#تجربه_من ۱۲۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#تحصیل
#قسمت_اول
من و همسرم متولد ۷۰ هستیم. تو سن ۲۱ سالگی، سال اول حوزه بودم که عقد کردیم. سه ماه بعدم رفتیم سر خونه و زندگیمون، خیلی ساده و معمولی
۶ ماه که از زندگیمون گذشت که بچه خواستیم. نمیدونم چرا فکر کردم بی معطلی باردار میشم اما ماه ها میومد و میرفت و بی بی چکم منفی میشد. انقدر غصه میخوردم که حد نداشت. ۶ ماه گذشت و باردار نشدم انگار ۶ سال گذشت.
مبعث پیامبر بود ما تلویزیون نداشتیم. اینترنتی هم، هی قطع و وصل میشد. تصویر که میرفت رو یکی از اسما رسول الله تصویر میموند روش و آنتن میرفت. زدم زیر گریه و گفتم ای پیغمبر خدا چقدر گریه کنم تو رو خدا به منم بچه بدین...
از خانوادم دور بودم من تهران و اونها کرج
برای امتحانم رفتم کرج، سر کوچه دستمو انداختم رو شونه خواهرم که دوقلوی خودمه، اَدای زنای باردار رو درآوردم گفتم سخته برام راه برم. آبجیم گفت کم اَدا در بیار باز نمیشه غصه میخوری ها اما من بعد از یکسال انتظار سخت باردار بودم.
یکسالی که خودم سخت ترش کرده بودمش با بیتابی هام، خیلی بیشتر گذشته بود.
همسرم سرکار میرفت و ساعات زیادی رو خونه نبود و من به شدت بد ویار بودم بزاق دهانم تلخ تلخ ترشح میشد و منو خیلی آزار میداد. مداوم توی سرویس بهداشتی بودم و بالا میوردم. روزها نمیگذشت انقدر ویارم سخت بود، انقدر بالا آورده بودم گلوم میسوخت از سوزش گلوم نمیتونستم همون دو قاشق غذا رو هم بخورم بجای اینکه وزن بگیرم لاغر تر میشدم...
پسر اولم شهریور سال ۹۴ بدنیا اومد تمام صحنه ها به وضوح روزی که دنیا اومد توی ذهنمه و دلم غش میره براش😍
بچه اول خیلی برای مادر سخته، بیتجربگی سختیش رو بیشتر میکنه همسرم خیلی زیاد خونه نبودن و من خیلی تنها بودم. با اینکه الان خیلی با خانواده همسرم خوب هستیم و صمیمی اما اون موقع با اینکه تو یه محل بودیم اما من خیلی غریب بودم
همسرم تو ارتباط گیری با خانوادم سختگیری میکردن و من با پسر کوچولوم تنها بودیم.
پسرم خیلی بیتاب بود و من تنها. اوضاع مالی مون ضعیف بود. طوری که اومدیم خونه رو تمدید کنیم برای اجاره مجدد دو تا النگویی که سر عقد خریدن رو فروختم و من موندم و یه جفت گوشواره و یه حلقه، به شوهرم گفتم امسال النگو هام رو فروختم سال بعد چیکار کنیم؟
اما با ورود پسرم ما ماشین خریدیم و شغل همسرم تغییر کرد و از لحاظ مالی بهتر شدیم. البته من بخاطر پسرم به ناچار درس رو گذاشتم کنار قصدم نبود کلا کنار بذارم اما شرایط دیگه اجازه ادامه رو نداد
احساس کردم همسرم هم اینطوری راضی
چون به زندگی بهتر میرسیدم.
پسرم دو ساله شد به همسرم گفتم. حالا که بچه رو از شیر گرفتیم اقدام کنیم برای بعدی😉 نمیدونم چرا اون همه سختی رو یادم رفته بود🤦♀ همسرم از خداش بود در واقع کسی از اینهمه ویار شدید من خیلی مطلع نشد و هیچوقت درک نشدم. امیدوار بودم سر بچه بعدی ویاری در کار نباشه
نمیدونم چرا اما امیدوار بودم.
ما از منزلمون جابجا شدیم. اینبار سه ماه طول کشید تا مثبت شدن بی بی چک رو ببینم. همسرم که اومد خونه بهش گفتم یه خبر. گفت چی؟ گفتم داری بابا میشی
کلی ذوق کرد.
رو اَبر ها بودم اما خوشحالیم ۷روز بعد با شروع ویار بسیاااار شدید کوفتم شد. من میگم شدید شما میشنویدا... تو حال و هوای بَدَم بودم که یک روز دیدم آب دهنم زیاده اولش هعی قورت دادم دیدم نه خیلی حجمش بالاس و مجبور بودم با اون حالم برم هی خالی کنم دوباره برگردم.
سریع زدم اینترنت دیدم باید لیوان بگیرم دستم. بخاطر اینکه حرف زدن باعث ترشح بیشتر بزاق میشه حرف هم نمیزدم. حرف نزدن برای خانوم ها سخته، برای من سخت تر... گفتن بعد ۱۶ هفته خوب میشی و ویار کم میشه. اما من اون لیوان کوفتی رو توی سطل آشغال بیمارستان انداختم دور و رفتم زایمان...
پسر دومم سال ۱۳۹۷ دنیا اومد. اما اوضاع من خراب بود مثل پسر اولم نبود که با زایمان همه چیز تموم بشه و من از تخت بیام پایین و وضو بگیرم و به بچه شیر بدم. بعدها دکترم گفت خیلی نادره اما بچت بند نافش خیلی کوتاه بود برای همین اینقدر موندنش تو کانال زایمان...
الحمدالله پسر دومم هم بسلامت دنیا اومد
رابطه منو همسرم صمیمی تر، محبت بین مون بیشتر و اعتمادمون به هم قوی تر، ارتباطم با خانوادم بهتر شده بود. البته همسرم همیشه بهشون خیلی احترام میگذاشت اما با رفتن من مخالفت میکرد میگفت بگو اونها بیان. خلاصه قدم بچه دومم سَبک بود و این ماجرا پنجاه درصد حل شد.
پسرم خیلی بی قرار بود خواب هاش کوتاه، دست تنها بودم و اصلا تو نظرم نمیومد میشه که من کمک هم داشته باشم. فکر میکردم روال زندگی همینه. خیلی سخت بود دوران شیردهی بچه ای که به مادرش مثل یک آنژیوکت آویزون بود.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#تحصیل
#توکل_و_توسل
#قسمت_دوم
اما من کم بیار نبودم، پسر دومم که دو ساله شد شاید باورتون نشه با اینکه من گریه میکردم تمام بارداریم رو به شوهرم گفتم بریم برای بعدی😉 من اینجا آزاد میذارم تون هر چی میخواین بهم بگین راحت باشین😄
همسرم گفت میتونی شرایطش رو داری؟
منم نمیدونم چرا انقدر محکم گفتم آره گفتم بابا چیکار کنیم وقتی بچه میخوایم چاره نیست که همش ۹ ماهه. نمیدونم چه جوری ۹ ماه رو کم میدیدم تو خود بارداری نمیگذره اما من با اعتماد به نفس گفتم همش ۹ ماهه دیگه😐
طی این سالها ۸تا خونه جابجا شدیم همه مستاجر بودیم. و حالا اومدیم خونه ای که مال خودمون بود. اتفاقاتی که باعث اینهمه جابجایی در ۷سال زندگی من شد خودش یه کتابه که مجال گفتن نیست.
