#تجربه_من ۱۲۰۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#حق_حیات
#مشیت_الهی
#سقط_جنین
#قسمت_دوم
وقتی ۷ ساله بودم مادرم خدا خواسته باردار میشوند در سن ۳۸ سالگی از جایی که شش فرزند بودیم و پدرم بیمار بود مادرم از ترس حرف مردم تمایلی به نگه داشتن بچه نداشتن و قصد سقط او را داشتند، کار سنگین انجام میدادند یک بار هم پسر همسایه مادرمو ندیده با دوچرخه محکم میره تو شکم مادرم از جایی که عمر برادرم به این دنیا بوده اتفاق خاصی براشون نمیافته.
مادرم از فکر سقط کردن بچه بیرون میاد و استغفار میکنه، خونه مادریم سر کوچه مسجد هست یعنی پشت خونه مسجد روستا هست که مادرم میگه وقتی همه میخوابیدید برای نماز شب تا ۴۰ شب به مسجد رفتم و دعام این بوده چون شوهرم مریضه سنم هم بالاست این بچه پسر بشه.
کلاس دوم دبستان بودم برادرم هنوز دنیا نیامده بود یک شب خواب دیدم معلممون داداشمو بغل کرده گفت مبارکه اسمشو چی گذاشتید منم گفتم پیغمبر☺️ وقتی برای مادرم تعریف کردم گفت به خاطر این خواب نامش رو محمد رضا میذارم و این شد که برادر چهارمم سال ۷۵ به دنیا اومد.
خیلی ناز و خوشگل با موهای طلایی، شده بود عزیز دل همه با ضریب هوشی بالا دبستان رو در خود روستا خوند راهنمایی و دبیرستان رو در مدرسه تیزهوشان شهر.
تا اینکه یک روز از خواب که بیدار شدیم دیدیم صدای عجیبی میاد صدای پدرم بود میخواست حرف بزنه نمیتونست صدای ناهنجاری از گلوش بیرون میومد، خواهر و برادرهام ازدواج کرده بودند من و داداش کوچیکه بابامو بردیم بیمارستان گفتن سکته کرده، متاسفانه چند روز بستری بودند. منو محمد رضا بیشتر اوقات تو بیمارستان کنارش بودیم. پدرم تقریبا نصف بدنش فلج شده بود با پیگیریهای ما یکم بهتر شدند.
برادر و خواهرهایم میآمدند و یکی دو روزه میرفتند. من هم ازدواج کردم و به شهر دیگری رفتم و همه مراقبت از پدرم ماند برای مادر و برادرم محمد رضا...
زمانی که همه دوستان و همکلاسیهایش به درس خواندن و تست زدن مشغول بودن برادرم بیشتر وقتش را برای پدرم صرف میکرد.
به مرور زمان، بیماری پدرم بود عود کرد. طوری زمین گیر شدند که فقط میتوانست توی خانه غلط بزند. یک روز که برادرم به اتاق پدرم رفت برای تعویض پوشک اینقدر حالش بد شد که رفته بود توی حیاط و کلی بالا آورد ولی همون موقع برگشته بود پیش پدرم عذرخواهی کرده، همش میگفت بابا ببخشید دست خودم نبود😥 ببخشید که رفتم توی حیاط.
خلاصه دانشگاه تهران قبول شدند اما نه پزشکی نه مهندسی یک رشته معمولی اما از جایی که خدا هوای برادرمو داشت خانمی محجبه و خانوادهدار که از همکلاسیهایش بود، آشنا شد و بعد از چند سال ازدواج کردند هر چقدر از خوبی این خانواده بگم کم گفتم.
یک ماه بعد از عروسی برادرم و ۷ سال بعد از زمین گیر شدن، پدرم در زمستان ۱۴۰۳ به رحمت ایزدی پیوستند.😭
عزیزان به هیچ عنوان نه از ترس فقر نه از حرف مردم بچههای بیگناهتون رو سقط نکنید.
برای شادی روح همه رفتگان صلوات بفرستید 🙏
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
آمین.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۶
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
بنده متولد ۱۳۶۷ هستم و شوهرم ۱۳۶۵. با اینکه بابام اهل مسجد و... بودن ولی ما مذهبی نبودیم اما همسرم خانواده مذهبی ای بودن.
وقتی دبیرستانی بودم اصلا به ازدواج فکر نمی کردم چه برسه به بچه و... نگاه مامانم این بود درستو بخوون بری سرکار دستت، تو جیب خودت باشه خانوم خودت آقای خودت باشی بی خیال ازدواج...
سال ۱۳۸۹ خیلی یهویی با همسرم ازدواج کردم!!! یه سال عقد بودیم و من اصلا تو فکر بچه نبودم. داداشم سرطان گرفتو😔 برا درمانش باید می رفتن شهر دیگه شیمی درمانی و پرتو بدون ماشین خیلی به مامانم اینا سخت می گذشت. گاهی که باهاشون میرفتم مراکز درمان و بیمارها رو میدیدم تو هر سن و شرایطی درگیر شدن خیلی به کوتاهی زندگی و اینکه اون چیزایی که من فکر می کردم خوشی هستن، خیلی ارزش نداشتن...
این بود که سال ۱۳۹۱ بعد آزمایشای پیش از بارداری حامله شدم. دوست داشتم جنسیت بچه مشخص نباشه تا زایمانم. ۲۰ هفته چون حاملگی اولم بود و پوستم شکمم کشیده میشد درد داشتم و گفتم اشکال نداره حالا یه سونو برو ولی جنسیتو نپرس وقتی رفتم سونو خواستم که شوهرم هم بیاد تو، قبل از بارداریم؛ دخترعمه ام که باردار بود گفت فیبروم داشته و کلی سختی کشیده بود، دکتر سونو هی چک می کردو من پر از استرس تا اینکه گفت مبارکه دوقلوهاتون😍😍😍😍 (تا صبح می توونم این شکلکو بذارم. فک کنم بهترین لحظه زندگیم بود.)
شوهرم سریع به همه خبر داد. مامانم زیاد خوشحال نشد و بهمن ١٣٩٢ بعد زایمانم مادرشوهرم شروع کرد به بدخلقی، شوهرم ام هنوز تو فاز مجردی و باشگاهو... بیشتره کارا خودم باید انجام میدادم. پرستار کمکی ام زیاد بدردم نخورد. تو شیش ماهگی دیگه تصمیم گرفتم پسرم شیرخشکی بشه و دخترم شیر خودم...
از پوشک که گرفتم بقیه می گفتن چون زیاد سختی کشیدی دیگه نمیاری ولی سال ١٣٩۶ خدا بهمون یه دختر خانوم داد و سال ١٣٩٨ یه دختر ناز دیگه و سال ١۴٠١ یه دختر پر رزق و روزی که ما بعد یازده سال سال مستاجری خونه دار شدیم.
من همیشه برا آخرین صاحبخونه مون دعای عاقبت بخیری می کنم که ۷سال مستاجرش بودیم و حق پدری به گردنمون داشت.
سال ۱۴۰۳ خدا یه پسر بهمون لطف کرد. حالا ما یه خانواده ۸نفری بدون ماشین هستیم. برا هر بیرون رفتن با آژانس کلی چالش داریم اما باور کنید لذت زندگی تو پر و بال دادن به یه نوزاد و فرصت زندگی بخشیدن به اون خیلی بیشتره و اصلا قابل مقایسه نیست با شب نشینی و سفر و...
