سلام من یه خانم ۱۷ ساله ام یکساله ازدواج کردم
بایه اقایی ک ازقبل هیچ شناختی ازش نداشتم.ینی مجبور شدم ک باهاش ازدواج کنم پدرومادرم اعتیاد داشتن و منم چون میخاستم ازاون خونه فرار کنم بهش جواب مثبت دادم بیست سالشه.یه پسر کاملا بی احساس که هیچی از عشق نمی دونه من زندگیمو دوسدارم اما شوهرم مث بقیه مردا نیست اصلا بهم توجه نمیکنه سعی میکنم دوسش داسته باشم اما خودش یکاری میکنه سردبشم.همش ب فکر طلاقم چون قلبم محبت میخاد ب نظر شما دوستان چیکار کنم؟😞
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
💕🍃🍃🍃🍃🍃🍃 صرفا خاطره
مجرد که بودم ساعت 3 از سر کار بر میگشتم، تا ناهار بخورم و نماز بخونم ساعت 4 میشد ، بعدش اینقدر خسته بودم که باید دو سه ساعتی میخوابیدم، چه کیفی هم میداد😋😋
بابام بعد از بازنشستگی عضو دوره قرآن مردونه شده بود، وقتی نوبتش میشد چون برادرهام نبودن من مجبور بودم تو آشپزخونه لوازم پذیرایی و چای رو آماده کنم بابام میومد میبرد
پدر گرامی هم عادتی به اطلاع رسانی قبلی نداشت😂😂 در صورتی که از یه هفته قبلش میدونست نوبتشه
یه روز از سر کار اومدم داشتم برای خودم غذا گرم میکردم، بابام گفت راستی امشب دوره قرآن خونه ماست
منم خیلی خسته بودم گفتم ای باااباا اصلا حوصله ندارم، هنوز جمله م تموم نشده بود که بخار قابلمه زد به دستم اندازه یه کف دست سوخت، خیلی بدم سوخت😭😭😭
گفتم خدایا خسته بودم یه چیزی گفتم واقعا این همه خشونت لازم بود😂😂
از اون به بعد هر وقت بابام دوره قرآن داشت جرئت نمیکردم چیزی بگم😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 برای فرزنداوری زیباست🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#تجربه_من ۶۷۲
#خانواده_مستحکم
#تربیت_فرزند
#سبک_زندگی_اسلامی
#پدر
#قسمت_اول
من دختری درس خون پر جنب و جوش بودم با پدری روحانی-نظامی، مقید، خوش اخلاق و با روحیه و بسیار خوش مسافرت با دوتا خواهر و یه برادر زندگی میکردم. عاشق درس عربی بودم و همیشه نمره هام تو این درس نخونده ۲۰ بود و بشدت در تب و تاب کنکور با رقابت بالا با همکلاسیهام بودم.
پدرم تابستونا در طرح اوقات فراغت همیشه بچه هارو دور خودش جمع میکرد و خاطره و معما میگفت. پدر ایام نوجوانی از روستا بخاطر تحصیل به شهر اومد و دبیرستان رو رشته ی انسانی رفت و دیپلمش رو گرفت و در کنار دروس دبیرستان درس حوزه رو هم شروع کرد. وقتی دیپلمش رو گرفت، کنکور داد و وارد دانشگاه شد با وجود ۴ بچه، ماموریت های نظامی، قبول کردن امام جماعتی مسجد، آقاجون عزیزم لیسانس و فوق لیسانس رو در دانشگاه فردوسی گرفت و در کنار درس در رشته ی کاراته به کمربند مشکی و در یادگیری زبان انگلیسی سطح تافل رو بدست آورد.
در اردوهای تفریحی تابستون، برای بچه ها جک و مطالب زیبا میگفت نمونش :
روز و شب گر به حسین بن علی گریه کنی
شرط اول که دهد سود نماز است نماز
و جالب اینجا بود که تمام شعرها و مطالب رو خودشون مطالعه میکردن و یادداشت میکردن و میگفتن.
هر سال تابستون مرخصی میگرفتن و مارو به مسافرت در شهرهای ایران میبردن، تو مسیر هر جا آب می دیدیم، میزدن کنار با مانتو و شلوار و مقنعه میپریدیم تو آب چقدر حال میداد و مامانم غر میزد لباساشون خیس شده، وسایلای تو ماشین خیس میشه و خلاصه، هر طور بود ما دوهفته ی کامل دور میزدیم.