خوشحال از خونه قشنگم اقدام کردم. ماه اول، ماه دوم و... نمیدونم چرا نمیشد.
از فاصله سنی پسرام راضی بودم که سه سال بود. پسر دومم رو یکسال و هفت ماهگی از شیر گرفتم و از ماه بعدش اقدام کردم، اما نمیدونم چرا نمیشد. عاقبت رفتم دکتر برای جفتمون آزمایش و سونو نوشت. رفتم سونو که گفت شما اصلا فولیکول آزاد نداری. من اومدم خونه با ناراحتی به همسرم گفتم بذار درمان کنیم بعد، دیگه امید که نداشتم، روز دوره ام که شد با درد شدید از خواب بیدار شدم اما خبری نبود. گفتم بذار بی بی چک که دارم بزنم. زیر یک دقیقه دو تا خط خیییلی پر رنگ افتاد، نگو همون ماه باردار شده بودم.
شروع کردم جیغ زدن از خوشحالی این دو تا طفل معصوم پشت در می گفتن مامان چی شده؟ اومدم بیرون خندیدم و آرومشون کردم. سریع یه تصویر از اینترنت از بارداری گرفتم که روش قلب بود. فرستادم به ایتای همسرم و نوشتم مبارک باشه. شوهرم تا عکس رو دید زنگ زد بهم و بغض گلوش رو گرفته بود انگار ما تا حالا بچه دار نمیشدیم ☺️😉
حالا تک خواهر دوقلوی من که فقط همین خواهر رو دارم ۷سال بعد من ازدواج کرد و بارداری بچه اول اون و بچه سوم من همزمان شد. اما ویار لعنتی نذاشت ده روز از خوشیم بگذره. با دو تا بچه کوچیک و ویار سخت، مامانم طفلی میومد خونه من، داداشم تو خونه تنها میموند (پدرم فوت کردن)
هر کس میشنید باردارم، میگفت خیلی کله شَقه با این اوضاع دوباره باردار میشه. با هیچکس حرف نمیزدم چون آب دهنم بیشتر ترشح میشد. هر کس حال بچه تو شکمم رو میپرسید با کراهت میگفتم خوبه بد نیست. مدام با خودم میگفتم دو تا داشتم دیگه مجبورم نکرده بودم که، زخم زبون اطرافیان هم رنجش منو بیشتر میکرد
_فلانی چهار تا داره اصلا ویار نداشت
_میخواستی چیکار
_مگه مجبوری ویارت اینطوری و...
نمیتونستم اصلا برم مهمونی اما به همسرم می گفتم بچه ها رو ببر حال و هواشون عوض بشه. زنگ میزدن که بگن جات خالی بوده منو کوه درد میکردن.
_طفلی بچه هات رو دیدیم بدون تو بغض کردیم آخه بچه سوم میخواستی چیکار
_اینا بزرگ بشن درد و رنج میشن برات
_برای ما چیکار کردن که برای تو بکنن
_این بارداری ها درد میشه در آینده میفته به جونت
فقط با همسرم درد و دل میکردم ایشون هم آرومم میکردن. البته نه اینکه این حرف ها بخواد منو از قصدم برگردونه نه اصلا...
روز ها به کندی و خیلی سخت میگذشت.
رفتم برای سونو، مطمئن بودم بچم پسره
دکتر گفت بچه پشتش به منه برو بیرون راه برو دوباره بیا داخل. توی همین مسافت زنگ زدم مامانم گفتم آقا پشتش رو کرده معلوم نیست چیه. مامانم خندید گفت چه میگه آقا. گفتم آخه میدونم پسره دیگه...
وقتی سونو گفت دختره قند تو دلم آب شد. انگار بعد ده تا پسر دختر خدا بهم داده بود
گفتم مطمئنید گفت مطمئن مطمئن دختره، نشستم تو ماشین که شوهرم منتظرم بود. گفت خب چه خبر؟
خندیدم و گفتم اِمممممممم
دختر دار شدی
شوهرم ابروهاش و از خوشحالی داد بالا گفت جدی میگی گفتم بله😍
ماه هشت بارداری بودم که حوزه برای آخرین بار اعلام بازپذیری از طلاب رو کردن و گفتن آخرین سالی هست که بدون آزمون میتونید شرکت کنید. همسرم با اشتیاق گفت ادامه بده. باورم نمیشد انقدر تشویقم کنه آخه خودش مایل بود من تو اون برهه ادامه ندم. خودم توی خودم یه توانایی مضاعف میدیدم احساس خوشِ درس خواندن و بارداری بچه سوم انگار خیلی توانمند به نظر میرسیدم. همه از دور به هر دیدی که داشتن میگفتن ول کن بچه کوچیک داری و درس چه به درد میخوره. اما این روحیه درس خوندن هم برکت بچه هام بود.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#تحصیل
#توکل_و_توسل
#قسمت_سوم
من میگم درس شما میشنوید درس
شاگرد اول کلاس بودم و جزواتم دست به دست میشد. در حالی که وقتی مجرد بودم درس میخوندم اصلا اینطوری نبود و کلید این کار این بود که هر چی سَر آدم شلوغ تر باشه. کارهاش منظم تر انجام میشه. شب ها که بچه ها میخوابیدن به درس هام میرسیدم. خوبی اون برهه این بود که چون کرونا بود دو ترم اول من کاملا افتاد تو کرونا و ما بسیار کم میرفتیم حوزه. همسرم خیلی خوشحال بود نشاط منو میدید و خودم سر زنده شده بودم.
آخر مهر۱۴۰۰ دخترم دنیا اومد. مدیریت پسر اولم که تازه رفته بود اول ابتدایی(اول ابتدایی رو که مامان ها میخونن نه بچه ها 🤪) و خودم که همزمان کلاس آنلاین داشتم دخترم که تازه به دنیا اومده بود و گل پسر سه سالم که داغونمون میکرد تا کلاس هامون تموم بشه. دیگه خودتون تصور کنید.
همونی که میخواستم شده بود بچه ها با فاصله سه سال سه سال دنیا اومده بودن
فکر نکنید بقیه در حال تشویق و کمک بودن ها اصلا و از بدو تولد بچه سوم تهدید میکردم دیگه نیار. مخالف سر سختم مادر شوهرم بود. الحمدالله رفت و آمدم با مامانم اینا عالی شده بود اما در دو شهر متفاوت بودیم. صبری که کردم نتیجه داده بود و حالا همه زندگی تو دستای خودم بود.
اطاعت از همسرم باعث شده بود بعد از چند سال صبر حالا راحت تر زندگی کنم الحمدالله.
دخترم ۶ماهه بود که بخاطر کاروتحصیل همسرم جابجا شدیم و اومدیم قم. حالا از خانواده همسرم هم دور شدم و از مامانم اینا خیلی دورتر
خواهر شوهرم که خونه شون نزدیک بود. وقتی بیرون میرفتم یا امتحان داشتم کمکم میداد بنده خدا اما الان اونم از دست داده بودم. خودم با اومدن موافق نبودم اما چاره ای نداشتم. گفتم برم قم افسرده میشم آخه یکسال بود تازه ساکن خونه خودم شده بودم با کلی شوق، حالا باز به نهمین خونه اسباب کشی میکردم.
