه...
برق رو روشن کردم نشستم لبه تختش،گفتم شیرین حالت خوبه..گفت دلم درد میکنه..پتو رو از روش کنار زدم..بالشتش خیس بود چشماش متورم ازقیافه اش ترسیدم..گفتم چته؟راستش رو بگو..دلم گواه بد میداد.شیرین به چشم دشمن به من نگاه میکرد با عصبانیت گفت دلم درد میکنه..برو بگیر بخواب،اون شب اصلا نتونستم بخوابم صبح باصدای زنگ گوشی شیرین بیدارشدم.از لحن حرف زدنش فهمیدم میلاد پشت خطه..داشتن قرار میذاشتن گوشام رو تیز کردم متوجه بشم کجا میخوان برن ولی چیزی دستگیرم نشد..تصمیم گرفتم تعقیبشون کنم ومتوجه حال خراب شیرین بشم..چند وقتی بود حال پدربزرگم خوب نبود و مادرم برای مراقبت ازپدرش ازصبح میرفت پیشش و عصر برمیگشت..اون روز مادرم نزدیک ساعت ده صبح رفت..شیرین مثل همیشه سرحال نبود و تو فکر بود به یه جا خیره میشد حرف نمیزد..بعد ظهر نزدیک ساعت دو شیرین یه مانتو مشکی شال ساده سرش کرد و اماده شد رفت بیرون برعکس همیشه اصلا به خودش نرسید..مطمئن بودم یه اتفاقی براش افتاده که اینقدر اخلاق رفتارش عوض شده...
#ادامه_دارد.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... 🍃
گفت : دیونه کننده ای ...
چشم هامو بستم و گفتم: تو م* ای ...
_ تو م* ای راستی هست ...شبی که رفتم نتونستم بدون محبت به تو برم....پس درست فهمیده بودم...
اردشیر دستشو روی چونه ام ک
سرش سنگین بود و نمیتونست یجا بمونه ....
نگاهش کردک خوابش برده بود گفتم: طاهره حق داشت عشق تو نه ه* قاطیشه نه تکراری ....
نتونستم برم ...نتونستم تنهاش بزارم...
و بهش خیره بودم...
اروم خواب بود ...مثل یه بجه بی گـ.ـ.ـناه ...
پتو رو روـ.ش کشیدم و گفتم : دلم برات تنگ شده ...هنوز نرفته دلتنگتم...
کاش سرنوشت انقدر با من بازی نمیکرد ....
اشکهام مهلت نمیداد و نفس کشیدن سخت بود ...
حتی نفهمیدم کی خوابم برده بود ...
به درب میزدن و صدای خاله توبا بود و گفت : اردشیر خان ...مادر خواب موندی ...
اردشیر ...
تو جا کـ.ـ.ـش اومدم و چشم هامو که باز کردم اردشیر چشم هاشو باز کرده بود و هر دو از جا پـ.ـ.ـرـ.یدیم تا یادم بیاد قلبم داشت از تپیدن می ایستاد ...
خاله مرتب در میزد و خداروشکر پشتشو انداخته بودم ...
اردشیر بهم خیره موند ...
اشاره کردم جواب خاله رو بده ...
اردشیر صداش میلـ.ـ.ـرزـ.ـ.ید و گفت : الان میام ...بیدار شدم خانم بزرگ...
_ زود باش چقدر خسته بودی ...
صدای رفتنش اومد و اردشیر با چشم هاش ازم جواب میخواست ...
