eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
635 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
سرگذشت بعدی بسیار جذاب بانام جای من کجاست؟؟؟بعد از اتمام سرگذشت سمیرا..
سرگذشت بعدی بسیار جذاب بانام جای من کجاست؟؟؟بعد از اتمام سرگذشت سمیرا..
سرگذشت بعدی بسیار جذاب بانام جای من کجاست؟؟؟بعد از اتمام سرگذشت سمیرا..
سرگذشت بعدی بسیار جذاب بانام جای من کجاست؟؟؟بعد از اتمام سرگذشت سمیرا..
سرگذشت بعدی بسیار جذاب بانام جای من کجاست؟؟؟بعد از اتمام سرگذشت سمیرا..
🌸🍃🌸🌸🍃🍃 🔴 جعفر پلنگ و غذای حضرتی آقای راست نجات، معاون مهمانسرای حرم مطهر امام رضا علیه السلام، ماه گذشته در شب میلاد حضرت امام محمدالجواد علیه السلام این داستان جالب رو نقل کردن: زمانی که معاون امداد حرم امام رضا علیه السلام بودم، وظیفه داشتیم، غذاهای باقیمانده مهمانسرا را آخر وقت به مناطق ضعیف و حاشیه شهر مشهد برده و بین فقرا توزیع کنیم. شبی با خادم مسجد آخر بلوار توس، تماس گرفته و به او گفتم: امشب قرار است که فلان مقدار غذای مشخص، به منطقه شما آورده و توزیع کنیم و آماده همکاری با ما باش. نیمه های شب به آن مسجد که رسیدیم ، با جمعیت فراوانی که درب مسجد منتظر بودند مواجه شدیم 🙄 بطوری که امکان توزیع غذا را بخاطر ازدحام شدید و ترس از تلف شدن تعدادی از مردم، نداشتیم! خادم مسجد را صدا کردیم که چرا اینقدر شلوغ است؟! گفت : حواسم نبود و در بلندگو📣 اعلام کردم : امشب قرار است غذای متبرک از حرم امام رضا علیه السلام بیاورند و اینگونه شلوغ شد و کاری از دستم بر نمی آید🙄 تصمیم به برگشت داشتیم که ناگاه در گوشه ای کنار دیوار، دختر بچه ای کوچک با کفش های پلاستیکی، نظرم را به خود جلب کرد و از وضعیت حال و روزش ترحمی به دلم‌ افتاد و همانجا در دلم، از خود امام رضا علیه السلام خواستم: آقا جان🤲خودت راه حلی ارائه بده که بتونیم غذاها را بدون مشکل تقسیم کنیم و این مردم که با امید و احتیاج به اینجا آمدند، دست خالی برنگردند که ناگهان انگار هزار نفر درونم فریاد زدند : از خادم محله بپرسم لات این محله کیه؟!🤔 از خادم مسجد پرسیدم : لات این محله کیه و با تعجب پرسید برای چی؟!!! گفتم کارش دارم. گفت: اسمش جعفر پلنگه گفتم بگو بیاد و زنگش زد که تا نیم ساعت دیگه میرسم ومنتظرش موندیم. جعفر با ظاهری خالکوبی شده و پیراهن یقه باز و سوار موتور اومد و سلام کرد که فرمایش: گفتم ما از حرم امام رضا علیه السلام اومدیم و غذای متبرک آوردیم و نمیدونیم چطور تقسیم کنیم که مردم اذیت نشن و از شما میخواهیم در این کار کمکمون کنی😥 جعفر با کمال میل گفت : نوکر خادمهای امام رضا علیه السلام هستم وچشم. به بقیه خدام گفتم ماشین غذا رو تحویل جعفر بدین و بهش کمک کنید تا غذاهارو تقسیم کنه. جعفر مردم را کنار دیوار به صف کرد و به هر خانواده ای بنا به مصلحت و شناختی که خودش به آنها داشت ، غذاها را تقسیم کرد و گفتم چهارتا غذاهم بهخودش و خانواده ش بدهید. بعد از اتمام کار ، به من گفت: آقای راست نجات شماره تلفنت را به من میدهید؟ همکاران با اشاره گفتند اینکارو نکن و برات دردسر درست میکنه و.... اما با کمال میل به او شماره را دادم و رفتیم. ابتدای هفته بود که با من تماس گرفت که جعفر پلنگ هستم و کاری با شما دارم و به دفتر کاری م در حرم آمد! آنجا به من گفت: من هم خادم زوار امام رضا علیه السلام هستم و بنده با تعجب گفتم: بله؟!!!😲گفت : منم روزهای پنج شنبه میام حرم امام رضا علیه السلام و در صحن ها میچرخم و مهرهای اطراف دیوارها را جمع آوری و سرجاهایشان میذارم و برمیگردم و به همین مقدار خودم را خادم حضرت میدانم و اتفاقا همان روز در راه برگشتم به درب مهمانسرا رسیدم و به امام رضا علیه السلام در دلم گفتم : میشه امروز غذای متبرکی از حرمتون برای خواهر بیمارم ببرم؟! وقتی به خادم درب مهمانسرا گفتم با تندی به من گفت: آقا برو کنار بایست و مزاحم نشو!😔 وقتی نا امید شدم و خواستم‌به خانه برگردم، پشت سرم، آن خادم به همکارش گفت مواظبش باشید جیب مردم رو نزند!!!😞 هنگامی که این را شنیدم به او گفتم : خدایا توبه، من جیب بر نیستم و دلم شکست و تا بست نواب گریه میکردم و به امام رضا علیه السلام گفتم دیگه سرکشیکم نمیام و خداحافظ😢 که ناگهان گوشی م زنگ خورد که خادمهای حرم امام رضا علیه السلام در مسجد محله منتظرت هستند وبا ترس و لرز که من جیب بری نکردم و چه زود گزارش دادند و احضارم کردند پیش شما اومدم😕 حالا آمده ام بگویم: امام رضا علیه السلام چقدر مهربونه😭یک غذا میخواستم ولی به من یک ماشین غذا داد و بجای یکی،چهارتا غذا برای خانواده م بردم😇 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
سرگذشت بعدی بسیار جذاب بانام جای من کجاست؟؟؟بعد از اتمام سرگذشت سمیرا..
سرگذشت بعدی بسیار جذاب بانام جای من کجاست؟؟؟بعد از اتمام سرگذشت سمیرا..
سرگذشت بعدی بسیار جذاب بانام جای من کجاست؟؟؟بعد از اتمام سرگذشت سمیرا..
سرگذشت بعدی بسیار جذاب بانام جای من کجاست؟؟؟بعد از اتمام سرگذشت سمیرا..
💕🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍀سلام عزیزم اومدم داستان مستقل شدنم رو بگم من وقتی ازدواج کردم از اول قرار بود یک سال با خانواده همسرم مشترک زندگی کنم بعد از یک سال مستقل بشیم بعد خانواده همسرم فقط پدر و مادرش نبودن یک ساختمان 3 طبقه که دو طبقه خواهرشوهرام زندگی میکردن طبقه اول مادرشوهر و پدر شوهر و دوتا برادرشوهر مجرد و ما و اون دو تا خواهرشوهرام که خونه اونا جدا بود هر روز اونجا بودن با سه تا بچه خیلی شیطون خلاصه یه زندگی سخت و فاقد آرامش🤦🏼‍♀ولی من همه امیدم این بود که سر یکسال تموم میشه بعد از 6 ماه شوهرم گفت من گفتم مستقل میشیم اما من پول اجاره خانه ندارم برا همین تصمیم گرفتم با اضافه پول وام ازدواج یه سوییت تو پارکینگ بسازم تا هروقت پولدار شدیم و خونه خریدیم ولی مادرشوهرم میگفت نه این سوییت تا آخر عمر خانه شماس و پسرم باید تا آخر عمر ور دل من باشه😔منم گریه و زاری اما باز شوهرم قول و قسم که فقط تا 3 یا 4 سال هستیم خلاصه من باز راضی شدم یه بار دعوا شد شوهرم گفت باشه خونه مستقل میگیرم ولی تو همون کوچه زیر نظر خانواده ام که یه موقع برات حرف در نیارن منم خوشحال و راضی البته فقط دو روز چون زنگ زده بودن صاحبخونه که فامیل بود و منصرفش کردن اونم زنگ زد به ما خونه بهتون