┄┅┄┅┄ ❥✿❥ ┄┅┄┅┄
اگه از چیزی ناراحــت شدید، همون وقت شروع به دعــوا نکنید
چون هرچی بگید، همسرتون باز هم همون حسی رو داره که در موقع انجام اون کار ناراحت کننده داشته و باعث شده اون رفتار رو از خودش بروز بده و شما ناراحت بشین!!
باید بهش فرصت بدید تا فضاش عوض بشه تا بتونه یه جور دیگه به ماجرا نگاه کنه
بنابراین باید نسبت به موضوع حساسش نکنید و صبر کنید بعداً که هردوتون آرومتر شدید، تو خوبی و خوشی مطرحش کنید ...!
👈این که کلاً نباید مرد رو به این حد رسوند که نتونه خودش رو کنترل کنه!!!!
چون ممکنه یه کارهایی بکنه یا حرفهایی بزنه که دیگه حرمتها شکسته بشه و نشه جمعش کرد ...!!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 ♥️ ┄┅┄┅┄ ❥✿❥ ┄┅┄┅┄ آنچه كه زن واقعا میگه اينه: «وقتى تلويزي
♥️🍁🍂🍁🌿 اين پيام هست كه مرد میتونه بشنوه و درك کنه، همچنين اين پيام، براش «تمركز» و «علتى واسه گوش دادن» بوجود میاره.
مردا نمیدونن كه توجه اشون، چقدر واسه زن مهم و آرامش بخشه. وقتى كه زن روش فكركردن و صحبت كردن مرد رو درک نمیکنه، به طور اشتباه فکر میکنه كه همسرش بهش اهميت نمیده.
ترفندهاى خانوما واسه صحبت كردن، طوریکه مردا گوش بدن اگه زن در صحبت كردن با مرد، خودش و محدود كنه ممكنه كه مرد بيشتر به حرفاش گوش بده اما اين كار، زن رو از ويژگیهاى زنونه اش دور میکنه. موقعیکه زن به خونه میاد، اول دنبال اینه که ويژگیهای زنونه و مردونه خودش رو دوباره به حالت تعادل برسونه.
بنابراين اگه بطور ناگهانى و به طور «زنونه» شروع به صحبت كنه و بدون روشن كردن اهداف خود عواطفش رو بروز بده اين كار به طور اجتناب ناپذيرى روابط خانوادگى خوب شون رو خراب میکنه. سرانجام، هم توى ذوق مرد میخوره هم ويژگى زنونه خودش رو كه همان نياز به صحبت هست رو از دست میده و اين دو مورد واسه شادى و رضايتمندى او مصيبت باره. به منظور آسوده بودن و ارتباط دوباره با شور و شوق، عشق و محبت و ويژگیهاى زنونه، بعد از يك روز كارىِ رقابتى، كارآمد، جنگجويانه و هدفمند، زن به آزادى، رخصت و حمايت در روابط خانوادگیش نياز داره تا عواطفش رو به صورت غيرهدفمند، غيرمنطقى، غيردقيق و غيرمعقول منتقل کنه.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
برای پسران و دخترانی که امر ازدواج بر آنها سخت شده است و با مشکل مواجه شدهاند ...🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
ختمهای شریفه مجرب زیر که مدت آن یک هفته است پیشنهاد میشود:
هفتاد مرتبه آیت الکرسی بخواند.
هفتاد مرتبه سوره اخلاص قرائت کند.
هفتاد مرتبه سوره شریفه ناس را قرائت کند.
هفتاد مرتبه سوره شریفه فلق را قرائت کند.
