#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
تو جلسه خواستگاری خالم من پونزده سالم بود
اول خانوما اومده بودن که دخترو ببینن و حرف بزنن
خالمو هم ندیده بودن
چایی ریخت گذاشت رو میز که ببره
من مثل احمقا برداشتم سریع بردم🤦🏻♀️🤦🏻♀️
اونام فکر کردن من عروسم
اینقد قربون صدقم رفتن و نازم کردن که نگو🤣🤣
مادر بزرگم اینا هم با دهن باز داشتن نگاه میکردن
یهو خالم پرید بیرون سلام کرد گفت ببخشید عروس منم😎😎
یهو دختر داییم که کوچیکم بود گفت بزار اول بپسندنت بعد بگو عروس منم عروس منم😆😆
بدبخت خالم تا یه هفته افسرده بود
ابرو براش نذاشته بودیم
دوازده سال از اون زمان میگذره شوهر خالم هروقت مارو میبینه هرهر میخنده نکبت😕
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سوتی که تعریف میکنم شاید خیلی کم اتفاق بیفته و درصدش یکه😂
یکی از دوستان برای داداشش میرن خاستگاری و خودشم چون خیلی داداششو دوست داشته به زور میبرن😁
تو مجلس خواستگاری داداش عروس خانم از خواهر اقا داماد خوشش میاد و کار اونا هم انجام میشه😂
قیافه خودم وقتی شنیدم😂😳😂😳
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من ۲۰ سالمه و سه ساله که ازدواج کردم. تو این مدتم چندین بار تو جاهای مختلف جلوی مادرشوهرم یا حتی از مادر شوهرم خاستگاریم کردن😂😂
هر دفعه هم که این اتفاق افتاده مادر شوهرم برای اینکه دورشون کنه بلند بلند میگفت که چشممون میزنن این مردم اون بنده خداهام پراکنده میشدن😁
یبار توی حرم شاه عبدالعظیم، وایساده بودم بیرون حرم دعا میکردم همسرم داخل بود، یه خانومی اومد سمتم سلام و علیک و اینا تا شروع کرد به گفتن اینکه مجردی یا متاهل، شوهرم اومد سمت ما، مادر شوهرمم از دور فهمید زنه چیکار داره بچمو(۶ ماهشه) از بغل شوهرم کشید سریع اومد انداخت تو بغلم بلند بلند گفت عروس بیا پسرتو بگیر😂
بنده خدا زنه نمیدونست چی بگه، منم ازین حرکت انتحاری مادرشوهرم همینجوری مونده بودم
خلاصه نکنین ازینکارا😁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
من یه دختری بودم ک زیاد از خونه بیرون نمیومدم سرم گرم درس و مدرسه بود تا این ک تو سن ۱۸ سالگی ازدواج کردم و۳سال بعد نزدیک عروسیم بود ک مامانم گف ی مغازه سر خیابونمون هس ک صاحبش اشناس بریم از اونجا یه سری از جهزیتو بگیریم
خلاصه رفتیم مغازه بزرگی بود و صاحبش نیومده بود هنوز
من داشتم دور میزدم و وسایلارو نگاه میکردم ک ی اقای جوانی وارد شد و با مامانم خیلی با احترام حال و احوال کرد و مامانمم بهش گف ک اومدم واسه دخترم جهیزیه بگیرم تا این اقا چشمش ب من افتاد اینجوری😐موند😂بعد ب مامانم گفت ک ایشون عروس خانمن مامانم گفت بله😌
بعد یهو اون اقا بی اختیار گفتن ک من چرا تاحالا ایشونو ندیده بودم😢
حالا من اینجوری😐مامانمم گفتش دختر من زیاد بیرون نمیاد😌اون اقام سرشونو انداختن پایین گفتن ک تو این دورو زمونه همچین دختری خیلی کمه خوشبخت باشن انشاالله😊 خریدمونم ک تموم شد کادو بهم ی گلدون خیلی خوشگلم داد🤪😂وقتی از مغازه اومدیم بیرون مامانم گف حیف شد باید قبل ازدواجت میوردمت اینجا😂🤣(شوهرم خیلی منو خانوادمو اذیت کرده و میکنه ب همین خاطر خانوادم حاضر بودن منو ب هرکسی بدن جز این شوهرم😂)
اینو گفتم ک بدونید مامانم چرا این حرفو زد😅نمیدونم چرا هرچی خواستگار خوب داشتم بعد ازدواجم اومدن سراغم 🤔😐😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
