🌸🍃🌸🍃🍃
سرگذشت قدیمی #گلزار(قسمت هشتم)
داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی...
(دوستان سرگذشت جای من کجاست بعد از تکمیل شدن بارگزاری میشه..)
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار(قسمت هشتم) داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی
حمیده رو اوردن خونه...
پاش تا زانو تو گچ بود...
خدمه خونه و رباب کمک کردن و براش رختخواب پهن کردن...
یه تشک پشم زیرش انداختن و من از پشت پرده یواشکی نگاه میکردم...دلم براش میسوخت اون باید الان خودش بچه داشت و بخاطر ما به بهترین خواستگارهاش جواب رد داده بود...
هنوزم میتونست ازدواج کنه...چند روز قبل بابا اومد و گفت:یه دکتری بود که همیشه میرفتیم پیشش...زنش مریضی نامعلوم گرفته بوده و مرده و از بابا حمیده رو خواستگاری کرده بود...
صورت حمیده رو قشنگ یادمه...خندید و به بابا گفت:هنوز زوده بابا...گلزار و ماهیه هنوز مجردن...قرار نیست این دوتا بمونن و من برم...
بابا از دستش خیلی عصبی شد ولی فایده ای نداشت...حمیده خودشو فدای خوشبختی ماها کرده بود....
خواهرام بچه داشتن و شوهرای اسم و رسم داری قسمتشون شده بود...
محل زندگیشون از ما دور بود و دیر به دیر همو میدیدیمولی حمیده ماهی یبار راننده رو با کلی خوراکی میفرستاد خونشون و دورا دور همچنان هواشون رو داشت...
حمیده ملحفه رو رو پاش انداخت...ماهیه کنار پاش نشست و گفت:این چیه ابجی بستی به پات؟
حمیده لبخندی زد و گفت:این دسته گل گلی خانم...بزار سرپا بشم عوض یه پاش دوتا پاشو داغ میکنم و با صدای بلند گفت:از پشت پرده بیا بیرون میدونم اونجایی...
خجالت میکشیدم برم بیرون...
حمیده رو به رباب گفت:به همه سفارش کن از پله ها لیز خوردم...نمیخوام اقام اومد گلی رو دعوا کنه...
اشک چشمم بخاطر محبتش میریخت و با شونه های آویز رفتم طرفش...
وقتی دید دارم گریه میکنم...دستهاشو برام باز کرد و گفت:بیا بغلم داغت نزاشته گریه میکنی...
دلم خیلی پر بود و خودمو انداختم تو بغلش...موهامو مرتب کرد و گفت:معلمت میگفت همه نمره هات افتضاح بوده...تو نه به درس علاقه داری نه به بافتنی نه به دوختن اصلا تو چی رو دوست داری؟
سرم به سینه اش محکمتر فشردم و گفتم:فقط و فقط به تو علاقه دارم...
من اگه روزی هم شوهر کنمتو رو هم با خودم میبرم...نمیزارم اینجا تنها بمونی...
لپمو کشید و گفت:بدبخت اون شوهرت که قراره تو زنش بشی...
ادامه دارد..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 شیطونه سلام همراز جان توروخداسوالموبزار کانال شایدخانمهاجواب بدن پسرم ۸سالشه خیلی
#بلدم_گفتم
🍃💕🍃💕💕🍃🍃🍃
سلام همراز جان
در جواب مادر عزیزمون که برای شیطنت بچه ش میخواد بهش قرص بده باید بگم که پسر بچه ها شلوغن مثل دخترها نیستن و به نظرم طبیعیه اصلا هم خودت و نگران نکن
منم پسرم کوچیکتر بود اصلا قابل قیاس با خواهرش نبود یه جا بند نمیشد الانم ۱۳ سالشه اون شیطنت ها تبدیل شده به کنجکاوی
خدا رو شکر که بچه گوشه گیر نیست منزوی نیست
به نظرم قرص و بهش ندی بهتره چون عوارض قرص ها بیشتز از فایده شونه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک پایان خوش🍃👇
سلام به همهی اعضای گروه داستان همه اعضا رو خوندم خواستم داستان زندگی خودم رو براتون بنویسم
۱۵سالم بود که برام خواستگار اومد هیچ شناختی نداشتم بطور سنتی معرفی شدیم بهم با خوانودش اومدن خواستگاریم ۷سال از خودم بزرگتر بود
