دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خانمی ک رفتی لیزر ی خانم بد حجاب بوده و شوهرت بهش نگاه کرده
شمام همه چی زدی شکستی عزیزم میخوای خودتو بکشی راحت بشی؟
دنیا پر شده از خانمای بد حجاب چشم مردا هم نمیشه دوخت ب هم ک نگاه نکنن چرا انقدر حساسیت نشون میدی
شوهرت ک فرشته نیس بتونه چشاشو بدوزه ولی وقتی شما اینطوری کنی بدتر لج میکنه بی تفاوت باش
ی تذکر کوچیک دادی کافی بود عزیز دلم بخوای اینطوری کنی ک خودت نابود میشی مرد ک چیزیش نمیشه
ادمم انقد کم طاقت اخه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام عزیزم برای خانومی که سرفه های زیاد داره
از عطاری شکر تیغال تهیه کنه برای سرفه عالیه کتیرا مصرف کنه
ادویه سعی کنه اصلا استفاده نکنه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام به ادمین عزیز
خدا قوت
در جواب خانمی که
با بدبختی خونه درست کردیم حالا همسر جان از سر خوش میخواد خونه رو بفروشه در به درمون کنه....
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
شما چهار تا میخ آهنی تهیه کنید
بر روی هر کدام ۱۴ مرتبه سوره الم نشرح رو بخونید یا داخل گلدانی که در خانه دارید یا در باغچه خانه تان فرو کنید
ان شاالله نظرشون عوض میشه
در موردش با کسی صحبت نکنید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام خوبین
دخترم ۲۶ سالمه و مجردم، فوق العاده درونگرا که الان یه دونه دوستم ندارم و کلا زیاد از جمع خوشم نمیاد انرژیم خالی میشه.
از سن ۱۴-۱۵ سالگی خواستگار داشتم ولی مادرم اکثرا بدون اینکه به من بگه همه رو مسخره کرده و رد کرده
الان یکی از خواستگارای سابقم ک تازه جدا شده و یه دختر ۴ ساله داره دوباره اومده خواستگاریم و خیلی هم پاپیچ هست
ولی این آقا هیچی نداره نه پول نه قیافه نه اخلاق نه دین و ایمان درست خیلی معتقد به جادو و دعانویسیه
مشکل من مادرم هست که اونم چند وقت میشه خیلی به دعا نویس باور داره و هرروز میگه دیگه کسی تو رو نمیگیره پیر شدی و باید با این آقا ازدواج کنی
وگرنه حتی نمیتونی بچه بیاری چون سنت رفته بالا
مادرم بدون هیچ شکی حرف اون ادم جادوگر رو باور کرده و این منم که دارم از تهمت ها و زخم زبونای مادرم میسوزم
درحالی که تاحالا به جنس مخالف سلامم ندادم و هروقت مهمون هم ک میاد من اصلا از اتاق بیرون نمیام
شمارو به خدا کمی دلداریم بدین و برام دعا کنین یه خواستگار خوب برام بیاد و خلاص شم یا زودتر بمیرم و راحت شم.
اسمم باشه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#سوال
سلام خسته نباشید من خیلی حرف تو دلمه ولی یه جوری شدم نمی تونم به زبون بیارم میریزم توخودم افسردگی شدید گرفتم به خاطر بی مهری شوهرم
من 22ساله ازدواج کردم سه تا بچه دارم از نظر زیبایی هیچی کم ندارم همه به من میگن خیلی خوشکلی حتی اگه شهرای دیگه دکترم برم فورا بهم میگن چقد خوشکلی اهل کجایی
میگم از کردستان اومدم میگن مشخصه کردی اخه کردا خیلی خوشکلن ولی شوهر من و نمیبینه چون دوسم نداره
منم اونو دوس ندارم چکار کنم بخدا هربار به سرم میزنه همه چیو ول کنم برم ولی به خاطر بچههام نمی تونم میگم اونا چه گناهی کردن زندگیشون نابود شه
اولش شوهرم برام میمرد همه میدیدن چقد دوسم داره ولی یه از خدا بیخبر برام دعا و جادو گرفته بود رو لباسام قطره سیاهی ریخته بود
یه سال بعد ازدواجم از اون موقع تا الان همینجوری زندگی زورکی داریم باهم من میخوام دوسش داشته باشم اونم منو دوس داشته باشه
میخوام بهم محبت کنه ولی دریغ دیگه خسته شدم بریدم یه راهی نشونم بدین که بتونم دوسش داشته باشم و اونم به طرف خودم بکشونم
من محبت کلامی بلد نیستم نمی دونم چرامیخوام بهش محبت کنم من خودم خیلی به محبت نیاز دارم کمکم کنین
منم خواهر کوچک شما راهی نشونم بدین که بتونم جذبش کنم هربار نگاش میکنم تو دلم میگم چرا انقد زشته آخه خیلی زشته بخدا
نمی دونم چرا با این همه زشتی چرا بامن این جوری رفتار میکنه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#تجربه🌱
سلام. یه آقایی که بهشون علاقه هم داشتم چند ماه قبل اومدن خواستگاریم چون هر دومون هم رو دوست داشتیم جواب من مثبت بود.