با تولد هر بچه شوهرم عشقش به جمع خانوادگیمون بیشتر شد و هر لحظه از لحاظ روحی و فکری در حال رشد هستیم و این خیلی لذت بخشه...
تمام این سالها پر از توهین و تحقیر مادرم و مادرشوهرم گذشت مخصوصا شش هفت سال اول... لطفا برا فرزندآوری و جریان زندگی مشترک تون انقدر منتظر کمک مامان و مامانش نباشید. اینکه مامانم فعلا سرش شلوغه و... بذارید کنار، زندگی خیلی زود دیر میشه
برا منم دعا کنید بتوونم بازم تو این مسیر بمونم و مادر بشم ممنون از کانال خوبتون
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۹۹
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#حق_حیات
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
یه دختر شیش ساله داشتم و پسرم که چهارماهه بود و چند روزی که اشتهام به طرز عجیبی اضافه شده بود هرچی میخوردم سیر نمیشدم🤤
وزنمم اضافه شده بود و حسابی زیر پوستم آب رفته بود هرکی منو میدید میگفت وای شما که تازه بچه ت دنیا اومده چرا تغییر نکردی
منو میگی😦
مردم میگی🤔😐
حالا مریضی منو میگی فشار خون دیابت کم کاری تیروئید همه بیماری هام بالا زده بود رفته بود دوباره رو نمودار😅 تازه بگم که داشتم مراحل فیزیوتراپی میرفتم چون بعد اینکه پسرم دنیام اومد سکته کرده بودم😔
خلاصه ماما باتجربه بهداشت محله مون گفت آزمایش کامل برات مینویسم دوباره انجامش بده منم گفتم چشم ولی نرفتم😐
دوباره برای پسرم مجبور شدم برم بهداشت و ماما دوباره منو بازخواست کرد که چرا نرفتی؟ بزن دستت بالا خودم ازت آزمایش میگیرم😂 و خلاصه از ما آزمایش گرفتن و بعد یک هفته گفتن متأسفانه دیابتت از مرز رد شده، تروییدم داری و کم خونی اضافه شده و یه تبریک باید بهت بگیم که بارداری و عدد بتات بالاست باید دوباره آزمایش بدی. منم مجدد آزمایش دادم و بله دوباره عدد بتا بالا گفتن شاید بارداری نباشه باید بری سونو شاید مول باشه یا دوقلو، گفتم مول؟🤔 گفتن بله شاید جنین نباشه بلکه توده گوشتی باشه که زنده نمیمونه.
خلاصه مامانم که فهمید بخاطر بارداری کلی خوشحال شد و وقتی گفتم شاید مول باشه بنده خدا تا فهمید معنیش چیه و کلی گریه و نذر کردن که خدایا عیب نداره دوقولو باشه ولی مول نباشه
خلاصه رفتم سونوگرافی، بله حامله بودم البته یکی 😍😍😍 خلاصه مادرم بنده خدا نذرش داد و موند مرحله بعدی، حالا چجوری به شوهرم بگیم؟
ایشون کلا مخالف صدرصد بچه بودن یعنی یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید
پس با مشورت بزرگترها به این نتیجه رسیدیم به ایشون نگیم تا گذر زمان انشالله همه چیزو حل کنه. اصلا شکم من بزرگ میشد ایشون متوجه نمیشدن😂
مردم همه فهمیده بودن از طریق همون بهداشت منطقه مون ولی شوهرم هنوز متوجه نشده بود خلاصه دوست شوهرم به شوهرم گفته بودن تازه ایشون به شوهرم گفته بودن دوقلو، همسرم زنگ زدن از سر کارشون پشت گوشی گریه میکردن😭 گفتم چی شده کسی کاریش شده گفت بگو دروغه. گفتم خب صحبت کن چی رو بگم دروغه. گفتن اینکه بارداری اونم دوتا، منم گفتم باشه دروغه، حالا آروم شدی؟ گفت پس حقیقت نداره. این دوستم میخواسته منو اذیت کنه...
خلاصه قطع کردن و اومدن خونه و دیگه موضوعو کش ندادن. منم ترجیح دادم سکوت کنم. بعد از چند ساعت گفتن اگه باردار بشی باید سقط کنی و من بچه نمیخوام اگه بارداری همین الان بگو تا کوچیکه سقط کنی من بچه نمیخوام منم در جوابشون سکوت کردم چون قبلا بهم گفته بودن اگه متوجه شد باهاش بحث نکن که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته که بچه از بین بره و چون خودمم مریض بودم و تازه پسرم دنیا اومده بود و ناخواسته باردار شده بودم بدنم ضعیف بودم، تحت مراقبت ویژه بهداشت بودم. خلاصه خیلی اذیتم کردن با حرفاشون و تهدیدم کردن و در آخر گفتن طلاقت میدم اگه سقط نکنی منم قهر کردم اومدم خونه پدرم.
بببینید خیلی سخته با دوتا بچه شیش و هفت ماهه و ۴ماهه باردار باشی قهر کنی بری خونه پدرت حتی خانواده همسرمم طرف من بودن غیر پدرشوهرم، ایشونم پیغام فرستاده بود بره سقط کنه گناهش گردن من پول سقط خودم میدم. دوران سختی بود با بچه های کوچیک و هزینه سخت که داشتم روم نمیشد چیزی بخوام.
البته پدرم خیلی به من خوبی کردن و انشالله سایه شون از سرم کم نشه، همیشه هوام داشت و با اینکه دست خودشون تنگ بود تمام هزینه دارو و خورد و خوراک و پوشاک بچه های منو دادن و تو این چند وقت و همیشه هوام داشتن ایشون میگفتند هدیه خداست خدا روزی شو میده انشالله شوهرتم سربه راه میشه.
همسرم بعد از یه مدت طولانی اومدن دنبال بنده و خلاصه پذیرفتن بچه رو و اونم بخاطر اینکه بچه جنسیتش پسر شد ولی هزینه دکتر و اینجور چیزا نمیدادن اگه یکی دوبار دادن که اونم همش زخم زبون میزدن و من واقعا از لحاظ مالی تحت فشار میذاشتن حتی برای خونه خوراکی نمیخریدن و به هر نحوی عذاب می دادن.
وقتی هم که رفتم برای زایمان، ایشون موقعی که من اتاق عمل بودم برای امضا نمیومدن. پدرمم نبودن شهرهای خیلی دور تشریف داشتن ایشونم نبود برای امضا...
خلاصه خانم دکتر میبینن فشارم میره بالا و آنزیم کبد رفته بالا و علامت خوبی ندارم بدون اجازه از کسی اورژانسی عملم کردن و بچه به سلامتی دنیا اومد حتی پول بیمارستان اذیت کردن موقع دادنش هنوزم که هنوز هست اذیت مون میکنه ولی با بچه هام رابطه ش خوب شده.
خلاصه بگم که وقتی روزی خور دنیا باشند میمونند تا خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته 🌸 الان مامان سه تا دسته گل هستم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۲۲
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
۳۹ سال دارم. تو یه خانواده معمولی، پدرومادرم زیاد مذهبی نبودن ولی نماز میخوندن و به ائمه اعتقاد داشتن و احترام میذاشتن. ۴تا خواهر بودیم و من از همه بزرگتر☺️دانشگاه قبول شدم و به دانشگاه رفتم.
