eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
635 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 امروز رفتم دنبال بچه از مهد بیارمش، تو راه گفت: مامان میدونی بعضی از دوستا یه بار مصرفن؟ گفتم: مامان یعنی چی؟ گفت: یعنی فقط یه بار میبینیشون، مثل دوستای که تو پارک پیدا میکنی. بعد گفت: ولی بعضی دوستا صد بار مصرفن مثل دوستای مهد، گفتم مامان اونا دوستای همیشگی ان، گفت نه بابا هیچ چیز تو دنیا همیشگی نیست، خوب بلاخره یه روزی از مهد میریم مدرسه دوستیمون تموم میشه. ‏کاش منم قدر تو از دوستی سر در میوردم بچه‌جون. ‌ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🟢 🔸دیدگاه متفاوت در باره فقر 🍃💕🍃💕🍃 روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه‌روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد، ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما به دیوارهایش محدود می‌شود اما باغ آنها بی‌انتهاست! ▫️با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم … @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
بسم الله الرحمن الرحیم 📿🌺🍃 🌺 ❇️ ماجرای یک تک بیتی محشر 💠 مداح اهل بیت، حاج آقای سازگار تعریف می‌کردند: ✍️ (در یکی از جلسات دیدار شعرا با آقا) همه شاعران شعرهای عریض و طویل‌شان را خواندند و مورد تشویق جمع قرار گرفتند. و شعر هر که بهتر بود، به‌به و چه‌چه بیشتری می‌کردند. 👈 تا نوبت به یکی از شعرا رسید، ایشان رو کرد به حضار و گفت: من برای امشب «یک بیت» آوردم. حضار زدند زیر خنده!😂 جمعیت که ساکت شد، گفت: تازه یک مصراعش را هم از «حافظ» عاریه گرفتم!😅 این بار علاوه بر مردم، خود رهبری هم زدند زیر خنده.😄 وقتی جمعیت آرام شد، خواند: «ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد» همه منتظر مصراع بعدی بودند که خواند: تمام هستیِ زهرا، نصیبِ نرجس شد! تا چندین دقیقه صدای تکبیر و صلوات از همه جا به گوش می‌رسید. ✨ ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد 💫 تمام هستیِ زهرا، نصیب نرجس شد! @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
💕🍃🍃🍃🍃🍃 سلام همرازجان صبحت بخیروخوشی عزیزدلم تو روخدا پیام منو بزار خیلی ب کمکتون نیازمندم😔😔😔😔بیش
🍃💕🍃💕🍃🍃🍃 دوست عزیزپیام توخوندم واقعادلم گرفت برادرمن هم تو6ماهگی تشنج کردوچون پرستاربهش امپولش عوضی زده بود عقب مانده شدوحالا30سالش هست وعقلش اندازه یک بچه 6ماهه مونده ولی چه میشه کرد درست هست می بینیم عذاب می کشیم ولی مجبوریم.شماهم یایک پرستارخانم میانسال برای پدرتون بگیریدپرستارجوان نمیشه چون داداشهاتون بزرگ هستندویاهم مجبورهستید یک مقدارپولی به اسایشگاهی که مراقبتش عالیه بدهیدبرای نگه داریش...شماخودتون هم شوهرداریدواگربدونه بین شماوبرادراتون سوتفاهم یاجروبحثی میشه نمیزاره خونه بابات بری.ولی به نظرم من اسایشگاه بهترهست چون همیشه دکترهست ومراقبتشون عالیه هروقت هم خاستی میتونی بری وببینی بابات وخیالت هم راحت میشهواونجاپدرت باامثال خودش همنشینی می کنه وتنهایی نمی کشه تنهایی دردبزرگی هست که همیشه چشم به دربمونی....همرازجونم بزارگروه خواهشن🙏🙏🙏 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
صرفاخاطره 🌸🍃🌸🍃 یه خاطره از خواستگاریم بگم.😁 با آقای خواستگار رفتیم اتاق دیگه ای که حرفامون رو بزنیم.. اصلا هیچ آموزشی در این زمینه نداشتم که چی مهمه تا بپرسم(خداییش باید درین زمینه یه کلاسی اطلاعاتی از قبل آموخته باشیم آخه حرف یه عمر زندگیه...همینجور الکی الکی) خلاصه رفتیم حرف بزنیم من پرسیدم :حقوقتون چقده؟بنده خدا با سری افکنده گفت کمه😔 تو دلم گفتم ناراحت شدا کاش یه سوال بپرسم اینو یادش بره🤓 دوباره پرسیدم خواهر برادراتون چنتان؟ دوباره با صدایی خجول گفت :زیادن.. دیدم بدتر شد😁گفتم اشکالی نداره ماهم زیادیم.. ما5تا خواهر برادریم شوهرم6تا دیگه ترجیح دادم سوالی نپرسم😎😁 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
💕🍃💕🍃🍃 مورد داشتیم طرف شماره زن دومشو رو تو تلفنش بنام «باطری ضعیف است» ذخیره کرده بود. هروقت زن دومش زنگ مى زد و خودش نبود، زنش تلفنش رو میزد به شارژ. خداییش این خلاقیت مدال داره هنر نزد مردان ایران است و بس 😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