خانواده عمم برا پسرشون اومده بودن خاستگاری من 😉(منم دختر خجالتی که تاحالا با هیچ پسری حرف نزدم )روزی که اومدن قرار عقد بزاریم برای اولین بار گفتن برید با هم حرف بزنید منکه خجالت میکشیدم تموم حرفامو به مامانم گفتم که بهش بگه واسه همین مامانم رفت باهاش حرف بزنه😂
تو آشپز خونه بودم که یه دفعه دیدم مامانم صدام میزنه بیا تواتاق حالا منم مثل این جن زده ها داشتم میرفتم تواتاق که پام به فرش گیر کرد و نزدیک بود بیفتم تو بغل آقای داماد ولی خداروشکر مامانم دستشو آورد جلو منو گرفت😆
مامانم یکم برامون سخنرانی کرد (مامانم سخنور خوبیه من نمیدونم به کی رفتم😅)بعد رفت حالا من بانگاه التماس وارانه نگاه مامانم میکردم و میگفتم مامان نرو
من😩😞
مامانم😕🤨
داماد😳🙄
میخواستم حرف بزنم صدام میلرزید با صدای لرزان یه چیزایی گفتم ولی راستش خودم نفهمیدم چی گفتم ولی مشخص بود به سختی جلوی خندشو گرفته😂
چند ماه بعد از اینکه عقد کردیم بهم میگه اون لحظه مگه جن دیده بودی که اونقد میترسیدی🤣🤨بعد گفت وقتی رفتیم خونه ازم پرسیدن چی گفت منم گفتم هیچی بیچاره رو ویبره بود🤣🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
واسه ابجیم خواستگار اومده بود
پشت متکای داخل اتاق واکمن گذاشته بودم صداشونو ضبط کرده بودم ، ابجیم گفت فلان داداشم راضی نیست همش تقصیراونه و...دومادم گفت هزاربار دیگه م لازم شه میام اون داداشت غلط...کرده و..
خلاصه تا چندسال بعد ازدواجشونم هر وقت پولم کم بود تهدیدشون میکردم و حق السکوت میگرفتم،قسم خورده بودن خواستگاریم جبران کنن ، قبلش تلفنی با همسرم حرف زدم و شب که اومدن نرفتم تو اتاق باهاش حرف بزنم ،گفتم نیازی نیست هرچی بزرگترا بگن ،همون داداشم به ابجیم گفت:یادبگیر دیدی این همونیه که همه میگفتین آتیش پاره س ،ببین چقدخانم وفهمیده ونجیبه😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه شبی قرار بود که برام خواستگار بیاد😑
از اونجا که اصلا راضی نبودم هیچ شوقی نداشتم😐😒
خانواده محترم خواستگار بنده وارد خونه شن
منم بعد سلام و احوالپرسی وارد آشپزخونه شدمو فقط به پسره نگاه میکردم تو دلم فحش می دادمش😂😙
پسره هم اصلا خجالت نمیکشید😁👀
منو نگاه میکرد حرصم گرررفت
می خواستم از خونه بزنم بیرون که دیدم مادر بنده سینی چایی رو داده دستم منم نبردم مجبور شد خودش ببره😂
برای دور دوم باز اونا چایی خواستن ایندفه مجبور شدم من ببرم 😣
دروغ نباشه خیلی استرس داشتمو میلرزیدم😫
از طرف خانوما شروع به چایی پخش کردن کردم (مامانم با عمم خاله ی پسره با مادر پسره)به طرف شادوماد(خواستگارم )رفتمو یه دفعه نمی دونم چی شد دستم لرزید چایی ها از سینی افتاد جا کم بود تو هم خِشتَکش🤣🤣🤣 آقا منم از اون دخترای شیطونم تو جمع شروع به خندیدن کردم 😆😆 و خوشحاال که خواستگارمو پروندم ☺️
اما متاسفانه روز بعدش زنگ زدن که ما دختر شمارو پسندیدیم😐بابای منم گفت باش پس یه شب دیگه بیاین خواستگاری😐😣😫الان دارم فک میکنم چیکار کنم که دیگه منو نخوان☹️😬🤓