تقریبا ۲۶ ساله بودم که با همسرم که ایشون کرمانی بودن توی دانشگاه شهرمون آشنا شدم. ما یکی از استانهای غربی ایران هستیم، ایشون دانشگاه شهر ما قبول شده بودن😅
شهر ماحدود هزار کیلومتر با کرمان فاصله داره کلی فرهنگ و آداب و رسوممون با هم فرق داشت ولی از اونجا که خدا میخواست، ما با هم ازدواج کردیم😊
اومدم کرمان با وجود همه مشکلاتی که بود هم مالی و هم فرهنگی ولی با توکل به خدا تحمل کردم و همراه همسرم بودم. خیلی اختلافات بین ما بود ولی چون همسرم رو دوست داشتم تحمل میکردم و از خدا یاری میخواستم.
تقریبا ۴سال اول زندگی به دلیل مشکلاتی که داشتیم به خواسته خودمون بچه دار نشدیم که بزرگترین اشتباهمون بود، تا اینکه همسرم تصمیم گرفتن به سربازی برن که سربازیشون توی سپاه بود و بعد از مدتی خدمت پیشنهاد بهشون دادن که استخدام بشن و ایشون هم قبول کردن.
همسرم الحمدالله مذهبی و موجه هستن بعد از مدتی، به پیشنهاد یه بزرگواری که چرا بچه دار نمی شید و کلی نصحیت که باید بچه دار بشید ما هم تصمیم به آوردن بچه گرفتیم.
الحمدالله برا بچه دار شدن مشکلی نداشتیم و خداروشکر هردو سالم بودیم. باردار شدم و تقریبا کل بارداری رو توی کرمان بودم. همسرم تو این مدت دانشگاه امام حسین بودن، یادمه همش تنها بودم حتی ویزیت دکتر و سونوگرافی هم تنها میرفتم
سال ۹۲ اولین فرزندم سیده ضحی دنیا اومد که خیلی دوست داشتنی بود😍 الحمدالله روزی مون هم خیلی خوب میرسید ولی باز هم بین من و همسرم بحث پیش میومد و بیشتر اختلافاتمون به خاطر دخالت بیجای خانواده همسرم بود
با خانواده همسر تو یک خانه زندگی میکردیم و اونها اصلا غریب بودن من رو درک نمیکردن، به خاطر دوری راه خانواده ام هم خیلی کم میومدن بهم سر بزنن، بیشتر خودم میرفتم شهرمون.
سال ۹۵ دوباره باردار شدم و پسرم امیرحسین دنیا اومد😍الحمدالله مشکلی نداشتم جز غریبی و دوری از خانواده😔 در کل بهم سخت میگذشت ولی به خدا توکل میکردم و از خودش کمک میخواستم. همه کارای بچه ها به عهده خودم بود چون همسرم بیشتر اوقات شیفت یا ماموریت بود
چون بچه ها تنهایی هام رو پر میکردن، باز هم تصمیم گرفتم تا بچه دار بشم و سال ۹۸ سیدمحمدم دنیا اومد😍 تا قبل اینکه بچه دار بشیم مشکلات مالی داشتیم حتی خودم هم سرکار میرفتم ولی بازم خیلی اوقات بی پول بودیم ولی با وجود این ۳تا بچه از جاهایی که فکرش رو نمیکردیم روزی حلال میرسید.
همسرم کلی قسط میداد ولی تونستیم زمین بخریم، آپارتمان ثبت نام کنیم، ماشین خریدیم و همه اش به برکت وجود بچه ها بود. حتی همسرم به پدرومادرش هم کلی کمک میکرد ولی الحمدالله هیچوقت رزقمون کم نمیشد.
پسرم ۴ ماهه بود که متوجه شدم امیرحسین سه ساله ام دچار بیماری صعب العلاج شده😭 حرفهای دکتر راجب پسرم خیلی برام سنگین بود. باورم نمیشد من و همسرم هردو شوکه بودیم ولی چاره ای جز پذیرفتن این واقعیت تلخ نداشتیم
تصمیم به درمان گرفتیم و به پیشنهاد دکتر برای درمان بچه رو به تهران بیاریم. اون موقع دخترم کلاس اول بود مجبور شدم بذارم پیش پدرش و به همراه نوزادم و پسرم برای درمان به تهران بیام. حدود ۶ ماه تو رفت وآمد بودم. یادمه اوج کرونا بود و رفت و آمد سخت شده بود
همسرم برای ۱سال انتقالی گرفت برا تهران، اومدیم تهران و مستقر شدیم و با وجود همه مشکلات الحمدالله توان و قدرت داشتیم و به درمانش ادامه دادیم. بعد از ۱سال به خاطر کار همسرم مجبور شدیم برگردیم کرمان، الحمدالله حال پسرم خیلی بهتر شده بود با توسل و دعا، خدا بهمون رحم کرد بعد از ۲ سال و نیم پسرم درمان شد🤲
اواخر درمان پسرم بود که متوجه شدم باردار هستم☺️به فال نیک گرفتم و با وجود همه حرف های سنگین و ناراحت کننده اطرافیان به خودم میگفتم حتما با اومدن این بچه پسرم شفای کامل میگیره و دقیقا همینطور هم شد
وقتی دخترم به دنیا اومد پسرم الحمدالله همه آزمایشات و عکس هاش سالم بود😭تصمیم گرفتم بعداز این همه سختی اسم دخترم رو بذارم سیده یُسرا 😍الحمدالله با تولد دخترم خدا آسانی و آرامش رو بهمون هدیه داد
دخترم ۲سال و نیمه بود به خاطر لطف بزرگی که خدا بهم کرده بود و پسرم رو شفا داد، تصمیم گرفتم بازم باردار بشم و سهم کوچیکی تو افزایش بچه های شیعه داشته باشم
الان حدود ۵ ماهه سیده بُشرا به دنیا اومده😍و خونه مارو پراز شیرینی کرده، امیدوارم بشارتی باشه برای ظهور امام زمان عج 🤲
با توکل به خدا بچه دار بشید و از نداشتن و تنهایی نترسید تو این راه خدا خیلی کمک میکنه🌹
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
.
از افرادی که دربارهی
وضعیت موجود، فقط غر میزنند
و حاضر نیستند کاری بکنند؛
هزاران کیلومتر فاصله بگیرید.
آدم بیکار و بی هنر را
برای زندگی خود انتخاب نکنید.
برای بهتر شدن زندگی خود
یا بجنگید یا بمیرید!
زندگی پر از سختی است
و اگر عنوان شیعه دارید
باید از لحاظ روحی،
به جایی برسید که
با اینکه درگیر مشکل خودتان هستید،
در همان حال بتوانید
مشکل دیگران را هم حل کنید.