بعداز چندی تحقیق جواب بله دادم پسر خوشگل و خوشتیپی بود هم شهری بودیم ولی من تو شهر خودم بودم اونم تو تنها تهران کار میکرد
تا ی مدت خوب بودیم یک روز بخاطر مراسم خونه عموم من رفتم تهران نامزدمم اومد خونه عموم اینا گوشیش دستم بود خیلی عکس های ناجوری تو گوشیش بود
گفتم پاک کن نکرد رفتم تو مخاطبش دیدم ب ی شماره خیلی زنگ زده بود مدت تماسش هم خیلی طولانی بود شک کردم شماره رو برداشتم زنگ زدم
بر نداشتن صبح دوباره زنگ زدم ی دختر جواب داد اولش خودمو معروفی نکردم بعد ب دختر گفتم من نامزد اون پسر هستم تو چ رابطی داری برگشت بهم گفت بیا شوهرتو جمع کن که تهران رو ب گند کشیده
دنیا رو سرم خراب شد بهش گفتم زد زیر همه چی بعداز کلی معذرت خواهی دوست شدیم اومد دنبالم رفتیم خونه خواهرش
گذشت تا ی مدت بخاطر خرید طلا با خونوادش رفتم تهران شب اول خیلی خوب بود کلی خوش گذشت باز گوشیش دستم بود دیدم اسم کلی مخاطبانش دختر
ه گفتم اینا کین گفت بخاطر صاحبکارم نوشتم اسم دوستام تا صاحبکارم چیزی نگه
منم بچه بودم باز حرفش رو قبول کردم اومدم شهرمون بازم همه چی خوب بود تا ی مدت الکلی بحثمون شد قهر شدیم
تا مدت ها بهم دیگه زنگ نزدیم ولی خونوادش باهام رفت آمد داشتن منم خونشون میرفتم ولی نامزدم نبود
این قهر طولانی شدم میخواستم برم خونه عمم کرج گفتم هرچی باشه ازش اجاره بگیرم زنگ زدم بهش با ی لحنی بهم گفت به من زنگ نزن
رفتم خونه عمم یکی دو روز بعد ی شماره ب من زنگ زد دختر بود اول گفت اشتباه زنگ زدم بعد ب ما من حرف زد ی جوری مثلا دوست شدیم
شب بعدش اون دختر بهم زنگ زد گفت میخوام خودم رو معرفی کنم گفت من دوست دختر نامزدتم اون الان چند ماه با منه دنیا رو سرم خراب شد
بغض کردم نمیدونستم گریه کنم نمیتونستم حرف بزنم موندم چیکار کنم فقط ب عمم گفتم دیگه ب هیچکس حرف نزدم
فقط ب خواهر نامزدم گفتم اون گفت درست میشه اومدم شهرمون عروسی اون یکی عمم بعدها بابام بهم گفت دخترم چرا ی مدته ناراحتی تو خودتی با نامزدت حرف نمی زنی چیشده
از اون قضیه ۳ماه میگذشت بغضم رو شکستم با گریه ب بابام همه چی رو گفتم
بابام خونواده ها رو در جریان گذاشت مثلا خواستن رابطه مارو درست کنن نگو که پسره یعنی نامزدمم با دختر عقد کرده
دیگه رابطمون درست شدنی نبود مهریمو بخشیدم و طلاقم رو گرفتم توسن ۱۷سالگی مهر طلاق ب شناسنامم خورد خودمو پیش فامیل محکم نشون دادم ۰
تا دو سال هرچی خواستگار اومد رد کردم تا ی روز تو بیمارستان ی دختری واسه برادرش ازم خواستگاری کرد شب اومدن خونمون با پسره حرف زدم گذشتم رو بهش گفتم قبول کرد قرار شد واسه بله برون بیان من از پسره خوشم اومده بود
همه ی ملاک هاشم اوکی بود تک پسر کارمنده اداره گاز دانشجو نماز خون خوانواده درست همه چی محیا شد ک بعد از ماه صفر نامزد کنیم
یک شب ب نامزدیم پسر عموم گفت من تو رو میخوام باید ب من بله بگی ولی من ب اون پسر قول ازدواج داده بودم
اونا هم همه مهموناشون رو دعوت کرده بودن واسه بله برون همه خونوادم با ازدواج من با اون پسره مخالفت کردن گفتن باید ب پسر عموت بله بگی
فقط مامانم با من بود یک هفته کارم گریه بود گفتم من پسر عموم رو نمیخوام ب زور ذاضیشون کردم اون پسر با خوانودش اومدن انگشتر آوردن ما نامزد کردیم
تو دوران نامزدی خیلی ب ما سخت گرفتن بعد از ۷ ماه عروسی کردیم رفتیم سر خونه زندگیم خدا رو شکر میکنم که با شوهرم ازدواج کردم خیلی دوستش دارم