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه روز بارونی توی اردیبهشت داشتم از دانشگاه برمیگشتم خیییللبییییی بارون شدید بود خیییلییییی دقیقا مثه موش اب کشیده شده بودم داشتم از کنار دیوار راه میرفتم که کمترخیس بشم دیدم یه ماشینی بوق میزنه اهمیت ندادم بازم بوق زد بازم اهمیت ندادم رفتم حلو تر که ازخیابون رد بشم دیدم پیاده شد گفت خانم بیاید بالا تا یه مسیری برسونمتون بارون شدیده نگاش نکردم فقط گفتم ممنون گفت خانم اینجا فرعیه اتوبوس و تاکسی گیر نمیاد بیاد بالا منم خیس شدم بیاید قصدم بد نیس فقط بدجوری خیس شدین
منم با اکراه رفتم سوار شدم اونم صندلی عقب😐😅
طفلک یه نگاهی بهم انداخت و سوار شد(بعدها گفت پیش حودم گفتم راننده آژانسشم انگار😅)
توی مسیر نه اون حرف زد نه من ولی انگار سنگینی نگاهشو حس میکردم نزدیک خونه بودیم گفتم ممنون پیاده میشم جلوتر نرید داداشم اینا میبینن گفت چشم و نگه داشت از هولم خداحافظی ام نکردم 🤫🙄😑
بعدا فهمیدم پیاده شده تو بارون خیس شده که ادرس مارو پیدا کنه 🤗
اومدن خواستگاری و باقی قضایا
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یادمه نوه عمم اومده بود خواستگاریم . رفته بودیم بیرون اونم با ماشین من برام از سوپرمارکت بستنی 1000 تومنی گرفت منم ازش خوشم نیومد ولی چون فامیل بود نتونستم مستقیم بهش بگم گفتم بریم مشاور قبل ازدواج
رفتیم عین گاو واستاد تا من پولو حساب کردم آخر جلسه. خلاصه بعد از جلسه زنگ زدم به مشاور گفتم که من ازش خوشم نیومد ولی چون فامیله نمی تونم ردش کنم تو بگو شما به درد هم نمی خورید. جلسه بعد رفتیم و باز هم من پولو حساب کردم و مشاور هم گفت چیزی که من می خواستم رو ولی مگه ول کن بود پسره روانیم کرد 9 ماه مزاحمم میشد آخر سر شکایت کردم دست از سرم بر داشت
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سلام بچه ها والا من شب خواسگاریم همش از استرس میخندیدم☹️🤦♀ یعنی خیلی درد بدیه ها ولی دست خودم نیست
اون از هدفاش تو زندگی صحبت میکرد من میخندیدم😂😐
اون از انتظاراتش میگفت من خنده😐
اون سکوت میکرد من خنده😐
نگام میکرد خنده😐
چای میخورد خنده😐
کلا اونشب من فقط نیشم باز بود
فک کرد خلم😐
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
منو خواهرم دوقلوییم و خیلی خیلی کپی همیم
یروز واسه خواهرم یه خواستگار میاد
خواهر منم تو اشپز خانه بوده که مادر اقاهِه به پسرش اشاره به من میگه
به به چه دختر خوشکلی(خوشکل هست یا خوشگل🤔🤨)انتخاب کردی
که بعدش خواهر ما چای رو میاره
بعد مادر پسره میگه یه چند روزیه چشمام خراب شده همه رو دوتایی میبینم
من خاک برسرم هول میشم میگم خوچشمای کورتو باز کن ما دوقلوییم
هنوزم که هنوزه هروقت مادر شوهر خواهرمو میبینم خجالت میکشم اخه اون موقع هنوز 17سالم بود و نادان بودیم😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
چند وقت پیش اومده بودن خواستگاریم🙈
من تو اتاق بودم،اجازه گرفتن که اقا پسر هم بیاد تو اتاق صحبت کنیم
بعد دیدم پسره با مامانش اومد تو اتاق😳
دیگه چاره ای نداشتم،به روی خودم نیاوردم
یه چندثانیه ای به سکوت گذشت
بعد مادر پسره از پسرش پرسید حرفی نداری؟
پسره گفت: نه😐
مامانش پرسید: میخوای من برم بیرون شما راحت حرف بزنید؟
پسره گفت: نه فرقی نمیکنه😒
دوباره مامانش ازش پرسید حرفی نداری؟
دوباره پسره گفت نه
بعد یه با اجازه گفت و بلند شد از اتاق رفت بیرون🤦♀😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
حالا من از یه طرف عصبانی بودم و حرصم گرفته بود😡😡😡😡
از یه طرف هم داشتم از خنده غش میکردم😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