#سبک_زندگی_اسلامی
#سختیهای_زندگی
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#تحصیل
#قسمت_اول
من و همسرم متولد ۷۰ هستیم. تو سن ۲۱ سالگی، سال اول حوزه بودم که عقد کردیم. سه ماه بعدم رفتیم سر خونه و زندگیمون، خیلی ساده و معمولی
۶ ماه که از زندگیمون گذشت که بچه خواستیم. نمیدونم چرا فکر کردم بی معطلی باردار میشم اما ماه ها میومد و میرفت و بی بی چکم منفی میشد. انقدر غصه میخوردم که حد نداشت. ۶ ماه گذشت و باردار نشدم انگار ۶ سال گذشت.
مبعث پیامبر بود ما تلویزیون نداشتیم. اینترنتی هم، هی قطع و وصل میشد. تصویر که میرفت رو یکی از اسما رسول الله تصویر میموند روش و آنتن میرفت. زدم زیر گریه و گفتم ای پیغمبر خدا چقدر گریه کنم تو رو خدا به منم بچه بدین...
از خانوادم دور بودم من تهران و اونها کرج
برای امتحانم رفتم کرج، سر کوچه دستمو انداختم رو شونه خواهرم که دوقلوی خودمه، اَدای زنای باردار رو درآوردم گفتم سخته برام راه برم. آبجیم گفت کم اَدا در بیار باز نمیشه غصه میخوری ها اما من بعد از یکسال انتظار سخت باردار بودم.
یکسالی که خودم سخت ترش کرده بودمش با بیتابی هام، خیلی بیشتر گذشته بود.
همسرم سرکار میرفت و ساعات زیادی رو خونه نبود و من به شدت بد ویار بودم بزاق دهانم تلخ تلخ ترشح میشد و منو خیلی آزار میداد. مداوم توی سرویس بهداشتی بودم و بالا میوردم. روزها نمیگذشت انقدر ویارم سخت بود، انقدر بالا آورده بودم گلوم میسوخت از سوزش گلوم نمیتونستم همون دو قاشق غذا رو هم بخورم بجای اینکه وزن بگیرم لاغر تر میشدم...
پسر اولم شهریور سال ۹۴ بدنیا اومد تمام صحنه ها به وضوح روزی که دنیا اومد توی ذهنمه و دلم غش میره براش😍
بچه اول خیلی برای مادر سخته، بیتجربگی سختیش رو بیشتر میکنه همسرم خیلی زیاد خونه نبودن و من خیلی تنها بودم. با اینکه الان خیلی با خانواده همسرم خوب هستیم و صمیمی اما اون موقع با اینکه تو یه محل بودیم اما من خیلی غریب بودم
همسرم تو ارتباط گیری با خانوادم سختگیری میکردن و من با پسر کوچولوم تنها بودیم.
پسرم خیلی بیتاب بود و من تنها. اوضاع مالی مون ضعیف بود. طوری که اومدیم خونه رو تمدید کنیم برای اجاره مجدد دو تا النگویی که سر عقد خریدن رو فروختم و من موندم و یه جفت گوشواره و یه حلقه، به شوهرم گفتم امسال النگو هام رو فروختم سال بعد چیکار کنیم؟
اما با ورود پسرم ما ماشین خریدیم و شغل همسرم تغییر کرد و از لحاظ مالی بهتر شدیم. البته من بخاطر پسرم به ناچار درس رو گذاشتم کنار قصدم نبود کلا کنار بذارم اما شرایط دیگه اجازه ادامه رو نداد
احساس کردم همسرم هم اینطوری راضی
چون به زندگی بهتر میرسیدم.
پسرم دو ساله شد به همسرم گفتم. حالا که بچه رو از شیر گرفتیم اقدام کنیم برای بعدی😉 نمیدونم چرا اون همه سختی رو یادم رفته بود🤦♀ همسرم از خداش بود در واقع کسی از اینهمه ویار شدید من خیلی مطلع نشد و هیچوقت درک نشدم. امیدوار بودم سر بچه بعدی ویاری در کار نباشه
نمیدونم چرا اما امیدوار بودم.
ما از منزلمون جابجا شدیم. اینبار سه ماه طول کشید تا مثبت شدن بی بی چک رو ببینم. همسرم که اومد خونه بهش گفتم یه خبر. گفت چی؟ گفتم داری بابا میشی
کلی ذوق کرد.
رو اَبر ها بودم اما خوشحالیم ۷روز بعد با شروع ویار بسیاااار شدید کوفتم شد. من میگم شدید شما میشنویدا... تو حال و هوای بَدَم بودم که یک روز دیدم آب دهنم زیاده اولش هعی قورت دادم دیدم نه خیلی حجمش بالاس و مجبور بودم با اون حالم برم هی خالی کنم دوباره برگردم.
سریع زدم اینترنت دیدم باید لیوان بگیرم دستم. بخاطر اینکه حرف زدن باعث ترشح بیشتر بزاق میشه حرف هم نمیزدم. حرف نزدن برای خانوم ها سخته، برای من سخت تر... گفتن بعد ۱۶ هفته خوب میشی و ویار کم میشه. اما من اون لیوان کوفتی رو توی سطل آشغال بیمارستان انداختم دور و رفتم زایمان...
پسر دومم سال ۱۳۹۷ دنیا اومد. اما اوضاع من خراب بود مثل پسر اولم نبود که با زایمان همه چیز تموم بشه و من از تخت بیام پایین و وضو بگیرم و به بچه شیر بدم. بعدها دکترم گفت خیلی نادره اما بچت بند نافش خیلی کوتاه بود برای همین اینقدر موندنش تو کانال زایمان...
الحمدالله پسر دومم هم بسلامت دنیا اومد
رابطه منو همسرم صمیمی تر، محبت بین مون بیشتر و اعتمادمون به هم قوی تر، ارتباطم با خانوادم بهتر شده بود. البته همسرم همیشه بهشون خیلی احترام میگذاشت اما با رفتن من مخالفت میکرد میگفت بگو اونها بیان. خلاصه قدم بچه دومم سَبک بود و این ماجرا پنجاه درصد حل شد.
پسرم خیلی بی قرار بود خواب هاش کوتاه، دست تنها بودم و اصلا تو نظرم نمیومد میشه که من کمک هم داشته باشم. فکر میکردم روال زندگی همینه. خیلی سخت بود دوران شیردهی بچه ای که به مادرش مثل یک آنژیوکت آویزون بود.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#تحصیل
#توکل_و_توسل
#قسمت_دوم
اما من کم بیار نبودم، پسر دومم که دو ساله شد شاید باورتون نشه با اینکه من گریه میکردم تمام بارداریم رو به شوهرم گفتم بریم برای بعدی😉 من اینجا آزاد میذارم تون هر چی میخواین بهم بگین راحت باشین😄
همسرم گفت میتونی شرایطش رو داری؟
منم نمیدونم چرا انقدر محکم گفتم آره گفتم بابا چیکار کنیم وقتی بچه میخوایم چاره نیست که همش ۹ ماهه. نمیدونم چه جوری ۹ ماه رو کم میدیدم تو خود بارداری نمیگذره اما من با اعتماد به نفس گفتم همش ۹ ماهه دیگه😐
طی این سالها ۸تا خونه جابجا شدیم همه مستاجر بودیم. و حالا اومدیم خونه ای که مال خودمون بود. اتفاقاتی که باعث اینهمه جابجایی در ۷سال زندگی من شد خودش یه کتابه که مجال گفتن نیست.
خوشحال از خونه قشنگم اقدام کردم. ماه اول، ماه دوم و... نمیدونم چرا نمیشد.