اما در شب خواستگاری مادر ایشون وقتی خانواده من رو میبینن کلی ایراد میگیره و مخالفت میکنه.
منم چون خیلی این آقا پسر رو دوست داشتم پاش موندم داره نزدیک یه سال میشه اما من هنوزم این آقا رو دوست دارم و هیچ پسری رو نمیتونم قبول کنم با خودم لج کردم دور قلبم حصار کشیدم نمیذارم هیچ کسی نزدیکم بشه اون آقا هم هنوز من و دوست داره و اونم
افسرده شده
خواهش میکنم برامون دعا کنید که بهم برسیم و سفارشم به دخترا اینکه حتما قبل از خواستگاری ببینید پسر تا چه حد به مادرش وابستگی داره
اگه مادر ذلیله و نمیتونه رو حرف مادرش حرف بزنه اصن نذارید پا پیش بذاره که بعدش خیلی پشیمون میشید.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#سوال_همدلی 🌱
سلام من میخوام برم قرار با یکی در حال آشنایی هستیم هدفمون ازدواج هست به نظرتون دختر باید حساب کنه یا پسر؟
اگر پسره حساب نکرد یعنی خسیسه کنسلش کنم یعنی؟
بعد چیا به همدیگه بگیم ؟
چه لباسی بپوشم؟
برای بار اول میخوایم همو از نزدیک ببینیم کمکم کنین🤍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#دلبری
قلبم میگه👈🏻❤️
میدونے عشقمـــ😌
صــــــــــدآے🎧
تـــــــــــــــو🙈
دیـــــــــــــدڹ😍
تـــــــــــــــو💞
بغل کردن❣
تـــــــــــــــو👩❤️👩
حتــــــــــی👻
فڪر ڪردن به🙂
تـــــــــــــــو✨
برای من آرامش بخشه😋
آرامش یعنے🎈
تــــــــــــــــــــو👭
عشـــــق یعنے🙀
تــــــــــــــــــــو🙊
زنـدگے یعنے👯
تــــــــــــــــــــو👼
و مــــــــــــــــــــڹ خوش بخت ترینم😼
که تورو ڪنارم دارم😝😍❤️❣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
در خانه پدری، ستون تنومندی بود که همیشه به آن تکیه میزدم، ستونی ساده و بی آلایش که صبورانه در فراز و نشیبهای زندگی همراه و پناهگاه دوران کودکی و اوقات بازیم بود. به تصوری بچگانه ، فکر میکردم، ستون از ازل تا ابد سرجایش قرار دارد و هیچگاه تغییری نمیکند، چرا که نگهدارنده بنای خانه ما بود و مگر میشد به غیر از بلایای طبیعی اتفاقی برایش بیفتد؟!
تا آنکه گذشت ایام، گرد خستگی و فرسودگی را با پدیدار شدن اولین ترکها روی آن وجود با ارزش پاشید، هیچوقت از ذهنم پاک نمی شود، روزی که ستون خانه دچار آسیب جدی شد و دیگر نمی شد بی تفاوت از کنار آن گذشت، آستانه تحمل ستون عزیز پایین آمده بود و به ناگاه خم شد، آن زمان من دختر بچه دبستانی بودم که در باورم نمی گنجید ، مادرم –ستون خانه را می گویم- در بیمارستان بستری شود. تنها کاری که از دستم بر می آمد گریه و زاری و التماس به درگاه خدا بود که سلامتی را به مادرم برگرداند تا این بار دیگر قدرش را بدانم، در کارها کمک حالش باشم و نگذارم خم به ابرویش بیاید، به شرط آنکه سلامتیش را بازیابد و به جمع خانواده بازگردد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
و امروز سالهاست که از آن روزها می گذرد، یاد آن روزهایی که مادر باعشق مارا تر و خشک میکرد، با حوصله به ما غذا میداد و پا به پای شیطنتهای ما می دوید، برایمان لباسهای رنگارنگ می دوخت، به مدرسه خواهرم سر میزد و لابه لای روزهای پرالتهاب بلوغش همراهیش میکرد، پای صحبتهای برادرم و داستان عشق و دلدادگی اش می نشست و نگران پایان ماجرا و خوشبختی فرزندش بود و شب هنگام که پدرم از سر کار به خانه باز می گشت، کمر همت به پرستاری از درد و خستگیهای او می بست.