دنیای بانوان❤️
قسمت ششم از اون روز به بعد رابطه ی شیرین با من بد شد و هیچ کدوم از کارهاش رو بهم نمیگفت..فکر میکرد
قسمت هفتم
بعداز رفتن شیرین سریع اماده شدم و دنبالش رفتم .رفت سرکوچه و بعداز چند دقیقه میلاد امد دنبالش سوار شد رفتن.تامن ماشین بگیرم وبرم دنبالشون گمشون کردم برحسب حدسیات خودم رفتم سفره خونه ای که پاتوق میلاد بود و اکثرا من رومیبرد اونجا..بااحتیاط وارد سفرهخونه شدم..سفره خونه ی بزرگی بودکه چندتا بخش برای پذیرایی داشت.به قسمتی که تخت چیده بودن رفتم..شیرین ومیلاد ته سالن رویه تخت نشسته بودن وحرف میزدن..منم یه تخت که پشت چندتا گلدون بزرگ بود رو برای نشستن انتخاب کردم طوری نشستم که نتونن من روببینن ولی من اونارو میدیدم.وقتی خوب دقت کردم متوجه شدم شیرین داره گریه میکنه و با میلاد صحبت میکنه..میلادم سعی داشت ارومش کنه.شیرین دختر مغروری بودوبه این راحتی گریه نمیکرد.اون روز نتونستم چیزی بفهمم ولی روحیه شیرین وقتی امد خونه خیلی بهتر شده بود.ازاین ماجرا تقریبا ۴۵روزی گذشت و دیدارهای شیرین و میلاد همچنان ادامه داشت متاسفانه حال پدربزرگم روزبه روزبدتر میشد..
و دکترها جوابش کرده بودن ومادرم بیشتر اوقاتش رو خونه پدربزرگم بود من وشیرین باپدرم اکثرا تنها بودیم..پدرم بخاطر شغلش شبها دیر میومد خونه و روزها صبح زود میرفت مغازه.یه بارکه ازخواب بیدارشدم وقتی خواستم برم سرویس متوجه شدم شیرین تو دستشویه وحالت تهوع داره وصداش بیرون میومد..وقتی ازدستشویی امدبیرون رنگش مثل گچ سفیدبود..گفتم شیرین خوبی گفت فکرکنم مسموم شدم مال شام دیشبه..گفتم ماهمه ازشام دیشب خوردیم و حالمونم خوبه..چطور تویکی مسموم شدی..یه ذره مکث کرد رفت توفکر و هیچی نگفت.دعامیکردم حدسم درست نباشه..خیلی اعصابم خورد بود همش باخودم میگفتم ممکنه شیرین تااین حد خریت کرده باشه که خودش رو در اختیار میلاد گذاشته باشه..و باردار شده..بازم میگفتم نه شاید واقعا مال شام دیشب((ژامبون مرغ))وبه معده اش نساخته..اون روز شیرین نزدیک ساعت ۱۱ از خونه رفت بیرون..کلافه وعصبی به نظر میرسید.ساعت۲ که امدخونه حالش اصلا خوب نبود.
رفت تواتاق پشت سرش رفتم.گفتم پیش میلاد بودی..جوابم رونداد..دیگه تحمل رفتارهای احمقانه اش رو نداشتم..گفتم داری چه غلطی میکنی من امروز میرم دیدن مامان وهمه چی روبهش میگم تاخودت روبدبخت نکردی..با این حرفم شیرین حمله کرد بهم موهام رو کشید گفت تو بیجا میکنی حرفی بزنی به توچه ربطی داره..به زور موهام رو از دستش دراوردم هولش دادم گفتم ازچی میترسی بدبخت چکارکردی..شیرین گفت میلاد شوهرمنه وهرکاری هم کردیم به خودمون مربوط میشه..تو حق دخالت نداری تایکی دوهفته دیگه تکلیف زندگیم معلوم میشه وبرای همیشه ازاین خونه میرم ازدست همتون راحت میشم..ازحرفهاش سر در نمیاوردم هنگ بودم چی میگفت..همون موقع گوشیش زنگ خورد از کیفش گوشی روبرداشت وبرای جواب دادن ازاتاق رفت بیرون...درکیفش بازبود متوجه یه برگه ازمایش شدم..سریع برش داشتم تست بارداری بودو جوابشم مثبت بود..دنیاروسرم خراب شد ازچیزی که میترسیدم به سرمون امده بود..ازاتاق امدم ببرون شیرین روتراس داشت حرف میزد..میشنیدم میگفت من چکارکنم اگرخانواده ام بفهمن منو و میکشن ترخدا میلاد هرچه زودتر بیا خواستگاریم...
