سلام ب همه وخانوم بنظرمن اینجور آدما مریضن هرخرابی رامیشه درست کردجوز زات خراب یاباید طلاق بگیری یا اونقدر ب خودت برسی خرجی کنی گردیش تفریحی بری شوهرت را مثل ی سگ ولگرد ول کنی یادت بری شوهرداری فکر کنی ی نوکری چون خودم تجربه کردم مانوه ۱۵سال داریم شوهرم راولش کردم اونقدر اعصابم آرام شده اعصاب بچههام همین طورآرام شده هیچ کس رازی نیست برگردی خونه مثل ی سگ ولگرد ول کرديم چون پدرمادرش هم مثل خودش اس سندشون از ۹۰سال بالااس بازهم حرف خودشون میزنن ن دین نه ایمانی بی احساب معکه رفتن اسمشون گذاشتن حاجی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام خسته نباشید درجواب دوست عزیز مردی که کارش خ.یانته درست نمیشه حالا
چه برسه به شوهر شما که چند بار خ.یانت کرده ۰ارزش دوست داشتن نداره بخواد
دوسش داشته باشین یا باید همین جوری کنار بیاین ادامه بدین یا هم بهترین راهش طلاقه۰ منم دختر کرمانج
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
منم یه خاطره سم ازخواستگاری بگم😣
من روز خواستگاری وقتی با اقا پسر رفتیم اتاق حرفامون رو بزنیم ...بعد چند دیقه ازحرف زدنمون متوجه شدم آقا پسر یه لرزی بخودش نشون میده قیافه ش دیدنی بودا داشت خودشو انگار کنترل میکرد 😐 رد نگاهشو گرفتم دیدم یاخدا یکم چادرم کنار رفته شلوارم پیداس ، حالا خوبه شلوار پارچه ای مشکی بود تنگ هم نبود اونجوری خیره شده بود رفته بود تو عالم دیگه😏(پسرا خواهشا جنبه داشته باشید) سریع چادرمو درست کردم 😖 واقعا ناراحت شدم از نوع نگاهش حس بدی بهم دست داد اون لحظه داشتم بغض میکردم .
یکی دیگه هم بود واقعا هنوزم یادم میوفته حرصم میگیره
تو اتاق داشتیم صحبت میکردیم با اقا پسر همون اولا متوجه شدیم بدرد هم نمی خوریم منم احترام اقاپسررو نگهداشتم ولی اقا پسره بی توجه به اینکه دختر خانومی کنارش نشسته اومد کف دستشو چسبوند به دماغش تند تند تکون میداد😐😐😐 چشماشم محکم بسته بود
#دختره_اردیبهشتی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
برای خانمی که دوست مذکر دارند مینویسم
برای خانمی که دوست مذکر دارند مینویسم البته خیلی دور از واقعیته ولی اگر هم به فرض واقعیت داشته باشه
شما اونقدر به خواب رفتید که حالا حالا بیدار نمیشین شایدم خودتونو به خواب زدین که بیدار نشی
خواهشآ واسه بقیه از این آرزوها نکن که این دوستی هارو تجربه کنن حالا که راضی هستین نصیب خودتون بشه😒😒
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام من الان یادقدیما افتادم فقط میخام یه درددلی بکنم من با پدرم ونامادریم زندگی میکردم جدا ازهمه اذیت وآزارهایی که توی تموم زندگیم ازطرف نامادریم داشتم سال آخردبیرستان بدم میخاستم برم پیش دانشگاهی هزینه اش۲۰ هزارتومن بودبه بابام گفتم هزینش ۲۰ هزاره که اونم مدیرپیش دانشگاهی گفته قسطی میکنه برام بابام برگشت بهم گفت حالادرسم بخونی به چه درد من میخوره چقدباشنیدن این حرف من شکستم ولی هیچکس نفهمیدبه خودم قول دادم دیگه ازش چیزی نخوام الام بعد از۲۰ سال هنوزحسرت درس و دانشگاه رو دارم واسه جهازم حتی یه قاشق یه پتو به من نداد واسه تولدبچه ی اولم مثل غریبه ها یه مبلغ ناچیزی به من دادهیچ وقت توی زندگیم بود ونبودش برام فرق نداشت حتی یه جاهایی وقتی نبود راحتتربودم یادمه یه بار بخاطرتموم فشارهایی زندگی بخاطر رفتار بابام وزنش وخیلی چیزهایی دیگه که اگه بخام بگم یه داستان میشه رگ دستمو زدم وقتی ازبیمارستان اومدم بااینکه دستم باندپیچی بودولی شروع کردم به ظرف شستن وانجام کارهای خونه چون همیشه حس میکردم یه آدم اضافی توی اون خونه ام وبابت چیزهایی که میخورم بایدکارکنم ولی هیچکس براش مهم نبودحتی یه بار سر زایمان بچه ی سومم شکمم پاره بودچون سزارین کرده بودم زن بابام داشت کمد روجابه جا میکرد بابام برگشت به من گفت اون نمیتونه سنگینه اذیت میشه تو برو کمد روجابه جا کن منم نگفتم که شکمم ۲۰ تابخیه داره نمیتونم مثل احمق ها رفتم زور زدم جابه جاش کردم الان که دارم به قدیما فک میکنم چقددلم واسه خودم میسوزه فقط خواستم یکمی درده دل بکنم سبک بشم الان بعداز۵سال ازفوتش هنوزنتونستم نه خودش ونه زنش روببخشم خواستیدبزاریدتوکانال
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروزبه خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور کنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد ژاله داشت وارد دانشگاه می شد. منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی.بعد سکوتی میانشان حکم فرما شد منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی که از قدیم میانشون بود بیدار شد .از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یک عشق بزرگ، عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت .
منصور داشت دانشگاه رو تموم می کرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنچ ماه سور و سات عروسی آماده شد ومنصور ژاله زندگی جدیدشونو اغاز کردند. یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.
ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت. در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو کور و لال کرد.منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان انجا هم نتوانستند کاری بکنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت:
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