تو چادر میخوابیدیم، مامانم از خونه همه چی حتی ادویه و برنج و روغن و رب و ماکارونی برمیداشت و غذاهای ساده و خوشمزه حتی اشکنه تو مسافرت درست میکرد و چقدر در عین سادگی همه چیز، خوش میگذشت و تابستونا هم هر شب با شام ساده میرفتیم پارکهای شهرمون و شامو اونجا میخوردیم با دوستان و ما کلی بازی میکردیم.
یادمه وقتی پیش دانشگاهی بودم هر روز صبح ساعت یک ربع به ۵ میرفتیم کوههای اطراف شهر و کوهنوردی میکردیم، چایی میخوردیم و بعد خودشون مارو تک تک به مدرسه میرسوندن چون گاها به سرویس نمیرسیدیم ما تو شهر بزرگ زندگی میکردیم ولی بخاطر شغل پدرم به شهر کوچیک رفتیم.
درضمن از لحاظ دروس حوزوی در سطح اجتهاد بودن، پست و مقام های مهم مثل قضاوت و ریاست در تهران بهشون پیشنهاد شده بود ولی پدرم میگفتن قضاوت مسئولیت داره و ریاست رو دوست نداشتن آخر به یک پست کوچیک در یک شهرستان کوچیک راضی شدن...
منو داداشم رو که دوسال باهم اختلاف سنی داشتیم از سن راهنمایی با حفظ قرآن آشنا کردن و تو این مسیر قرار دادن من با داداشم دونفری حفظ کردیم تا مقطع پیش دانشگاهی، من تا آخر جزء ۵ پیش رفتیم هر روز به ما برنامه داده بودن.
من از همون اول راهنمایی در مسابقات حفظ دانش آموزی شرکت میکردم و همیشه مقام میآوردم چقدر اردوهای کشوری شیرین بود با بچه های قرآنی، شهرهای مختلف مثل زنجان و اردبیل آستارا کرمان و بم رو با این اردوها دیدم و آشنا شدم آخر ماه از من و داداشم امتحان میگرفتن و اگر فقط تا نیم یا ۲۵ صدم اشکال داشتیم، اون موقع دوهزار تومن تشویقی هدیه میدادن و اگر غلطمون بیشتر میشد جایزه رو از دست میدادیم.
روی درسامون نظارت داشتن و حتی در نوشتن کلمات زبان در دفتر زبان به تمیزی و فاصله ی بین کلمات تاکید میکردن...
سال سوم راهنمایی من در حفظ قرآن نفر اول کشور شدم، برام جشن کوچیکی تو خونه مون گرفتن و فامیلامونو دعوت کردن و با دست خودشون روی یک مقوا پیام تبریک برام نوشتن. همه برام کادو آورده بودن. رابطه ی من با پدرم مثل دو دوست و همراه بود نه صرفا پدر و دختری...
از ایشون خیلی چیزها یاد گرفتم ولی دست تقدیر این پدر مهربان رو در سال ۸۱ از ما گرفت. ایشون با روحیه ی عالی، ورزش و تفریح، یکدفعه دچار سکته ی مغزی شدند و بعد مرگ مغزی ایشون تایید شد. تیم پزشکی حاذق از تهران اومدن با ما که اصلا تا حالا همچین مریضی ای ندیده بودیم، بسیار مهربانانه صحبت کردن و تفهیم مون کردن برای بحث پیوند اعضا که در نهایت با رضایت خانواده ام و پدربزرگ عزیزم ما دوتا کلیه ها رو اهدا کردیم به دو خانم ۲۵ و ۳۵ ساله ی روستایی بسیار محروم که دیالیز میشدن، بماند که چقدر از طرف فامیل بما حرف زدن که جسد رو تکه تکه کردین و...
بعد از اون چون این کار برای اولین بار از یک روحانی نظامی اتفاق افتاد از طرف شبکه ی تهران فیلمی ساختن و بنام ایثار در تلویزیون پخش شد بعد از اون فیلم دیگه کارتهای پیوند رو همه میتونستن پر کنن.
خوش به حال پدرم که هم حیاتش هم مماتش باقیات الصالحات هست و همه به نیکی از ایشون یاد میکنن.
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃💕🍃 یک روز پدربزرگم برایم یک کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گران قیمت بود و وقتی آنرا به من
.
چند روز بعد پدربزرگم به من گفت: «کتابت رو خوندی؟»
گفتم: «نه،» وقتی پرسید چرا، گفتم: «گذاشتم سر فرصت بخونمش،» لبخندی زد و رفت. همان روز عصر با یک کپی از روزنامه ی که ان زمان تنها نشریه شهر ما بود برگشت. او روزنامه را روی میز گذاشت. من نگاهی سرسری به آن کردم و او گفت:" این مال من نیست امانته باید ببرمش. "به محض گفتن این حرف من با اشتیاق شروع کردم به مطالعه ی صفحات آن و سعی می کردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب را بخوانم.