دست پام میلرزید.نمیدونم اون عوضی چی بهش میگفت که شیرین التماسش میکرد هرچه زودتر تکلیفش رومعلوم کنه..داد زدم گوشی روبده من تابهش بفهمونم..شیرین سریع قطع کرد..گفتم چکارکردی اینده خودت روبه باد دادی؟چرا گول این اشغال رو خوردی.اگر بابا یا داداش بفهمه زنده زنده اتیشت میزنن..شیرین زد زیرگریه گفت ترخدا کمکم کن رعنا..میلاد میگه بروبچه رو س قط کن من فعلا نمیتونم بیام خواستگاریت..گفتم احمق چقدر بهت گفتم گولش رو نخور ولی تو حرفهای من رو باور نکردی..مگه به همین راحتیه میدونی چقدر خطرناکه..شیرین گریه میکرد میگفت کمکم کن..باید با میلاد حرف میزدم با گوشیه شیرین بهش زنگ زدم..فکر کرد شیرینه پشت خط تا وصل کرد گفت من نمیتونم بیام خواستگاریت با چه زبونی بهت بگم بیابهت پول میدم..دست از سرکچلم بردار..خودتم تقصیر کاری دیگه همش تقصیر من نیست..الانم درحقت خیلی دارم مردانگی میکنم که میگم همه هزینه اش رومیدم بروبندازش...گفتم نمیذارم آب خوش ازگلوت پایین بره....
#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
قسمت هشتم
داد میزدم سر میلاد ولی اون خیلی خونسرد بود و میگفت من درستش میکنم نگران نباش..گفتم باید پای کارت بمونی..میلاد گفت شیرین خودشم مقصره،منم گرفتار کرده!!با یه دکتر صحبت میکنم برای سق ط..نمیدونستم چی باید جوابش رو بدم گوشی رو قطع کردم.از عصبانیت دستام میلرزید.دوست داشتم انقدر شیرین روبزنم تاجونش دربیاد..گفتم بادستای خودت اینده ات خراب کردی..چقدر بهت گفتم فکرکردی..از حسادت دارم این حرفهارو میزنم..خودت رو بدبخت کردی فکرخودت نبودی به جهنم فکر ابرو بابا مامان رو میکردی..شیرین فقط گریه میکرد..گوشیه خونه زنگ خورد از خونه پدربزرگم بود.دخترخاله ام سلام کرد گفت باشیرین بیاید خونه اقاجون..صداش گرفته بود باترس گفتم چیزی شده.باگریه گفت اقاجون فوت کرده..پاشید بیاید اینجا..نمیتونم حال اون لحظه ام روب راتون بگم..انگارتمام مصیبتهای دنیا جمع شده بود که رو سرما خراب بشه..شیرین حالش اصلا خوب نبود.گفتم فعلا پاشو بریم پیش مامان تاببینم چه خاکی باید تو سرمون کنیم..حال مامانم اصلا خوب نبود...