این ختم مجرب است و به اذن خداوند تبارک و تعالی نتایج سریع دارد.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نخونی از دستت رفته .. دعا کنید بارداری بعدیم سالم باشه🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فقط ۱۰ سالم بود که خونه یکی از اقوام دورمون که تو شهر دیگه ان رفتیم.تو حیات بازی میکردم که پسرشون امیرعلی بهم گفت مواظب باش میوفتی و لبخند زد بهم ۱۵ سالش بود.عصر تو اتاقشون خواب بودم بیدار شدم دیدم بالاسرم شربت و میوه و شیرینی و اجیل هست گفتم اینارو کی برام اورده ابجیم گفت امیرعلی.سالها گذشت و من ۱۶ ساله شدم امیرعلی شهر ما سرباز اومد.یه روز دعوتش کردن خونمون مهمون .همش زیر چشمی نگاهم میکرد منم برام عجیب بود که چرا نگاه میکنه اخه از شوخی گذشته من اصلا نوجونی جذابی نداشتم براهمین فکر نمیکردم عاشقم شده باشه.یه دماغ گنده پف کرده با چشمای ریز که انگار با سوزن سوراخ کردن.ابروهای موکت شده مشکی و صورتی پر مو لبای نازک و کوچیک با یه چادر سفید که یه طرفشو بلندتر سرم کرده بودم یه طرفشو کوتاهتر.واز همه مهمتر یه شلوار گشاد بلند قرمز 😂😂😂بعله اینجوری بود که دلبری میکردم برای امیرعلی.اونروز که امیرعلی رفت خالم زنگ زد و گفت که امبرعلی بهش زنگ زده و گفته که از من خواستگاری کنه ولی من گفتم نه چون خیلی کوچیک بودم.۱۸ ساله شدم یه روز یکی بهم پیام داد و گفت من از بچگی دوست داشتم و میخوام بدونم توام منو دوست داشتی یا نه.راستشو بخواید منم دوسش داشتم ولی از ترس و خجالت ردش میکردم.و باز ردش کردم اما سمج تر از همیشه خواهرشو فرستاد جلو .همه راضی بودم مادر و پدرم میگقتن عقد بمونید تا درست تموم شه ولی من میگفتم نه.اخرش با کلی دعوا ردش کردم .یه سال بعد که بار رقتیم شهرشوک مسافرت هتل گرفته بودیم نگو امیرعلی فهمیده و تا خود صبح جلوی هتل وایستاده شایدما بریم بیرون منو ببینه از دور.هوا هم سرد بود برف خیلی سنگینی باریده بود.باز بهم پیام داد و من ایندفه اب پاکی رو ریختم رو دستش و گفتم کس دیگه رو دوست دارم.به گفته ی خودش از هتل تا خونه پیادا رفته بود میگفت تو راه با مشت میکوبیدم روی دلم و گریه میکردم.امیرعلی سیگاری نبود ولی میگفت یه بسته سیگار گرفتم کشیدم .میگه دوستام تو اون حال میدیدن منو میخندیدن میگفتن جو گرفته.بازهم سالها گذشت خبر رسید که امیرعلی داره ازدواج میکنه.انگار چنگ به دلم زدن اخه من خیلی دوسش داشتم از همون بچگی ولی رد کردنم از رو ترس و خجالت بود.رفتم مزار شهدا نشستم یه دل سیر گریه کردم از شهدا خواستم کمکم کنن اونقد زجه زدم التماس کردم.شب امیرعلی بهم پیام داد خیلی باورش برام سخت بود انگار دعام گرفته بود.گفت دارم ازدواج میکنم اما یه چیزی رو هیچ وقت یادم نمیره :(الان ۲۷ سالمه از ۱۵ سالگی دوستت داشتم اونوقت بهم گفتی یکی دیگه رو دوست داری.من غیر تو نتونستم کسی رو دوست داشته باشم.الانم از ترس حرف مردم دارم زن میگیرم.یه سال نشده طلاقش میدم .دختره منو خیلی دوست داره.ولی من حسی بهش ندارم )گفتم منم دوست دارم امیرعلی از اولشم دوست داشتم از همون بچگی باور نکرد.قسم خوردم براش.اونقدر گفتم و نشونه دادم که صبح شد .گفت باید زودتر میگفتی الان چه فایده ای داره؟الان که پای یکی دیگه وسطه؟میگفت که با پنهون کردن علاقه ات بدبختم کردی.امبرعلی گفت راه بزگشت ندارم و باید باهاش ازدواج کنم نمیتونم این دختررو بازی بدم.منم گفتم این کار درستیه بازیش نده و بلاکش کردم که به خاطر من قید اون دختررو نزنه .فردا بهم با یه شماره دیگه پیام داد گفت نمیتونم ازت بگذرم.اگه میدونستم دوستم داری تا قیامت منتظرت میموندم.من این دختررو ول کردم بهش گفتم خوشگ نمیاد ازت من تورو میخوام.)بچه ها خیلی ناراحت شدم باهاش دعوا کردم گفتم تو دل دختر مردمو شکستی فردا اگه ما با هم ازدواح کنیم زندگیمون داغون میشه.قسم خورد گفت نا خودم راضی بودم باهاش ازدواج کنم نه خانوادم گفت از ترس حرف مردم اینو پیدا کردم.(راجب این دختره یه پست جدا میزارم توضیح میدم)خلاصه ما باهم دوست شدیم تا یک سال کا امیرعلی استخدامش جور شه و بره سر کار.بعد که رفت سر کار ازدواج کردیم .باورتون نمیشه خیلی خوشبختم بچه ها خداروشکر .انگار خدا منو گذاشته تو قطعه ای از بهشتش.بابام همیشه میگه من پسری بهتر از امیرعلی تو عمرم ندیدم.انقدر که ماهه این پسر.براتون همچین خوشبختی با کسی کا دوسش دارید رو ارزو میکنم تازگیا باردار شدم از امیرعلی و سقط شد دعا کنید دوباره بارداری سالمی داشته باشم .البته گفته باشما الان اونجوری که گفتم زشت نیستم بزرگ شدم خوشگل شدم 😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