اما با عنایت حضرت معصومه سلام الله علیها چنان دلبسته قم شدم که دیگه راضی نیستم برگردم.
درسم رو ادامه میدادم و چون تعداد واحد هام به حد نصاب رسید، تونستم غیرحضوری کنم و فقط برای امتحانات حضوری برم.
دخترم که دو ساله شد، همسرم گفت بچه بیاریم. گفتم من از ویارم میترسم. الانم بچه ها ۳تا هستن از خانواده هامون خیلی دور شدیم. بذار دخترمون بزرگ تر بشه. گفت دیگه این قاعده سه سال سه سال رو بهم نزن خخخ
حالا ما وارد خونه دهم مون شده بودیم.
از خدام بود بچه بیارم اگر ویارم نبود حتی خیلی زودتر میوردم.
دلم لک میزد خدا بهم دوقلو بده چون خودم با آبجیم دوقلو بودم، همسرم از شکم اول منتظر بود من دوقلو بیارم.
رفتم مشهد و از امام رضا خواستم و یه چله با همسرم برداشتیم. شبا عادت داشتم قبل خواب برای بچه ها کتاب شهدا میخوندم. رسیدیم به شهید علمدار. ایشون اگر کسی سر مزارشون بره و زیارت عاشورا بخونه حاجت میدن. من که دستم از ساری کوتاه بود. عکس قبر مطهر شهید رو گذاشتم جلوم و گفتم من ازت سه تا خواسته دارم بهم بده من ۵تا زیارت عاشورا تو مشهد برات میخونم(آخه دو سه روز بعدش عازم مشهد بودیم)
اول اینکه نذار مثل بارداری های قبلی خیلی انتظار بکشم چی میشه منم اولین ماه اقدام باردار بشم. دوم اینکه بارداریم کاملا بدون ویار باشه نه آب دهن، نه بالا آوردن، نه سردرد، نه بویایی سخت. سوم اینکه بهم دوقلو بده.
چله برداشتیم با همسرم و شروع چله از مشهد بود. من اون ۵تا زیارت عاشورا رو هم خواندم.
و من باردار شدم.😍
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#تحصیل
#توکل_و_توسل
#قسمت_چهارم
ماه اول که باردار شدم گفتم حاجت روا شدم. همسرم طبق روال که وضو میگرفتن میرفتن سمت آینه. بی بی چک رو چسبوندم به اینه و نوشتم مبارک باشه و خودم اومدم تو این یکی اتاق یکدفعه دیدم صدام میزنه و دنبالم میگرده. با خوشحالی گفت یعنی بارداری واقعا؟ گفتم آره...
میگفت باورم نمیشه خدارووووشکر...🤲
اما اینبار بقدری ویارم زود شروع شد که خوشحالیم به سه چهار روز هم نکشید. من میگم ویار شما میشنوید. مامان طفلی دوباره عازم خونه من شده بود. اینبار بچه ها سه تا بودن و خیلی سخت تر شده بود. خواهرم انقدر غصه حال بد منو میخورد انگار دور از جون بالا سر کسی نشسته که دکترا جوابش کردن. مامان خسته از مریض داری، فقط میگفت به ذوق بغل کردن نوه ام کمکت میکنم. مامانم خیلی مشوق منو آبجیم هست بچه بیاریم اما از ویارهامون ناراحت...
هرکس و ناکسی میشنید باردارم چیزی نثارم میکرد.
_از بس پولدارن میارن
_بیچاره داغه نمیفهمه
_ما هم همچین شوهری داشتیم براش انقدر بچه میوردیم(طرف با شوهر خودش که یکدهم همسر من سختگیر نبود، نمی ساخت اونوقت اگر همسر من همسرش بود بچه زیاد میورد)
_خجالت بکش جوجه کشی راه انداختی
_آه و درد نداره یکسره میزاد
_واقعا قبلی ها یادت رفته؟!
یک هفته ای موندم خونه خودم، قبل اومدن مادرم. نه غذا داشتیم نه سر و سامون. همسرم ناراحت، بچه ها ناراحت، خودم از همه ناراحت تر. خدایا چی شد. چرا باز من اینطوری شدم. خب یه نظری کنید...
شوهرم که دید اوضاع اینطوریه، ما رو برد کرج خونه مامانم، همسرم بیشتر از دو روز نمیمونه جایی میگه معذب میشن. برنامه ریزی کرد و کل ماه مبارک رمضان رو رفت کربلا. منم خونه مادرم....
۲ ماه رفتم خونه مادرم. از همسرم دور بودم خیلی اذیت میشدم. اوضاع همسرم هم سخت بود و این اتفاقات رو امتحان خدا میدید.
پسرم که حالا سوم ابتدایی بود با معلمش حرف زدم و خدا خیر دنیا و آخرت بده بهش غیرحضوری قبول کرد کمکمون کنه البته مقداریش توی اسفند و عید افتاد و بیشترش تعطیل بود و گفت چون میدونم علی مشق هاشو انجام میده،قبول میکنم.
بلند شدم برم سونو گرافی
اولین سونو به خیال خودم ۹ الی ۱۰ هفته بودم. مامانم موند پیش بچه ها. دکتر دستگاه رو گذاشت و سریع برداشت. گفت چند تا بچه تو خونه داری؟ گفتم سه تا
گفت خب با این دوتا شدن پنج تا😍😍
فقط گریه میکردم ببین چطوری گریه میکردم که دیگه سونو نمیتونست بکنه هق هق، همکارش گفت ناراحت شده. دکتر که میشنید زیر لب میگم الحمدالله گفت نه خوشحاله...
تمام این مدت که حالم بد بود به عکس شهید علمدار نگاه میکردم میگفتم انقدر ازت ناراحتم که حاضرم عکستو مچاله کنم
خیلی باهاش حرف میزدم. (عکس رو هم الکی میگفتم مثلا میخواستم گلگی کنم.)
اما حالا شرمنده تر از شرمنده شده بودم
نمیدونم حکمت خدا چی بود که من سه تا خواسته داشتم اما ویارم برآورده نشد. حالم روز به روز بدتر میشد.
همسرم زنگ زد گفت سونو انجام دادی گفتم آره. گفت دوقلو نبود؟ گفتم چرا باید دوقلو باشه؟ گفت همینجوری
باورتون نمیشه اینکه دوقلو نبود رو سر همهی سونوگرافی های بچه های قبلی پرسیده بود.😉 گفت صدای قلبش رو شنیدی گفتم آره. گفت خب الحمدالله سالم باشه ان شاء الله
اومدم خونه با حال بد از ویار به دیوار تکیه دادم. مامانم گفت چه خبر؟
گفتم دوقلوئه
گفت دروغ نگو
خندیدم گفتم بخدا
مامانم گفت گمشو دروغ نگو
خندیدم گفتم بخدا
همسرم که اومد خونه با برگه سونو رفتم پیشش سلام کرد و گفت خوبی منم بخاطر آب دهنم با سر جواب میدادم اصلا هم از جام بلند نمیشدم برم پیشوازش تو بارداریم چون حالم بد بود.
خودش تعجب کرد
ورقه رو دادم دستش
وقتی دید نوشته قل اول و قل دوم
دستای منو گرفته بود با چشمای پر از اشک
منم فقط میخندیدم
البته فقط همون دقایق، بعدش انقدر ویار بهم فشار میورد که فقط ناراحتی جسمی و روحی داشتم.
