دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سارا عزیزم داستان زندگیت را خوندم خیلی خیلی قشنگ بود
ممنون که وقت گذاشتی برای نوشتن سرگذشتت خداوند نگهدارت باشه
🥰🥰🥰🥰
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
📌لوس بودن های بی حد ممنوع
همه میدانند که زنان بیشتر از مردان به صحبت کردن علاقهمند هستند؛ بنابراین بیشتر هم حرف میزنند.
👈 یک خانم باکلاس همانطور که خوب حرف میزند سکوت بهموقع را نیز خوب بلد است؛ ضمن اینکه به لحن و چیدمان کلماتش دقت دارد. زیاد از حد از واژه هایی مث عجقم عصیصم استفاده نکنید.
شاید گاهی آنهم نه همیشه فقط گاهی محض شوخی جالب باشد اما همیشگی لوس و بیمزه میشود و شوهرتان را دلزده میکند.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#برای_یک_بانو
برای همسر خود نقش یک زن حساس و شکننده را بازی نکنید. زیرا این حالت شما باعث میشود که همسرتان فکر کند شما ضعیف و بی طاقتید و اگر چیزی بگوید باعث رنجشتان میشود.
🉐اگر احساس میکنید که در روابط خود با همسرتان از عزت نفس پایینی برخوردارید و میل دارید که او را وادارید تا در این زمینه به شما کمک کند که از احساس خوبی برخوردار شوید اشتباه میکنید. این مسئله مشکل شماست شخصاً روی آن کار کنید و در صورت لزوم از یک روانشناس کمک بخواهید.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🕊🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🕊
سلام گلیربانوی عزیز ندیده دوستتون دارم
در جواب اون شخصی ک گفتن زن های بیوه چی کار کنن الان منی ک بعد از ۲۶
سال زندگی با دو تا دختر بزرگ دم بخت متوجه شدم شوهرم ی زن بیوه رو دو
ساله،صیغه خودش کرده و آوار شده روی زندگی من و قلب و روح شوهرمو از من
گرفته و همیشه ب،شوهرم پیامک میده و شوهرم براش خرج میکنه ما در کنار هم
زندگی میکنیم ولی،طلاق عاطفی منی ک با دارو ندارش ساخته م از صفر شروع کردیم
حالا ک تونست ب نان نوایی برسه ب من میگه میخواین بمون میخوای برو
شما زن های بیوه ک ب ما رحم نمیکنی میایی رو زندگی مرد متاهل یکی مثل خودتون پیدا کنید ک موقعیتش مثل
خودتون باشه،آخه دخترهای من چ گناهی دارن ک باید غصه همچین پدری رو بخورن و از نظر روانی آسیب ببینن اخه،شما ک
نتونستین زندگی خودتون رو حفظ کنید از شوهرتون طلاق میگیرین بعد میایی تلافی زندگی خودتون رو زندگی ما میکنید
امیدوارم این آرامشی ک از من و دخترام گرفتی خداوند این آرامش از زندگی شما زن
های بیوه و بچه هاتون بگیره تا بدونید با روح و روان ی زن بازی کردن چ تاوانی داره
بر سلامتی و ظهور مهدی جان صلوات
💗💗آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@Sayehwahite
💗💗لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1811742879C4a214231f7
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... 🍃
اردشیر رو به مادرش گفت: خواهش میکنم ...
خاله دیگه چیزی نگفت ...
اردشیر تو گوش اسد چیزی گفت و نشست روی صندلی ...من کنارش نشستم ...
انگار رویا بود انگار خواب بود و هنوز بیدار نشده بودم...
طولی نکشید اسد برگشت یه صنـ ـدوق دستش بود و گفت : همینه ؟
اردشیر با سر گفت اره ...
اسد بازش کرد ...
اردشیر خودش بلند شد یه چـ ـ ـادر سفید حریر با گلهای صورتی روی سرم انداخت و همونطور کنار گوشم گفت : اینو وقتی بجه بودم با اقام رفته بودم مشهد اونجا حـ ـ ـرـــ یدم ...
مادربزرگم انتخاب کرد برای زـ ن اینده من ...
خاله توبا اـ هی کشید و گفت : قسمت رو ببین .فکر میکردم هیچوقت این چـ ـ ـادر سر کسی نمیشه ...
کنارم نشست و عاقد با پدرم صحبت میکرد ...
مهردخت به چهارچوب تکیه کرده بود و گفت : اردشیر ؟
چیکار میکنی ؟ میدونی چیکار میکنی؟
من همون مهردختم همون که ...
اردشیر بین حرفش پـ ـ ـرید و گفت: همونی که تو نوجوانی دلباخته اش بودم و فکر میکردم عاشقش ...
من اگه خاتون هم برنمیگشت نمیتونستم ...
قبل از اومدنش همه چی رو کنسل کردم ...
_ اما ...
_ دیگه اما نداره ...
دخترای اردشیر دونه دونه زمین مینشستن و با پیراهن های رنگی نگاهم میـ ـکـ ـردن ...
اردشیر رو به عاقد گفت: بخـ ـ ـوـ ن ...
عادت داشت به دستـ ـ ـور دادن...
پدرم با محبت و عشقش نگاهم میکرد و داشتم پر میکشیدم ...
من اون لحظه مثل یه رویا یه لحظه زـ نی رو دیدم که کنار پدرم ایستاده ...
بخدا قسـ ـ ـ ـم که دیدم من مادرمو کنار پدرم ایستاده بود رو دیدم ...نتونستم حرفی بزنم و یه لحظه بود ولی اون بود ...
عاقد مهریه رو تعیین میکرد که اردشیر گفت : خونه خاتون رو مهـ ـ ـرش میکنم ...
با تعجب نگاهش کردم ...اون برگه ها که دستش بود خونه خاتون بود...
رو به من گفت : خونه بجگی هاتو برات حـ ـ ـ ـرـ یدم...
لبخند زدم و از زیر اون چـ ـ ـادر که دستمو جلو گرفته بودم تا بالا باشه و ببینمش نگاهش کردم ...
لبخندمو جواب داد و گفت: میخواستم یچیزی باشه که پشتوانه خودت باشه ...حتی اگه میرفتی اونجا برای تو بود ...
نمیخواستم کسی جر تو صـ ـاحبش باشه ...
چه مهـ ـ ـریه شیرینی ...
با همون اولین بار بله محـ ـ ـ ـکمی دادم به تمام رویاهام ...
به تمام عشقم...
قسمت اول
اواخر هفده سالگی اش بود که با ایرج اشنا شد. امتحان های خرداد سال سوم تازه تموم شده بود و برای کل تابستون تو کتابخونه چند خیابون بالاتر ثبت نام کرده بود. عزمش رو حسابی جزم کرده بود که پزشکی بیاره. از بچگی رویای پوشیدن روپوش سفید به دلش چسبیده بود. ته تغاری خونه بود و عزیز دردونه مادر و نقطه ضعف داداش ها و عروسک دوست داشتنی خواهر های بزرگتر. بین همکلاسی هاش هم محبوب بود.مهربون بود و رازدار. اصیل بود و با نجابت. برعکس دوستاش هم تو راه مدرسه نه بلند بلند میخندید نه در جواب خنده پسرا چشمک میزد. اصلا ایراندخت بود و یک طایفه نازکش.تا اینکه ایرج وارد زندگیش شد. تو کتابفروشی نزدیک کتابخونه ای که ایراندخت میرفت کار میکرد. بین همون رفت و امدهای ایراندخت به کتابخونه وقتی ایرج دم در کتابفروشی ایستاده بود و ویترین تمیز میکرد باهم چشم تو چشم شده بودن و ایراندخت سرشو سریع انداخته بود پایین. اما ته دلش قلقلک شده بود از عسلی وحشی چشم های ایرج..مرداد ماه بود و ماه رمضون. مثل روزهای قبلی رفته بود کتابخونه تا درس بخونه اما بخاطر روزه فشارش افتاده بود و نمیتونست بیشتر از این بمونه. تو راه برگشت با فشار پایین و حال نزار داشت از جلوی کتابفروشی رد میشد که باز چشم تو چشم ایرج شد. عسلی وحشی چشمای ایرج بیحالترش کردن و خورد زمین. ایرج به کمکش اومده بود و برده بودش تو مغازه. چند قلپ اب خنک به خوردش داده بود و بعد تلفن مغازه رو گذاشته بود جلوش تا به کسی زنگ بزنه و بیاد دنبالش.و ایراندخت همونجا تماما تمام ایرج شده بود.روزهای بعدی بجز چشم تو چشم شدن یک لبخند از سر اشنایی هم بود و بعدتر یک احوالپرسی کوچیک. تابستون که تموم شد کتابخونه رفتن ایراندخت هم تموم شد و به دنبالش همون نیمچه دیدن های ایرج.بعد تازه دلتنگی بود که شروع شده بود و ایراندخت تازه دیده بود تو سمت چپ سینه اش چیزی که تو کتاب های درسیش بهش قلب میگفتن سرجاش نیست و انگار لا به لای قفسه یِ عسلی چشم های ایرج جامونده. پاییز بود و خش خش برگ ها و دلتنگی بی امان ایراندخت لا به لای درس خوندن هاش که... ایرج به داد دلش رسید.
...
عصر بود و توی اتاقش نشسته بود که تلفن خونه زنگ خورد. مادرش از توی اشپزخونه داد زده بود که :ایراندخت تلفن رو بردار.
تلفن رو برداشت: _سلام بفرمایید
+سلام...ایران خانم خودتونید؟
_بله...شما؟
+ایرج ام.
و ایراندخت مرده بود و رنگ پرونده بود تا بگه:_ اها...خوبین؟ امرتون؟
+میخواستم ببینمتون.
و ایراندخت مرددتر شده بود:_ برای چی؟
+یه حرفایی هست که حتما باید بهتون بزنم.
دلتنگی ضعیفش کرده بود و نمیتونست مقاومت کنه:_ کجا و کی؟
+فردا هر ساعتی که دوست داشتین توی کتاب فروشی درخدمتتونم.
_باشه. خداحافظ.
و یه لیوان بزرگ از شربت بیدمشک های مادرش رو خورد تا کمی از گرمای بی معنی تنش کم بشه وبعد با تپش قلب بخاطر دروغ گفتن به مادرش گفت فردا بعد از مدرسه با شیوا دوستش میره کتاب فروشی تا کتاب درسی بخره و وجدان خودش رو اینجوری راضی کرد که دروغ هم نگفته و واقعا هم قراره بره کتاب فروشی.فردا صبح بیشتر از هرروز جلوی اینه معتل کرد. مقنعه اش رو با وسواس سرش کرد. چند باری هم دستش رفت سمت موهاش تا بریزه روی صورتش و بعد منصرف شد و دوباره کرددش زیر مقنعه. عطر خواهر بزرگش رو هم روی خودش خالی کرد و سرمه اش رو یواشکی کش رفت و تو جیب کیفش قایم کرد تا بعد مدرسه تو چشماش بکشه.بعد مدرسه با قدم های دو به شک رفت کتاب فروشی ایرج. درو که باز کرد صدای جیرینگ منگوله دربصدا دراومد و ایرجی که پشت پیشخوان ایستاده بود رو از جاش پروند. جفتشون چشم تو چشم هم شدن و فقط یه سلام ریز بینشون ردوبدل شده بود. بعد چند دقیقه بخودشون اومدن و ایرج از پشت پیشخوان یه صندلی گذاشت جلوی ایراندخت و ازش خواست تا بشینه و بعد دوتا فنجون چایی گذاشت رو میز پیشخوان. چایی شون رو تو سکوت و با دلهره خوردن تا کم کم ایرج بحرف اومد. گفت خیلی وقته چشمش خانومی ایراندخت رو گرفته, گفت شماره اش هم از همون روی که تو ماه رمضون حالش بد شده بود حفظ کرده واسه همچین روزی, گفت دلش پیش ایراندخت گیر کرده و میخواد اول از ایراندخت مطمن بشه که اگر اونم راضیه بعد از کنکورش برن خواستگاریش. ایراندخت تمام مدت مقابل حرفای ایرج سر پایین انداخته بود و پدر گوشت کنار ناخونش رودراورده بود از استرس. حرفای ایرج تموم شد و باز ایراندخت هیچی نگفت. یعنی نمیدونست چی باید بگه فقط حس میکرد روی ابراست و همزمان داره سقوط میکنه. ایرج سکوت ایراندخت رو که دید جلوش زانو زد و بدون هیچ پیشوند یا پسوند خانمی صداش کرده بود: ایران؟
ایراندخت مرده بود تا سرشو بالا بیاره و بگه: بله؟
+دوستت دارم.
و عسلی وحشی چشم های ایرج نزاشته بود نگه:منم!!
#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
قسمت دوم
روزهای بعدی،وایل چند هفته یکبار با اصرار های ایرج و بعد هفته ای یکبار به بهونه کتاب خریدن با همون سرمه کش رفته از خواهرش که تو جیب کیفش قایم شده بود میرفت کتابفروشی ایرج. چایی میخوردن و از اینده شیرینی که قرار بود کنار هم بسازن حرف میزدن. جزوه های درسی ایراندخت پرشده بود پر از شعرهای عاشقانه و هجی اسم ایرج به حروف لاتین و کشیدن قلب های بزرگ و کوچیک کنارش. بجای درس خوندن و تست زدن هم میشست نامه های فدایت شوم برای ایرج مینوشت. همین ها هم از شاگرد اول بودن کلاس انداختش. سر کلاس درس هم با شیوا میشست میز اخر, از دلبری های ایرج و رنگ چشماش و اسم هایی که برای بچه هاشون انتخاب کرده بودن میگفت.
ایراندخت عوض شده بود ورویای روپوش سفید دکتری جاشو داده بود به رویای لباس سفید عروس ایرج شدن. چند ماه بعد از کنکور که نتایج اومد, هیچکس رتبه ایراندخت رو باور نمیکرد جز خودش. تقریبا همه مطمن بودن که ایراندخت پزشکی قبول میشه ولی حالا با رتبه اش محال بود و این اصلا برای ایراندخت مهم نبود. مهم ایرجی بود که قول داده بود بعد ازکنکور پاپیش میزاره ومیاد خواستگاری و حالا چندماه گذشته بود و از خواستگاری خبری نبود. هربار هم که بین همون رفت و امد های یواشکی ایراندخت از ایرج میپرسید چرا؟ , ایرج میگفت: بخاطر خودته, میخوام یکم وضع کارم سامون پیدا کنه تا با دست پربیام خواستگاری, الان با این وضعیت پدرت عمرا تورو به من بده.
و هزار بهونه دیگه که ایراندخت رو تا دفعه بعد راضی نگه داره. یکسال به همین منوال گذشت, یکسالی که ایراندخت به هزار دلیل بی دلیل خواستگار هایی که بعد کنکوش هجوم اورده بودن رو رد کرد تا اینکه صابر پسر شریک پدرش پاپیش گذاشت. مشکل اونجا بود که صابر هیچ بهونه ای برای رد شدن نداشت و پدرش و برادرهاش بشدت با این وصلت موافق بودن. جای نفس کشیدن براش نمونده بود, از یطرف اصرار های صابر و از یطرف انکار ها ایرج. هرروز با هزار دلهره و گریه زنگ میزد به ایرج میگفت: _پس کی میای؟ نمیشه... دیگه بیشتر از این نمیشه بگم نه. اصلا بتونم بگم نه هم از تو دیگه خیلی مطمن نیستم.
+ بهم شک کردی ایران؟ به منی که برات میمیرم؟
_ پس چرا نمیای؟
+میام...به همین زودی میام.
و هیچوقت به ایران دلیل اصلی نیومدنش رو نمیگفت, اینکه خانواده اش بشدت مخالفن چون شیرینی خورده دختر خالشه.
...
ایراندخت ترسیده بود. از ایرجی که همش نه های مبهم برای اومدن مياورد و از اصرار های پدرش که داشت به اجبار تبدیل میشد. ترسیده بود از اینکه صابر رو به هوای ایرج رد کنه، ایرج هم بزنه زیر قولش و هیچوقت نیاد و در آخر براش فقط یه مشت شرمندگی جبران نشدنی بمونه جلوی خانواده اش.
ترسش جایی به تسلیم شدن رسید که دوهفته تموم خبری از ایرج نشد. نه جواب تلفن های مغازه رو میداد و نه زنگ میزد. راضی شد صابر فقط یه جلسه برای آشنایی بیاد تا هم پدرش یکم آروم بگیره هم شاید به گوش ایرج برسه و دست بکار شه.روزی که صابر میخواست بیاد، با دلهره بیدار شد، با بغض غذا خورد، با گریه حاضر شد و با هر لحظه مردن جلوی صابر نشست و با سکوت به تمام حرفایی که صابر راجب زندگی مشترک و خوشبختی میگفت گوش کرد. مجلس خواستگاری که تموم شد شام نخورده شب بخیر گفت و رفت تو اتاقش و همه اینو بحساب خجالت گذاشتن، هیچکس نفهمید که ایراندخت رو به جنونه.تو جاش دراز کشید و تا صبح به صابر فکرد کرد و ایرج. به صابری که واقعا جایی برای نه گفتن نداشت، چه تحصیلات، چه وضعیت مالی و شغل، چه خانواده و حتی تیپ و قیافه اما هیچ حسی جز احترام تو ایراندخت به وجود نیاورده بود.
بعد فکر کرد به ایرجی که میدونست بخاطرش باید با تموم وجود جلوی خانواده اش بجنگه. چون ایرج نه شغل معلومی داشت نه خانواده و تحصیلات دهن پرکنی که در سطح خانواده اش باشه اما عسلی وحشی چشم هاش و حرفای دلبرونه اش ایراندخت رو بيچاره کرده بود.بعد از یه هفته برزخی و نه های بدون دلیلش برای جلسه بعدی خواستگاری جلوی خانواده اش سروکله ایرج پیدا شد. اومدن صابر کار خودشو کرده بود و از طریق شیوا به گوش ایرج رسیده بود. مثل تموم اون روزها تو اتاقش نشسته بود و تو فکر بود که شیوا زنگ زد و براش تعریف کرد که از صاحب کار ایرج پیِ ایرج رو گرفته و به گوشش رسونده صابرو، گفت ایرج حسابی قرمز شده و گفته به ایراندخت بگو تا آخر همین هفته زمین به آسمون برسه میام خواستگاریت.اینارو گفته بود و دل ایراندخت همش قنج رفته بود. فردایِ روزی که شيوا اینارو گفت یه خانم غریبه زنگ زد و اجازه خواستگاری گرفت، خواهر بزرگ ایرج بود. مادرش اول قبول نکرد ولی انقدر اصرار و پافشاری دید که راضی شد.
#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
قسمت سوم
تا آخر هفته بشه یسال برای ایراندخت گذشت. صبح پنجشنبه که رسید برعکس روزی که صابر میخواست بیاد با امید از خواب بیدار شد، با اشتها غذاش رو خورد، با وسواس و خنده های ریز آماده شد و همش پیش خودش فکر کرد بعد از اینهمه استرس و فراق، وصالِ یار نزدیکه..عصر پنجشنبه ایرج با یه دسته گل مریم همراه خواهر بزرگ و پدرش اومد خواستگاری ایراندخت. معارفه اولیه که تموم شد ایراندخت با یه سینی چایی اومد و به مهمونا سلام کرد. اول با دیدن قیافه ایرج دلش ضعف رفت و بعد با دیدن قیافه پدرش دلش خالی شد. حالت چهره پدرش درست شبیه اونوقت هایی بود که بشدت از یچیزی ناراضیه با این حال جلو اصرار های خواهر ایرج کوتاه اومد و گذاشت ایراندخت و ایرج برن تو اتاق تا باهم صحبت کنن.ایرج روی تخت نشست و ایراندخت روی صندلی. بین جفتشون یه سکوت دوهفته ای و پر از سوال حاکم بود.ایرج صداش زد: ایران؟
ایراندخت سرشو بیشتر انداخت پایین و جوابشو نداد. دلگیر بود از غیبت دوهفته ای ایرج.
_ایران خانم با شمام...دلخوری؟
+نباشم؟ کجا بودی تو این دوهفته؟ میدونی چی به من گذشت؟
_ نه، ولی میدونم خواستگار راه دادی خونه، تو مگه دلت پیش من نیست؟
+چرا!
_پس خواستگار؟
+ مجبور بودم... میفهمی؟ جلوی خانواده ام نمیتونستم بیشتر از این مقاومت کنم.
_ دِ درگیری منم همین بود تصدق چشمات. مادرم راضی نمیشد، دوهفته اس خون خودم و خودشو کردم تو شیشه تا رضایت داده، امروزم که میبینی نیومد، جلو آقات اینا هم مریضی شو بهونه کردیم.دل خالی ایران خالی تر شد، پدرش کم بود، مادر ایرج هم اضافه شده بود.
+چرا مادرت راضی نمیشه؟
و ایرج بلاخره قضیه کتایون رو براش تعریف کرد، اینکه چندساله بین مادرش و خاله اش بدون اینکه خودش بخواد یسری قرار گذاشته شده و شده شیرینی خورده کتایون. ایراندخت بهتش زده بود، دلخور بود، دلخورتر شد.
+ باید زودتر میگفتی!
_ میدونم،ولی ایران...
ایران گفت و ناز کشید.
ناز کشید و از آینده شیرینی که قرار بود کنار هم بسازن گفت.گفت و باز دلخوری ایران رو با دلبری رفع کرد.مجلس خواستگاری که تموم شد برعکس خواستگاری صابر شامش رو با اشتها خورد و کمک مادرش ظرف هارو شست. دل تو دلش نبود نظر پدرشو بدونه. داشت ظرف هارو پاک میکرد و هی دل دل میکرد که از مادرش بپرسه یا نه، آخرش هم طاقت نیاورد و پرسید :
+مامان... نمیدونی نظر بابا چیه؟
_راجب؟
+همین خواستگاره.
_ چیزی نگفته هنوز! نظر خودت چیه؟
ایراندخت سرخ و سفید کرد و گفت: + پسر خوبی بود...دل مادرش خالی شد و بعد نگاه کرد به چشم های ایراندختی که مثل ستاره برق میزد، ترسید از این برق ها،تاحالا عاشق نشده بود ولی شنیده بود از این برق های خونه خراب کن و حالا تو چشم های دخترش این برق ها ولوله میکرد که منشأ اش یه پسر چشم عسلی بود.
_دوتا چایی برای من و بابات بریز بیار، من برم ببینم مزه دهنش چیه.ایراندخت داشت چایی دم میکرد و گوشاش رو حسابی تيز کرده بود تا مکالمه پدر و مادرشو بشنوه. مادرش بعد از یکم زمینه چینی پرسیده بود:_ میگم آقا،نظرتون راجب خواستگار های امشب چی بود؟
+ هیچی! تا یکی مثل صابر هست اینجور خواستگارها اصلا ارزش فکر کردن ندارن، اشتباه از شما بود که از اول اجازه دادی بیان. فردا زنگ بزن جواب رد بده بهشون.اشک از چشم های برق گرفته ایراندخت میریخت و بی حواس آبجوش میریخت روی دستش، سوزش دستش که بلند شد دید دستش سوخته،درست مثل دلش!
...
مادر ایراندخت فردا مقابل چشم های خیس دخترش زنگ زد به خواهر ایرج و جواب منفی داد.چند روز بعد دوباره صدای تلفن خونه ایراندخت بلند شد و خواهر ایرج دوباره اجازه ی خواستگاری خواست اما پدرش راضی نشد. این پروسه تا چندماه ادامه داشت.اصرار های خانواده ایرج و انکار های شدید پدرش و هیچکس جز خود ایراندخت نفهمید حال دلش چقدر رو به مرگه.کار اونجا بالا گرفت که پدرش برای ختم قائله بدون اینکه به ایراندخت بگه یا از حال وخیم دلش خبر داشته باشه زنگ زد به خانواده صابر و قرار مجلس بله برون رو گذاشت.خبر که به گوش ایراندخت رسید جون و جنون باهم به لبش رسید. دیگه سکوت فایده ای نداشت. زنگ زد به ایرج وبا گریه براش تعریف کرد چیشده.
_ایرج نمیخوام زن زندگی کس دیگه ای بشم, من برای عروس خونه تو شدن رویا دیدم.
+ هنوزم عروس خونه خودمی ایرانم, فقط جون ایرج جرات کن و حرف بزن پیش بابات, بگو دلت یجا گیره
_ نمیتونم,من یه عمره دختر خوب و حرف گوش کن خونم. اصلا روم نمیشه اینارو به بابام بگم
+ پس بگو میخوای بشی زن اقا صابر مایه دار و خوشتیپ
_ قسم به چشمات که حتی یذره هم دل نمیخواد.
+ پس بگو به بابات. خودم تا اخر عمر همه جوره در خدمتتم, فقط تو بابات رو راضی کن.
#ادامه_دارد..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
قسمت چهارم
تلفن رو قطع کرد و با دست و پای لرزون رفت پیش مادرش تو اشپزخونه.نشست پشت میز غذاخوری و خیره شد به دست های مادرش که تند تند روی گاز و ظرفشویی میچرخید و غذارو اماده میکرد.از تجسم روزی که تو اشپزخونه خونه ایرج همینجوری براش غذا درست کنه دلش ضعف رفت و جرات گفتن پیدا کرد.با سر پایین و لکنت زبون سر حرف رو با مادرش باز کرد و دراخر با گریه و التماس ازش خواست هرجور شده پدرش رو راضی کنه.مادرش نتونست بگه نه, ایراندخت ته تغاریش بود و عزیز کردش, نتونست بهش بگه نه چون این چند وقت دیده بود ایراندخت چجوری داره اب میشه و دلیلش رو حالا میفهمید.شب بعد از شام همون موقعه ای که اقا طاهر, پدر ایراندخت به رسم هر شب روزنامه شو ورق میزد و چای میخورد مادرش با هزار دلهره و ایه الکرسی که زیر لب خونده بود وهی به زمین و زمان فوت کرده بود کنارش نشست و سر حرف رو باهاش باز کرد.هنوز حرفاش تموم نشده بود که عربده های اقا طاهر خونه رو پر کرد و بعد با چشم های به خون نشسته افتاد بجون ایراندخت. فرداش هم خواهر ایرج رو که زنگ زده بود دوباره اجازه خواستگاری بگیره رو به باد ناسزا گرفت. بعد زنگ زد به پدر صابر و با چندتا بهونه الکی مجلس بله برون رو انداخت برای چندماه دیگه به هوای اینکه بلکه ایراندخت سرعقل بیاد و لگد به بختش نزنه. اما نمیدونست دلی که رفته عاقل بودن بلد نیست,.ایراندخت رو هم تو خونه زندونی کرد و نمیزاشت جواب تلفن هیچکدوم از دوستاش رو بده. چهار ماه این برنامه ادامه داشت, ایراندخت بقول پدرش سر عقل نیومد که هیچ, دیوونه تر هم شد. لب به غذا نمیزد و خوراکش شده بود گریه و زاری.چهار ماه گریه و بی غذایی باعث ضعف روحی و جسمیش شد و کارش به بیمارستان و بستری شدن کشید.این زندونی کردن ها و تحریم ها جز از دست دادن ایراندخت فایده ای نداشت و پدرش این رو خوب فهمیده بود. اقا طاهر بلاخره رضایت داد, چون بقول خودش بدبخت شدن ایراندخت بهتر از مردنش بود.
بعد از مرخصی ایراندخت از بیمارستان همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد. تو سه ماه با توافق دو خانواده مجلس بله برون, یه عقد محضری ساده و سفر به مشهد و شمال به عنوان ماه عسل زندگی مشترک ایراندخت و ایرج شروع شد.اوایل مثل زندگی مشترک بقیه همه چی خیلی رویایی بود, حتی عاشقانه تر و رویایی تر. بعد از یکسال دعوا هاشون هم شروع شد اما خب نمک زندگی بود. ایراندخت شبیه رویاهاش زن خونه ایرج شده بود و صبح تا شبش رو تو اشپزخونه و هال کوچیک اما گرمشون میگذروند و کاملا فراموشش شده بود روزی یه دختر نوجوون بوده که رویای پزشکی دیوونش کرده بود. یعنی عشق داروی فراموشی به خوردش داده بود. نفس به نفس ایرج زندگی میکرد و بهش دلداری میداد تا تو شغلش پیشرفت کنه. جواب هم داد, چند وقت بعد با برنامه ریزی های مالی ایراندخت ایرج یه مغازه مستقل کتابفروشی زد.چند سال عاشقانه گذشت,حال دل زندگیشون خوب بود اما خبری از بچه نشد و ایراندخت هم که دلش شور میزد و میپرسید: پس چرا ما بچه دار نمیشیم؟
ایرج میگفت: فدای سرت, فدای سرم.
+پس حرف مردم چی؟
_به مردم چه ربطی داره؟ اصلا ما هنوز بچه نمیخوایم, به بقیه چه ربطی داره؟
اما کم کم خاله زنک ها پشت زندگی خوبشون سفسطه چینی رو شروع کردن.حرف ها انقدر زخم به زندگیشون زد که به دکتر مراجعه کردن تا ببینن مشکل از کدومشونه. مشکل از هیچکدوم نبود, فقط به دلایل پزشکی نمیتونستن باهم بچه دار شن. فاجعه هم از اونجا شروع شد که خبر به گوش خانواده ها رسید.مخصوصا مادر ایرج که تو این چندسال هیچوقت دلش با ایراندخت صاف نشده بود. هفته ای چند بار زنگ میزد به مغازه ایرج و گوشش رو پر میکرد دیدی بهت گفتم این زن برای تو زن بشو نیست؟هی گفتی نه. هم خودتو بدبخت کردی هم کتایون رو که از لج تو با یه عوضی ازدواج کرد و حالا طلاق گرفته. اصلا اه کتایون گرفتت که زنت اجاقش کوره.
ایرج هم تو دفاع از بقول خودش ایرانش میگفت: زن من اجاقش کور نیست مادرمن, مشکل از جفتمونه.مادرشم جبهه میگرفت: این دروغارو تحویل بقیه بده که باور کنن. من که میدونم زنت گوشاتو با این حرفا پر کرده. و دراخر باز حریف زخم زبون های مادرش نمیشد.چند ماهی گذشت و اوضاع اروم گرفت, دیگه هم خبری از زنگ های پی در پی مادرش نبود. ایراندخت هم برای اینکه سرشو گرم کنه به پیشنهاد ایرج درس خوندن رو دوباره شروع کرده بود تا تو کنکور سال دیگه شرکت کنه.تو همون روزهای نیمه اروم گرفته, ساعت دوظهر, ایرج داشت کت پاییزش رو میپوشید تا بره ناهارش رو با ایرانش بخوره که منگوله بالای در بصدا در اومد. کتایون بود, آراسته و خندون با دوتا ظرف غذا: سلام پسرخاله. ناهار خونه خاله اینا بودیم که خاله این دوتا ظرف غذارو داد بیارم باهم بخوریم. گفت غذای مورد علاقتونه..
#ادامه_دارد..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