چون زمان فوت پدربزرگم تنها بالا سرش بوده..نمیدونستم مامانم رو اروم کنم یابه شیرین دلداری بدم..اون روز تا اخرشب خونه ی پدربزرگم بودیم..پدربزرگم مرد سرشانسی بود و جمعیت زیادی برای تسلیت امده بودن..اخر شب برای خواب باشیرین وپدرم امدیم خونمون..ولی شیرین اصلا حالش خوب نبود.کم خونی داشت و افت فشار..وتمام این اتفاقات باعث شده بود حالش بدتر بشه..باپدرم بردیمش دکتر..دعا میکردم،دکتر پیش پدرم یه وقت حرفی نزنه بااینکه میدونستم تاخودمون چیزی نگیم دکتر متوجه نمیشه ولی بازم میترسیدم..برای شیرین سرم و دارو تقویتی نوشت برگشتیم خونه..فرداصبح مراسم خاکسپاری و مسجد داشتیم..صبح زود بیدار شدم کارهام رو کردم..صبحانه امده کردم رفتم شیرین رو بیدار کنم..ولی تب داشت خیس عرق بود..گفت حالم خوب نیست تو برو من یه کم بهترشدم با آژانس میام..پدرم فکر میکرد حال خراب شیرین بخاطر فوت پدربزرگمه..میگفت خدا رحمتش کنه عمرخودش..رو کرد تو خودت رود یگه انقدراذیت نکن مریض میشی پدربزرگتم روحش درعذابه اینجوری!!هرچندمن خوب میدونستم حال شیرین بخاطر چی خرابه...
خلاصه من وپدرم رفتیم خونه پدربزرگم
مامانم سراغ شیرین روگرفت گفتم حالش خوب نیست خونه است شاید برای مسجد بیاد..مراسم خاکسپاری انجام شد و نزدیک ساعت دوبه شیرین زنگ زدم ولی جواب نداد..نگرانش شدم به خونه ام زنگ زدم ولی بازم جواب نداد..بیشتر از بیست بار گرفتمش.به مامانم گفتم میرم خونه و با شیرین میام مسجد..سریع برگشتم خونه...ولی شیرین خونه نبود گوشیه خودش رو جواب نمیداد..به میلاد زنگ زدم اول رد تماس زد..بهش اس دادم ازشیرین خبرداری..خودش زنگ زد گفت شیرین پیش منه تا یکساعت دیگه خونه است..انقدر عصبانی بودم که کنترلم رو از دست دادم داد زدم پیش توچه غلطی میکنه..چرا گوشیش رو جواب نمیده میلاد گفت:گفتم که زود میایم وگوشی رو قطع کرد...نمیتونستم منتظر شیرین بمونم به مراسم مسجد نمیرسیدم..برگشتم خونه پدربزرگم انقدر شلوغ بود که مامانم متوجه نبود شیرین نمیشد تا ساعت چهار مسجد بودیم..منم کمک بقیه از مهمونهای که امده بودن پذیرایی میکردم..وقت نداشتم زنگ بزنم به شیرین..ساعت چهارکه مسجدتموم شدمیخواستن برن سرمزاربه شیرین زنگ زدم...
بعد ازچند تا بوق خوردن جواب داد خیلی بیحال بود..گفتم معلوم هست کجایی..چرا نیومدی مسجد شانس اوردی..انقدر مسجد شلوغ بودکه مامان متوجه نبودنت نشده..شیرین گفت بامیلاد رفتم پیش یه مامای خونگی و از شر اون بچه خلاص شدم..گفتم چکار کردی دیونه..الان حالت خوبه..گفت خوبم ولی دلم خیلی درد میکنه..از داروخونه مسکن خریدم بخورم شاید دردم ساکت بشه..تو مامان رویه جور بپیچون امشب بگذره حالم فردا بهتر میشه..دیگه براتون نمیگم چه جوری تا سرخاک رفتم برگشتم خونه اقاجون...دل تو دلم نبود ونگران شیرین بودم..اون شبم مهمونهای شهرستانی موندن ومن نمیتونستم برم خونه..اخرشب باپدرم برگشتم خونه..مادرم موند پیش مهمونا...سریع رفتم پیش شیرین رنگش پریده بود ودستاش مثل یه تیکه یخ بود نمیتونست حتی چشماشو بازکنه..گفتم شیرین چه بلایی سرخودت اوردی اروم چشماشو باز کرد گفت اگر مردم حلالم کن رعنا اشتباه کردم به حرفت گوش ندادم..حالش واقعا بدبود..باید میرسوندمش بیمارستان..ولی شیرین قبول نمیکرد...