ما دست از سفر کشیده بودیم،
مثل آدمهایی که یکروز خسته میشوند
از کوچ و دلِشان میخواهد یکجا بمانند،
ما آمده بودیم بمانیم،
از آن ماندنهای نرفتنی که قرار است
هرگز خاطرات خوشش از خیالمان نرود،
از آن ماندنهایی که صندلیات گرم میشود
و پایت خواب میرود
و دلَت میلرزد از خوشی...
ما ماندنی بودیم،
اگر جایمان را خالی نگه میداشتند
و صندلیمان را به آدم خستهای
که تمام جاده را پیاده آمده، تعارف نمیکردند،
اگر پشت رفتنمان " اگه تو از پیشم
بری شمعدونیا دق میکنن" میخواندند
و مثل فیلم هندیها میدویدند پشت سرمان
و زمین میخوردند برایمان از غم...
مگر آدم چقدر میتواند برود؟
چقدر میتواند تنها بماند و هیچکس نباشد بگوید
"خوبان فراوان دیدهام اما تو چیز دیگری "؟
چقدر میتواند بگذرد از آنهایی که دوستَش دارند
و توی دلش چیزی تکان نخورد؟
قرار نیست که تا همیشه مسافر باشیم،
قرار نیست که تا همیشه
مثل کبوترهای مهاجر پرواز کنیم
و به آب و هوای هیچ دلی وابسته نمانیم...
همهیمان یکجایی، دست از پرواز میکشیم،
به قصد ماندن،
به قصد دوست داشتن!
همهی ما،
بلاخره ماندنی میشویم
اگر جایمان خالی مانده باشد...
#نازنین_عابدین_پور
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام
پناه
تو دوران ۱۲ _۱۳ سالگی احساسات زود گذر بهم غلبه کرد من از این چیزا بدم میومد !
💕🍃💕🍃🍃
نمی دونم چیشد ولی یه روز تو اتاق داشتم درس می خوندم که پسر عمه اومد خونه ما من قلبم به شدت تند می زد !و نفسم در نمیومد 😅🤣..!
بعدش حالم از خودم بهم می خورد چون از ازدواج به شدت بدم میاد
بعد دیگه گفتم بگذار با خودم روراست باشم.
دیگه گذشت و من ندیدمش و اون حس و حالم از بین رفت 😂😂😂😂😂
دیگه یه حاج آقایی بود نماز می خوند تو مسجد ما نمی دونم چرا دوباره همون طوری شدم (حالا حاج آقا هم زن داره😄)دیگه به خدا گفتم خدایا من نمی رم مسجد اگه می خوای من بیام مسجد پس این حاج آقاهه نباشه که همین شد حاج آقا رفت 😂😂😂🤣
دیگه الان در ۱۸ سالگی پسرعمو گرامی رو دیدم همینطور شد
خلاصه اینکه جدی نگیرید ابن احساسات نوجوانی رو 😂😂😂😂🤣🤣🤣
من جوری بودم که هر مردی رد می شد از جلوم یه جوری می شدم 😄😁😂😂😂😂😂🤣🤣🤣
خیلللللللللللللیییییی مسخره است و عذاب آفرین
نکته ی مهم اینکه آدم با خودش روراست باشه و سرگرم کارهای مهم باشه مثل ورزش و درس وبهش فکر نکنه
می گذره بعد به حال اون روزت می خندی 😂😂😂😂😂
بعد هر مردی هم رد میشه یه برداشتی از رفتارش داری
😆
اینا طبیعه ولی خیلی خسته کننده وعذاب جهنمیه 🤣🤣🤣🤣
میگه عشق اونیکه اول عقلت بهش بله بده بعد دلت !😍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بخشی از آیه 74 سوره فرقان جهت ازدواج....🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
از آیت الله بهجت در رابطه با دعای براورده شدن حاجت در امر ازدواج سوال پرسیدند. ایشان بیان کردند که آیه 74 سوره فرقان را در زمانهای مختلف زیاد بخوانید. چرا که این دعا جهت توسل به خدا برای ازدواج بیار موثر است. در پایین نیز این آیه را برای شما آوردهایم:
رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّهَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا
پروردگارا! به ما از جانب همسران و فرزندان مان مایه روشنى چشم عطا بفرما (آنچه مایه شادى است) و ما را پیشواى پرهیزگاران قرار بده
#ازدواج🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
ادمین:
🍃🍃🍃💕🍃🍃
دوستان عزیزم سرگذشت قدیمی و خانزاده ی گلزار رو بخونید...