شب هنگام پدربزرگم به نزد من امد و گفت :"ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه می مونه. ازدواج اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش، مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می کنی همیشه وقت داری بهش محبت کنی، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیاری، همیشه می تونی شام دعوتش کنی، اگر الان یادت رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدی، حتما در فرصت بعدی این کارو می کنی حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی. اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال توئه و هر لحظه فکر می کنی که خوب این که تعهدی نداره و می تونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و پس تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری چون شاید فردا دیگه مال تو نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش و قیمتی نداشته باشه و این تفاوت عشق است با ازدواج."
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
عاشقانه_شما
🌸🍃
ازداجم سنتی بود قبلش همسرم رو ندیده بودم....
گفته بودن پسر خیلی معمولی هست از همه جهات. جلسه اولی که برای آشنایی اومدن چیزی که هیچ وقت یادم نمیره...
رفتم اشپزخونه برای چای و ... صحبتاشون گل کرد. دیدم یک آقایی تو جمع خیلی باکلاس صحبت میکنه از تن صداش خیلی خوشم اومد. تو دلم داشتم میگفتم این چکاره داماده عجب باکلاسه معلومه تحصیلکرده ست جمع رو گرفته دستش داره صحبت میکنه. خلاصه شدید کنجکاو شدم تو دلم داشتم کلی نقشه میکشیدم آمار این یکیو در بیارم 😁
اون شب چیزی نفهمیدم ولی در اولین تماس جناب خواستگار به گوشی خودم فهمیدم بله صدا متعلق به خود خواستگار بوده یعنی پشت گوشی کپ کردم ولی خیلی ذوقیدم...
♥️@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
صرفاخاطره
💕🌸🍃🌸🍃
یه بار خونه مادر بزرگم مهمونی بود بعد یه مردی از فامیل اومد تو من همینطور که بی حجاب نشسته بودم فکر میکردم که یادم بیاد این کیه و خیره شده بودم بهش و گفتم عه عه تو محرمی؟؟ یا نامحرم؟؟😂😂😂
گفت نامحرمم خخخخ کلا همیشه دیر میگیرم و مثل مارمولک ها به جای اینکه واکنش نشون بدم هنگ میکنم و خیره میشم 😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سرنوشت🍃👇
من تک فرزندوخدایش خوشگل بودم که خوشکلی وسرزبون داشتنم سرزبونابودوازسیزده سالگی خیلی خواستگارمیمود چهارده سالم بود که باپسر یکی ازفامیلای همساده دوست شدم نه مثل الان درحد نگاه خیلی پیش رفتیم نامه دهه شصتی ونسل سوخته ازقضا یک خواستگار برام آمد پسرخوبی بود خیلی هم سیریش ولی من دلم جای دیگه بود
ازبس احمق بودم میگفتم این مثل افغانی میمونه البته با معذرت خواهی ازافغانیهای عزیز قدش بلند بود ولاغر خلاصه بزرگترها حرفاشونو زدن قراربود فردا صبح عقد کنن که من خنگ همش میگفتم نه اینقدر شب تو خواب گریه کردم میگفتم خودکشی میکنم که صبح که داییم،وخانواده دامادامدن مادرخدابیامرز گفت دخترنمیدم اگه بلایی سربچم،بیاد چکارکنم
ردشون کرد بندهای خداهرچی آورده بودن مادربهشون دادورفتن حالا بگم از اونی که دوستش داشتم شب رفته بالا پشت بام تاصبح ایستاده ببینه چی میشه وقتی میبینه خانواده داماد میان اونم فکرمیکنه میخان عقدکنن ناامید میاد پایین میره خونه شون ظهردوباره میاد خونه عموش میفهمه من رددادم خوشحال میره خونه خودشون بلاخره همون هفته آمدن خواستگاری من خر خوشحال ازدواج کردیم ولی چه فایده بهترین روزای عمرم هیچ خیری ندیدم و بعد چندسال جداشدم آقایون توگروه خواهش میکنم اگه واقعا عاشق کسی میشید ومسیر زندگیشو عوض میکنید تااخرباشید رفیق نیمه راه نباشیداینم بگم الان خدا رو شکر زندگی خوبی دارم دوباره ازدواج کردم والحمدلله سه تادسته گل خدابهم داده
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