از فاصله سنی پسرام راضی بودم که سه سال بود. پسر دومم رو یکسال و هفت ماهگی از شیر گرفتم و از ماه بعدش اقدام کردم، اما نمیدونم چرا نمیشد. عاقبت رفتم دکتر برای جفتمون آزمایش و سونو نوشت. رفتم سونو که گفت شما اصلا فولیکول آزاد نداری. من اومدم خونه با ناراحتی به همسرم گفتم بذار درمان کنیم بعد، دیگه امید که نداشتم، روز دوره ام که شد با درد شدید از خواب بیدار شدم اما خبری نبود. گفتم بذار بی بی چک که دارم بزنم. زیر یک دقیقه دو تا خط خیییلی پر رنگ افتاد، نگو همون ماه باردار شده بودم.
شروع کردم جیغ زدن از خوشحالی این دو تا طفل معصوم پشت در می گفتن مامان چی شده؟ اومدم بیرون خندیدم و آرومشون کردم. سریع یه تصویر از اینترنت از بارداری گرفتم که روش قلب بود. فرستادم به ایتای همسرم و نوشتم مبارک باشه. شوهرم تا عکس رو دید زنگ زد بهم و بغض گلوش رو گرفته بود انگار ما تا حالا بچه دار نمیشدیم ☺️😉
حالا تک خواهر دوقلوی من که فقط همین خواهر رو دارم ۷سال بعد من ازدواج کرد و بارداری بچه اول اون و بچه سوم من همزمان شد. اما ویار لعنتی نذاشت ده روز از خوشیم بگذره. با دو تا بچه کوچیک و ویار سخت، مامانم طفلی میومد خونه من، داداشم تو خونه تنها میموند (پدرم فوت کردن)
هر کس میشنید باردارم، میگفت خیلی کله شَقه با این اوضاع دوباره باردار میشه. با هیچکس حرف نمیزدم چون آب دهنم بیشتر ترشح میشد. هر کس حال بچه تو شکمم رو میپرسید با کراهت میگفتم خوبه بد نیست. مدام با خودم میگفتم دو تا داشتم دیگه مجبورم نکرده بودم که، زخم زبون اطرافیان هم رنجش منو بیشتر میکرد
_فلانی چهار تا داره اصلا ویار نداشت
_میخواستی چیکار
_مگه مجبوری ویارت اینطوری و...
نمیتونستم اصلا برم مهمونی اما به همسرم می گفتم بچه ها رو ببر حال و هواشون عوض بشه. زنگ میزدن که بگن جات خالی بوده منو کوه درد میکردن.
_طفلی بچه هات رو دیدیم بدون تو بغض کردیم آخه بچه سوم میخواستی چیکار
_اینا بزرگ بشن درد و رنج میشن برات
_برای ما چیکار کردن که برای تو بکنن
_این بارداری ها درد میشه در آینده میفته به جونت
فقط با همسرم درد و دل میکردم ایشون هم آرومم میکردن. البته نه اینکه این حرف ها بخواد منو از قصدم برگردونه نه اصلا...
روز ها به کندی و خیلی سخت میگذشت.
رفتم برای سونو، مطمئن بودم بچم پسره
دکتر گفت بچه پشتش به منه برو بیرون راه برو دوباره بیا داخل. توی همین مسافت زنگ زدم مامانم گفتم آقا پشتش رو کرده معلوم نیست چیه. مامانم خندید گفت چه میگه آقا. گفتم آخه میدونم پسره دیگه...
وقتی سونو گفت دختره قند تو دلم آب شد. انگار بعد ده تا پسر دختر خدا بهم داده بود
گفتم مطمئنید گفت مطمئن مطمئن دختره، نشستم تو ماشین که شوهرم منتظرم بود. گفت خب چه خبر؟
خندیدم و گفتم اِمممممممم
دختر دار شدی
شوهرم ابروهاش و از خوشحالی داد بالا گفت جدی میگی گفتم بله😍
ماه هشت بارداری بودم که حوزه برای آخرین بار اعلام بازپذیری از طلاب رو کردن و گفتن آخرین سالی هست که بدون آزمون میتونید شرکت کنید. همسرم با اشتیاق گفت ادامه بده. باورم نمیشد انقدر تشویقم کنه آخه خودش مایل بود من تو اون برهه ادامه ندم. خودم توی خودم یه توانایی مضاعف میدیدم احساس خوشِ درس خواندن و بارداری بچه سوم انگار خیلی توانمند به نظر میرسیدم. همه از دور به هر دیدی که داشتن میگفتن ول کن بچه کوچیک داری و درس چه به درد میخوره. اما این روحیه درس خوندن هم برکت بچه هام بود.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#تحصیل
#توکل_و_توسل
#قسمت_سوم
من میگم درس شما میشنوید درس
شاگرد اول کلاس بودم و جزواتم دست به دست میشد. در حالی که وقتی مجرد بودم درس میخوندم اصلا اینطوری نبود و کلید این کار این بود که هر چی سَر آدم شلوغ تر باشه. کارهاش منظم تر انجام میشه. شب ها که بچه ها میخوابیدن به درس هام میرسیدم. خوبی اون برهه این بود که چون کرونا بود دو ترم اول من کاملا افتاد تو کرونا و ما بسیار کم میرفتیم حوزه. همسرم خیلی خوشحال بود نشاط منو میدید و خودم سر زنده شده بودم.
آخر مهر۱۴۰۰ دخترم دنیا اومد. مدیریت پسر اولم که تازه رفته بود اول ابتدایی(اول ابتدایی رو که مامان ها میخونن نه بچه ها 🤪) و خودم که همزمان کلاس آنلاین داشتم دخترم که تازه به دنیا اومده بود و گل پسر سه سالم که داغونمون میکرد تا کلاس هامون تموم بشه. دیگه خودتون تصور کنید.
همونی که میخواستم شده بود بچه ها با فاصله سه سال سه سال دنیا اومده بودن
فکر نکنید بقیه در حال تشویق و کمک بودن ها اصلا و از بدو تولد بچه سوم تهدید میکردم دیگه نیار. مخالف سر سختم مادر شوهرم بود. الحمدالله رفت و آمدم با مامانم اینا عالی شده بود اما در دو شهر متفاوت بودیم. صبری که کردم نتیجه داده بود و حالا همه زندگی تو دستای خودم بود.
اطاعت از همسرم باعث شده بود بعد از چند سال صبر حالا راحت تر زندگی کنم الحمدالله.
دخترم ۶ماهه بود که بخاطر کاروتحصیل همسرم جابجا شدیم و اومدیم قم. حالا از خانواده همسرم هم دور شدم و از مامانم اینا خیلی دورتر
خواهر شوهرم که خونه شون نزدیک بود. وقتی بیرون میرفتم یا امتحان داشتم کمکم میداد بنده خدا اما الان اونم از دست داده بودم. خودم با اومدن موافق نبودم اما چاره ای نداشتم. گفتم برم قم افسرده میشم آخه یکسال بود تازه ساکن خونه خودم شده بودم با کلی شوق، حالا باز به نهمین خونه اسباب کشی میکردم.
اما با عنایت حضرت معصومه سلام الله علیها چنان دلبسته قم شدم که دیگه راضی نیستم برگردم.