دختریکه در خانواده ای بدنیا میاد که دخترزایی مایه ی سرافکندگی بوده...
اگر درددل یا عبرتی دارین برامون ارسال کنید..
💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃
سرگذشت قدیمی #گلزار
داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی...
(دوستان سرگذشت جای من کجاست بعد از تکمیل شدن بارگزاری میشه..)
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
قرار بود چی بشه ...
ماهیه میترسید چیزی بگه ...
ولی من رفتم سمت بابا و با هزارتا سوال نگاهش کردم و گفتم : بابا قراره ابجیم شوهر کنه ؟
حمیده خودش بیشتر از من شوکه بود و به بابا چشم دوخت ...
بابا بلند شد سرپا و گفت :رباب یه چایی بیار برای من ...
و رو به زنش مریم گفت :قراره یه ادم خوب بیاد اگه بشه دخترم قراره زن یه نظامی ارتشی اسم و رسم دار بشه ...
مریم میاد و اینجا میمونیم ...
منم دیگه ازتون جدا نیستم ...
هر سه خشکمون زد و حمیده نزاشت اتفاقی بیوفته و گفت: بابا من نمیخوام شوهر کنم ...جواب رد بده بهشون ...
مریم اخمی کرد و همونطور که میرفت کنار حمیده گفت : نمیشه دخترم تو دیگه داره سنت میره بالا ...امروز شوهر نکنی دیکه کسی نمیاد سراغت این یه پسره که ازدواج نکرده خدا به روت نگاه کرده ...
سی و پنج سالشه همسن و سال خود منه ...
مثل پدرت ثروتمند و اسم و رسم داره ...تو نگران این دوتایی اونا با من ...
نمیزارم اب تو دلشون تکون بخوره ...
حمیده نگاهمون کرد ...با نگاهمون التماسش میکردیم تنهامون نزاره ...اون حکم مادر رو داشت برای ما ...
هنوز هیچی نشده بغض کرده بودیم و نگاهش میکردیم ...
بابا پکی به سیگارش زد و گفت : رباب کر شده امروز برو ماهیه صداش کن بگو بیاد پذیرایی کنه ...باید یاد بگیره خانم خونه دیگه مریم ...
انگار مریم جادوش کرده بود و بابا فقط میگفت مریم...
اب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم : بابا چرا میخواین بیاین اینجا ؟
سوالم انگار خیلی بد بود و به مریم برخورد و گفت : گلی جان دوست نداری نمیام من تو خونه ام خیلی ام راحتم ولی پدرتون که مدام نگران شما هاست ....پیش منه ولی فکر و ذکرش شما هاید ...منم نخواستم ازشما دور بمونه ...خدایی نکرده گناه پدر و دختری میوفته گردن من ...
ابروشو طوری بالا میداد که انگار طلب هفت پشتشو از ما داره ...
بخاطر نگاه پر از خشم بابا سکوت کردم و حمیده هم اشاره کرد حرفی نزنم ...
رباب دستپاچه اومد و مریم رو برد تا اتاق بزرگ رو براش اماده کنه ....بابا که رفت بیرون ...با عجله پایین پای حمیده زانو زدم و گفتم : ابجی قراره چی بشه ؟
حمیده الکی سعی میکرد خودشو اروم نشون بده و با نفس عمیفی گفت : قرار نیست چیزی بشه ...
ادامه دارد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