دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک آشنایی🍃👇
خب سلام سلام😊
من تقریبن 4سال پیش عاشق امیر شدم خیلییییی دوسش داشتما انقدری ک حتی نگاش میکردم ته دلم کلی ذوق میکردم حاضر بودم جونمم براش بدم اونم همینطور بود.....🌸🌱
شایدم من اینجوری فکر میکردم من حسم بهش عشق بود ولی اون وابستگی بعده گذشت چن سال باهم بودن کم کم عوض شد و بهونه این رفتار و کاراش این بود ک دیگ اون پسر بچه نیستو بزرگ شده هی میرفت و میومد دوباره...
از رفتارش و کاراش ناراحت میشدم،دلم میشکست ولی هنوز دوسش داشتم و نمتونستم بش ن بگم:)🖤
ساختم و ساختم با همه بدیاش و اومدن و رفتناش تا اینک ی روز ازم ی چیزی خواست ک منی ک حسم بهش واقعا عشق خالص بود و دوسش داشتم و دختر بودم و سنمم کم بود نمیتونسم انجامش بدم گف باید رابطه داشته باشیم بنظرم هر کی بود همون لحضه همه چیو تموم میکرد ولی من گفتم دوستت دارم جونمم میدم براتا ولی اینو ازم نخواه ازش خواستم ک حرف بزنه بام از عوض شدناش از حسش بگه ک چیشده ک تغییر کرده و تبدیل ب این شده اگ مشکلی دارع بگه ک گوش میدمش با تموم وجودم ولی اون فقط رفت برای همیشه 4سال عشقو گذاشت زیر پاش فقط برای ی حس نیاز و همون شبی ام ک از پیشم رفت رل زد و استوری شدن،خاطره هاش با ادم جدید...
من نمیدونم الان حسم بهش چیه فقط میدونم دلم نمیخواد اصلا ی روزی ی جایی باهاش برخورد دوباره داشته باشم من نمیدونم ک چون بعد این همه وقت اینجوری دلم شکست میتونم دوباره عاشق شم یا ن یا اینک دوباره اعتماد کنم ولی بنظرم همه مث همن بی حسی و بیخیالی بهتره حداقل تا ی مدت طولانی
اونایی ام ک میگن اینایی ک میگن همه مث همن همه رو تجربه کردن باید بشون گف اونا فقط از کسی ضربه خوردن و بدی دیدن ک همه کسشون بوده ن تجربه کردن همه
به امید روزهای خوب و فراموش کردن روزای بد🙂👌🏻
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
💕🍃🍃🍃🍃😊 قشنگه بخونید
اسما جون میگه
🍃🌸🍃
شروع زندگی متاهلی ام، وقتی میخواستم آشپزی کنم، حتما اندازه و پیمانه ها برایم مهم بود. هر وقت از مادرم دستور غذایی را میپرسیدم، این جمله را میشنیدم، من چشمی میریزم! برایم عجیب بود. مگر میشد؟ میخندیدم و میگفتم: قربان چشمان میشی و قشنگت شوم . اندازه بگو مادر جان! اندازه! و برای آنکه دست از سرش بردارم چیزی میگفت و تمام.
یواش یواش یاد گرفتم چشمی کار کردن یعنی چه! اما برای پخت همه چیز جواب نمیداد! پیمانه و اندازه مهم بود! آن را هم سعی کردم یاد بگیرم.
آشپزی با پیمانه و اندازه راحت بود و هست، اما زندگی با اندازه و معیار کمی سخت بود!
میگویم بود! چون دیگر نیست. من خیلی جاها دست به اندازه ی خودم زدم تا با زندگی ،آدم هایش و روزهایش کنار بیایم.اما اشتباه بود. آدمیزاد هر کدام ترازویی در ذهن دارد، همه چیز را بالا و پایین میکند و بعد با توجه به شرایط خودش تصمیم می گیرد ! شاید هم اکثر آدم ها در دنیای ذهن خودشان قاضی هستند و راضی! پس بهتر است من خودم باشم، با صداقت رفتار کنم و دست به اندازه ی خودم نزنم. این طور ذهنم آرام تر است و حالم بهتر.
خوبی بزرگ روزگار این است که میگذرد.
دست به حد و حدود خودمان نزنیم. خودمان را قدر بدانیم. به گمانم همین کافی و لازم هر وجودی است.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃
«قل لي هل أحببت امرأة قبلي؟
قل لي لغة. لم تسمعها امرأة غیري...
قل لي: إنی الحب الأول
قل لي: إنی الوعد الأول...»
بگو آیا پیش از من زنی را دوست داشتی؟
چیزی به من بگو
که جز من زنی آن را نشنیده باشد،
بگو که من عشقِ نخستینم،
بگو که من قرارِ نخستینم...