#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
قسمت نهم
باید میرسوندمش بیمارستان..ولی شیرین قبول نمیکرد.میگفت اگربریم دکتر حتما بابا میفهمه..تا سه صبح بالاسرش بودم ولی لحظه به لحظه حالش بدتر میشد..رفتم بابام روبیدارکردم گفتم شیرین حالش خوب نیست باید ببریمش دکتر..باکمک بابام شیرین روبردیم بیمارستان..دکتر ازوضعیتش پرسید..من جلوی بابام نمیتونستم چیزی بگم..گفتم چندشب پیشم حالش بدشده بردیمش دکتر..افت فشارداره وکم خونی..گفتن بایدبستری بشه..بابام کارهای بستریه شیرین روانجام داد و بستری شد..من موندم پیشش وبابام رفت خونه..براش سرم زدن ولی انگار بدنش جواب نمیداد...نزدیک شیش صبح دیدم شیرین چشماشو بسته ونفسش کند شده،پرستار رو صدا کردم سریع با دکتر هماهنگ کردن وبردنش سی سی یو،،گفتن رفته تو کما،دنیا روسرم خراب شد...دیگه نمیتونستم واقعیت رونگم..دکتر وقتی فهمیدشیرین سق ط داشته و ما چیزی نگفتیم کلی من رو دعوا کرد..گفت هراتفاقی براش بیفته شما مقصرید.تو راهرو بیمارستان نشسته بودم زجه میزدم دعا میکردم شیرین حالش خوب بشه..ساعت ۸صبح به بابام زنگ زدم..گفتم شیرین بردن سی سی یو بیا بیمارستان...
زنگ زدم به میلاد هرچی ازدهنم درامد بهش گفتم و تهدیدش کردم..میلاد وقتی فهمید شیرین بیمارستانه خیلی ترسید،گفت خودشیرین به من اصرار کرده که من بردمش.وگرنه من پای کارم وایساده بودم.میدونستم ازترسش داره دروغ میگه..گفتم تو اگر نیتت این بود نمیبردیش برای س قط..شیرین اصلا اون ماما رو نمیشناخت تو بردیش وبه این روز انداختیش..خانواده ام همه چی رو دیر یا زود میفهمن..چون شیرین حالش خوب نیست رفته تو کما..من مجبور شدم به دکترش همه چی روبگم..پدرم داره میادبیمارستان..توام پاشو بیا و همه چی رو برای پدرم توضیح بده.. میلاد فقط گوش میداد حرفی نمیزد..داد زدم شنیدی چی گفتم که قطع کرد..حالم اصلا خوب نبود استرس داشتم احساس ضعف میکردم..از دلشوره وترس داشتم سکته میکردم.توسالن انتظار نشسته بودم که بابام امد..گفت شیرین حالش خوبه چرا بردنش مراقبتهای ویژه؟گفتم تشخیص پزشکش این بود..دم صبح حالش خیلی بد شد..بابام گفت شیرین چیزیش نبود یدفعه چش شد!ترجیح دادم من چیزی بهش نگم و دکتر جریان روبهش بگه...
نزدیک ساعت ده صبح تونستیم دکترش روببینیم..مامانم بایکی ازبرادرهام تااون موقع خودشون رورسونده بودن بیمارستان..من تو دلم صلوات میفرستادم از خدا کمک میخواستم..داداشم گفت من دیروز تو مراسم هم شیرین روندیدم..سرم شلوغ بود فرصت نکردم بهش زنگ بزنم.پیش توام نبود رعنا درسته؟نمیدونستم چی باید جوابش رو بدم..ولی قبل ازمن دکتر بهشون گفت بخاطر سق طی که انجام داده اینطور شده وچون کم خونی داشته وسابقه آفت شدید فشار تنفسش دچار مشکل شده ومتاسفانه بیهوش شدن والان تو کما هستن..شرایط خوبی نداره دخترتون..مامانم وبابام داداشم ازحرفهای دکتر هنگ بودن..بابام گفت دکتر چی میگی دختر من مجرده شوهر نداره..مطمئن هستید اشتباه نمیکنید..دکتر به من نگاه کرد سرش رو تکون داد گفت متاسفانه عین حقیقته.ولی کاش همون دیشب میگفتید سق ط داشته..شاید شرایط دخترتون الان انقدر بحرانی نمیشد..مامانم بابام گفتن رعنا توچی میدونی بگو چه بلایی سرش امده...نمیتونستم جلوی اشکام روبگیرم سانسوروار جریان روبراشون تعریف کردم...
