سلام دوستان
از همینجا دست گلی بانو رو میبوسم قربونت بشم من
خانوما من شوهرم بهم خی انت میکرد این سری آخر میگفت فقط طلاق طلاق همه چیتم میدم خانومایی ک بخاطر بچه
هاشون مجبور ب موندن منو درک میکنن خلاصه من یه روز کانال داداش ابراهیم هادی رو پیدا کردم ک چله برداشتم هرچی
دوست دارین مثلن دوست دارین صلوات دعای فرج زیارت عاشورا هرچی ک دوست دارین تا 40شب بخونین نمیدونید بخدا
برای من ب هفته نکشید شوهرم اومد منت کشی ک الان چند وقته میگذره خیلی عالیه .
توروخدا امتحان کنید با عکس این شهید بزرگوار حرف بزنید گریه کنید دردودل
کنید .بخدا میشنوه قسمشون بدین ب بیبی فاطمه زهرا
اینجوری دست رد نمیزنه .اگه مشکلتون حل شد برامنو بچه هام دعا کنید
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
من تجربه ی شخصی خودم رومیگم و شاید قاعده نباشد ولی میدانم موثر است؛...
من تجربه ی شخصی خودم رومیگم و شاید قاعده نباشد ولی میدانم موثر است؛
از وقتی تمام کارهام رو از طرف امام زمان (عج) انجام دادم، کلی برکت در زندگی جاری شد. باور کنید من برای هیچ کاری که
در این سالها انجام شده ، قدمی از پیش برنداشتم و همه و همه بدون برنامه بوده. فقط هر روز در لحظه آنچه درست
میدانستم را از طرف امام زمان انجام دادم و هرکار خیری انجام دادم به طرف گفتم از طرف امام زمان است و همین باعث
چیزهایی شده که برای من معجزه است. حافظه ی من متلاشی شده بود و پیامک رو هم بهزور میتونستم بفهمم، لطفی کرد
سختترین متون نسخ خطی رو میخوندیم ومثال های این شکلی که نمیخوام تک تک بگم ولی دلم هم نیومد بهتون نگم.
خودتون وزندگیتون رو وقف امام زمان کنید. یه جوری جبران میکند که نمیفهمید. توخونتون ، محل کارتون یک نشانه ،
تابلویی چیزی از امام زمان داشته باشد. روزی چند دقیقه باهاش خلوت کنید.
زندگیتون بعد یه مدت تغییر میکند. او بین ما هست وهوامون رو دارد...
.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خواستگارم که الان همسرمه من رو دعوت کرد با هم بریم موزه ایران باستان و وقتی شروع به توضیح دادن کرد، بیست نفر همراه ما شدن و فکر میکردند راهنمای موزه است. آخرش هم باهامون عکس گرفتند و رفتند :)))))
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خدمت اون عزیزی هم که تو خانواده ی همسرش بهش میگن قیافه ی پسرشون بهتر از ایشونه میخوام یه خاطره ی طنز تعریف کنم که بخنده و دلش باز بشه😁
خواهر من سبزه ست، ولی شوهرش هم بوره هم سفید
مادربزرگم خدابیامز خیلی رک بود🥴 فردای عقد کنون جلوی من و مادرم،رو به خواهرم کرد و گفت: ناراحت نشیا،ولی شوهرت از خودت قشنگتره🥴😅😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... 🍃
شام خورده شد و نزدیکا میرفتن و اونایی که راهشون دور بود اونشب مهمان عمارت بودن ...
مهردخت چشم های بادمی قشنگی داشت ...از من یکم کوتاهتر بود و موهای بلند داشت و کــ ــمر باریکی بهش نمیومد دوتا پسر داشته باشه وچقدر صحبت کردنش خاص بود ...
لــ ــبهای کوچیک و ظریفی که وقتی صحبت میکرد میخندید ...
ازش رو گرفتم و انگار دیدنشم داشت منو خـ. ــ. ــفه میکرد ...خانم بزرگ همه رو برای خواب میفرستاد ...