#سعاد_الصباح
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🍃🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃
ایده معنوی اعضا جهت خانه دار شدن
دررابطه با خانه دارشدن دوتاکار هست که خیلی مجربه وهرکی انجام داده حتی اگر شرایط خانه خریدن نداشته ولی خونه خریده(مخصوصا اولیش)
۱.روضه حضرت مسلم
به این صورت که هفت هفته روزای شنبه روزه ی حضرت مسلم روبه نیت خونه دارشدن بخونن(توخونشون باشه بهتره ولی اگرنشد هرجاکه امکانش هست بخونن)
اگرهم کسی نیست براشون بخونه میتونن ازاینترنت دانلودکنن وگوش کنن
۲.آیه ۲۹ سوره ی مومنون رب انزلنی منزلا مبارکا وانت خیرالمنزلین رو روزانه یه تعدادمشخص مثلا ۱۰۰باربخونن ان شاالله نتیجه بگیرن
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
ادمین:
🍃🍃🍃💕🍃🍃
دوستان عزیزم سرگذشت قدیمی و خانزاده ی #گلزار رو بخونید...
دختریکه در خانواده ای بدنیا میاد که دخترزایی مایه ی سرافکندگی بوده...
اگر درددل یا عبرتی دارین برامون ارسال کنید..
💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃
سرگذشت قدیمی #گلزار
داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی...
(دوستان سرگذشت جای من کجاست بعد از تکمیل شدن بارگزاری میشه..)
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
نمیتونستم از اون همه قشنگی چشم بردارم حسن و حسین بدو بدو اومدن سمتمون و رفتیم داخل ..چمدونهامون رو بردن طبقه بالا و پایین فقط سالن بود ...
بساط پزیرایی اماده بود ...دست حمیده رو از دستم ول تکردم و کنارم نشوندنش و گفتم:چه خونه قشنگی ...
ماهیه تو جوابم کفت :در مقابل قلب بزرگ حمیده اینجا چیزی نیست ...
حسن رو پام نشست وگفتم : ناصر خان نیست ؟
حمیده موهامو پشت گوشم زد و گفت:مادر و برادر ناصر دارن میان اینجا رفته فرودگاه دنبالشون....
ماهیه سیبی از تو طرف طلایی برداشت و گفت : مگه خارج بودن ؟
_اره مادرش و خواهرش خارج کشور زندگی میکنن...ناصر و برادرش و پدرش ایرانن ...پدر و مادرش از هم جدا شدن ...
اینا رو ول کن ...شما دوتا چقدر خوشگل و خانم شدید ...مریم سنگ تموم گزاشته ...
دامنم رو مرتب کردم و پامو روی هم انداختم و گفتم : بله مریم بینطیره ...ولی ای کاش میگفتی مهمون داری ما نمیومدیم اولین بار میایم خیلی خجالت میکشم ...
ابروشو تو هم گره زد و گفت : تو خجالت میدونی چیه ...هنوز یادم نرفته چطور زدی تو باسن خیاط ...هر سه با صدای بلند خندیدم ...
راننده برگشت خونمون و ما برای جا بجا شدن رفتیم بالا ...بهمون اتاق جدا جدا دادن وواقعا اونجا قصر بود ...خواهرم تو ثروت ناصرخان غرق بود ..هرچند ما هم خانزاده بودیم ...
یه دامن پلیسه تا روی زانوهام پام کردم و لباسم حریر بود و استین دار ...موهامو از بالا بستم و یه کوچلو رژ لب زدم ...برگشتم پایین پیش حمیده و هنوز رو پله ها بودم که صدای احوالپرسی به گوشم خورد ...حمیده به زن مسنی خوش امد میگفت و ناصر خان بچه هاشو بعل گرفته بود و به پسری که کنارش بود میگفت : پدر سوخته ها هر روز دارن خوشگلتر میشن ...
پسر جون گفت : خوشگلی اونا به مادرشون رفته ..زن داداشش تو زیبایی نظیر نداره ..
حمیده به روش لبخندی زد ...خواهرم قبلا لاغر بود و حالا حسابی باد کرده بود ولی زیباتر هم شده بود ...
پایین پله هارسیدم و سلام کردم...نگاها به سمت من چرخید و اون پسر چشم رنگی روم خیره موند ..
سنگینی نگاهشو حس کردم انگار متعجب شده بود از دیدن من ...و به ناصر خان چشم دوخت ...ناصر خان ابروهاشو بالا برد و گفت : گلزار خواهر حمیده است ...
لبخندی زدم و گفتم : سلام خانم ...جلو رفتم و دستمو به طرف مادرش بردم ..با محبت دستمو فشرد ..موهاش یکدست سفید بود و پف دار ...
دستمو به طرف پسر جون دراز کردم و گفتم : گلی هستم ...
اون رفتار و اون اداب معاشرتمو همیشه مدیون مریم هستم ...
دستشو جلو اورد تو انگشتش یه انگشتر داشت با نگین فیروزه و گفت : خوشبختم گلی خانم ...من عابد هستم...