همراهیش با تک تک اعضای خانواده به گونه ای بود که انگار یک روز سر کلاس دانشکده پزشکی نشسته و روز دیگر برای مصاحبه کاری خود را آماده می کند و فردایش پا به پای پسرانش به خدمت سربازی می رود.
هیچ گاه ندیدم مادرم لب به نا شکری و شکایت باز کند، برای بندگی خدا و مهربانی در حق بنده هایش همیشه پیشقدم میشد، او با تواضع و صبوری مثال زدنی اش، هنوزم هر روز صبحگاه دورادور برای فرزندانش دعای محافظت می خواند و شب هنگام سر بر بالینش نمی گذارد، مگر آنکه خیالش از شنیدن صدای بچه هایش راحت شده باشد.
به راستی که بنای هر خانه ای را بر دو ستون به نام "پدر " و " مادر" گذاشته اند.
✍نادیا مستوفی
روی سخنم با کسانیست که در زندگیشان از نعمت وجود پدر ومادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانشان محزون گردید.
این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود پدر ومادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده اند و از خداوند متعال برای آنها طلب رحمت و بخشش نمایید.
🌼 وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً « آیه24 سوره اسرا»
🍀و بگو خدایا پدر و مادرم را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار دادند.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
-عوضی تو منو به این راه کشوندی. چقدر بیغی.رتی!
دوباره به سمتم هجوم آورد که این بار هر دو یقۀ هم رو گرفتیم و با هم روی زمین افتادیم. فرهاد که عصبانیتر از من بود روی قفسه سی.نهم نشست و مشتهای سهمگینش روی صورتم نشست. سعی کردم عقب بزنمش و خودمو نجات بدم.
-چقدر پس.تی، چقدر بیش.رفی! چطور تونستی این کارو با نجلا کنی؟
صدای جیغ عمه رو میشنیدم که سعی میکرد فرهاد را از من جدا کنه؛ اما فرهاد اونقدر عصبانی بود که هیچ کس جلودارش نبود صدای نجلا رو شنیدم که التماس کرد:
-آقا فرهاد خواهش میکنم دعوا نکنید.
مشت بالا رفته فرهاد مکثی کرد. جلوی چشمام میدیدم که فرهاد چه جوری خام حرفهای نجلا میشه. پس واقعا فرهاد عاشق و دلدادۀ نجلا شده بود. از این فرصت استفاده کردم و بیهوا مشتی تو صورت فرهاد کوبیدم که فرهاد از پشت روی زمین افتاد. نیم خیز شدم که عمه دستمو گرفت و عقب کشید. فرهاد هم که سر پا شده بود تا دوباره به سمتم حمله کنه با اومدن نجلا مردد شد. نجلا خودشو وسط انداخت و جلوی فرهاد وایساد تا مانع دعوامون بشه. اما فرهاد از پشت شونههای ظریف نجلا میجوشید و میخواست جلو بیاد و دوباره کتکم بزنه.
-تو اسم خودتو میذاری مرد؟ تف به هرچی مرده! چطور تونستی واسه نجلا شوهر پیدا کنی؟
***
«نجلا»
از شنیدن حرف فرهاد بغضم بالا آمد و نیمه بلند با صدای لرزون گفتم:
-بس کنید تو رو خدا.
نگاه فرهاد روی چشمام اومد و لب بست. قدمی به سمتش برداشتم و با شرمندگی گفتم:
-آقا فرهاد من از شما عذر میخوام. تقصیر ما بود که حرفی به شما نزدیم.
فرهاد سر پایین آورد و نفسی گرفت و با تن صدایی متفاوت زیر لب پرسید:
-چرا... چرا چیزی نگفتید؟ این همه وقت سر سفرهتون نشستم، یه بار نه شما و نه خونواده حرفی از این موضوع نزدید؟ واقعا همتون با هم نقشه کشیدید تا پای منم به این ماجرا باز بشه؟ راسته نجلا خانم؟
از خجالت و شرمندگی کم مونده بود آب بشم و تو دل زمین برم. خدا از دمیر نگذره که این نون رو تو دامن ما گذاشت. با شرمندگی به پهنای صورت اشک ریختم و سر به زیر گفتم:
-دمیر به عمو گفته بود که حرفی از رابطهمون به شما نزده و بهتره این جریان مخفی بمونه.