زنعمو رو به من گفت : ما میریم صبح میایم ...
_ منم میام عمو کجاست ببینمش ؟
_ نمیدونم والا تا الان رفته ...صبح میگم تو اومدی میاد پیشت ...
از تو کیفم هرچی پـ.ــ.ـ ـول توش بود به زنعمو دادم و گفتم : کاش به من میگفتین چقدر روزگارتون سخته ...
زنعمو اــ هی کشید و گفت : حق گفتن هرکسی نون قلبشو میخــ ــوره ...قلبت بزرگه...قلبت قشنگه ...
با اخم رو به ز_ن بابام گفتم : فرشاد کجاست ؟
از من شرمنده بود و گفت : خونه است ...
_ بگو فردا بیاد میخوام ببینمش ...
چشمی گفت و بیرون رفتن ...
تا جلوی درب اتاق رفتم حیاط خلوت میشد و خیلی ها رفته بودن ....از ایوان بالا به زنعمو نگاه میکردم و خیلی ناراحت بودم ..نمیتونستم اونطور ببینم دارن سخت میگذرونن .
نگاهم به مهردخت افتاد که روبروش مردی رو دیدم که برای دیدنش اون مسافت برام مثل راه صدسـ. ــ ـاله شده بود ...
همون قامت همون ابهت و همون جلال ....صورتش مملو از ریش بود و تارهای سفید بین اونا چی میگفت ...
خیسی اشک رو روی گونه ان حس کردم...و نرده ها رو چــ ـــ ـنگ میزـــ دم ...
مهردخت باهاش صحبت میکرد ...
دلم لــ ـــ ـرزید از اینکه اونا هر رو الان مجرد بودن ...
عشقی قدیمی انگار داشت بینشون شــ ـــ ــعله میــ ــ کــ ـشــ ــید ...
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و لــ ــیمــ ــو گــ ــ ـاز گرفتم ...دلم میخواست یچی رو بشــ ــکــ ــ ـنم ...دا_د بزـــ نم...خودمو خالی کنم... هردو سرشون پایین بود ...
حس میکردم اون عشق رو نســ ــ ـبت به اردشیر داشتم دوباره حس میکردم ...
با گذشت دوسال هنوزم من عاشقش بودم ...
هنوزم دیونه اون بودم ....به اسمون خیره شدم و زیر لــ ــ ـب گفتم: خدایا به قلبم ارامش بده ..قلبم انگار داشت میتـــ. ـ ـــر_کــ ــید و تحمل نداشت ...
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#بلدی_بگو
سلام گلم خوبی خدا خیرت بده که به مردم اینجوری کمک میکنی
چند وقته تو کانال تونم راستش میخواستم بگم از وقتی اومدیم خونه خودمون من چاق شدم شکمم بزرگشده مادرشوهرم همش میگه بچه دار نمیشی شوهرمم از مامانش بدتر خسته شدم از بس نیش زدن بهم😢😢😢😢
یکبار رژیم گرفتم ولی فقط صورتم لاغر شد شکمم همونجور موند
اگه کسی میدونه چکار کنم بگه
یک عمر دعاگوش هستم😔😔
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
تجربه_من ۱۱۲۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ناباروری
#فرزندآوری
#حرف_مردم
#دوتا_کافی_نیست
#توکل_و_توسل
#رزاقیت_خداوند
بچه چهارم خانواده ۶ نفره هستم. البته مادرم دوتا بچه دیگه هم به دنیا آوردن اما بدو تولد از دنیا رفتن، اگر زنده بودن ۸ بچه بودیم.
متولد ۶۱ هستم. دقیقا روز آزاد سازی خرمشهر بدنیا آمدم. اون روز بهترین روز جمهوری اسلامی ایران و برای همه خوشایند بود. پدرم تا بیمارستان شیرینی و شکلات پخش میکنه.