اونم همینطور زندگی خوبی دارم تا الان چیزی برام کم نزاشته حاصل این عشقمون دوتا پسر بچه شیرینه واسه همتون ی زندگی پر از عشق آرزومندم...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید👇
مهریه ازدواج همسر ابراهیم یک جلد قرآن، یک جلد نهج البلاغه و ۲۷ تومان پول بود،بعد از مراسم عقد آمدند خانه ما چه آمدنی داخل اتاق نشسته بودند ساعت یازده شب بود صدای گریه ابراهیم بلند شدطاقت نیاوردم رفتم از لای در نگاه کردم رختخواب را جمع کرده بود و سجاده اش پهن بود خانمش هم قرآن یا مفاتیحی دستش بود
تا ساعت پنج صبح ناله الهی العفوش بلند بود صبح هم که آمدند صبحانه بخورند، چشم هایش قرمز و متورم بود بعد از صبحانه رفتند زیارت مزار شهدا ی شهرضا بعد از زیارت قم به پاوه بر گشتند
همسر شهید همت
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
به دلم افتاد چله بگیرم
🌸🍃🍃🌸
سلام اميدوارم حال همه عزیزان عالی باشه
من یه ماه پیش مشکل بزرگی پیداکردم ی شب که نمازمغرب وعشاروخوندم یهو به دلم افتاد چله شهدا بگیرم وهرشب بعدنماز زیارت عاشورا وذکر هدیه میکردم به یک شهیدوباهاش دردودل میکردم خیلی زیادهم استرس داشتم ونگران بودم مشکلم حل نشه امامیدونستم شهدا هیشکی رودست خالی ردنمیکنن😭😭😭 تااینکه وسطای چله بودم وکلی استرس وشبی که مشکلم حل شد به سه تاشهیدکه همون موقع نوبت خواندن زیارت عاشورا براشون بودم توسل کردم وهمش احساس میکردم کنارم هستندالهی شکرمشکلم حل شد وماهمیشه مدیون شهداییم چه درزمانی که زنده بودندوازمملکت دفاع میکردند وچه الان که رفتندوبازم زنده اند اگه بهشون رو بزنی دست خالی ردت نمیکنن🙏🙏🙏🙏🌺🌺🌺🌺😭😭😭😭😭😭
#تجربه
#سیاست
#عاشقانه
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره👇🍃
میخوام یه خاطره از شوهرم براتون بگم:
ما تازه ازدواج کرده بودیم،
همراه عموم و بچه هاش پارک آبی رفتیم دو تا قایق اجاره کردیم
بجه ها به همراه همسرم سوار قایقها شدن
عموم دختر کوچیکش رو که 3 سال بیشتر نداشت میخواست تو قایق بده یکی نگهش داره که تو آب نیفته
از اینجا به بعد قصه از زبان شوهرم:
منم اصرار که سارا رو بدين من بغل کنم که نیفته
نگو سارا اسم دختر بزرگشون بود که 16 سالش بود😱😱
اون کوچیکه اسمش نهاله 😅😅
یه بارم گفتن سارا خودش میشینه گفتم نههههه بدین من بغلش کنم که تو آب نیفته😳😳😳
خانمم تو قایق ننشست و منتظر برگشتم بود که چشامو از حدقه در بیاره😡
خوب تقصیر من چیه، تازه ازدواج کرده بودیم نمیشناختمشون😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سیاست🍃👇
نمیدونم چرا بعضی خانم ها عادت دارند که مدام خودشون رو با دیگران مقایسه کنند و همش از خودشون عیب و ایراد بگیرن، یعنی مدام دیگران رو از خودشون بهتر و سَر میدونن
من نمیگم مغرور باشید ها
هرگز !! غرور صفت زشتی هست.
من میگم خودتون رو دوست داشته باشین . همین! کسی که خودشو دوست داره، آرامش داره، دلش آروم هست. دنبال تمسخر دیگران نیست. دنبال اثبات خودش به همه نیست. دنبال عمل های زیبایی و آرایش های عجیب نیست.
یه نکته دیگه هم درگوشی بهتون میگم : خانم هایی که به جای ظاهر، بیشترین توجهشون به باطن هست و دنبال آموزش دیدن و افزایش علم و مهارت اند اعتماد به نفس بیشتری دارن.
یه قانون رو همیشه یادمون باشه:
ما اجازه نداریم خودمون رو مقابل کسی تحقیر کنیم و اجازه نداریم کسی رو نزد خودمون یا دیگران #تحقیر یا تمسخر کنیم.
این ها ویژگی های یک خانم فهیم و #باشخصیت هست. سعی کنیم، مسیرمون ، رسیدن به این جایگاه باشه ...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