درسم رو ادامه میدادم و چون تعداد واحد هام به حد نصاب رسید، تونستم غیرحضوری کنم و فقط برای امتحانات حضوری برم.
دخترم که دو ساله شد، همسرم گفت بچه بیاریم. گفتم من از ویارم میترسم. الانم بچه ها ۳تا هستن از خانواده هامون خیلی دور شدیم. بذار دخترمون بزرگ تر بشه. گفت دیگه این قاعده سه سال سه سال رو بهم نزن خخخ
حالا ما وارد خونه دهم مون شده بودیم.
از خدام بود بچه بیارم اگر ویارم نبود حتی خیلی زودتر میوردم.
دلم لک میزد خدا بهم دوقلو بده چون خودم با آبجیم دوقلو بودم، همسرم از شکم اول منتظر بود من دوقلو بیارم.
رفتم مشهد و از امام رضا خواستم و یه چله با همسرم برداشتیم. شبا عادت داشتم قبل خواب برای بچه ها کتاب شهدا میخوندم. رسیدیم به شهید علمدار. ایشون اگر کسی سر مزارشون بره و زیارت عاشورا بخونه حاجت میدن. من که دستم از ساری کوتاه بود. عکس قبر مطهر شهید رو گذاشتم جلوم و گفتم من ازت سه تا خواسته دارم بهم بده من ۵تا زیارت عاشورا تو مشهد برات میخونم(آخه دو سه روز بعدش عازم مشهد بودیم)
اول اینکه نذار مثل بارداری های قبلی خیلی انتظار بکشم چی میشه منم اولین ماه اقدام باردار بشم. دوم اینکه بارداریم کاملا بدون ویار باشه نه آب دهن، نه بالا آوردن، نه سردرد، نه بویایی سخت. سوم اینکه بهم دوقلو بده.
چله برداشتیم با همسرم و شروع چله از مشهد بود. من اون ۵تا زیارت عاشورا رو هم خواندم.
و من باردار شدم.😍
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#تحصیل
#توکل_و_توسل
#قسمت_چهارم
ماه اول که باردار شدم گفتم حاجت روا شدم. همسرم طبق روال که وضو میگرفتن میرفتن سمت آینه. بی بی چک رو چسبوندم به اینه و نوشتم مبارک باشه و خودم اومدم تو این یکی اتاق یکدفعه دیدم صدام میزنه و دنبالم میگرده. با خوشحالی گفت یعنی بارداری واقعا؟ گفتم آره...
میگفت باورم نمیشه خدارووووشکر...🤲
اما اینبار بقدری ویارم زود شروع شد که خوشحالیم به سه چهار روز هم نکشید. من میگم ویار شما میشنوید. مامان طفلی دوباره عازم خونه من شده بود. اینبار بچه ها سه تا بودن و خیلی سخت تر شده بود. خواهرم انقدر غصه حال بد منو میخورد انگار دور از جون بالا سر کسی نشسته که دکترا جوابش کردن. مامان خسته از مریض داری، فقط میگفت به ذوق بغل کردن نوه ام کمکت میکنم. مامانم خیلی مشوق منو آبجیم هست بچه بیاریم اما از ویارهامون ناراحت...
هرکس و ناکسی میشنید باردارم چیزی نثارم میکرد.
_از بس پولدارن میارن
_بیچاره داغه نمیفهمه
_ما هم همچین شوهری داشتیم براش انقدر بچه میوردیم(طرف با شوهر خودش که یکدهم همسر من سختگیر نبود، نمی ساخت اونوقت اگر همسر من همسرش بود بچه زیاد میورد)
_خجالت بکش جوجه کشی راه انداختی
_آه و درد نداره یکسره میزاد
_واقعا قبلی ها یادت رفته؟!
یک هفته ای موندم خونه خودم، قبل اومدن مادرم. نه غذا داشتیم نه سر و سامون. همسرم ناراحت، بچه ها ناراحت، خودم از همه ناراحت تر. خدایا چی شد. چرا باز من اینطوری شدم. خب یه نظری کنید...
شوهرم که دید اوضاع اینطوریه، ما رو برد کرج خونه مامانم، همسرم بیشتر از دو روز نمیمونه جایی میگه معذب میشن. برنامه ریزی کرد و کل ماه مبارک رمضان رو رفت کربلا. منم خونه مادرم....
۲ ماه رفتم خونه مادرم. از همسرم دور بودم خیلی اذیت میشدم. اوضاع همسرم هم سخت بود و این اتفاقات رو امتحان خدا میدید.
پسرم که حالا سوم ابتدایی بود با معلمش حرف زدم و خدا خیر دنیا و آخرت بده بهش غیرحضوری قبول کرد کمکمون کنه البته مقداریش توی اسفند و عید افتاد و بیشترش تعطیل بود و گفت چون میدونم علی مشق هاشو انجام میده،قبول میکنم.
بلند شدم برم سونو گرافی
اولین سونو به خیال خودم ۹ الی ۱۰ هفته بودم. مامانم موند پیش بچه ها. دکتر دستگاه رو گذاشت و سریع برداشت. گفت چند تا بچه تو خونه داری؟ گفتم سه تا
گفت خب با این دوتا شدن پنج تا😍😍
فقط گریه میکردم ببین چطوری گریه میکردم که دیگه سونو نمیتونست بکنه هق هق، همکارش گفت ناراحت شده. دکتر که میشنید زیر لب میگم الحمدالله گفت نه خوشحاله...
تمام این مدت که حالم بد بود به عکس شهید علمدار نگاه میکردم میگفتم انقدر ازت ناراحتم که حاضرم عکستو مچاله کنم
خیلی باهاش حرف میزدم. (عکس رو هم الکی میگفتم مثلا میخواستم گلگی کنم.)
اما حالا شرمنده تر از شرمنده شده بودم
نمیدونم حکمت خدا چی بود که من سه تا خواسته داشتم اما ویارم برآورده نشد. حالم روز به روز بدتر میشد.
همسرم زنگ زد گفت سونو انجام دادی گفتم آره. گفت دوقلو نبود؟ گفتم چرا باید دوقلو باشه؟ گفت همینجوری
باورتون نمیشه اینکه دوقلو نبود رو سر همهی سونوگرافی های بچه های قبلی پرسیده بود.😉 گفت صدای قلبش رو شنیدی گفتم آره. گفت خب الحمدالله سالم باشه ان شاء الله
اومدم خونه با حال بد از ویار به دیوار تکیه دادم. مامانم گفت چه خبر؟
گفتم دوقلوئه
گفت دروغ نگو
خندیدم گفتم بخدا
مامانم گفت گمشو دروغ نگو
خندیدم گفتم بخدا
همسرم که اومد خونه با برگه سونو رفتم پیشش سلام کرد و گفت خوبی منم بخاطر آب دهنم با سر جواب میدادم اصلا هم از جام بلند نمیشدم برم پیشوازش تو بارداریم چون حالم بد بود.
خودش تعجب کرد
ورقه رو دادم دستش
وقتی دید نوشته قل اول و قل دوم
دستای منو گرفته بود با چشمای پر از اشک
منم فقط میخندیدم
البته فقط همون دقایق، بعدش انقدر ویار بهم فشار میورد که فقط ناراحتی جسمی و روحی داشتم.