نمیدم برو همون سوییت رو بساز که اون برات خوبه😐 خلاصه من باز گریه وزاری و شوهرم قول و قسم که بذار بسازم دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه و فقط چند سال هست منم باز تسلیم سرنوشت شدم از طرفی هر وقت میرفتم خونه پدرم اینا فامیل خودمون هی هشدار که اگه بسازی جای همیشگیت میشه و دیگه پیشرفت نمیکنی از اون ور هر وقت میخواستیم شروع کنیم سوییت رو بسازیم یه برنامه پیش میومد نمیشد منم دیگه خسته شدم به خدا گفتم خدایا من هیچی بلد نیستم نمیدونم چی خوبه چی بده تو خیر و صلاح من رو بیشتر از خودم بلدی و میخوای پس من به تو پناه آوردم اگه واقعا خیر و صلاح من اینه سوییت بسازم زودتر جور بشه اگه خیر و صلاحه که خونه مستقل بگیرم کمکم کن چون اجاره ها خیلی بالا بود خلاصه بعد از 6 ماه شوهرم به یک دلیل خیلی پیش پا افتاده گفت فعلا سوییت نسازیم ناگفته نمونه من میگفتم حاضرم یکسال دیگه تو همین یک اتاق زندگی کنم اما بعد از یکسال خانه جدا بگیریم که شوهرم میگفت نه من زندگی مستقل میخوام خلاصه گفتم باشه 3 ماه دیگه صبر میکنم تا یک دفعه یه دعوا و بحث الکی با خواهرش در مورد من پیش اومد با عصبانیت اومد پایین گفت همین فردا میریم خونه اجاره میکنیم😍28 شهریور جمعه بود بعد شنبه گفت خونه نیست چیکار کنیم گفتم خدا بزرگه نشد هم اینجا تحمل میکنم ما دوشنبه به طرز معجزه آسایی یه خونه خیلی خوب با امکانات عالی قیمت خیلی مناسب نصیبمون شد و من بعد از یکسال و یک ماه موفق شدم و پنجشنبه 3 مهر به خونه جدید نقل مکان کردیم درست بود 6 ماه اذیت شدم اما درست لحظه آخر خدا به دادم رسید لحظه ایی که همه چی رو رها کردم و به خدا سپردم داستانم خیلی طولانی شد ولی میخواستم بگم زندگی خیلی بالا و پایین داره ولی اگه تو همون بالا و پایین ها اعتقادت این باشه خدا کنارته دیگه از نتیجه نمیترسی دروغ چرا من وقتی اون خونه تو کوچه ی مادرشوهرم اینا کنسل شد نا امید شدم از خدا گله کردم ولی بعد از 3 ماه فهمیدم اون موقع خدا بهترش رو برام کنار گذاشته چون واقعا این خونه که الآن زندگی میکنم صد برابر بهتر از اون خونه بود زندگیاتون سرشار از معجزه خدا 💕 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 👇👇👇 سلام روزتون بخیر و شادی😍❤️ راستش اقای من سیگار میکشه🙁و من با هر شیوه ایی خواستم ترکش بدم متاسفانه اثر نداشته و گاهی وقتها حتی بحثمونم شده🙁خلاصه که دیگه خواستم کاری به کارش نداشته باشم بلکم خودش ترک کنه ولییییییی امروز یه نقشه قری به ذهنم رسید😈😁وقتی تو ماشین بودیم که منو ببره خونمون مثل همیشه سیگارشو روشن کرد منم شروع کردم سرفه زدن🤣گفت یادم بنداز الان برات شربت بگیرم همونطور که سرفه میزدم گفتم نه نه واسه سیگاره😆روشو کرد اونور و شیشه و داد پایین با هر پوکی که به سیگار میزد من سرفه میکردم😆سیگارش نصفه بود که پرتش داد😁😁بغلمم کرد و گف ببخشید که حواسم به سلامتیت نبود😄سعی میکنم اروم اروم کنارش بزارم😍 خانومااااا فکرای قری خیییییلی بیشتر از جنگ و دعوا تاثیر داره😍این همیشه به من ثابت شده😍👍 زندگیاتون همییییشه غرق خوشی خوشبختی انشالله😍😘 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