روز ها و ماه ها به کندی میگذشت
کند کند با لیوان کذایی ...
منم به خیال اینکه اینم مثل بارداری های دیگس ۱۶ هفته که شدم از خونه مامانم برگشتم قم کار سه تا بچه و خونه و....
همسرم داشت میرفت سمت مطب دکترم، گفتم بیا سونوگرافی رو هم ببر نشون بده. بعدا غر میزنه میگه چرا نیاوردی نشون بدی
دیدم همسرم دقایقی بعد زنگ زد گفت دکترت خیلی دعوا کرده گفته باید خانومتون سر کلاژ میشده و مسئولیتش با خودتونه. منم خیلی بد شنیده بودم گفتم نه من سِرکلاژ نمیکنم گفت آماده شو بیام بیارمت مطب. دیگه هیچکس رو نداشتیم. هر جا میرفتیم همه با هم خانوادگی سه تا بچه رو آماده کردم همسرم اومد رفتیم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#تحصیل
#توکل_و_توسل
#قسمت_پنجم
دکترم گفت اینکار رو نکنی احتمال موندن بچه ها برات کمه خدا خیرش بده خیلی باهام حرف زد و توجیحم کرد. گفت دقایق هم نباید از دستت بره باید سریع عمل بشی گفتم صبر کنم تا بگم کسی بیاد پیشم فردا انجام بدم، گفت دیره.
خواهرم که دوقلو خودمه همزمان با من بچه دومش رو باردار بود که متاستفانه سقط شده بود و همون زمان تو بیمارستان بود. اصلا نمیخواستم مامانم رو نگران خودم کنم. مخصوصا که خیلی ناراحت آبجیم بود.
ساعت ۱۲ شب اورژانسی سرکلاژ شدم. شوهرم با بچه ها تو حیاط بیمارستان. عمل که انجام شد بهش گفتم برو خونه. خودم اومدم تو بخش تازه داشت سِری بدنم میرفت که درد کلیه اومد سراغم، دیدم اصلا تنهایی نمیشه. یه خانوم کمک پرستار مهربونم بود گفتم شما میتونید همراه من بشید؟ قبول کرد و واقعا هم جای مامانم رو پر کرد. فردا ظهرش مرخص شدم با هشدارهای شدید دکترم که اگر میخوای بچه هات سالم بدنیا بیان باید استراحت کنی.
اومدیم خونه با همسرم یه تصمیم جدید گرفتیم. اینکه هیچکس رو خبر نکنیم فعلا و هیچکس نیاد کمکم و خودش غذا بذاره
پروژه ای که زیاد زمان نبرد تا یاد بگیره
من خیلی کم کار میکردم اما کارهای اصلی با خودش بود. چنان آشپز ماهری شده بود که انگشت هامون رو هم میخوردیم. ظرف ها رو میشست، سرویس بهداشتی و...
بخاطر انقباضاتم خیلی اذیت بودم به دکترم گفتم من درد زایمان دارم چند شب یکبار،
استراحتم رو مطلق مطلق کرد. بارداری دوقلویی من اینطوری بود که اندازه چند تا بارداری اذیت شدم و درد کشیدم و استرس
فقط سرویس و خواب. همسرم انقدر ذوق دیدن این دو تا رو داشت که هر سختی رو به جون میخرید. همسرم رشد کرده بود. مردی که سه تا بچه قبلی رو نفهمیده بود من چی کشیدم یا اصلا کی بزرگ شدن...
حالا بر خلاف روحیه مردانه اش پا رو خودش گذاشته بود و زندگی داری میکرد. اینا ثمرات وجود بچه تو زندگیمون بود.
دلم میخواست زندگیم رو برق بندازم اما مدام با خودم میگفتم وقت هست. بذار این دو تا بدنیا بیان.
هر شب میگفتم خدایا یعنی من بچه هام رو میبینم آنقدر که درد زایمان طبیعی داشتم. گاهی انقدر درد میکشیدم که دیگه میگفتم کار تمومه. رفتیم سونوگرافی
اسم دختر معصومه انتخاب کرده بودم. به حضرت معصومه گفته بودم یه خواهر به فاطمه من بدید میذارم هم نام شما
سونو که انجام شد یکی از قل ها رو گفت دختره. خیلی خوشحال شدم. اون یکی رو گفت برو یه چیزی بخور دوباره بیا معلوم نمیشه. رفتم بیرون و برگشتم. گفت اون یکی هم دختره.
به شوهرم گفته بودم اگر اومدم ناراحت بودم بدون جفتشون پسر بوده. اما با روی خوش نشستم تو ماشین. پسرا رو گذاشته بودیم خونه و فاطمه رو که هر جا میرفتیم میبردیم چون کوچیک بود بشدت وابسته
سریع همسرم گفت خب چه خبر با ذوق زیاد. گفتم نمیگم.
گفت خب سونو رو بده خودم ببینم
گفتم بیا ببین سونو انومالی چندین صفحه است میخوای از کجاش پیدا کنی.
گفت بگو دیگه
گفتم خدا گفته پسر بسه
گفت تو رو خدا ،دو تاش دختره
گفتم بله. انقدر خوشحال شد که با شیرینی رفتیم خونه
تو کل بارداری به هیچکس نگفتیم بچه ها دوقلوئن. فقط آبجیم و مامانم. مادرشوهر و پدر شوهرم رو هم قسم شون هم دادیم کسی نفهمه و خدا وکیلی به کسی نگفتن
شهریور ۱۴۰۳ رفتم بیمارستان و گل دخترام رو سزارین کردم. قل دوم کمی مشکل تنفسی داشت و وزنش ۱۷۰۰ بود. گفتن شاید بستری بشه. شب شهادت امام رضا بود. تو اتاق ریکاوری، قسم دادم حضرت رو به من رحم کنید و بچه ها بستری نشن، من سزارین شدم نمیتونم اصلا نگهداری کنم. چندین بار به آقا متوسل شدم و الحمدالله دکتر که اومد دید گفت حرکاتش خوبه و نیاز به بستری نیست و فردای اون روز به فضل خدا مرخص شدیم.
درسم رو تو مقطع کارشناسی به پایان رساندم و الان سطح سه حوزه (اَرشد)شرکت کردم.
ضبط و رفت ۵تا بچه کار آسونیه؟
نه اصلا خیلی سخته، اما احساسی دارم که برام خیلی ارزشمندی و اونم اینه که بزرگترین کار دنیا فرزندآوری و خداروشکر که با تمام سختی ها و تنهایی ها منو محروم نکرده. انقدر پدر و مادر با تولد هر فرزند رشد میکنن و به بندگی خدا نزدیک میشن که قابل باور نیست.
من هیچوقت گنجایشی که الان دارم رو سر بچه اول و دوم نداشتم و این ظرفیت با کشیدن سختی برام بوجود اومده البته خیلی جای کار داره
_کمک ندارین سخت نیست؟
حتما اگر کمک بود آسون تر میشد، استراحتم بیشتر میشد اما من از بچه اول طعم کمک کردن رو نچشیدم و عادت هم نکردم اگر کمک باشه که عالی میشه...