ولی چیزی ازخودم واشنایم ازترسم نگفتم..ویه جورایی گفتم از دیروز جریان روفهمیدم..نگم ازحال خراب پدرم ومادر بدبختم که پدرشم تازه ازدست داده بود..برادرم ازعصبانیت سرخ شده بود میگفت جفتشون رومیکشم بذار به هوش بیاد..تو حیاط ببمارستان منتظر بودیم که نزدیک ساعت۲ به پدرم گفتن دکتر کارت داره..همه نگران بودیم وقتی پدرم برگشت رو پله ها نشست بلندبلند گریه میکرد.مامانم انگار فهمید چه خبر دو دستی میزد تو سرش جیغ میزد.شیرین عزیزم خواهرخوبم روبرای همیشه ازدست داده بودیم...من مثل مجسمه وایساده بودم فقط نگاهشون میکردم..باورم نمیشد شیرین مرده باشه..با خودم میگفتم من تاصبح پیشش بودم..صدام میکرد چطور اینا میگن مرده..جمعیت زیادی دورمون جمع شده بودن..پدرم به عموم خبر داد سیما شوهرش و دو تا برادرم امدن هرکدوم به نحوی سوگواری میکردن تو سرصورتشون میزدن..ولی من نه اشک میریختم نه داد میزدم نه خودم رو میزدم...
#ادامه_دارد..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
قسمت دهم
خونمون رو سیاه پوش کرده بودن..تمام فامیل ودوست آشنا امده بودن..مادروپدرم درتمام مراسم خاکسپاری و مسجد شیرین با سرم امپول سرپا بودن..راز شیرین بین خانواده ی خودمون موند و به کسی چیزی نگفتیم..هرکس میپرسید میگفتیم افت فشار وکم خونی شدید باعت تو کما رفتنش شده..من اون چند روز یه قطره اشکم نریختم نمیتونستم باور کنم خواهرم مرده..خیلی ها میگفتن گریه کن تاسبک بشی،ولی دردی که تو دلم بود باگریه خالی نمیشد..مراسم ختم و خاکسپاریه شیرین تموم شد..چندبار به میلاد زنگ زدم که بهش بگم باید جواب اینکارت روپس بدی و نمیذارم اب خوش از گلوت پایین بره ولی گوشیش خاموش بود.ده روز از مرگ شیرین میگذشت وخونه ما تقریبا خلوت شده بود.من تواین ده روزیک شب هم خواب راحت نداشتم و عذاب وجدان نمیذاشت اروم قرار داشته باشم..خودم رو تومرگ شیرین مقصر میدونستم،یه روز به بهانه ی دکتررفتن ازخونه زدم بیرون..رفتم سمت مغازه ی میلاد که بفهمم چرا گوشیش خاموشه..محسن دوستش با یه پسرجوان دیگه مغازه بودن
سراغ میلاد و گرفتم....