روز ها و ماه ها به کندی میگذشت
کند کند با لیوان کذایی ...
منم به خیال اینکه اینم مثل بارداری های دیگس ۱۶ هفته که شدم از خونه مامانم برگشتم قم کار سه تا بچه و خونه و....
همسرم داشت میرفت سمت مطب دکترم، گفتم بیا سونوگرافی رو هم ببر نشون بده. بعدا غر میزنه میگه چرا نیاوردی نشون بدی
دیدم همسرم دقایقی بعد زنگ زد گفت دکترت خیلی دعوا کرده گفته باید خانومتون سر کلاژ میشده و مسئولیتش با خودتونه. منم خیلی بد شنیده بودم گفتم نه من سِرکلاژ نمیکنم گفت آماده شو بیام بیارمت مطب. دیگه هیچکس رو نداشتیم. هر جا میرفتیم همه با هم خانوادگی سه تا بچه رو آماده کردم همسرم اومد رفتیم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#تحصیل
#توکل_و_توسل
#قسمت_پنجم
دکترم گفت اینکار رو نکنی احتمال موندن بچه ها برات کمه خدا خیرش بده خیلی باهام حرف زد و توجیحم کرد. گفت دقایق هم نباید از دستت بره باید سریع عمل بشی گفتم صبر کنم تا بگم کسی بیاد پیشم فردا انجام بدم، گفت دیره.
خواهرم که دوقلو خودمه همزمان با من بچه دومش رو باردار بود که متاستفانه سقط شده بود و همون زمان تو بیمارستان بود. اصلا نمیخواستم مامانم رو نگران خودم کنم. مخصوصا که خیلی ناراحت آبجیم بود.
ساعت ۱۲ شب اورژانسی سرکلاژ شدم. شوهرم با بچه ها تو حیاط بیمارستان. عمل که انجام شد بهش گفتم برو خونه. خودم اومدم تو بخش تازه داشت سِری بدنم میرفت که درد کلیه اومد سراغم، دیدم اصلا تنهایی نمیشه. یه خانوم کمک پرستار مهربونم بود گفتم شما میتونید همراه من بشید؟ قبول کرد و واقعا هم جای مامانم رو پر کرد. فردا ظهرش مرخص شدم با هشدارهای شدید دکترم که اگر میخوای بچه هات سالم بدنیا بیان باید استراحت کنی.
اومدیم خونه با همسرم یه تصمیم جدید گرفتیم. اینکه هیچکس رو خبر نکنیم فعلا و هیچکس نیاد کمکم و خودش غذا بذاره
پروژه ای که زیاد زمان نبرد تا یاد بگیره
من خیلی کم کار میکردم اما کارهای اصلی با خودش بود. چنان آشپز ماهری شده بود که انگشت هامون رو هم میخوردیم. ظرف ها رو میشست، سرویس بهداشتی و...
بخاطر انقباضاتم خیلی اذیت بودم به دکترم گفتم من درد زایمان دارم چند شب یکبار،
استراحتم رو مطلق مطلق کرد. بارداری دوقلویی من اینطوری بود که اندازه چند تا بارداری اذیت شدم و درد کشیدم و استرس
فقط سرویس و خواب. همسرم انقدر ذوق دیدن این دو تا رو داشت که هر سختی رو به جون میخرید. همسرم رشد کرده بود. مردی که سه تا بچه قبلی رو نفهمیده بود من چی کشیدم یا اصلا کی بزرگ شدن...
حالا بر خلاف روحیه مردانه اش پا رو خودش گذاشته بود و زندگی داری میکرد. اینا ثمرات وجود بچه تو زندگیمون بود.
دلم میخواست زندگیم رو برق بندازم اما مدام با خودم میگفتم وقت هست. بذار این دو تا بدنیا بیان.
هر شب میگفتم خدایا یعنی من بچه هام رو میبینم آنقدر که درد زایمان طبیعی داشتم. گاهی انقدر درد میکشیدم که دیگه میگفتم کار تمومه. رفتیم سونوگرافی
اسم دختر معصومه انتخاب کرده بودم. به حضرت معصومه گفته بودم یه خواهر به فاطمه من بدید میذارم هم نام شما
سونو که انجام شد یکی از قل ها رو گفت دختره. خیلی خوشحال شدم. اون یکی رو گفت برو یه چیزی بخور دوباره بیا معلوم نمیشه. رفتم بیرون و برگشتم. گفت اون یکی هم دختره.
به شوهرم گفته بودم اگر اومدم ناراحت بودم بدون جفتشون پسر بوده. اما با روی خوش نشستم تو ماشین. پسرا رو گذاشته بودیم خونه و فاطمه رو که هر جا میرفتیم میبردیم چون کوچیک بود بشدت وابسته
سریع همسرم گفت خب چه خبر با ذوق زیاد. گفتم نمیگم.
گفت خب سونو رو بده خودم ببینم
گفتم بیا ببین سونو انومالی چندین صفحه است میخوای از کجاش پیدا کنی.
گفت بگو دیگه
گفتم خدا گفته پسر بسه
گفت تو رو خدا ،دو تاش دختره
گفتم بله. انقدر خوشحال شد که با شیرینی رفتیم خونه
تو کل بارداری به هیچکس نگفتیم بچه ها دوقلوئن. فقط آبجیم و مامانم. مادرشوهر و پدر شوهرم رو هم قسم شون هم دادیم کسی نفهمه و خدا وکیلی به کسی نگفتن
شهریور ۱۴۰۳ رفتم بیمارستان و گل دخترام رو سزارین کردم. قل دوم کمی مشکل تنفسی داشت و وزنش ۱۷۰۰ بود. گفتن شاید بستری بشه. شب شهادت امام رضا بود. تو اتاق ریکاوری، قسم دادم حضرت رو به من رحم کنید و بچه ها بستری نشن، من سزارین شدم نمیتونم اصلا نگهداری کنم. چندین بار به آقا متوسل شدم و الحمدالله دکتر که اومد دید گفت حرکاتش خوبه و نیاز به بستری نیست و فردای اون روز به فضل خدا مرخص شدیم.
درسم رو تو مقطع کارشناسی به پایان رساندم و الان سطح سه حوزه (اَرشد)شرکت کردم.
ضبط و رفت ۵تا بچه کار آسونیه؟
نه اصلا خیلی سخته، اما احساسی دارم که برام خیلی ارزشمندی و اونم اینه که بزرگترین کار دنیا فرزندآوری و خداروشکر که با تمام سختی ها و تنهایی ها منو محروم نکرده. انقدر پدر و مادر با تولد هر فرزند رشد میکنن و به بندگی خدا نزدیک میشن که قابل باور نیست.
من هیچوقت گنجایشی که الان دارم رو سر بچه اول و دوم نداشتم و این ظرفیت با کشیدن سختی برام بوجود اومده البته خیلی جای کار داره
_کمک ندارین سخت نیست؟
حتما اگر کمک بود آسون تر میشد، استراحتم بیشتر میشد اما من از بچه اول طعم کمک کردن رو نچشیدم و عادت هم نکردم اگر کمک باشه که عالی میشه...