✍️ 🔸نجات با پرداخت هفده ریال دوستی داشتم دارای کمالات ایمانی و فوق العاده عاشق حضرت سیدالشهداء علیه السلام، نزدیک عید غدیر از دنیا رفت، خودم متکفل کفن و دفن و غسل او بودم. با وصیت جالبی که داشت تصور می کردم در عالم برزخ از هر جهت آزاد است، ولی چند روز پس از مرگش، به خواب یکی از عاشقان حق که وصی او نیز بود آمد و به او گفت: گوشه یکی از دفاتر مغازه ام هفده ریال مربوط به حساب فلان شخص است که از قلم افتاده، آن را بپردازید، دفاتر را بررسی کردند همان طور بود که گفته بود؛ هفده ریال را به صاحبش برگرداندند و او را از رنج آن راحت کردند. 🔸منبع : انصاریان، حسین؛ عرفان اسلامی: 7/ 24 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
نوستالژی قدیمی همونجا که غم جا نداره😍🍃🍃🍃 خوشتون اومد؟🌸🍃
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 یک روز کل خانواده نشسته بودیم داشتیم یک فیلم آمریکایی می‌دیدیم تو یکی از سکانس های فیلم اینا واسه نهار سوپ داشتن می‌خوردن خلاصه مامان منم که دل پر داشت از ما که به هیچ وجه سوپ نمی‌خوریم شروع کرد به غرغر : که بفرما اینا که آمریکایی ان دارن سوپ میخورن یعنی شما از این خارجی ها هم بیشترین که سوپ نمی‌خورین ؟ با همین سوپ خوردن ها آنقدر پیشرفت کردن و... همین جور که مامانم داشت غر میزد یکهو دیدیم اینا سوپ خوردنشون تموم شد بعد زنه تو فیلم رفت یک مرغ سرخ شده درسته رو از تو فر در آورد گذاشت سر میز😂😂 بعدش که مامانم دید خیلی ضایع شده تلویزیون رو خاموش کرد و گفت این فیلما به درد بچه ها نمیخوره بد آموزی داره😳😳😐😐 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
ادمین: 🍃🍃🍃💕🍃🍃 دوستان عزیزم سرگذشت قدیمی و خانزاده ی گلزار رو بخونید... دختریکه در خانواده ای بدنیا میاد که دخترزایی مایه ی سرافکندگی بوده... اگر درددل یا عبرتی دارین برامون ارسال کنید.. 💕💕🍃🍃🍃🍃🍃 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستان سرگذشت جای من کجاست بعد از تکمیل شدن بارگزاری میشه..)
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
یک ماه گذشت و پای حمیده رو از تو گچ در اوردن و خواهرم تونست راه بره ... مریم برامون سنگ تموم گذاشت و لباسهایی تنمون میکردیم که حسابی قشنگ بود ...اخلاقمون تغییر میکرد و از اون تقلید میکردیم ... راه رفتنم مثل اون شده بود و با حوصله مینشستم و کوچکترین کارا رو هم به خدمه واگذار میکردم ...تو یه چشم به هم زدن حمیده رفت خونه شوهر و قرار بود اخر هفته براش عروسی بگیرن ... من و ماهیه کم کم به داشتیم به همه چیز و نبودن حمیده عادت میکردیم ... حمیده اصلاح کرده بود و باورمون نمیشد اون همه زیبایی یجا جمع شده باشه ...شوهرش یه نظامی بود و پسر مهربونی بود ولی نظامی ها همیشه سر سخت و محکمن ... لباس عروس تو تن حمیده بود و مثل ماه میدرخشید ‌... من و ماهیه هم پیراهن شبیه هم تنمون کردیم و مریم با وسواس تمام موهامون رو جمع کرده بود ...تو این یکسال حتی یبارم‌نشده بود که ناراحتی بینمون پیش بیاد و کنار هم خوب بودیم ..‌ بهم عادت کرده بودیم ... حمیده طلاهایی که براش اورده بودن رو انداخت و تو آینه به خودش نگاه میکرد ... از پشت سر نگاهش کردم و گفتم : خیلی خوشگل شدی ابجی ... دستمو که روی شونه هاش بود فشرد و گفت : تو از منم خوشگلتری ... ماهیه اون سمت شونه اش وایستاد و گفت : من چی؟ _تو که ته تغاری مایی و از همه شیدین تر ... هر سه تامون بغض کرده بودیم و بهم نگاه میکردیم ...تا اون روز نمیدونستم دوری از حمیده چقدر سخت میتونه باشه ... حمیده اخر شب بعد از عروسی راه خونه شوهرش شد ..‌خونه اونا باغ بود و یه خونه مجللل داشت ..‌تعریفشو از مریم شنیده بودیم اون برای ناهار که دعوت شده بودن رفته بود ... حمیده ابجیم رفت و حتی تو عروسی اونم نتونستم خوشحال باشم ...من و ماهیه بهم تکیه کرده بودیم و رفتنشو از دور نگاه میکردیم که سوار بر ماشین شوهرش ازمون دور میشد ... حمیده تنهامون گذاشت و دیگه برای جلوی اشکهامون رو گرفتن قدرتی نداشتیم ... مریم پشتمون ایستاد و گفت : گریه نکنید یه روزم نوبت شماست که برید خونه شوهر ... اونشب اولین شبی بود که حمیده نبود و تا صبح گریه کردیم ... افتاب تازه بیرون زده بود که مریم اومد داخل اتاق و گفت : اونموقع که تا لنگ ظهر خواب بودید خواهرتون بود ... الان دیگه وقت خواب نیست ... اماده بشید نیم ساعت دیگه معلمتون میاد درس دارید ... نمراتتون کم باشه تو همین حیاط فلک میشید ... ادامه دارد... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