محسن گفت میلاد مغازه رو واگذار کرده و سهمش رو ماخریدیم دیگه اینجا کار نمیکنه..گفتم کجا میتونم پیداش کنم.محسن گفت چند وقتیه من ازش بیخبرم و نمیدونم کجاست میدونستم دروغ میگه،،رفتم در خونه میلاد ولی هرچی زنگ زدم جواب نداد..وقتی از اهالیه ساختمون پرس وجو کردم،متوجه شدم اونجا اصلا خونه میلاد نیست.خونه ی عموی میلاد که خارج از ایران زندگی میکنه..ومیلاد اونجا زندگی میکرده.بعد از مرگ شیرین پدرم افسردگی گرفته بود و با کسی حرف نمیزد بیشتر اوقات توخودش بود..یه شب باجیغ و داد مادرم از خواب بیدارشدم پدرم توخواب سکته کرده بود.سریع رسوندیمش بیمارستان و دکتر گفت سکته مغزی کرده..میدونستم غم وغصه ی ازدست دادن شیرین به این روز انداختش..پدرم بستری شد و از اون شب به بعد فکر انتقام گرفتن از میلاد تو وجودم قویتر شد.باید حق شیرین و پدرم رو ازش میگرفتم و اون مامای قاتل رو به دست قانون میسپردم...
دوباره رفتم مغازه میلاد شریک جدیدشون که اسمش هادی بود تنها مغازه بود..گفت میلاد چکار کرده که اینقدر دنبالشی،نمیدونم چرابهش اعتمادکردم وداستان زندگیم روبراش تعریف کردم..انگار دلش برامسوخت وگفت میلاد رفته ترکیه..و یه شماره تماس بهم داد گفت به این شماره زنگ بزن کمکت میکنه..میدونم محسن بامیلادخیلی رفیقه و جاش روبه تو لو نمیده..فقط زنگ زدی اسمی از من نبر..بگو از طریق یکی ازدوستای میلاد شماره روبه دست اوردم.بعد اسم ومشخصات اون اقا رو بهم داد.گفت اسمش بهروزه،هرچی تلاش کردم راجع به بهروز بیشتر بدونم فایده نداشت و هادی چیزی نمیگفت..به ناچار ازش تشکر کردم برگشتم خونه..پدرم هنوز بیمارستان بود و اوضاع خوبی نداشت یه دست وپای راستش لمس شده بود و از ناحیه صورتم هم دهن وفکش کج شده بود..مادرم شب روز گریه میکردو میگفت این چه بلای بود به سرمون امد..داداشام خیلی پیگیر بودن که میلاد و پیدا کنن..ولی من سرنخی بهشون نمیدادم..چون پای خودمم میومد وسط واجازه دخالت بهم نمیدادن و شاید از خیلی چیزها محرومم میکردن سیما بهم شک داشت و میگفت تو خیلی چیزها میدونی ولی نمیگی...
منم سعی میکردم خودم روبزنم به ندونستن وهمه چی رو حاشا میکردم..شوهر سیما پسرخاله ام بود و ما چیزی راجب شیرین بهش نگفته بودیم..خانواده ام دوست نداشتن تو فامیل پخش بشه..نمیتونستم ازطریق شوهر سیما راجع به میلاد پرس وجو کنم واطلاعات رو به دست بیارم،به شماره ای که از هادی گرفته بودم،چندبار زنگ زدم ولی جواب نمیداد،مجبور شدم بهش اس بدم..که بامن تماس بگیرید کار مهمی باهاتون دارم..بعد از نیم ساعت زنگ زد.از شنیدن صدام خیلی تعجب کرد چون فکر نمیکرد من یه خانم باشم..سراغ میلادد رو ازش گرفتم اول گفت نمیشناسم ولی وقتی وعده ی پول خوبی بهش دادم،گفت بایدحضوری ببینمت..گفتم من همدان هستم.بهرزو گفت من تهران ولی میام دیدنت..باهاش قرار گذاشتم برای سه شنبه ی هفته بعد که بیاد همدان..تو این مدت یک هفته پدرم از بیمارستان مرخص شد و اوردنش خونه وعیادت کننده از دوست و اشنا زیاد میومدن..طوری که من دست تنها نمیرسیدم و بیشتر اوقات سیما برای کمک میومد خونه ی ما...
#ادامه_دارد....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