در نهایت و امید دارم با عاقبت بخیری دنیا رو ترک کنم. در حالی که بچه هام زینت اهل بیت باشن و خدا توفیق بده بارداری های بعدیم بدون ویار باشه😉
ان شا الله حاجت روا بشین.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۱
#ناباروری
#رویای_مادری
#توکل_و_توسل
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#قسمت_اول
من متولد ۱۳۷۰ و همسرم ۱۳۶۵ در یکی از استان های شمالی. من در خانواده شلوغ و مذهبی به دنیا آمدم طوری که تا الان هرسال چندتا نی نی تو خانواده ما به دنیا میان😍 و به شدت بچه دوست هستیم.
من بعد از گرفتن دیپلم با اینکه دانشگاه قبول شدم همزمان حوزه علمیه هم قبول شدم، تنها یکی رو میتونستم انتخاب کنم بنابراین خیلی مردد بودم استخاره زدم و راهی حوزه علمیه شدم. اوایل بخاطر دوری از خانواده و ماندن در خوابگاه خیلی ناراحت بودم ولی کم کم عادت کردم.
بسیار پر شور و بانشاط بودم و درس میخواندم و با دوستانم خوش بودیم
که گاهی دوستان میگفتند بچه ها اینجوری شما رو کسی نمیبینه و امکان مجرد ماندن براتون زیاده😁
ولی من میگفتم طبق سوره طلاق هرکسی تقوا پیشه کرد روزی داده میشود از آنجایی که فکرش را نمیکنید. « و یرزقه مِن حیث لا یحتسب»
همین هم شد. دوستان من یکی یکی با جوانان متدین ازدواج کردند من هم سال سوم با پسر یکی از اقوام دور که بسیار متدین بود، ازدواج کردم خیلی خوشحال و راضی از وعده خدا بودم که نسبت به بندگانش داشت.
یک سال عقد بودم و راهی خانه همسر شدم. همسرم بخاطر شرایط کاری از من دور بود و من دوباره راهی خوابگاه شدم برای ادامه تحصیل😊 روزها سپری شد به امید آرزوهای قشنگ😍
من سطح دو یعنی کارشناسی رو تموم کردم و برای سطح سه و دانشگاه قبول شدم دوباره مردد که کدوم رو انتخاب کنم اینبار بخاطر کار همسرم که در مرکز شهر محل زندگیم بود حوزه رو انتخاب کردم. دوباره شروع به تحصیل کردم و خانه بسیار کوچک با وام ازدواج رهن کردیم به روزهای قشنگ فکر میکردم و خوش بودم. از همان زمان هم برای بچه داری آماده بودم ولی متاسفانه خبری نشد😔
به دکتر مراجعه کردم. انواع و اقسام آزمایشات رو از من گرفتند دکترهای مختلفی رفتم. آخر سر گفتن همسرت باید آزمایش بده. وقتی که جواب آزمایش آمد متاسفانه مشکل از همسرم بود😔 دوباره کلافه بودیم خیلی از دکترها مراجعه کردیم اما بی نتیجه بود😭
هرکسی مرا میدید سوال میپرسید چرا بچه نمیآورید منم درسم رو بهانه میکردم😔
میگفتم اگر درسم تمام بشه اونوقت چیو بهانه کنم خدایا خودت کمک کن 😔
خیلیا بدون فهمیدن علت، سریع تشخیص مشکل میدادند و انواع و اقسام دکتر را معرفی میکردند. خیلیا هم سریع داروی عطاری نسخه میکردند. منم نمیدونستم چی بگم جز اینکه باشه حتما میریم، حتما میخوریم😩 در کنار دکتر مدرن طب سنتی هم میرفتیم انواع داروها زالو درمانی، حجامت و.....
هر چله و دعای هم که بود سریع انجام میدادم اما با هر بار آزمایش وضعیت همسرم بد و بدتر میشد 😭
بار آخر ساعت ۹صبح به تنهایی دکتر رفتم دکتر جواب آزمایشات رو وقتی نگاه کردند منو برد توی اتاق دیگه مِن مِن کنان چند جمله رو گفتند که من از امروز به شما میگم دور دکتر رو خط بزن به هیچ عنوان به کسی مراجعه نکن. حتی اگر حاذق ترین دکتر در پیشرفته ترین کشور هم مراجعه کنید انگار وقت پولت و وقت خودت رو هدر دادی ...
من چهار راه رو به شما پیشنهاد میدم
یا بچه از پرورشگاه بیارید
یا طلاق بگیرید
یا به همین زندگی بسازید
و یا اسپرم اهدایی بگیرید
خدایا این چی داره میگه !
مگه میشه مگه داریم؟؟
دنیا دور سرم چرخید آهسته نشستم و شروع کردم هق هق گریه کردن😭😭
پیشنهادات دکتر در مغزم سوت میکشید چون هیچ کدام از پیشنهادات برایم قابل هضم نبود. دیگر امانم بریده بود در خیابان گریه میکردم و راه میرفتم به امام زاده رفتم تا ساعت ده شب یکریز گریه کردم.😭
هرکسی زنگ میزد توان پاسخ رو نداشتم
تا اینکه با همان وضع ناراحت به خانه رفتم همسرم بسیار داغونتر از من هردو آن شب بسیار گریه کردیم.😭😭
تنها افرادی که حقیقت رو میدونستند خانواده خودم و همسرم بودند. دیگه دکتر نرفتیم. شده بودم آدمی که دوست نداشت با کسی حرف بزنه و جایی هم نمیرفتم حتی از شهرستان هم فراری شده بودم چون خیلی خسته بودم از سوال پیچ کردن اقوام...
خلاصه اینکه من با هر بار عادت شدن دنیای غم سراغم می آمد.😭
یک روز که بسیار به هم ریخته بودم با بی میلی سر کلاس درس نشستم چون استاد بسیار برجسته ای داشتیم و مرد هم بودند جرقه ای به ذهنم رسید که چند کلمه ای از زندگیم برایش بنویسم و بگویم چکار کنم آروم بشم؟😔
چون نماینده کلاس بودم. استاد چند دقیقه وسط درس فلسفه استراحت دادن و من طبق معمول یک استکان چای به همراه نامه را به استاد تحویل دادم.
استاد گفتند که دو روز دیگه بهم پیام بده
وقتی پیام دادم استاد گفتند بنده خدایی تو عالم مکاشفه با مرحوم آیت الله قاضی دیدار کردند و گفتند به شما بگویم که نزد آیت الله جوادی آملی در قم بروید تنها کسی که میتواند مشکل شما را حل کند. 😊
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۱
#ناباروری
#رویای_مادری
#توکل_و_توسل
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#قسمت_دوم
من هاج و واج پشت گوشی بودم و آرام نشستم خدایا استاد چه گفت😳 یعنی مرحوم آیت الله قاضی مشکل مرا فهمیده😳
خلاصه جریان را با شوهرم و خواهرم در میون گذاشتم بعد از چند روز با خواهرم در یک سرمای سوزناک که برف شدیدی باریده بود راهی شهر مقدس قم شدیم.😊 هر کسی میپرسید چرا تو این سرما رفتید قم ما در جواب میگفتیم از طرف حوزه اومدیم.😊
خلاصه منو خواهرم با بچه کوچک در سوز سرما در حرم حضرت معصومه به انتظار حاج آقا که ساعت یازده و چهل پنج دقیقه در یکی از صحن ها کلاس داشتند نشستیم
اون روز خیلی خیلی سرد بود حتی در حرم هم به خود می لرزیدیم😰 قبل از آمدن استاد به صحن به آقایی که مسئول بودند مراجعه کردیم و در کمال تعجب گفتند حاج آقا همچون وقتی ندارند از ما التماس از اونا یک کلام نه. تا اینکه دلشون به رحم اومد و به محافظ آقا زنگ زدند. گفتند آب معدنی کوچکی همراهت باشه برای خانم میخوام.