رسم خانواده ما زود ازدواج کردن بود. در سن ۱۴ سالگی که پا گذاشتم، پای خواستگارها به خونه مون باز شد. از لحاظ سنی ۱۴ سال بودم اما استخوان بندی خوبی داشتم. اصلا هم تن به ازدواج نمی دادم. همه ش سر این موضوع با مادرم وپدرم دعوا میکردم.
خلاصه نتوستم دوام بیارم. تسلیم شدم اما به دلخواه خودم ازدواج کردم، همسایه مون یه پسر داشت من اصلاً ندیده بودمش، اما ایشون تو دل شون آرزو میکرده با یه خانم سیده وصلت کنه و مدنظرش من بودم.
بعد از یک ماه عقد ازدواج کردیم و سختیهای زندگی شروع شد. من و همسرم عاشق هم بودیم تا الان اما اختلافاتی با خانواده همسرم داشتیم که خیلی عذاب آور بود ولی هیچ وقت به خانواده ام حتی مادرم چیزی نمیگفتم.
خیلی دوست داشتیم زود بچه دار بشیم، و درست تربیت شون کنیم و تحویل جامعه بدهیم اما تا چهارسال باردار نشدم. بعد از کلی دکتر رفتن و مراجعه به طب سنتی، نتیجه نگرفتیم.
مادرشوهرم همه ش میگفت بچه بیار، اما خجالت میکشیدم جوابش رو بدم تا جایی رسید که خواستن ما به خاطر بچه طلاق بگیرم اما همسرم جلوی خانواده اش ایستاد و گفت من بچه نمیخوام، خلاص. دیگه مادرشوهر دست کشید.
سالگرد ازدواج چهارم مون بود که باردار شدم، زندگی مون از این روبه اون رو تغییر کرد. همسرم دانشجو بودن، خدمت سربازی شون عقب افتاده بود، برای خدمت به شهر یزد و تهران رفتن، موقع زایمانم دستور دادن به شهر خودمون برگردن و دختر اولم بدنیا اومد.
قدم دخترم پربرکت بود و تونستیم خونه بخریم. بعد از سه سال تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم، اما نشد. کلی دکتر رفتم نتیجه نداد، عکس رنگی رفتم و آمپول هایی که دکتر داده بود باید میزدم تا تنبلی تخمدان ها برطرف بشه،
عید ۸۵ رفتیم جمکران متوسل به امام زمان عجل الله شدیم تا اینکه منتظر دوره ام بودم تا تزریق آمپول ها رو شروع کنم، نشدم. رفتم آزمایش دادم گفتن ۲ماهه بارداری،۳۰ آذر ۸۵ دختر دومم بدنیا آمد.
بعد از ۳ سال انتظار نداشتیم همینطوری باردار بشم اما خدا خواسته دختر سومم سال ۸۹ بدنیا اومد و کلی باخودش خیر برکت آورد. خیلی پا قدم خوبی داشت.
با اشتباه پزشک متخصص که سر سزارین، اشتباهی یکی از گاز استریل ها را یادشون رفته بود تو رحمم جا مونده بود تا چهل روز بعد از سزارین، دوباره راهی بیمارستان و کوتاژ شدم.
بعد از کوتاژ دکترم بالا سرم اومدن و عذرخواهی کردن تا کار به شکایت نکشه، ما هم اهل اینجور کارها نیستیم، گذشت کردیم.
خلاصه با وجود حرف و حدیث دیگران، من برخلاف خواهرهام که هر کدوم فقط ۲تا بچه دارن اما ما منتظر بچه چهارم شدیم.
خدای مهریانم سال ۹۴ یه پسر بهمون هدیه دادن. همیشه از خدا شکرگزارم به خاطر بچههای سالم و صالح. الانم یه داماد و نوه دارم که خانواده مون ۸ نفره شده.
هر کی ما را میبینه میگه آفرین، خوش بحالت بچه های صالح داری، خدا عاقبت همه فرزندانمان را بخیر کنه، صاحب اصلی امام زمان عجل الله تعالی فرجه راضی باشن و نگه دارشون باشد ان شالله
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist