eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
630 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت بیست و چهارم سعید فقط میخوند حتی کوچکترین پیامی بین چتهای من نمیداد..بعداز گفتن حرفهام احساس سبکی میکردم.چون این اتفاقات چیزی نبود که بتونم در آینده پنهانش کنم..اگر واقعیت رو نمیگفتم همیشه ترس از لو رفتنش و داشتم..اخر حرفهام سعید نوشت شب بخیر و افلاین شد..گفتم احتیاج به زمان داره و باید فکرهاش رو بکنه و تصمیم گرفتم تا خودش بهم پیام نداده من اصلا باهاش تماس نداشته باشم.سه روز از این ماجرا گذشت ولی از سعید خبری نبود..میدیدم انلاین میشه ولی پیامی نمیده..حالم خیلی بد بود،و هردقیقه گوشیم رو چک میکردم شاید پیام داده باشه..ولی خبری نبود،گوشی رو تو لباسم قائم میکردم که عمه نبینه..به رویا حرفی نمیزدم که نکنه یه وقت به سعید حرفی بزنه و مجبور بشه بهم پیام بده ،یه روز که از کلاس برگشتم خونه..متوجه شدم چند جفت کفش زنونه جلوی در اتاق شدم و صدای چند تا زن هم که باعمه حرف میزدن به گوشم میرسید... نمیتونستم حدس بزنم مهمونا کیا هستن چون عمه اهل رفت و امدنبود و زیاد براش مهمون نمیومد..رفتم تو وسلام کردم،،سه تا خانم که یکیشون لباس محلی تنش بودو سنش زیاد بود و دوتازن جوان نشسته بودن..بعداز احوالپرسی رفتم تواتاق که لباسمُ عوض کنم.‌عمه پشت سرم امد تو آروم گفت لباسهات رو عوض کردی زود بیا بیرون میوه اماده کردم پذیرایی کن..گفتم عمه من که نمیشناسمشون خیلی هم خسته هستم نمیشه نیام.‌عمه گفت نه نمیشه اینا بخاطرتو اومدن بعدا متوجه میشی!!با تعجب نگاهش میکردم که گفت دامن بپوش بلوز شلوار نپوشی بیای بیرون ابروم روببری!!خلاصه طبق دستور عمه دامن پوشیدم رفتم بیرون و بعداز پذیرایی کنار عمه نشستم..خانمی که سنش زیاد بود و صداش میکردن بی بی زهرا ،گفت: ماشالله واسه برادرزاده ات افاق جان.‌همون روز که تو مسجد دیدمش به دلم نشست ‌و گفتم باید عروسم بشه و زن پسرم مجید..عمه گفت خدا حفظ کنه اقامجید رو،پسر خوب و کاریه هرچی قسمت و خواست خدا باشه همون میشه،،باشنیدن این حرفها‌ انگار زده بودنم به برق چشمام گرد شده بود..بدون اینکه نظر من رو بدونن برای خودشون میبریدن میدوختن.... یکی از خانمها خواهر مجید بود که هردفعه نگاهم باهاش گره میخورد یه لبخند تحویلم میدادو یکیشونم زنداداش مجید که معلوم بود ازمن خوشش نیومده وبه چشم جاری بهم نگاه میکرد..بی بی زهرا گفت ماامدیم ازتون اجازه بگیریم که اگر موافق هستید.. چند روز اینده با مجید مزاحمتون بشیم واین دوتا جوان باهم حرف بزن..از ترس عمه جرات نداشتم حرف بزنم وگرنه دوست داشتم بگم رفتید دیگه پشت سرتونم نگاه نکنید.‌عمه افاق گفت بی بی ،رعنا از هیچی خبر نداره،،بذارید من باهاش حرف بزنم بهتون خبر میدم..بی بی هم گفت پس مارو زیاد چشم انتظار نذارید..بعداز رفتن مهمونا واسه اولین بار به خودم جرات دادم گفتم عمه من قصد ازدواج ندارم..من یه دخترم که تو شهر بزرگ شدم نمیتونم تا اخر عمرم تو روستا زندگی کنم و زن یه مرد روستایی بشم..عمه گفت چه چشم سفیدی هستی تو،،لابد یکی لنگه دوست پسرت سوسول میخوای که شلوار تنگ بپوشه تیشرت کوتاه..شما دخترا عقلتون به چشمتونه دنبال مرد زندگی نیستید که،مجید تک پسره و اخرین بچه بی بی دیپلم داره..چندین هکتار زمین کشاورزی و باغ داره که ازپدرش بهش ارث رسیده،هر دختری از خداشه زن مجید بشه چون پسر سالم و کاریه.‌‌.. عمه افاق گفت امشب خوب فکرات رو بکن من فردا باید بهشون خبر بدم..اینجا رسم نیست توجلسه اول پسر با خودشون بیارن،اول مادر و خواهر پسر میان اگر خانواده دختر راضی بود تو جلسه دوم داماد رو میارن که با دختر حرفب زنه و قول قرار عروسی بذارن..جواب من منفی بود ولی بازم به خواست عمه خانم گفتم فکرام رو بکنم بهتون خبر میدم..انقدر نگاه صفحه گوشیم کرده بودم و خبری از سعید نبود که کلافه شده بودم..اس دادم به رویا و گفتم تو مجید رو میشناسی،انگار پشت خط خوابیده بود!!سریع جواب داد آره میشناسم چطور؟؟گفتم امده خواستگاریم.رویا گفت پسر بی بی زهرا اومده خواستگاریه تو..گفتم اره..رویا گفت خریت نکنی و گول عمه و حرفهای بی بی رو نخوری.خیلی کنجکاو شدم‌..گفتم چرا؟حسودیت شد..رویا گفت با اس نمیشه الان میام پیشت..عمه رفت طویله که شیرگاو و گوسفندها رو بدوشه..رویا که اومد تنها بودیم ولی یه چشمم به در بودکه عمه یه وقت نیادو حرفهامون رو نشنوه...رویا گفت مجید پسرخیلی خوبیه و تنها پسر بی بی،،گفتم ولی یه خانم دیگه باهاشون بود که گفتن زنداداش مجید چه طور میگی تک پسره... .. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت بیست و پنجم رویا گفت بی بی هفت تا دخترداره و پسردار نمیشد،،اینجا به پسر خیلی اهمیت میدن..حاجی شوهرش دید صاحب پسر نمیشه وبدون وارث میمونه،رفت سربی بی هوو اورد..و یکسال بعد صاحب یه پسرشد..ولی چندماه بعداززایمان زنش مریض شد از دنیار فت..و دقیقا یکسال بعدش بی بی هم حامله شد و مجید روبه دنیا آورد..این دوتا باهم بزرگ شدن ولی بی بی هیچ وقت چشم دیدن پسر هووش رونداشت..خیلی زود براش زن گرفت که ازاون خونه بره..ولی حاجی دوتا اتاق بهش دادو تو همون خونه موندگار شدن..اما پسرحاجی پارسال با موتور تصادف کرد و مرد..زنش از فامیلهای حاجی و فعلا با اینا زندگی میکنه وخیلی ها میگن مجید زنداداشش رو بگیره،خود حاجی هم راضیه..ولی بی بی زیربار نمیره و بادختر کوچیکش دنبال زنن برای مجید..و برای اینکه زن داداش مجید رو از سرش باز کنه هرجا خواستگاری میره اونم به زور باخودش میبره..تازه متوجه نگاهای خصمانه اون زن شدم..در اصل مجید تک پسر بی بی بود..رویا گفت اگر سعید بفهمه خواستگار داری خودش رو میکشه به اون بدبخت رحم کن... تو دلم گفتم خبر نداری ازوقتی واقعیت رو بهش گفتم سه روز ازش خبری نیست..خلاصه من به عمه گفتم قصد ازدواج ندارم واونم به خانواده مجید خبر داد..ولی بی بی کوتاه نمیومد و اصرار داشت من حتما با مجید حرف بزنم شاید نظرم عوض بشه..داشتم اماده میشدم برم کلاس که متوجه شدم برام اس امد..سریع اس باز کردم ازطرف سعید بود..نوشته بود هر وقت تونستی باهام تماس بگیر..چقدر دلم براش تنگ شده بود..موقع رفتن عمه گفت رعنا بی بی ول کن نیست از کلاس،،زود بیا شاید باز امدن..گفتم عمه من یه بار جوابم رو دادم مطمئن باشید نظرم عوض نمیشه،تو ماشین نمیتونستم به سعید زنگ بزنم میترسیدم راننده به عمه بگه،،وقتی رسیدم شماره سعید رو گرفتم ولی جواب نداد..میخواستم بهش اس بدم که خودش زنگ زد..بااینکه خیلی خوشحال بودم از شنیدن صداش ولی خیلی سرد گفتم کارم داشتید گفتید زنگ بزنم..گفت سه روز نمیگی من مردم یا زنده نبایدیه حال بپرسی.. سعید گله میکرد که چرا سه روزه ازش سراغی نگرفتم..گفتم شما انلاین میشدی ولی پیام نمیدادی..سعید خندید گفت پس امارم رو داشتی میخواستم همین رو بدونم و حالا فهمیدم حواست بهم بوده..از رو دستی که خورده بودم حرص میخوردم ولی حرفی نمیتونستم بزنم..سعید گفت دیگه چه خبرا..گفتم برام خواستگار اومده،چند دقیقه ای سکوت کرد گفت کیه؟؟گفتم من نمیشناسم ویکی از اهالیه روستای پایینه به اسم مجید،،سعید گفت..مجید تورو از کجادیده..گفتم من مجید رو ندیدم و اصلا هم نمیشنایمش مادرش تو ختم عموت من رو تو مسجد دیده..سعید با یه لحن عصبی گفت خب نظر جانبعالی چیه،از اینکه داشت حرص میخورد نمیدونم چرا خوشحال بودم..گفتم من به عمه گفتم فعلا قصد ازدواج ندارم..ولی مادر اقامجید اصرار دارن ما باهم حتما حرف بزنیم..سعید چندبار آروم گفت اقامجید آقامجید،خندم گرفته بود ولی حرفی نمیزدم..سعید گفت شاید تو هفته اینده اومدم روستا..باعمه افاق حرف بزنم و بگو نذاره بیان و لازمم نکرده..شما آقامجید رو ببینی و باهاش حرف بزنی..به زور خودم رو کنترل میکردم بلند نخندم..سعید گفت برو کلاس دیرت شد..رفتی خونه اطلاع بده..نمیتونم بگم چقدرخوشحال بودم وقتی میدیدم انقدر بهم توجه میکنه وبراش مهم هستم... اون روز وقتی برگشتم خونه رویا جلوی در حیاطشون وایساده بود..تا من رو دید سریع امد سمتم گفت رعنا بی بی بی بامجید امدن..گفتم تو از کجا میدونی گفت خودم دیدم اون ماشینی هم که جلوتر پارک شده ماشین مجید،،یه سمند سفید جلوتر ازخونه عمه پارک شده بود..دوست نداشتم برم خونه از عصبانیت دستام میلرزید..به رویا گفتم چکار کنم..رویا گفت انقدری میدونم که اگر بری با مجیدحرف بزنی..عمه ات مجبورت میکنه باهاش ازدواج کنی،،چون اینجا دختر و پسری که بخوان باهم ازدواج کنن باهم حرف میزنن و قول قرار عروسی رو میزارن..یه جورایی بد میدونن دختر هرروز با یه خواستگارش حرف بزنه و بعد بگه نمیخوام..مونده بودم چه خاکی توسرم کنم..که رویا گفت فعلا بیا بریم خونه ی ما تا اینا برن..گفتم ولی اگر دیر برم خونه عمه حسابم رومیرسه خودت که اخلاقش رو میدونی و ممکنه نذاره دیگه برم شهر و ازهمه بدتر باز سختگیریهاش شروع میشه..رویا گفت پس میخوای چکار کنی گفتم باید برم و جواب اخرم رو بهشون بدم.. .... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت بیست و ششم زیرلب صلوات میفرستادم و وارد خونه شدم..بیرون ازاتاق عمه رو صدا کردم که سریع امد.نذاشت حرف بزنم.گفت اقامجید و بی بی اینجا هستن امدن تو رو ببینن..گفتم مگه من نگفتم جوابم منفیه چرا باز گذاشتید بیان،عمه اخمهاش رو توهم کرد گفت مهمون حبیب خداست وقتی میگه میخوایم بیایم خونتون بگم نیاید..خلاصه با عمه رفتم تو تا سلام کردم، بی بی گفت سلام به روی ماهت عروس گلم خسته نباشی..مجید که به احترام من بلند شده بود هم سلام کرد..و یه نگاهی به من کرد و نشست..کیف رو گذاشتم رو طاقچه و کنار عمه نشستم..بی بی باز شروع کرد تعریف کردن از من که اگر عروسم بشی قول میدم بهترین زندگی رو مجید برات فراهم میکنه..عمه تمام مدت که بی بی ازخوشبختی و اینده خوب من کنار مجید حرف میزد میگفت انشالله،سرم پایین بود حرفی نمیزدم..بی بی گفت رعناجان اگر توام حرفی داری یا شرط وشروطی بگو تا ما بدونیم..اگر روت نمیشه جلوی من وعمه ات حرف بزنی..با اجازه عمه ات برید تو اتاق حرفهاتون رو بزنید.. ‌‎‌ باگفتن این حرف بی بی یاد حرف رویا افتادم که اگر بری با داماد حرف بزنی باید قبول کنی زنش بشی..از ترسم سریع گفتم نه من حرف خصوصی ندارم.اقا مجید پسر خیلی خوبی هستن در این شکی نیست ولی من به عمه ام گفتم فعلا قصد ازدواج ندارم..بی بی گفت یعنی جوابت به ما نه،،اروم گفتم بله،عمه افاق گفت پاشو برو چای بیار..ولی بی بی گفت دست شما درد نکنه و با مجید بلند شدن..موقع خداحافظی بی بی گفت اگر تا چند روز آینده نظرتون عوض شد بهمون خبر بدید..خلاصه بعداز رفتن مجید و بی بی یه نفس راحت کشیدم،یکدفعه یاد سعید افتادم گوشیم رو چک کردم پیام داده بود نرسیدی نوشتم رسیدم یادم رفت بهت بگم.سعید سریع جواب داد یادت رفت..یا اقا مجید اونجا تشریف داشتن،اولش یه کم از حرفش جا خوردم ولی بعدش فهمیدم کار رویاست.گفتم من خبر نداشتم که اومدن ولی تموم شد.چند روزی از جریان خواستگاریه،،مجید گذشته بود که باز سرکله ی یه خواستگار دیگه پیدا شد.به سعید گفتم اگر قصدت ازدواجه زودتر اقدام کن تاعمه به زور شوهرم نداده... سعید قرار شدبا خانواده اش راجب من حرف بزنه و بهم خبر بده..تو این مدت که خونه عمه بودم به غیر از مامانم،و سیماخواهرم کسی سراغم رو نمیگرفت دلم برای بابام خیلی تنگ شده بود و دوست داشتم ببینمش و هر دفعه به مامانم میگفتم کی برمیگردم خونه میگفت فعلا اونجا بمون تا بابات حالش بهتر بشه..چند باری که تلفنی در نبود عمه با سیما حرف زده بودم از سعید و رویا براش تعریف کرده بودم و کم بیش در جریان گذاشتمش..سیما وقتی اخلاق و رفتار مادر سعید رو فهمید..گفتم سعی کن مامان رو راضی کنی برگردی خونه اینجوری خانواده سعید راحتتر قبول میکنن،از سیما خواستم با مامانم راجع به این موضوع صحبت کنه..یه روز که کلاس بودم سعید زنگ زد و از صداش معلوم بودخیلی بی حوصله و عصبیه..وقتی یه کم اصرار کردم که بگه چشه،،گفت بامادرم در مورد تو صحبت کردم ولی به هیچ عنوان راضی نیست بیاد خواستگاری..به سعید گفتم بخاطر گذشته منه..گفت گذشته تو فقط به خودم مربوط میشه و دلیلی نداره خانواده ام فعلا چیزی بدونه،مادر سعید بخاطر اینکه من پیش عمه و تو روستا زندگی میکردم راضی نبود بیاد خواستگاریم... وای به روزی که ازگذشته من چیزی هم میدونست.مطمئن بودم اون موقع دیگه محال بود راضی بشه..میدونستم راضی کردن مادر سعید به این راحتی ها نیست و برای به دست اوردن سعید راه سختی رو پیش رو دارم..سعید گفت سعی میکنم خانواده ام رو راضی کنم تو نگران نباش فقط یه کم بهم فرصت بده..از اخرین دیدار من و سعید تقریبا سه ماه گذشت..و سعید نتونسته بود خانواده اش رو راضی کنه و تنها تماسی که باهم داشتیم پیام دادن بود یا زنگ زدن مواقعی که عمه خونه نبود..یه روز که سرکلاس بودم،سعید پیام داد گفت فردا میخوام بیام دیدنت یه بهانه جور کن که دیرتر بری خونه..به سعید گفتم مگه روستا نمیمونی گفت نه نمیخوام به گوش خانواده ام برسه که امدم روستا،،به مادرم گفتم یه سفر کاریه یه روز میخوام برم و برگردم..ساعت ده صبح شروع کلاسم بود که اون روز کلا قید کلاس رو زدم، و با سعید رفتیم بیرون ناهار خوردیم و چندساعتی باهم بودیم..سعید گفت مادرم خیلی دوست داره من با دخترخاله ام ازدواج کنم و بدون اطلاع من هم ازش خواستگاری کرده..ولی من اصلا راضی نیستم و اگر مجبور بشم خودم میام با عمه افاق صحبت میکنم... ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
قسمت بیست و ششم زیرلب صلوات میفرستادم و وارد خونه شدم..بیرون ازاتاق عمه رو صدا کردم که سریع امد.نذا
قسمت بیست و هفتم خودم میام با عمه افاق صحبت میکنم.گفتم سعید عمه وقتی بفهمه مادرت راضی نیست محاله قبول کنه..چاره ای نداریم جز اینکه صبر کنیم تا مادرت راضی بشه و من برگردم خونمون..اون روز کنار سعید حسابی به من خوش گذشت..دم غروب برگشتم خونه..و تا اخر شب منتظر بودم سعید بهم پیام بده که رسیدم.تا ساعت یک شب منتظر موندم ولی ازش خبری نشد..دلم شور میزدکه نکنه براش اتفاقی افتاده باشه..ساعت یک شب بهش پیام دادم عزیزم رسیدی چرا بهم خبر ندادی..ولی بازم سعید جواب نداد..تا صبح نتونستم از دلشوره بخوابم.نزدیک ۸صبح بود که سعید بهم پیام داد و بعداز کلی عذرخواهی کردن گفت وقتی رسیدم..انقدر خسته بودم که خوابم برده.همین که سالم رسیده بود برام کافی بود از ترس عمه گوشی رو پشت کمد توی اتاق میزدم شارژ..گوشیم رو زدم شارژ و رفتم دنبال کارهام..نزدیک ظهر وقتی گوشیم رو نگاه کردم بالای پانزده تا تماس ازدست رفته از یه شماره ناشناس داشتم..کسی شماره موبایل من رو غیر رویا و سعید و خواهرم نداشت.تو فکر بودم که کی میتونه باشه دوباره همون شماره زنگ زد... باترس تماس رو وصل کردم ولی حرفی نزدم..چند ثانیه ای سکوت برقرار بود که یه خانم گفت الو الو..نمیتونستم حدس بزنم کیه گفتم شاید اشتباه گرفته،اروم گفتم بفرمایید..خانم گفت شما رعنا هستی.نمیتونستم دیگه قطع کنم گفتم بله بفرمایید.گفت ببین دخترجان من مادر سعید هستم با زبون خوش دارم بهت میگم پات رو از زندگیه پسر من بکش بیرون برو یکی رو پیدا کن که هم سطح خودت باشه سعید لقمه دهن تونیست و منم محاله بهش اجازه بدم همچین کاری رو بکنه..فکر نکن خیلی زرنگی و نفهمیدم دیروز هم این همه راه رو برای دیدن تو اومده و برگشته توعه احمق فکر نمیکنی ممکنه تو مسیراتفاقی براش بیفته..مامان سعید یه کله حرف میزد و هرچی از دهنش در اومد بهم گفت انگار لال شده بودم نمیتونستم هیچ جوابی بهش بدم..قبل اینکه قطع کنه گفت امیدوارم درک و شعورت برسه چی دارم بهت میگم و نخوای با خودشیرین بازی سعید رو برعلیه ما تحریک کنی که بد میبینی و گوشی رو قطع کرد.چند دقیقه ای تو شوک بودم..باورم نمیشد اینقدر بدبخت شده باشم که یکی به خودش اجازه بده باهام اینجوری صحبت کنه.بغض داشت خفه ام میکرد... گوشی رو گذاشتم توکیفم وبه بهانه ی دوش گرفتن رفتم حمام..تنها جایی بود که میتونستم یه دل سیر گریه کنم،انقدر حالم بد بود که زیردوش شروع کردم گریه کردن..نمیدونم چند ساعت تو حموم بودم که عمه چندبار صدام کرد گفت نمیخوای بیای بیرون..وقتی اومدم بیرون متوجه قرمزیه چشمام شد..گفت چکار کردی شامپو رو زدی به موهات یا چشمت،تا اخر شب گوشیم رو چک نکردم.. انگار انگیزه ام رو برای ادامه با سعید بعداز حرفهای مادرش از دست داده بودم..موقع خواب وقتی گوشیم رو چک کردم دیدم سعید چندتا پیام داده ‌و گفته کجایی؟ چرا جوابم رو نمیدی نگرانت شدم.با اینکه میدونستم نگرانه ولی اهمیت ندادم وگوشی رو خاموش کردم خوابیدم..صبح که از خواب بیدار شدم نزدیک ساعت ده صبح بود و عمه خونه نبود..گوشی رو روشن کردم به دو دقیقه نکشید که سعید زنگ زد..دودل بودم برای جواب دادن..ولی پیش خودم گفتم اگر قراره تموم بشه بهتره دوستانه تموم بشه..چون سعیدبی خبر بودو گناهی نداشت..تا وصل کردم سعید شروع کرد غرغر کردن که چرا از دیروز جواب من رو نمیدی منتظر توضیح از طرف من بود... گفتم من و تو به درد هم نمیخوریم چون مادرت نمیذاره بهم برسیم و تو این تصمیمش هم جدیه..سعید گفت تو چکار مادر من داری اون رو من راضی میکنم..گفتم نمیدونم مادرت شماره من رو چه جوری پیدا کرده ولی دیروز زنگ زد و هر چی از دهنش دراومد بهم گفت..حالا که خوب فکر میکنم میبینم حق با مادرته..سعید گفت مادرم واقعا به تو زنگ زده،،گفتم بله و بعد بابغض گفتم لطفا من رو فراموش کن و گوشی رو قطع کردم سیم کارت رو دراوردم،سریع چادرم رو سرکردم رفتم دیدن رویا،در حیاطشون باز بود و رویا پای شیر آب بود..آروم چندبار صداش کردم تا متوجه ام شد.دوید سمتم گفت بیا تو،،گفتم تا عمه نیومده باید برم..امدم این گوشی رو بهت بدم هر وقت سعید اومد بهش بده..رویا از حرفهام سر در نمیاورد گفت چی شده نکنه دعواتون شده،،گفتم نه من نمیتونم دیگه باهاش ادامه بدم،شاید قسمت من و سعید باهم نیست..رویا که کلافه شده بود گفت نمیخوای بگی چرا یهویی این تصمیم رو گرفتی.... ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت بیست و هشتم گفتم زن عموت راضی نیست و دیروز زنگ زد هرچی از دهنش دراومد بهم گفت.من سعید رو خیلی دوست دارم ولی ما به درد هم نمیخوریم..از طرف من ازش عذرخواهی کن..از این ماجرا دو روز گذشت،،و یه روز که سرکلاس بودم..صدام کردن و گفتن بیرون کارت دارن..سرکلاس بودم که مستخدم اموزشگاه در زد و بعد اسم من رو صدا کرد گفت بیرون کارتون دارن..من کسی رو تو شهر نداشتم که بخواد بیاد دیدنم..بااجازه استاد وسایلم رو جمع کردم و ازکلاس اومدم بیرون..مستخدم که یه پیرمردخوش اخلاق بود.گفت دخترم یه اقایی بیرون اموزشگاه منتظرته به من گفت از آشناهاتون هست و کار مهمی باهات داره..یه لحظه یادبابام افتادم گفتم نکنه براش اتفاقی افتاده ..دویدم بیرون و اطراف و نگاه میکردم..سعید رو پشت فرمون ماشینش اون طرف خیابون دیدم..باورم نمیشد سعید باز این همه راه رو اومده باشه..رفتم سمت ماشین وبهش سلام کردم.. بدون اینکه جواب سلامم روبده گفت سوار شو،وقتی سوار شدم حرکت کرد.... یه پنج دقیقه ای سکوت بود.خودش گفت گوشی رو چراخاموش کردی!؟چرا دادیش به رویا!؟فکر نمیکردم اینقدر بچه باشی که سر چند کلمه حرف مادرم خودت رو ببازی و پا پس بکشی..دوست داشتنت در این حد بود.گفتم تو مادرت رو بهتر از من میشناسی و خوب میدونی محاله بذاره تو بامن ازدواج کنی..سعید که عصبانی شده بود گفت من انقدر بزرگ شدم که خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم..وقتی بهت گفتم تا اخرش هستم و میخوامت بدون از خودم مطمئنم و الکی حرف نزدم..سعید داشت میرفت سمت روستا گفتم لابد میخواد بره خونه عموش،ولی وقتی رسیدیم جلوی خونه عمه نگه داشت..با تعجب گفتم میخوای چیکار کنی..گفت میخوام باعمه ات حرف بزنم..گفتم سعید اگر عمه بفهمه من..از شهر تا اینجا باتو اومدم اونم تو روستا حتما من رو میکشه..تو نمیشناسیش خیلی تعصبیه،،گفت باشه تو برو من چند دقیقه بعد خودم میام..وقتی رفتم خونه عمه از اینکه زودبرگشته بودم تعجب کرده بود..گفت چرا زود اومدی..گفتم سرم درد میکرد نموندم کلاس تموم بشه اومدم.اینقدر استرس داشتم و میترسیدم که به زور یه لیوان اب خوردم و لباسهام رو عوض کردم..یک ربعی گذشت که صدای زنگ اومد... از پنجره اشپزخونه نگاه کردم..دیدم سعید به همراه رویا امدن،عمه از دیدن جفتشون جاخورده بود تعارف کرد اومدن تو..سعید با گفتن یالله وارد اتاق شد عمه اومد تو اشپزخونه گفت چادر سرت کن مهمون داریم..بساط چای ومیوه رو اماده کردم بعد سلام کردم رفتم نشستم.سعید گفت عمه افاق من از بچگی تواین روستا زیاد رفت امد کردم و خوب من رو میشناسید..عمه گفت بله پسرم احسنت به تربیت مادرت برای همچین پسری..سعید گفت میدونید اهل هیچ خلافی نیستم و سرم به کار خودمه و از کارم و تحصیلاتمم باخبر هستید..راستش رو بخواید من اومدم که بهم کمک کنیدتا به کسی که دوستش دارم و ازش خوشم اومده برسم.عمه افاق گفت پسرم تو خودت پدر و مادر داری عمو و زن عموت هم اینجا هستن چرا به اونا نمیگی،،سعید یه نگاهی به من کرد گفت آخه اونی که دوستش دارم تو خونه شماست و به مادرم چندبار گفتم ولی راضی نیست بیاد خواستگاریش...عمه چشماش ازتعجب گردشده بود..بنده خدا شوکه شده بود نگاه من کرد..بعد به سعید گفت منظورتون رعناست.. سعید گفت بله عمه افاق شما درحق من و رعناخانم بزرگی کنید من رعنا رو دوست دارم با هر حرف سعید تو دلم قربون صدقش میرفتم و به زور جلوی خودم رو میگرفتم که گریه نکنم..عمه گفت سعیدجان چرا مادرت راضی نیست بیاد خواستگاریه رعنا،سعید گفت شما که مادرم رو خوب میشناسید اخلاق خاص خودش رو داره دنبال ظواهر و تجملاته..الویتهای من تو زندگی با مادرم خیلی فرق داره..عمه گفت رعنا فعلا توخونه ی من مهمونه و اگر بخوام رسما کاری رو انجام بدم..باید با پدر و مادرش صحبت کنم،سعید گفت من با پدر و مادر رعنا هم صحبت میکنم و سعی میکنم راضیشون کنم..خلاصه اون روز سعید تونست عمه رو راضی کنه که راجب خواستگاریش با پدر و مادرم صحبت کنه و گفت من خودم برای زندگیم تصمیم میگیرم و مادرم مجبوره به نظرم احترام بذاره..بعد از چند سال اون روز با تمام وجودم بخاطر اومدن سعید تو زندگیم احساس خوشحالی و خوشبختی میکردم..بعدازظهر همون روز رویا گوشیم رو آورد و گفت دستور اقا سعیده..گفته باهاش در تماس باش...‌ .... ‌‎‌ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت بیست و نهم خانواده رویا هم از ماجرا باخبر شدن ولی معلوم بود مادر رویا زیاد خوشحال نبود..شاید فکر میکرد جای من باید رویا زن سعید میشد..چهار روز از این ماجرا گذشت،یه روز بعدظهر زنگ خونه به صدا درامد تو حیاط داشتم به مرغ و خروسها دانه میدادم و با همون ظرف تودستم رفتم در رو باز کردم..مادر و خواهر سعید با مادر رویا بودن..انقدر هول شده بودم که ظرف ازدستم لیز خورد افتاد..با من من گفتم بفرمایید..مادر سعید انگار دشمنش رو دیده بود..چپ چپ نگاهم میکرد.مادر رویا مرضیه خانم گفت عمه افاق هست گفتم بله بفرمایید..عمه امد استقبالشون رفتن تواتاق..مادر سعید بااکراه نشست وخونه عمه رو با نگاهش برانداز میکرد.عمه خودش چای ریخت بهشون تعارف کرد.خواهر سعید و مرضیه خانم برداشتن ولی مادرسعید نخورد..منم کنار عمه نشستم..مادر سعید گفت افاق خانم از شما دیگه توقع نداشتم بااین سن سالتون بدون اجازه ما باپسرم قول قرار بذارید..شما میدونید ما راضی به این وصلت نیستیم..عمه گفت سعید بچه نیست وخودش اومده خواستگاریه رعنا ما که به زور ازش نخواستیم..الانم این مشکل شماست میتونید پسرتون رومنصرف کنید فکر نکنیدرعنا هم بزرگتر نداره راضیت من نصف قضیه است شما باید خانواده اش رو راضی کنید.. خلاصه هرچی مادر سعید گفت عمه جوابشون رو داد و انصافا از من دفاع کرد.مادر و خواهر سعید با ناراحتی پاشدن رفتن..نزدیک ۸ماه ازاین ماجرا گذشت ومن کنکور دادم و رشته تربیت بدنی همدان قبول شدم..ارتباط ما دوتا همچنان ادامه داشت..میدونستم سعید بیشتر اوقات داروخونه میخوابه و خونه نمیره...تا یه روز سعید زنگ زد گفت مامانم میخواد بیاد باخانواده ات صحبت کنه لطفا بهشون خبر بده..همون روز به سیما خواهرم زنگ زدم و گفتم به مامان بگو،تنها نگرانیم برخورد پدرم بود و میدونستم هنوز من رو نبخشیده..اون شب وقتی برگشتم خونه ازعمه خواستم با پدرم صحبت کنه و خداخدا میکردم بهم اجازه برگشتن بده و جلوی خانواده سعید ابروم رو نبره..یک هفته گذشته بود ولی پدرم رضایت نمیداد من برگردم خونه،،خلاصه بعد از کلی حرف زدن عمه ام راضی شد..من فعلا برگردم خونه تااین خواستگاری برگزار بشه..به سعید اطلاع دادم و گفتم برم خونمون باهات هماهنگ میکنم،بااینکه خاطره خوبی از روزهای اول تو خونه ی عمه نداشتم و خیلی بهم سخت گذشته بود.. ولی بعدش عمه باهام خوب شده بود و باهاش کنار امده بودم..و حالا دل کندن و رفتن از اونجا برام راحت نبود.روزی که میخواستم برم بغلم کرد گفت امیدوارم سرت به سنگ خورده باشه..و از این به بعد‌ بدون فکر کاری نکنی..درخونه ی من همیشه به روت بازه و هروقت خواستی میتونی برگردی..بوسش کردم بابت تمام زحماتی که برام کشیده بود ازش تشکر کردم..عمه کلی سوغات برام گذاشته بود از شیر دوغ ماست بگیر تا گوشت غاز وکره پنیر حبوبات که همشون محصول دست رنج خودش بود..عمه با یکی ازاهالی روستا که ماشین داشت صحبت کرده بود که من رو دربست ببره..از رویا و خانواده اش هم خداحافظی کردم و ساعت۸صبح راهیه خونه شدم..برای دیدن مامان وبابام لحظه شماری میکردم.بعد از چند ساعت رسیدم..مامانم از دیدنم خیلی خوشحال شد ولی بابام فقط جواب سلامم رو داد و اصلا تحویلم نگرفت..از برخورد سرد بابام دوست داشتم گریه کنم،به سعید اطلاع دادم که برگشتم خونه،گفت پس هرچه زودتر مقدمات اومدن ما رو فراهم کن... اون شب بامامانم خیلی راجع به سعید حرف زدیم و قرار شد با پدرم صحبت کنه و یه روز رو مشخص کنه تا من به سعید اطلاع بدم.دو روز از‌ برگشتن من گذشته بود و پدرم همچنان باهام حرف نمیزد..ولی به مامانم گفته بود بگو اخر هفته بیان،،باسعید صحبت کردم و گفت ما پنج شنبه شب میایم..با سیما رفتیم خرید و من یه تونیک و شلوار شال خیلی خوشگل خریدم..بعداز مدتها یه اصلاح دخترونه کردم که کلی تغییر کردم و با کمک مامانم خونه رو حسابی تمیز کردیم..مادرم برادر بزرگم وخانومشم که همسایه مابودن رو دعوت کرده بود که اون شب برای خواستگاری باشن..خلاصه همه چی اماده بود و نزدیک ساعت۸شب خانواده سعید اومدن..از قیافه سعید میشد فهمید بخاطر رانندگی خیلی خسته است،مادر سعید حرفی نمیزد..بعد از پذیرایی وحرفهای مقدماتی که بین برادرم و پدر سعید زده شد،بابای سعید به پدرم گفت شما چرا ساکت هستید اگر حرفی دارید بفرمایید..صاحب اختیار رعناخانم شما هستید..پدرم گفت حرفی ندارم، جز اینکه بگم به رعنا کوچکترین جهیزیه ای نمیدم چون برای من مرده.... .. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت سی ام بعد از حرف پدرم انگار یه پارچ اب یخ ریختن روم...دوست داشتم زمین دهن بازکنه من برم توش،،مامانم طفلک بدتر از من بود بابای سعید باحرف بابام گفت این چه حرفیه میزنید..مگه رعناخانم چکار کرده!نگاه من و سعید بهم بود و هردومون میترسیدیم که بابام ازگذشته حرفی نزنه.داداشم پیش دستی کرد گفت پدرم حالش خوب نیست ویه کم از دست رعنا دلخوره..چون قرار بود رعنا با پسرعموم ازدواج کنه..ولی مخالفت کرد.وبین پدرم و عموم یه کم اختلاف به وجود امده..وهمین باعث ناراحتیه پدرم از دست رعناشده..اون لحظه دوست داشتم دستهای داداشم رو ببوسم و پدرمم بعد از حرف داداشم دیگه حرفی نزد.هرچند معلوم بود مادر سعید حرف داداشم رو باور نکرده..اون شب حرف خاصی دیگه ای زده نشد و مادر سعید برای شناخت بیشتر دو تا خانواده وقت خواست..سعید و خانواده اش رفتن روستا ..انقدر از دست پدرم ناراحت بودم که رفتم تواتاق شروع کردم گریه کردن احساس سرشکستگی میکردم...‌. پدرم حرف خودش رو میزد و میگفت رعنا برای من مرده و بعداز این هیچ توقعی نباید از من داشته باشه..پدرم کینه ی من رو بد به دل گرفته بود وهیچ جوره حاضر‌ نبود من رو ببخشه..فردا بعد ظهرش گوشیم زنگ خورد شماره مادر سعید بود..تا وصل کردم گفت من بخاطر سعید تا خونتون امدم..ولی امروز متوجه شدم چرا پدرت دیشب اون حرفها رو زده،و ازخونه بیرونت کرده..من به هیچ عنوان حاضربه این وصلت نیستم و باز بون خوش دارم بهت میگم سعید رو از این ازدواج منصرف کن چون تو وصله ی تن ما نیستی..بعد از قطع کردن مادرسعید رویا زنگ زد گفت..رعنا ازت معذرت میخوام اصلا فکر نمیکردم حرفهای که به مادرم زده ام رو به مادر سعید بگه بخدا من بی تقصیرم..بعد از ماجرای دیشب زن عموم خیلی کنجکاو شده بدونه چرا پدرت اون حرف رو زده و هرچی از من پرسید حرفی نزدم..ولی مادرم همه چی رو به زن عموم گفته..خیلی حس بدی داشتم و ازد ست پدرم ناراحت بودم دیگه تحمل موندن تو اون خونه رو نداشتم به اندازه ی کافی خورد شده بودم.... ‌‎‌ زنگ زدم به سیما گفتم میخوام برگردم پیش عمه.گفت فعلا بیا خونه ی ما...وسایلم رو جمع کردم رفتم خونه خواهرم..سیما گفت مسیر دانشگاه تا روستا طولانیه و رفت امد برات سخته دنبال خوابگاه باش..پیشنهاد خوبی بود و درخواست خوابگاه دادم..سعید و خانواده اش برگشته بودن تهران..سعید هر دفعه که زنگ میزد میگفت فعلا باید صبر کنیم تا یه مدت بگذره..شاید گذشت زمان نظر مادرم رو عوض کنه..میدونستم مادر سعیدبه این راحتی راضی نمیشه..کارهای خوابگاهم انجام شد و به عنوان دانشجوی رشته ی تربیت بدنی مشغول به درس خوندن شدم..رابطه ی من و سعید همچنان ادامه داشت.. دوسال از تمام این اتفاقها گذشت و من کنار درس خوندن تو یه شرکت بازرگانی مشغول به کار شدم و خرج تحصیلم رو خودم در میاوردم ..تو این مدت با سعید در ارتباط بودم و کم بیش ازحال هم باخبر بودیم..هر دفعه با سعید حرف میزدم میگفت مادرم کوتاه نمیاد و هرروز باهم جر و بحث داریم ..نمیدونستم واقعا باید چیکار کنم.... شاید اصلا فکرش هم نمیکردم دوستی ساده با میلاد به اینجا ختم بشه که الان بخاطر گذشته ام نتونم به کسی که دوستش دارم برسم..احساس میکردم سعید خسته شده و ازاین شرایط راضی نیست..البته بهش حق میدادم اون کسی رو دوست داشت که نه حمایت خانواده اش روداشت نه گذشته درخشانی،،تماسها و پیامهای من با سعید رفته رفته کمتر میشدو هردفعه بهش زنگ یا اس میدادم کار رو بهانه میکرد و زود قطع میکرد..خودم رو دلداری میدادم که حتما کارداره و نمیرسه بیشتر ازاین برام وقت بذاره..یادمه امتحانات خرداد ماه رو داده بودم..و از شرکت یک هفته ای مرخصی گرفته بودم به سعید زنگ زدم که اگر میتونه بیاد همدان ببینمش ولی هرچی پیام دادم جواب نداد..دلم برای عمه خیلی تنگ شده بود.رفتم خوابگاه وسایلم رو جمع کردم و راهیه خونه عمه شدم...برخلاف دفعه اولی که رفته بودم پیشش ایندفعه باروی خوش ازم استقبال کرد..خونه عمه حال هوای خاص خودش رو داشت و ادم احساس ارامش میکرد..اون شب عمه کلی نصیحتم کرد که بیخیال سعید بشم و موقعیتهای زندگیم رو بخاطر اون از دست ندم... ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت سی و یکم دلم گواه بد میداد شک نداشتم عمه ازچیزی با خبره ولی به من نمیگه هرچقدر اصرار کردم حرفی نزد گفت خسته ای ازراه رسیدی استراحت کن..اون شب تا صبح نخوابیدم.صبح که بیدار شدم پیام دادم به رویا..فکر میکرد خوابگاه هستم.گفت امتحاناتت تموم شده بگیر بخواب،،گفتم خونه عمه هستم دلم برات تنگ شده بیاببینمت وصبحانه روباهم بخوریم..ده دقیقه بعدش رویا باچندتا نون تازه امد.بعداز مدتها همدیگر و دیدیم..عمه بعداز خوردن صبحانه رفت دنبال کارهاش و با رویا تنهاشدم..گفتم از زن عموت چه خبر،،رویا خندید گفت تو با سعید در تماسی ازمن سراغش رومیگیری.گفتم رویا سعید اخلاقش عوض شده ومثل سابق نیست ترخدا اگر چیزی میدونی بهم بگو..رویا سعی میکرد حرفی نزنه و تمام مدت ازجواب دادن فرار میکرد..قسمش دادم ارواح خاک پدرش که اگرچیزی میدونه بهم بگه..رویا گفت رعنا سعید رو فراموش کن زن عموم چوب کارهاش رومیخوره..گفتم چی شده..سرش انداخت پایین گفت از دخترعموم شنیدم.سعید چندوقت پیش بامادرش جر بحثش شده.زن عموم فشارش میره بالا حالش بدمیشه میبرنش بیمارستان و عمو گفته اگراتفاقی برای مادرت بیفته تومقصری وهیچ وقت نمیبخشمت. دستام ازترس میلرزید یاد مرگ شیرین افتادم واقعا نمیخواستم اتفاقی برای مادر سعید بیفته که باز من رو مقصر بدونن.رویا گفت شنیدم به اصرار زن عموم سعید داره بانازی دخترخاله اش نامزد میکنه و شاید علت تغییر رفتارش همین باشه.باورش برام سخت بود.گفتم رویا مطمئنی،سکوت کرد حرفی نزد..نمیتونم بگم چه حس بدی داشتم به زورخودم روکنترل میکردم که گریه نکنم.ازحرفهای رویا دیگه چیزی نمیفهمیدم دوست داشتم تنها باشم.انگار رویا متوجه حس وحالم شد.گفت بهش فکرنکن مطمئن باش زن عموم چوب اینکارش رو میخوره سعیدم گناهی نداره..بعد از رفتن رویا رفتم نشستم رو ایوان،اختیار اشکام دست خودم نبود از چشمام میریختن،شماره سعید رو گرفتم باید واقعیت رو از خودش میشنیدم،،بعداز چندتا بوق خوردن گفت بله!از رفتارش حالم بهم میخورد،،با بغض گفتم تو که مردش نبودی بمونی که تکلیف این رابطه رومعلوم کنی حداقل مردونه تمومش میکردی. سعید هیچی نمیگفت،با گریه گفتم همتون لنگه هم هستید فکر میکردم تو بابقیه فرق داری.ولی توام مثل بقیه هستی،این گوشی وسیم کارت دست من امانت بود ولی ازاین لحظه به بعد به دردم نمیخوره،میدمش دخترعموت امیدوارم مادرت به خواسته اش برسه وتوام خوشبخت بشی.سعید باصدای گرفته ای گفت بخدا رعنا من تمام تلاشم رو کردم ولی نتونستم مادرم رو راضی کنم.مادرم برای من خیلی زحمت کشیده تا به اینجا رسیدم،اگر بلایی سرش بیاد خودم رو نمیتونم ببخشم،گفتم خداحافظ وتماس روقطع کردم.گوشی خاموش کردم تا بعدا بدم به رویا‌.بلندبلند گریه میکردم که عمه ام امد،انگار میدونست جریان ازچه قراره بغلم کرد سعی میکرد ارومم کنه.اون شب تب کردم و تاصبح‌ عمه بالای سرم بود..اون یک هفته ای که اونجا بودم عمه و رویاخیلی سعی میکردن باحرفهاشون آرومم کنن..ولی دل شکسته ی من باهیچی اروم نمیشد.مگه ظرفیت یه ادم برای تحمل این همه درد و بدبختی چقدر بود.گوشی رودادم به رویا و بعداز یک هفته برگشتم خوابگاه‌..... ‌‎‌ چند ماهی ازاین ماجرا گذشت وخودم یه گوشی خریدم.تایه روز رویا زنگ زد وگفت سعید با دخترخاله اش نامزد کرده.باورش برام خیلی سخت بود.من واقعا سعید رو دوست داشتم ونمیتونستم فراموشش کنم،شب روزم به مرور خاطراتی که کنار سعید داشتم میگذشت..خیلی شبها تا صبح بیدار بودم.تبدیل شده بودم به یه ادم عصبی که زود از کوره درمیرفت..منزوی وگوشه گیرشده بودم حال حوصله هیچ کس رونداشتم حتی وقتی مادرم زنگ میزد که حالم روبپرسه باتندی باهاش حرف میزدم وباهاش دعوام میشد.همشون رو تو سرنوشتم مقصر میدونستم مخصوصا بابام رو نمیتونستم ببخشمش..ترم اخردانشگاه بودم و از جدایی من و سعید تقریبا یازده ماه گذشته بود و ازش بیخبر بودم،،مسیر دانشگاه وشرکتی که کار میکردم نزدیک بود و اکثر اوقات پیاده میرفتم شرکت،یه روز که کلاسم زود تموم شد و داشتم میرفتم شرکت توراه متوجه شدم یه ماشین داره تعقیبم میکنه... جرات برگشتن نداشتم ببینم کیه..قدمهام رو تندتر برداشتم که زودتر برسم..وقتی رسیدم نزدیک شرکت دل وجراتم بازشد تا برگشتم دیدم یه پژوپارس باسرعت رد شد.متوجه نشدم کیه با خودم گفتم شاید حس میکردم کسی داره تعقیبم کنه.روز بعدش بایکی از بچه ها داشتم میرفتم خوابگاه که احساس کردم همون پژوپارس دیروزی جلوی دانشگاه وایساده بخاطر دودی بودن شیشه هاش نمیتونستم توی ماشین روببینم.بازم اهمیت ندادم بادوستم رفتیم.وقتی رسیدم نزدیک خوابگاه یکی صدام کرد..صداش خیلی اشنا بود باورم نمیشد وقتی برگشتم سعید از همون پژو که دیده بودم پیاده شد.نمیدونستم باید چزکار کنم از نزدیک شدن بهش میترسیدم که خودش اومد جلو. .... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت اول اواخر هفده سالگی اش بود که با ایرج اشنا شد. امتحان های خرداد سال سوم تازه تموم شده بود و برای کل تابستون تو کتابخونه چند خیابون بالاتر ثبت نام کرده بود. عزمش رو حسابی جزم کرده بود که پزشکی بیاره. از بچگی رویای پوشیدن روپوش سفید به دلش چسبیده بود. ته تغاری خونه بود و عزیز دردونه مادر و نقطه ضعف داداش ها و عروسک دوست داشتنی خواهر های بزرگتر. بین همکلاسی هاش هم محبوب بود.مهربون بود و رازدار. اصیل بود و با نجابت. برعکس دوستاش هم تو راه مدرسه نه بلند بلند میخندید نه در جواب خنده پسرا چشمک میزد. اصلا ایراندخت بود و یک طایفه نازکش.تا اینکه ایرج وارد زندگیش شد. تو کتابفروشی نزدیک کتابخونه ای که ایراندخت میرفت کار میکرد. بین همون رفت و امدهای ایراندخت به کتابخونه وقتی ایرج دم در کتابفروشی ایستاده بود و ویترین تمیز میکرد باهم چشم تو چشم شده بودن و ایراندخت سرشو سریع انداخته بود پایین. اما ته دلش قلقلک شده بود از عسلی وحشی چشم های ایرج..مرداد ماه بود و ماه رمضون. مثل روزهای قبلی رفته بود کتابخونه تا درس بخونه اما بخاطر روزه فشارش افتاده بود و نمیتونست بیشتر از این بمونه. تو راه برگشت با فشار پایین و حال نزار داشت از جلوی کتابفروشی رد میشد که باز چشم تو چشم ایرج شد. عسلی وحشی چشمای ایرج بیحالترش کردن و خورد زمین. ایرج به کمکش اومده بود و برده بودش تو مغازه. چند قلپ اب خنک به خوردش داده بود و بعد تلفن مغازه رو گذاشته بود جلوش تا به کسی زنگ بزنه و بیاد دنبالش.و ایراندخت همونجا تماما تمام ایرج شده بود.روزهای بعدی بجز چشم تو چشم شدن یک لبخند از سر اشنایی هم بود و بعدتر یک احوالپرسی کوچیک. تابستون که تموم شد کتابخونه رفتن ایراندخت هم تموم شد و به دنبالش همون نیمچه دیدن های ایرج.بعد تازه دلتنگی بود که شروع شده بود و ایراندخت تازه دیده بود تو سمت چپ سینه اش چیزی که تو کتاب های درسیش بهش قلب میگفتن سرجاش نیست و انگار لا به لای قفسه یِ عسلی چشم های ایرج جامونده. پاییز بود و خش خش برگ ها و دلتنگی بی امان ایراندخت لا به لای درس خوندن هاش که... ایرج به داد دلش رسید. ... عصر بود و توی اتاقش نشسته بود که تلفن خونه زنگ خورد. مادرش از توی اشپزخونه داد زده بود که :ایراندخت تلفن رو بردار. تلفن رو برداشت: _سلام بفرمایید +سلام...ایران خانم خودتونید؟ _بله...شما؟ +ایرج ام. و ایراندخت مرده بود و رنگ پرونده بود تا بگه:_ اها...خوبین؟ امرتون؟ +میخواستم ببینمتون. و ایراندخت مرددتر شده بود:_ برای چی؟ +یه حرفایی هست که حتما باید بهتون بزنم. دلتنگی ضعیفش کرده بود و نمیتونست مقاومت کنه:_ کجا و کی؟ +فردا هر ساعتی که دوست داشتین توی کتاب فروشی درخدمتتونم. _باشه. خداحافظ. و یه لیوان بزرگ از شربت بیدمشک های مادرش رو خورد تا کمی از گرمای بی معنی تنش کم بشه وبعد با تپش قلب بخاطر دروغ گفتن به مادرش گفت فردا بعد از مدرسه با شیوا دوستش میره کتاب فروشی تا کتاب درسی بخره و وجدان خودش رو اینجوری راضی کرد که دروغ هم نگفته و واقعا هم قراره بره کتاب فروشی.فردا صبح بیشتر از هرروز جلوی اینه معتل کرد. مقنعه اش رو با وسواس سرش کرد. چند باری هم دستش رفت سمت موهاش تا بریزه روی صورتش و بعد منصرف شد و دوباره کرددش زیر مقنعه. عطر خواهر بزرگش رو هم روی خودش خالی کرد و سرمه اش رو یواشکی کش رفت و تو جیب کیفش قایم کرد تا بعد مدرسه تو چشماش بکشه.بعد مدرسه با قدم های دو به شک رفت کتاب فروشی ایرج. درو که باز کرد صدای جیرینگ منگوله دربصدا دراومد و ایرجی که پشت پیشخوان ایستاده بود رو از جاش پروند. جفتشون چشم تو چشم هم شدن و فقط یه سلام ریز بینشون ردوبدل شده بود. بعد چند دقیقه بخودشون اومدن و ایرج از پشت پیشخوان یه صندلی گذاشت جلوی ایراندخت و ازش خواست تا بشینه و بعد دوتا فنجون چایی گذاشت رو میز پیشخوان. چایی شون رو تو سکوت و با دلهره خوردن تا کم کم ایرج بحرف اومد. گفت خیلی وقته چشمش خانومی ایراندخت رو گرفته, گفت شماره اش هم از همون روی که تو ماه رمضون حالش بد شده بود حفظ کرده واسه همچین روزی, گفت دلش پیش ایراندخت گیر کرده و میخواد اول از ایراندخت مطمن بشه که اگر اونم راضیه بعد از کنکورش برن خواستگاریش. ایراندخت تمام مدت مقابل حرفای ایرج سر پایین انداخته بود و پدر گوشت کنار ناخونش رودراورده بود از استرس. حرفای ایرج تموم شد و باز ایراندخت هیچی نگفت. یعنی نمیدونست چی باید بگه فقط حس میکرد روی ابراست و همزمان داره سقوط میکنه. ایرج سکوت ایراندخت رو که دید جلوش زانو زد و بدون هیچ پیشوند یا پسوند خانمی صداش کرده بود: ایران؟ ایراندخت مرده بود تا سرشو بالا بیاره و بگه: بله؟ +دوستت دارم. و عسلی وحشی چشم های ایرج نزاشته بود نگه:منم!! ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت دوم روزهای بعدی،وایل چند هفته یکبار با اصرار های ایرج و بعد هفته ای یکبار به بهونه کتاب خریدن با همون سرمه کش رفته از خواهرش که تو جیب کیفش قایم شده بود میرفت کتابفروشی ایرج. چایی میخوردن و از اینده شیرینی که قرار بود کنار هم بسازن حرف میزدن. جزوه های درسی ایراندخت پرشده بود پر از شعرهای عاشقانه و هجی اسم ایرج به حروف لاتین و کشیدن قلب های بزرگ و کوچیک کنارش. بجای درس خوندن و تست زدن هم میشست نامه های فدایت شوم برای ایرج مینوشت. همین ها هم از شاگرد اول بودن کلاس انداختش. سر کلاس درس هم با شیوا میشست میز اخر, از دلبری های ایرج و رنگ چشماش و اسم هایی که برای بچه هاشون انتخاب کرده بودن میگفت. ایراندخت عوض شده بود ورویای روپوش سفید دکتری جاشو داده بود به رویای لباس سفید عروس ایرج شدن. چند ماه بعد از کنکور که نتایج اومد, هیچکس رتبه ایراندخت رو باور نمیکرد جز خودش. تقریبا همه مطمن بودن که ایراندخت پزشکی قبول میشه ولی حالا با رتبه اش محال بود و این اصلا برای ایراندخت مهم نبود. مهم ایرجی بود که قول داده بود بعد ازکنکور پاپیش میزاره ومیاد خواستگاری و حالا چندماه گذشته بود و از خواستگاری خبری نبود. هربار هم که بین همون رفت و امد های یواشکی ایراندخت از ایرج میپرسید چرا؟ , ایرج میگفت: بخاطر خودته, میخوام یکم وضع کارم سامون پیدا کنه تا با دست پربیام خواستگاری, الان با این وضعیت پدرت عمرا تورو به من بده. و هزار بهونه دیگه که ایراندخت رو تا دفعه بعد راضی نگه داره. یکسال به همین منوال گذشت, یکسالی که ایراندخت به هزار دلیل بی دلیل خواستگار هایی که بعد کنکوش هجوم اورده بودن رو رد کرد تا اینکه صابر پسر شریک پدرش پاپیش گذاشت. مشکل اونجا بود که صابر هیچ بهونه ای برای رد شدن نداشت و پدرش و برادرهاش بشدت با این وصلت موافق بودن. جای نفس کشیدن براش نمونده بود, از یطرف اصرار های صابر و از یطرف انکار ها ایرج. هرروز با هزار دلهره و گریه زنگ میزد به ایرج میگفت: _پس کی میای؟ نمیشه... دیگه بیشتر از این نمیشه بگم نه. اصلا بتونم بگم نه هم از تو دیگه خیلی مطمن نیستم. + بهم شک کردی ایران؟ به منی که برات میمیرم؟ _ پس چرا نمیای؟ +میام...به همین زودی میام. و هیچوقت به ایران دلیل اصلی نیومدنش رو نمیگفت, اینکه خانواده اش بشدت مخالفن چون شیرینی خورده دختر خالشه. ... ایراندخت ترسیده بود. از ایرجی که همش نه های مبهم برای اومدن مياورد و از اصرار های پدرش که داشت به اجبار تبدیل میشد. ترسیده بود از اینکه صابر رو به هوای ایرج رد کنه، ایرج هم بزنه زیر قولش و هیچوقت نیاد و در آخر براش فقط یه مشت شرمندگی جبران نشدنی بمونه جلوی خانواده اش. ترسش جایی به تسلیم شدن رسید که دوهفته تموم خبری از ایرج نشد. نه جواب تلفن های مغازه رو میداد و نه زنگ میزد. راضی شد صابر فقط یه جلسه برای آشنایی بیاد تا هم پدرش یکم آروم بگیره هم شاید به گوش ایرج برسه و دست بکار شه.روزی که صابر میخواست بیاد، با دلهره بیدار شد، با بغض غذا خورد، با گریه حاضر شد و با هر لحظه مردن جلوی صابر نشست و با سکوت به تمام حرفایی که صابر راجب زندگی مشترک و خوشبختی میگفت گوش کرد. مجلس خواستگاری که تموم شد شام نخورده شب بخیر گفت و رفت تو اتاقش و همه اینو بحساب خجالت گذاشتن، هیچکس نفهمید که ایراندخت رو به جنونه.تو جاش دراز کشید و تا صبح به صابر فکرد کرد و ایرج. به صابری که واقعا جایی برای نه گفتن نداشت، چه تحصیلات، چه وضعیت مالی و شغل، چه خانواده و حتی تیپ و قیافه اما هیچ حسی جز احترام تو ایراندخت به وجود نیاورده بود. بعد فکر کرد به ایرجی که میدونست بخاطرش باید با تموم وجود جلوی خانواده اش بجنگه. چون ایرج نه شغل معلومی داشت نه خانواده و تحصیلات دهن پرکنی که در سطح خانواده اش باشه اما عسلی وحشی چشم هاش و حرفای دلبرونه اش ایراندخت رو بيچاره کرده بود.بعد از یه هفته برزخی و نه های بدون دلیلش برای جلسه بعدی خواستگاری جلوی خانواده اش سروکله ایرج پیدا شد. اومدن صابر کار خودشو کرده بود و از طریق شیوا به گوش ایرج رسیده بود. مثل تموم اون روزها تو اتاقش نشسته بود و تو فکر بود که شیوا زنگ زد و براش تعریف کرد که از صاحب کار ایرج پیِ ایرج رو گرفته و به گوشش رسونده صابرو، گفت ایرج حسابی قرمز شده و گفته به ایراندخت بگو تا آخر همین هفته زمین به آسمون برسه میام خواستگاریت.اینارو گفته بود و دل ایراندخت همش قنج رفته بود. فردایِ روزی که شيوا اینارو گفت یه خانم غریبه زنگ زد و اجازه خواستگاری گرفت، خواهر بزرگ ایرج بود. مادرش اول قبول نکرد ولی انقدر اصرار و پافشاری دید که راضی شد. ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت سوم تا آخر هفته بشه یسال برای ایراندخت گذشت. صبح پنجشنبه که رسید برعکس روزی که صابر میخواست بیاد با امید از خواب بیدار شد، با اشتها غذاش رو خورد، با وسواس و خنده های ریز آماده شد و همش پیش خودش فکر کرد بعد از اینهمه استرس و فراق، وصالِ یار نزدیکه..عصر پنجشنبه ایرج با یه دسته گل مریم همراه خواهر بزرگ و پدرش اومد خواستگاری ایراندخت. معارفه اولیه که تموم شد ایراندخت با یه سینی چایی اومد و به مهمونا سلام کرد. اول با دیدن قیافه ایرج دلش ضعف رفت و بعد با دیدن قیافه پدرش دلش خالی شد. حالت چهره پدرش درست شبیه اونوقت هایی بود که بشدت از یچیزی ناراضیه با این حال جلو اصرار های خواهر ایرج کوتاه اومد و گذاشت ایراندخت و ایرج برن تو اتاق تا باهم صحبت کنن.ایرج روی تخت نشست و ایراندخت روی صندلی. بین جفتشون یه سکوت دوهفته ای و پر از سوال حاکم بود.ایرج صداش زد: ایران؟ ایراندخت سرشو بیشتر انداخت پایین و جوابشو نداد. دلگیر بود از غیبت دوهفته ای ایرج. _ایران خانم با شمام...دلخوری؟ +نباشم؟ کجا بودی تو این دوهفته؟ میدونی چی به من گذشت؟ _ نه، ولی میدونم خواستگار راه دادی خونه، تو مگه دلت پیش من نیست؟ +چرا! _پس خواستگار؟ + مجبور بودم... میفهمی؟ جلوی خانواده ام نمیتونستم بیشتر از این مقاومت کنم. _ دِ درگیری منم همین بود تصدق چشمات. مادرم راضی نمیشد، دوهفته اس خون خودم و خودشو کردم تو شیشه تا رضایت داده، امروزم که میبینی نیومد، جلو آقات اینا هم مریضی شو بهونه کردیم.دل خالی ایران خالی تر شد، پدرش کم بود، مادر ایرج هم اضافه شده بود. +چرا مادرت راضی نمیشه؟ و ایرج بلاخره قضیه کتایون رو براش تعریف کرد، اینکه چندساله بین مادرش و خاله اش بدون اینکه خودش بخواد یسری قرار گذاشته شده و شده شیرینی خورده کتایون. ایراندخت بهتش زده بود، دلخور بود، دلخورتر شد. + باید زودتر میگفتی! _ میدونم،ولی ایران... ایران گفت و ناز کشید. ناز کشید و از آینده شیرینی که قرار بود کنار هم بسازن گفت.گفت و باز دلخوری ایران رو با دلبری رفع کرد.مجلس خواستگاری که تموم شد برعکس خواستگاری صابر شامش رو با اشتها خورد و کمک مادرش ظرف هارو شست. دل تو دلش نبود نظر پدرشو بدونه. داشت ظرف هارو پاک میکرد و هی دل دل میکرد که از مادرش بپرسه یا نه، آخرش هم طاقت نیاورد و پرسید : +مامان... نمیدونی نظر بابا چیه؟ _راجب؟ +همین خواستگاره. _ چیزی نگفته هنوز! نظر خودت چیه؟ ایراندخت سرخ و سفید کرد و گفت: + پسر خوبی بود...دل مادرش خالی شد و بعد نگاه کرد به چشم های ایراندختی که مثل ستاره برق میزد، ترسید از این برق ها،تاحالا عاشق نشده بود ولی شنیده بود از این برق های خونه خراب کن و حالا تو چشم های دخترش این برق ها ولوله میکرد که منشأ اش یه پسر چشم عسلی بود. _دوتا چایی برای من و بابات بریز بیار، من برم ببینم مزه دهنش چیه.ایراندخت داشت چایی دم میکرد و گوشاش رو حسابی تيز کرده بود تا مکالمه پدر و مادرشو بشنوه. مادرش بعد از یکم زمینه چینی پرسیده بود:_ میگم آقا،نظرتون راجب خواستگار های امشب چی بود؟ + هیچی! تا یکی مثل صابر هست اینجور خواستگارها اصلا ارزش فکر کردن ندارن، اشتباه از شما بود که از اول اجازه دادی بیان. فردا زنگ بزن جواب رد بده بهشون.اشک از چشم های برق گرفته ایراندخت میریخت و بی حواس آبجوش میریخت روی دستش، سوزش دستش که بلند شد دید دستش سوخته،درست مثل دلش! ... مادر ایراندخت فردا مقابل چشم های خیس دخترش زنگ زد به خواهر ایرج و جواب منفی داد.چند روز بعد دوباره صدای تلفن خونه ایراندخت بلند شد و خواهر ایرج دوباره اجازه ی خواستگاری خواست اما پدرش راضی نشد. این پروسه تا چندماه ادامه داشت.اصرار های خانواده ایرج و انکار های شدید پدرش و هیچکس جز خود ایراندخت نفهمید حال دلش چقدر رو به مرگه.کار اونجا بالا گرفت که پدرش برای ختم قائله بدون اینکه به ایراندخت بگه یا از حال وخیم دلش خبر داشته باشه زنگ زد به خانواده صابر و قرار مجلس بله برون رو گذاشت.خبر که به گوش ایراندخت رسید جون و جنون باهم به لبش رسید. دیگه سکوت فایده ای نداشت. زنگ زد به ایرج وبا گریه براش تعریف کرد چیشده. _ایرج نمیخوام زن زندگی کس دیگه ای بشم, من برای عروس خونه تو شدن رویا دیدم. + هنوزم عروس خونه خودمی ایرانم, فقط جون ایرج جرات کن و حرف بزن پیش بابات, بگو دلت یجا گیره _ نمیتونم,من یه عمره دختر خوب و حرف گوش کن خونم. اصلا روم نمیشه اینارو به بابام بگم + پس بگو میخوای بشی زن اقا صابر مایه دار و خوشتیپ _ قسم به چشمات که حتی یذره هم دل نمیخواد. + پس بگو به بابات. خودم تا اخر عمر همه جوره در خدمتتم, فقط تو بابات رو راضی کن. .. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت چهارم تلفن رو قطع کرد و با دست و پای لرزون رفت پیش مادرش تو اشپزخونه.نشست پشت میز غذاخوری و خیره شد به دست های مادرش که تند تند روی گاز و ظرفشویی میچرخید و غذارو اماده میکرد.از تجسم روزی که تو اشپزخونه خونه ایرج همینجوری براش غذا درست کنه دلش ضعف رفت و جرات گفتن پیدا کرد.با سر پایین و لکنت زبون سر حرف رو با مادرش باز کرد و دراخر با گریه و التماس ازش خواست هرجور شده پدرش رو راضی کنه.مادرش نتونست بگه نه, ایراندخت ته تغاریش بود و عزیز کردش, نتونست بهش بگه نه چون این چند وقت دیده بود ایراندخت چجوری داره اب میشه و دلیلش رو حالا میفهمید.شب بعد از شام همون موقعه ای که اقا طاهر, پدر ایراندخت به رسم هر شب روزنامه شو ورق میزد و چای میخورد مادرش با هزار دلهره و ایه الکرسی که زیر لب خونده بود وهی به زمین و زمان فوت کرده بود کنارش نشست و سر حرف رو باهاش باز کرد.هنوز حرفاش تموم نشده بود که عربده های اقا طاهر خونه رو پر کرد و بعد با چشم های به خون نشسته افتاد بجون ایراندخت. فرداش هم خواهر ایرج رو که زنگ زده بود دوباره اجازه خواستگاری بگیره رو به باد ناسزا گرفت. بعد زنگ زد به پدر صابر و با چندتا بهونه الکی مجلس بله برون رو انداخت برای چندماه دیگه به هوای اینکه بلکه ایراندخت سرعقل بیاد و لگد به بختش نزنه. اما نمیدونست دلی که رفته عاقل بودن بلد نیست,.ایراندخت رو هم تو خونه زندونی کرد و نمیزاشت جواب تلفن هیچکدوم از دوستاش رو بده. چهار ماه این برنامه ادامه داشت, ایراندخت بقول پدرش سر عقل نیومد که هیچ, دیوونه تر هم شد. لب به غذا نمیزد و خوراکش شده بود گریه و زاری.چهار ماه گریه و بی غذایی باعث ضعف روحی و جسمیش شد و کارش به بیمارستان و بستری شدن کشید.این زندونی کردن ها و تحریم ها جز از دست دادن ایراندخت فایده ای نداشت و پدرش این رو خوب فهمیده بود. اقا طاهر بلاخره رضایت داد, چون بقول خودش بدبخت شدن ایراندخت بهتر از مردنش بود. بعد از مرخصی ایراندخت از بیمارستان همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد. تو سه ماه با توافق دو خانواده مجلس بله برون, یه عقد محضری ساده و سفر به مشهد و شمال به عنوان ماه عسل زندگی مشترک ایراندخت و ایرج شروع شد.اوایل مثل زندگی مشترک بقیه همه چی خیلی رویایی بود, حتی عاشقانه تر و رویایی تر. بعد از یکسال دعوا هاشون هم شروع شد اما خب نمک زندگی بود. ایراندخت شبیه رویاهاش زن خونه ایرج شده بود و صبح تا شبش رو تو اشپزخونه و هال کوچیک اما گرمشون میگذروند و کاملا فراموشش شده بود روزی یه دختر نوجوون بوده که رویای پزشکی دیوونش کرده بود. یعنی عشق داروی فراموشی به خوردش داده بود. نفس به نفس ایرج زندگی میکرد و بهش دلداری میداد تا تو شغلش پیشرفت کنه. جواب هم داد, چند وقت بعد با برنامه ریزی های مالی ایراندخت ایرج یه مغازه مستقل کتابفروشی زد.چند سال عاشقانه گذشت,حال دل زندگیشون خوب بود اما خبری از بچه نشد و ایراندخت هم که دلش شور میزد و میپرسید: پس چرا ما بچه دار نمیشیم؟ ایرج میگفت: فدای سرت, فدای سرم. +پس حرف مردم چی؟ _به مردم چه ربطی داره؟ اصلا ما هنوز بچه نمیخوایم, به بقیه چه ربطی داره؟ اما کم کم خاله زنک ها پشت زندگی خوبشون سفسطه چینی رو شروع کردن.حرف ها انقدر زخم به زندگیشون زد که به دکتر مراجعه کردن تا ببینن مشکل از کدومشونه. مشکل از هیچکدوم نبود, فقط به دلایل پزشکی نمیتونستن باهم بچه دار شن. فاجعه هم از اونجا شروع شد که خبر به گوش خانواده ها رسید.مخصوصا مادر ایرج که تو این چندسال هیچوقت دلش با ایراندخت صاف نشده بود. هفته ای چند بار زنگ میزد به مغازه ایرج و گوشش رو پر میکرد دیدی بهت گفتم این زن برای تو زن بشو نیست؟هی گفتی نه. هم خودتو بدبخت کردی هم کتایون رو که از لج تو با یه عوضی ازدواج کرد و حالا طلاق گرفته. اصلا اه کتایون گرفتت که زنت اجاقش کوره. ایرج هم تو دفاع از بقول خودش ایرانش میگفت: زن من اجاقش کور نیست مادرمن, مشکل از جفتمونه.مادرشم جبهه میگرفت: این دروغارو تحویل بقیه بده که باور کنن. من که میدونم زنت گوشاتو با این حرفا پر کرده. و دراخر باز حریف زخم زبون های مادرش نمیشد.چند ماهی گذشت و اوضاع اروم گرفت, دیگه هم خبری از زنگ های پی در پی مادرش نبود. ایراندخت هم برای اینکه سرشو گرم کنه به پیشنهاد ایرج درس خوندن رو دوباره شروع کرده بود تا تو کنکور سال دیگه شرکت کنه.تو همون روزهای نیمه اروم گرفته, ساعت دوظهر, ایرج داشت کت پاییزش رو میپوشید تا بره ناهارش رو با ایرانش بخوره که منگوله بالای در بصدا در اومد. کتایون بود, آراسته و خندون با دوتا ظرف غذا: سلام پسرخاله. ناهار خونه خاله اینا بودیم که خاله این دوتا ظرف غذارو داد بیارم باهم بخوریم. گفت غذای مورد علاقتونه.. .. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