ما صبر کردیم تا اینکه کلاس آقا تموم شد و پشت درب شیشه ای محافظ آب معدنی را باز کردند آقا دعای روی آب خواندند همزمان من نامه ای که نوشته بودم با شماره همراهم دست محافظ دادم.
خلاصه اینکه ما برگشتیم شهر خودمون بعد از چند روز از طرف دفتر آقا بهم زنگ زدند که آقا براتون دعا کردند. چقدر خوشحال شدم.😊
آب را به همسرم دادم و نصف اون رو خوردم. سری بعد زودتر قبل از موعد عادتم شروع شد.😢 دیگر تمام زحماتی که برای رفتن به قم کشیدم رو بی نتیجه دیدم و شروع به گریه کردن کردم.😭 اما همش لکه بینی بود منم دارچین و زعفران میخوردم و میگفتم چرا این دفعه اینجوری شدم.🤔
یه روز خواهرم به منزل ما آمد تا ماجرا رو براش گفتم گفتن تو بارداری و من🙄🙄خواهرم از من بیشتر هیجان داشتن و به محض گرفتن بی بی چک و امتحان کردن دوتا خط قرمز مشخص شد😍😍
خدای من چقدر خوشحال بودم و تمام بدنم میلرزید و معجزه خدا رو میدیدم و هاج و واج به دستانم نگاه کردم به شوهرم نشون دادم گفتم خوب نگاه کن اینجا چند خط میبینی سریع گفت دو تا اون موقع فهمیدم خطای دیداری نیست. درسته من باردارم.😍
بدون خوردن ناهار، سریع به آزمایشگاه رفتیم تا جواب آزمایش آماده شد. هزار دلهره داشتم که خانم مسئول صدا زدند که جواب آماده هست مبارکه😍😭 از خوشحالی خودم و همسرم شروع به گریه کردن کردیم. چون واقعا باورش برای ما سخت بود. شوهرم سریع به خانواده ها زنگ زدند و همه پشت گوشی از خوشحالی و معجزه خدا گریه میکردند.
بله فاطمه حسنای ما با تمام امید به دنیا اومد و شد چشم و چراغ من و باباش🥰
بعد از فاطمه حسنا من میگفتم خدا برامون معجزه کرد، فکر نکنم بچه بعدی به ما بده
من هنوز استرس داشتم اما اینبار در کمال تعجب من برای بار دوم بعد از یکسال باردار شدم 😍
دکتر اول با سونو گفتند که جنین قلبش تشکیل نشده. دکتر دوم با سونو گفتند که این بچه بوده ولی تبدیل به مول شده اگر درمان نشی کل بدنت سرطانی میشه. سریع نامه دادند که باید اورژانسی بستری بشی😔 ولی اینبار همسرم جلوی این کار رو گرفتند که این بچه هست و حق نداری مراجعه کنی. من با کوله باری استرس برای خودم که نکنه حرف دکتر درست باشه.😔
دو هفته بعد دکترم رو عوض کردم بدون اینکه چیزی بگم سریع سونو کردند و من روی مانیتور بچم رو دیدم صدای قلب نازنینش رو هم شنیدم و دوباره برای این معجزه خدا جلوی دکتر شروع به گریه کردن کردم😭 برای سونوی بعدی دوباره تشخیص سندرم داون دادند الله اکبر😢
اما دخترم فاطمه نورا در یک تابستان داغ کاملا سالم دنیا اومد و شد همدم خواهرش و عزیز مامان و بابا 🥰🥰
به برکت این دو فرشته زیبا و باهوش ما خونه بزرگتر رهن کردیم شوهرم استخدام رسمی شدند با حقوق خیلی خوب ماشین خریدیم خودم استخدام آموزش و پرورش شدم به لطف خدا و رزق برکت دخترام🥰
بعد از این دوتا ما بچه نخواستیم تا پارسال که سریع باردار شدم ولی بچم سه ماه اول سقط خودبه خود شد. گرچه خیلی سخت بود ولی من ناراحت نشدم چون به خداوند اعتماد داشتم🥰 تمام اقوام و خویشان ما رو نصیحت کردند که حالا که دوتا دختر دارید بذارید داداش هم داشته باشند.😊😍
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۱
#ناباروری
#رویای_مادری
#توکل_و_توسل
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#قسمت_سوم
بعد از مدتی، خدا دوباره بهمون بچه داد ولی اینبار از دوستان و فامیل و خانواده حساس به اینکه جنسیت چیه؟! در این مدت خیلی تماس و پیام از همه طرف داشتم عده ای از ته دل دوست داشتند بچه ما پسر باشه ولی عده ای هم حساس بودند نکنه پسر باشه.😁
من و همسرم دوست داشتیم سالم باشه و پسر. سر این بارداری اینقدر ویارم وحشتناک بود که شده بودم یه میت😩
تهوع وحشتناک، سردرد، حس بویایی بسیار بد، تلخی آب دهان و.......😰
ناگفته نماند، هرکسی منو دید گفت بچه پسره ولی طبق سونو ۱۸ هفته مشخص شد که بچه اینبار هم دختر هست. من خودم اوایل ناراحت بودم ولی وقتی به روزهای بدون بچه فکر کردم برایم آسان شد😊🥰
اونایی که مدام زنگ میزدند به محض فهمیدن جنسیت انگار آب سردی روی آتش ریخته شد دیگه کاری باهام ندارند.😆
تنها چیزی که مرا رنجیده خاطر میکنه اینه که دوست و رفیق اقوام و همسایه با هرکسی از غریبه ها میفهمند اولین حرفی که میزنند اینه که چرا داروی پسرزا نخوردی!؟ چرا آی وی اف نکردی بچت پسر بشه ؟ تمام این جمله ها تو این شش ماه بارداری به شدت آزارم میده😔
چرا تفکر افراد اینطوریه!؟
چرا به کسی که پسر داره کمتر زخم زبون میزنن؟
چرا عده ای به دختر دارا این کنایه ها رو میزنند؟؟
در صورتی که دختر و پسر هر دو مخلوق خداوند هستند و فرقی ندارند🥰
این تجربه رو نوشتم برای مادران چشم انتظار که بدانند دکتر اصلی خدا هست تا خدا نخواهد برگی از درخت نمی افتد
سریع ناامید نشوید🙏
اونایی هم که باردارید خواهش میکنم تا دکتر نقصی رو بچه تون گذاشت سریع به فکر سقط بچه نباشید چون سقط شرایط خاص خودش رو داره و به همین راحتی نیست.
به امید روزهای قشنگ برای تک تک شما عزیزان و اومدن دنیایی از بچه های سالم و صالح در رکاب آقا صاحب الزمان🥰🙏
اللهم عجل لولیک فرج 🙏
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#قسمت_اول
من متولد ۸۳ هستم، با دوتا خواهر و یه برادر بزرگتر، پدرم هم روحانی هستن.
وقتی سال ۸۱ میشه خدا به مادر و پدرم یه آقا پسر میده و میگن دیگه بچه بسه
خب اون زمان، زمان فرزند کمتر زندگی بهتر بود.
بعد از یک سال و اندی مامانم متوجه میشه بارداره و خدا خواسته من بودم. سال ۸۳ به دنیا میام ولی بهم بیمه تامین اجتماعی تعلق نمیگرفت، فرزند اضافی بودم😅
ریا نباشه ولی با به دنیا اومدن من مادر و پدرم هم ماشین گرفتن و پدرم دکتری گرفت😌
خواهر بزرگم تو ۱۶ سالگی که من یک سالم بود ازدواج میکنه و من رو به جای اون میذارن و بعد از یه سال و خوردهای منم جزء مردم حساب میشم و بیمه دار😄
هردوخواهرم تو ۲۰ سالگی مامان شدن و تا الان هرکدوم سه تا بچه دارن، منم خالهی ۶ تا دسته گل بودم و اینطوری بود که بچههای زیادی رو دیدم.
مادر و پدرم میگفتن ما تو رو شوهر نمیدیم باید درستو بخونی، بابامم استاد حوزهست و ازونجایی که طلبهها آمار استادارو درمیارن خب میدونستن دختر داره.
منم خب بچه درسخونی بودم و حتی خواستگارارو بهم نمیگفتن چه برسه به اینکه تو خونه راه بدن.
گذشت و گذشت تا اینکه کنکوری شدم و ۱۷ ساله، یکی از اساتید حوزه که یه شهر دیگه بودن ولی تو بچگی با دخترشون دوست صمیمی بودم و روابط همسایگی داشتیم میان خونه یکی مهمونی که ماهم از قضا اونجا بودیم.
خانومش منو میبینه و یادش میوفته که بلهههه یه زمانی اینا یه دختر داشتن چرا یادم رفته بود و به یکی از طلبههایی که شاگرد همسرشون هم بودن، معرفی میکنن.
مادرم اونجا گفت میخواد درس بخونه و ازدواج نمیخواد بکنه و خودمم واقعا تو فاز ازدواج و اینا اصلا نبودم. ولی اینا خیلی پافشاری میکنن تا اینکه پدر و مادر همسرمو میفرسته بیان خونه ما...
همچنان ما (خودم و پدر و مادرم) نمیخواستیم ولی خب مهمون فرستاده بود و رسم مهمون نوازی ایجاب میکرد که من تو اتاق خودمو حبس نکنم.
حتی تو همون روز مادرو پدر همسرم گفتن دختر و پسر برن باهم صحبت کنن که پدرم اجاره نداد.
تا اینکه معرف خیلی اصرار میکنه بابامم مطمئن میشه پسر خوبیه به منم گفت قبول کنم ولی خب همچنان میگفتم نه ولی پدرم گفت آدم خوبیه قبول کن گفتم آدم خوب همیشه هست فقط این نیست که. گفت نه همیشه آدم خوب پیدا نمیشه. منم دیدم اینطوری گفتن، به پدرم اعتماد کردم و باخودم گفتم مطمئنا چندتا پیرهن بیشتر از من پاره کرده و خب حرفش حقه!
بعد از یه هفته همسرم اومد صحبت کنیم، خلاصه منی که اصلا قصد ازدواج نداشتم یهویی تو کمتر از یه ماه از دنیای مجردی وارد دنیای شیرین متاهلی شدم با یه طلبه بسیار درسخوان، دغدغهمند و بسیار با ایمان...
ادامه👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#قسمت_دوم
این یهویی وارد شدن، خیلی عجیب بود.
کاشکی معرف مون اینقدر واسه زود مراسم گرفتن اصرار نمیکرد.
مشاوره هم رفتیم و همه چی خوب بود ولی خب باعث شد من با خجالت تمام این مراحل رو پشت سر بذارم و شیرینی اون زمان رو نچشم ولی خب الان که فکر میکنم اون شرم و حیا از یه آقا پسر نامحرمی که دو هفته بعد، یک هفته بعد، فردا قراره بشه همه زندگیت شیرینی خودش رو داره.
آبان سال ۱۴۰۰ عقد کردیم و تا ۷ ماه حتی صمیمی ترین دوستم نمیدونست من ازدواج کردم.
نزدیک ۴،۵ ماه طول کشید به روال عادی زندگی برگردم و مثل قبل غذا بخورم و از همسرم خجالت نکشم.
تو ۱۸ سالگی با شروع سال تحصیلی و دانشگاه و حوزه یه عروسی ساده طلبگی گرفتیم و اومدیم قم که اونم هزینههاشو مامان و بابام خودشون تقبل کردن و نذاشتن همسرم وام و اینا برداره برای عروسی
از همون اوایل همسرم میگفت بچه دار بشیم، منم واقعیتش میگفتم الان من ۱۸ ساله مامان بشم؟
تازه ترم یک دانشگاهم، اون وقت درسمو چیکار کنم و از این قبیل حرفا تا اینکه راضی شدم ترم سه بچه بیاریم.
سال ۱۴۰۲ قسمت شد رفتیم کربلا و اونجا از امام حسین و حضرت ابوالفضل دوتا چیز خواستم، یکی اینکه تا سال بعد یه بچهای که سرباز امام زمان باشه و سالم و صالح یکی هم تا سال بعد داداشم ازدواج کنه و با خانومش بیاد کربلا
اولی خداروشکر با دعای این دو برادر مستجاب شد و دخترم ۷ شهریور تو دلم لونه کرد و دومیشم که داداش ۲۱ سالهم قصد تشکیل خانواده کرد ولی تا الان که ۲۲ سالشه حتی یه خواستگاری هم نرفتیم دخترا میخوان درس بخونن😅
هفت ماهه دخترمو باردار بودم که به لطف خدا ماشین دار شدیم، هرچند کار کردهست ولی باز لطف خدا و پا قدم دخترمون بود.
تو همون هفت ماهگی نیمه شعبان از حرم تا عمود ۹۴ جمکران پیاده رفتم و اونجا نیتم رو محکم تر بستم و دخترم رسما شد سرباز امام زمان و همچنین مادر سربازای امام زمان ان شاء الله
خلاصه که ترم سه و چهار باردار بودم و با اون حال با اتوبوس دانشگاه میرفتم، نه ماه تمام تو دانشگاه از آسانسور استفاده نمیکردم یکی از دوستان خبر داشت و بهم میگفت ماشالا چه فرزی ولی با آسانسور برو و من تا خود ۴ روز قبل زایمان با پله میرفتم کلاسا
خیلی نگران درسام بودم و نمیخواستم مرخصی بگیرم و به خاطر همین با خدا و امامم درد دل میکردم و میگفتم من به نیت سربازی امام زمان راضی به آوردن این دخترکوچولو شدم و به خاطر خودم نبوده پس شما کمکم کنید تا از درسم عقب نیوفتم و بشه غیرحضوری ادامه بدم که خداروشکر شد.