در نهایت و امید دارم با عاقبت بخیری دنیا رو ترک کنم. در حالی که بچه هام زینت اهل بیت باشن و خدا توفیق بده بارداری های بعدیم بدون ویار باشه😉
ان شا الله حاجت روا بشین.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۳
#فرزندآوری
#تحصیل
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
من متولد ۷۳ هستم و همسرم متولد ۷۰، اسفند ۹۵ از طریق یکی از دوستان خانوادگی به هم معرفی شدیم و خیلی زود در اردیبهشت ۹۶ عقد کردیم و تیر ۹۷ مراسم عروسی رو برگزار کردیم و رفتیم سر خونه زندگی خودمون.
من خودم پزشک هستم و اوایل ازدواج به خاطر اینکه خودم هنوز مشغول به تحصیل بودم اقدام به بارداری نکردیم. تا اینکه بهمن ۹۸ بعد از دفاع از پایان نامه و با اتمام دوره ی عمومی اقدام به بارداری کردیم و اسفند ۹۸ با شروع کرونا متوجه شدم که باردار هستم.
دوران همراه با اضطرابی بود مخصوصا که تو اولین غربالگری ریسک سندرم داون برای بچه مطرح شد و پزشکم توصیه به آمنیوسنتز کرد و من هم چون تجربه و اطلاعات الانم رو نداشتم، اقدام کردم برای آمونیوسنتز
همسرم مخالف بود و همش نگران بود که با این کار اتفاقی برای بچه بیوفته و نهایتا با اینکه ته دلش راضی نبود، بخاطر من فرم رضایتنامه رو پر کرد و ما آمنیوسنتز رو انجام دادیم.
نتیجه چند روز بعد معلوم شد و خداروشکر بچه از نظر کروموزومی سالم بود و جنسیتش هم همونجا مشخص شد پسر هست و ما خیالمون راحت شد.
تقریبا ۵۰ روز به تولد پسرم مادربزرگم در اثر کرونا به رحمت خدا رفتن و ما عزادار شدیم و نهایتا آبان سال ۹۹ در اوج دوران کرونا پسرم به دنیا اومد و دوباره شادی رو به خونه ما آورد.
پسرم از دو سه روزگی دچار زردی شد که ابتدا با دستگاه توی خونه بهتر شد اما مجدد زرد شد که توی آزمایشات مشکوک شدن به مشکل کبدی
بعد از آزمایشات و سونوهای متعدد هنوز تشخیص قطعی برای مشکل پسرم نداشتیم. با نظر پزشکش توی یک ماهگی بدون هیچ بی حسی و بعد از چند ساعت شیر نخوردن (برای اینکه باید npo و در واقع ناشتا میبود) و گریه کردن از پسرم بیوپسی کبد گرفته شد اما باز هم توی بیوپسی به تشخیص قطعی نرسیدیم.
در نهایت نظر پزشکش این بود که بره اتاق عمل و اونجا با باز کردن شکم به تشخیص برسیم و اگه لازم بود همونجا درمان هم انجام بدیم. آخه پزشک پسرم شک به انسداد مجاری صفراوی داشت.
تو روزهای ابتدایی اولین تجربه مادر شدنم
شرایط سختی رو داشتم طی میکردم. هنوز همه چیز برای خودم گنگ بود. نهایتا با تردید همسرم پسر دو ماهه ی نحیف مون با رنگ و روی زرد رو راهی اتاق عمل کردیم عملی که جراحش میگفت اگه لازم بشه فقط ۳۰ درصد جواب میده پس خیلی امیدوار نباشید.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۳
#فرزندآوری
#تحصیل
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
اما ما امیدمون به خدا بود و توسل کردیم به ائمه مخصوصا خانوم حضرت زهرا، پسرم از اتاق عمل آمد و بلافاصله منتقلش کردن به آی سیو و من اون شب رو با سینه های که از شیر سنگ شده بود بدون پسرم راهی خونه شدم و تا صبح نخوابیدم و گریه کردم.
فردا منتقل شد بخش ولی تا چند روز نباید شیر میخورد و خیلی بی تابی میکرد. تا اینکه با کلی دارو مرخص شد و از اون موقع به بعد هرچند ماه باید تحت چکاپ آزمایش و سونو باشه.
الان به لطف خدا و عنایت حضرت زهرا پسرم نزدیک ۵ سالشه و یه پسر واقعا زیبا رو و فوق العاده باهوش و با محبت و شیرین هست.
من یک سالگی پسرم وارد دوره تخصص شدم. دوران سختی بود. شیفت های سنگین و دوری از پسرم و مسائلی که در مورد پسرم داشتم باعث شد فعلا دیگه اقدام به بارداری نکنیم.
اما باز هم بعد از دفاع دوره ی تخصصم اقدام کردیم و سال گذشته بعد از برگشت از سفر اربعین متوجه شدم که باردارم. اما متاسفانه خارج از رحمی بود. با نظر پزشک یک دوز دارو گرفتم اما بتا پایین نیومد.
نظر پزشکم این بود که فورا باید جراحی بشم و لوله خارج بشه. اما صبح روز عمل چون کمی بتا پایین اومده بود دکترم گفت میتونی دوباره دارو رو هم امتحان کنی و اگه باز پایین نیومد جراحی انجام بدیم.
بلاخره بعد از دو دوز داروی سنگین بتا به مرور پایین اومد و بارداری ختم شد و نظر پزشکم این بود بخاطر عوارض دارو بعد از ۶ ماه مجاز به اقدام به بارداری هستم. بعد از اون مدت چند باری اقدام کردیم اما نشد تا اینکه چند روز مونده به سفر اربعین امسال مجدد متوجه شدم که باردارم.
بیشتر نگرانی من حاملگی خارج از رحم بود که تکرار بشه برای همون زود رفتم سونو داخلی اما چیزی مشخص نشد. مجدد یک هفته بعد و دقیقا چند ساعت قبل از سفر سونو دادم که جنین ۴ هفته مشخص شد
حالا خیالم راحت شد که داخل رحمی هست.
توی فکرم کمی تردید پیدا کردم برای سفر
اما چون برای کار درمانی از قبل قول داده بودم و روی من حساب کرده بودن و هم اینکه واقعا منعی از نظر پزشکی برای سفرم وجود نداشت و نهایتا خودم هم دلم نمیومد این سفر پر از عشق رو نرم بلاخره با همسر وپسرم راهی شدیم و توی سفر همه چیز خوب بود و خداروشکر مشکلی پیش نیومد اما چند روز بعد از برگشت دچار لکه بینی شدم و سریع مجدد سونو دادم که خداروشکر رشد بچه خوب بود فقط یه هماتوم کوچیک زیر ساک حاملگی هست که علت لکه بینی هم همون هست و پزشک برام استراحت تجویز کرد و من برخلاف میلم مجبور شدم خیلی زود محل کار مطلع کنم تا بتونم استراحت داشته باشم.
دیروز مجدد برای چکاپ سونو دادم اما توی سونو گفتن که رشد جنین متناسب نیست و یک هفته دیگه بهم مهلت دادن برای چک مجدد. خواستم از مخاطبین تون بخواید هرکس تجربه منو خوند برام دعا کنه تا هفته بعد که سونو میدم رشد بچه خوب شده باشه و این بچه رو خدا برامون حفظ کنه تا نسل شیعه ی امیرالمومنین زیاد بشه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075