ادامه دارد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید👇🍃
مصطفی از رزمندگان نیروی قدس بود که اگر بخواهم از سفرهایش بگویم واقعیت این است که تعداد مأموریت هایش از دستمان در رفته بود. البته این نبودن ها در کار آقا مصطفی طبیعی بود و در مراسم خواستگاری کاملا برایم شرح داد
من زمان ازدواج با آگهی کامل او را انتخاب کردم و می دانستم شغلش چگونه است. مصطفی گفت: من سپاهی هستم و لازم است برای سکونت به تهران برویم. گفت که مأموریت زیاد می رود و آدمی نیست که پشت میز نشین باشد. من خودم هم در بسیج و هیئت فعالیت داشتم و اعتقادات آقا مصطفی اعتقادات من هم بود
انقلاب در قلبم جا داشت اما چون زن بودم نمی توانستم مانند او فعالیت کنم و برای کشورم خدمت کنم. مهرشان هم به دلم نشسته بود. با خودم گفتم حالا که نمی توام بجنگم حداقل می توانم کنار یک سپاهی زندگی کنم و به او خدمت کنم
همسر شهید مصطفی زال نژاد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🌸🍃🌸🍃🍃 اعتمادم به همسرم صفر شده
#راهکار_خیانت
سلام من ۲۶سالمه و همسرم ۳۱سالشه
تقریبا هفت ساله سنتی ازدواج کردیم و یه پسر شش ساله داریم ....🍃🍃🌼
من یه دختردایی دارم که دوبار طلاق گرفته و از هر کدوم یه دختر داره .
من از این خانوم زیاد میگفتم جلو همسرم اونم میگفت چرا برنمیگرده به شوهرش.
تا اینکه ما و دختر داییم یه مسافرت کوچولو رفتیم تعدادمون زیاد بود دختر داییم جلو همه و شوهرم قلیون کشید اونجا من شاهد چیزی بینشون نبودم و گذشت تا بعد یه مدت شب شوهرم خواب بود و یه پیام روی گوشیش اومد وچون رمز داشت فقط شماره رو ورداشتم زدم تو گوشیم و دیدم دختر داییم به شوهرم گفته رفتی خونه عزیزم؟
دنیا رو سرم خراب شد همون شب غوغایی به پاکردم ...
ودرگیری شد بین داداشم و دختر داییم و از اون موقع من رابطمو کلا با خونه داییم قطع کردم ...
و اعتمادم نسبت به همسرم صفر شد ...
اما من خیلی دوستش دارم پا پس نکشیدم شوهرمم دوستم داشت، ولی اون دختره بهش گفته بود طلاقش بده جالب بود برام.
من و دختر داییام رابطه خیلی خوبی داشتیم و مثل خواهر میدونستمشون.
من برگشتم سرخونه زندگیم ولی کاملا افسرده شده بودم تا همین چندروز پیش همش فکرهای منفی راجب شوهرم میکردم و هر سری تو بحث ها و دعواهامون به روش میاوردم...
قلبم خیلی شکسته بود و نفرت داشتم نسبت به دوتاییشون و دختره رو خیلی نفرین کردم و آهم گرفت .
تا دو روز پیش بصورت اتفاقی با یه گروه تحول و قانون جذب آشنا شدم و خیلی تحت تاثیرش قرار گرفتم و تصمیم گرفتم تغییر کنم چون اگه فراموش نمیکردم فقط خودم روحم آسیب میدیدیم گفتم دیگه قول میدم بهش فکر نکنم و افکارم رو کنترل کنم تا بتونم خوشبخت بشم (اون اتفاق تلخ یه جورایی فکر منفی بود شاید خودم جذبش کردم آخه دختر داییم با خیلیاس و من گاهی ترس داشتم نکنه مخ شوهرمو بزنه و این اتفاق افتاد)
الان سه روزه که مطالب مثبت و شکرگذاری انجام میدم حال دلم خیلی بهتره آرامش گرفتم و سعی میکنم به خیانت شوهرم فکر نکنم و خودمو عذاب بدم
برعکس کلا تو ذهنم مرورش نمیکنم و خوبی های شوهرم رو بیشتر مرور میکنم و دیدم روی خوبیهایش بازتر شده ...دوستان شاید اتفاق هایی که در زندگیمان میفته یا خیانت میبینیم حاصل افکار ماست که طی چند وقت بعد جذبشون میکنیم .
من از بس دلم شکسته بود دوست نداشتم ایده های مثبت رو واسش عملی کنم اما بهش احترام میزاشتم دوسش داشتم و به زبون میوردم اما الان سر کار واسش یه طرف میوه خنک میچینم میدم ببره و پیامک عاشقانه میدم در کل چند روزه حال دلم خوبه و آرومم
بهتون توصیه میکنم حتما مطالب انگیزشی مطالعه کنید...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