و دخترم فاطمه خانوم ساعت ۱:۵ بامداد جمعه روز ۰۳.۰۳.۰۴ به دنیا اومد.... اگه یه ساعت زودتر بود میشد ۰۳.۰۳.۰۳😒 که خب اشکال نداره اینم لاکچریه😂
ان شاء الله تو دوسالگی فاطمه خانوم هم که من کارشناسیم تموم میشه قصد بچه دوم داریم و هر دوسال یا هرسه سال اگه خدا بخواد یه سرباز به سربازای امام زمان اضافه کنیم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۳
#فرزندآوری
#تحصیل
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
من متولد ۷۳ هستم و همسرم متولد ۷۰، اسفند ۹۵ از طریق یکی از دوستان خانوادگی به هم معرفی شدیم و خیلی زود در اردیبهشت ۹۶ عقد کردیم و تیر ۹۷ مراسم عروسی رو برگزار کردیم و رفتیم سر خونه زندگی خودمون.
من خودم پزشک هستم و اوایل ازدواج به خاطر اینکه خودم هنوز مشغول به تحصیل بودم اقدام به بارداری نکردیم. تا اینکه بهمن ۹۸ بعد از دفاع از پایان نامه و با اتمام دوره ی عمومی اقدام به بارداری کردیم و اسفند ۹۸ با شروع کرونا متوجه شدم که باردار هستم.
دوران همراه با اضطرابی بود مخصوصا که تو اولین غربالگری ریسک سندرم داون برای بچه مطرح شد و پزشکم توصیه به آمنیوسنتز کرد و من هم چون تجربه و اطلاعات الانم رو نداشتم، اقدام کردم برای آمونیوسنتز
همسرم مخالف بود و همش نگران بود که با این کار اتفاقی برای بچه بیوفته و نهایتا با اینکه ته دلش راضی نبود، بخاطر من فرم رضایتنامه رو پر کرد و ما آمنیوسنتز رو انجام دادیم.
نتیجه چند روز بعد معلوم شد و خداروشکر بچه از نظر کروموزومی سالم بود و جنسیتش هم همونجا مشخص شد پسر هست و ما خیالمون راحت شد.
تقریبا ۵۰ روز به تولد پسرم مادربزرگم در اثر کرونا به رحمت خدا رفتن و ما عزادار شدیم و نهایتا آبان سال ۹۹ در اوج دوران کرونا پسرم به دنیا اومد و دوباره شادی رو به خونه ما آورد.
پسرم از دو سه روزگی دچار زردی شد که ابتدا با دستگاه توی خونه بهتر شد اما مجدد زرد شد که توی آزمایشات مشکوک شدن به مشکل کبدی
بعد از آزمایشات و سونوهای متعدد هنوز تشخیص قطعی برای مشکل پسرم نداشتیم. با نظر پزشکش توی یک ماهگی بدون هیچ بی حسی و بعد از چند ساعت شیر نخوردن (برای اینکه باید npo و در واقع ناشتا میبود) و گریه کردن از پسرم بیوپسی کبد گرفته شد اما باز هم توی بیوپسی به تشخیص قطعی نرسیدیم.
در نهایت نظر پزشکش این بود که بره اتاق عمل و اونجا با باز کردن شکم به تشخیص برسیم و اگه لازم بود همونجا درمان هم انجام بدیم. آخه پزشک پسرم شک به انسداد مجاری صفراوی داشت.
تو روزهای ابتدایی اولین تجربه مادر شدنم
شرایط سختی رو داشتم طی میکردم. هنوز همه چیز برای خودم گنگ بود. نهایتا با تردید همسرم پسر دو ماهه ی نحیف مون با رنگ و روی زرد رو راهی اتاق عمل کردیم عملی که جراحش میگفت اگه لازم بشه فقط ۳۰ درصد جواب میده پس خیلی امیدوار نباشید.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۳
#فرزندآوری
#تحصیل
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
اما ما امیدمون به خدا بود و توسل کردیم به ائمه مخصوصا خانوم حضرت زهرا، پسرم از اتاق عمل آمد و بلافاصله منتقلش کردن به آی سیو و من اون شب رو با سینه های که از شیر سنگ شده بود بدون پسرم راهی خونه شدم و تا صبح نخوابیدم و گریه کردم.
فردا منتقل شد بخش ولی تا چند روز نباید شیر میخورد و خیلی بی تابی میکرد. تا اینکه با کلی دارو مرخص شد و از اون موقع به بعد هرچند ماه باید تحت چکاپ آزمایش و سونو باشه.
الان به لطف خدا و عنایت حضرت زهرا پسرم نزدیک ۵ سالشه و یه پسر واقعا زیبا رو و فوق العاده باهوش و با محبت و شیرین هست.
من یک سالگی پسرم وارد دوره تخصص شدم. دوران سختی بود. شیفت های سنگین و دوری از پسرم و مسائلی که در مورد پسرم داشتم باعث شد فعلا دیگه اقدام به بارداری نکنیم.
اما باز هم بعد از دفاع دوره ی تخصصم اقدام کردیم و سال گذشته بعد از برگشت از سفر اربعین متوجه شدم که باردارم. اما متاسفانه خارج از رحمی بود. با نظر پزشک یک دوز دارو گرفتم اما بتا پایین نیومد.
نظر پزشکم این بود که فورا باید جراحی بشم و لوله خارج بشه. اما صبح روز عمل چون کمی بتا پایین اومده بود دکترم گفت میتونی دوباره دارو رو هم امتحان کنی و اگه باز پایین نیومد جراحی انجام بدیم.
بلاخره بعد از دو دوز داروی سنگین بتا به مرور پایین اومد و بارداری ختم شد و نظر پزشکم این بود بخاطر عوارض دارو بعد از ۶ ماه مجاز به اقدام به بارداری هستم. بعد از اون مدت چند باری اقدام کردیم اما نشد تا اینکه چند روز مونده به سفر اربعین امسال مجدد متوجه شدم که باردارم.
بیشتر نگرانی من حاملگی خارج از رحم بود که تکرار بشه برای همون زود رفتم سونو داخلی اما چیزی مشخص نشد. مجدد یک هفته بعد و دقیقا چند ساعت قبل از سفر سونو دادم که جنین ۴ هفته مشخص شد
حالا خیالم راحت شد که داخل رحمی هست.
توی فکرم کمی تردید پیدا کردم برای سفر
اما چون برای کار درمانی از قبل قول داده بودم و روی من حساب کرده بودن و هم اینکه واقعا منعی از نظر پزشکی برای سفرم وجود نداشت و نهایتا خودم هم دلم نمیومد این سفر پر از عشق رو نرم بلاخره با همسر وپسرم راهی شدیم و توی سفر همه چیز خوب بود و خداروشکر مشکلی پیش نیومد اما چند روز بعد از برگشت دچار لکه بینی شدم و سریع مجدد سونو دادم که خداروشکر رشد بچه خوب بود فقط یه هماتوم کوچیک زیر ساک حاملگی هست که علت لکه بینی هم همون هست و پزشک برام استراحت تجویز کرد و من برخلاف میلم مجبور شدم خیلی زود محل کار مطلع کنم تا بتونم استراحت داشته باشم.
دیروز مجدد برای چکاپ سونو دادم اما توی سونو گفتن که رشد جنین متناسب نیست و یک هفته دیگه بهم مهلت دادن برای چک مجدد. خواستم از مخاطبین تون بخواید هرکس تجربه منو خوند برام دعا کنه تا هفته بعد که سونو میدم رشد بچه خوب شده باشه و این بچه رو خدا برامون حفظ کنه تا نسل شیعه ی امیرالمومنین زیاد بشه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075