#تجربه_من ۱۲۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#تحصیل
#توکل_و_توسل
#قسمت_دوم
اما من کم بیار نبودم، پسر دومم که دو ساله شد شاید باورتون نشه با اینکه من گریه میکردم تمام بارداریم رو به شوهرم گفتم بریم برای بعدی😉 من اینجا آزاد میذارم تون هر چی میخواین بهم بگین راحت باشین😄
همسرم گفت میتونی شرایطش رو داری؟
منم نمیدونم چرا انقدر محکم گفتم آره گفتم بابا چیکار کنیم وقتی بچه میخوایم چاره نیست که همش ۹ ماهه. نمیدونم چه جوری ۹ ماه رو کم میدیدم تو خود بارداری نمیگذره اما من با اعتماد به نفس گفتم همش ۹ ماهه دیگه😐
طی این سالها ۸تا خونه جابجا شدیم همه مستاجر بودیم. و حالا اومدیم خونه ای که مال خودمون بود. اتفاقاتی که باعث اینهمه جابجایی در ۷سال زندگی من شد خودش یه کتابه که مجال گفتن نیست.
خوشحال از خونه قشنگم اقدام کردم. ماه اول، ماه دوم و... نمیدونم چرا نمیشد.
از فاصله سنی پسرام راضی بودم که سه سال بود. پسر دومم رو یکسال و هفت ماهگی از شیر گرفتم و از ماه بعدش اقدام کردم، اما نمیدونم چرا نمیشد. عاقبت رفتم دکتر برای جفتمون آزمایش و سونو نوشت. رفتم سونو که گفت شما اصلا فولیکول آزاد نداری. من اومدم خونه با ناراحتی به همسرم گفتم بذار درمان کنیم بعد، دیگه امید که نداشتم، روز دوره ام که شد با درد شدید از خواب بیدار شدم اما خبری نبود. گفتم بذار بی بی چک که دارم بزنم. زیر یک دقیقه دو تا خط خیییلی پر رنگ افتاد، نگو همون ماه باردار شده بودم.
شروع کردم جیغ زدن از خوشحالی این دو تا طفل معصوم پشت در می گفتن مامان چی شده؟ اومدم بیرون خندیدم و آرومشون کردم. سریع یه تصویر از اینترنت از بارداری گرفتم که روش قلب بود. فرستادم به ایتای همسرم و نوشتم مبارک باشه. شوهرم تا عکس رو دید زنگ زد بهم و بغض گلوش رو گرفته بود انگار ما تا حالا بچه دار نمیشدیم ☺️😉
حالا تک خواهر دوقلوی من که فقط همین خواهر رو دارم ۷سال بعد من ازدواج کرد و بارداری بچه اول اون و بچه سوم من همزمان شد. اما ویار لعنتی نذاشت ده روز از خوشیم بگذره. با دو تا بچه کوچیک و ویار سخت، مامانم طفلی میومد خونه من، داداشم تو خونه تنها میموند (پدرم فوت کردن)
هر کس میشنید باردارم، میگفت خیلی کله شَقه با این اوضاع دوباره باردار میشه. با هیچکس حرف نمیزدم چون آب دهنم بیشتر ترشح میشد. هر کس حال بچه تو شکمم رو میپرسید با کراهت میگفتم خوبه بد نیست. مدام با خودم میگفتم دو تا داشتم دیگه مجبورم نکرده بودم که، زخم زبون اطرافیان هم رنجش منو بیشتر میکرد
_فلانی چهار تا داره اصلا ویار نداشت
_میخواستی چیکار
_مگه مجبوری ویارت اینطوری و...
نمیتونستم اصلا برم مهمونی اما به همسرم می گفتم بچه ها رو ببر حال و هواشون عوض بشه. زنگ میزدن که بگن جات خالی بوده منو کوه درد میکردن.
_طفلی بچه هات رو دیدیم بدون تو بغض کردیم آخه بچه سوم میخواستی چیکار
_اینا بزرگ بشن درد و رنج میشن برات
_برای ما چیکار کردن که برای تو بکنن
_این بارداری ها درد میشه در آینده میفته به جونت
فقط با همسرم درد و دل میکردم ایشون هم آرومم میکردن. البته نه اینکه این حرف ها بخواد منو از قصدم برگردونه نه اصلا...
روز ها به کندی و خیلی سخت میگذشت.
رفتم برای سونو، مطمئن بودم بچم پسره
دکتر گفت بچه پشتش به منه برو بیرون راه برو دوباره بیا داخل. توی همین مسافت زنگ زدم مامانم گفتم آقا پشتش رو کرده معلوم نیست چیه. مامانم خندید گفت چه میگه آقا. گفتم آخه میدونم پسره دیگه...
وقتی سونو گفت دختره قند تو دلم آب شد. انگار بعد ده تا پسر دختر خدا بهم داده بود
گفتم مطمئنید گفت مطمئن مطمئن دختره، نشستم تو ماشین که شوهرم منتظرم بود. گفت خب چه خبر؟
خندیدم و گفتم اِمممممممم
دختر دار شدی
شوهرم ابروهاش و از خوشحالی داد بالا گفت جدی میگی گفتم بله😍
ماه هشت بارداری بودم که حوزه برای آخرین بار اعلام بازپذیری از طلاب رو کردن و گفتن آخرین سالی هست که بدون آزمون میتونید شرکت کنید. همسرم با اشتیاق گفت ادامه بده. باورم نمیشد انقدر تشویقم کنه آخه خودش مایل بود من تو اون برهه ادامه ندم. خودم توی خودم یه توانایی مضاعف میدیدم احساس خوشِ درس خواندن و بارداری بچه سوم انگار خیلی توانمند به نظر میرسیدم. همه از دور به هر دیدی که داشتن میگفتن ول کن بچه کوچیک داری و درس چه به درد میخوره. اما این روحیه درس خوندن هم برکت بچه هام بود.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۹۹
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#حق_حیات
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
یه دختر شیش ساله داشتم و پسرم که چهارماهه بود و چند روزی که اشتهام به طرز عجیبی اضافه شده بود هرچی میخوردم سیر نمیشدم🤤
وزنمم اضافه شده بود و حسابی زیر پوستم آب رفته بود هرکی منو میدید میگفت وای شما که تازه بچه ت دنیا اومده چرا تغییر نکردی
منو میگی😦
مردم میگی🤔😐
حالا مریضی منو میگی فشار خون دیابت کم کاری تیروئید همه بیماری هام بالا زده بود رفته بود دوباره رو نمودار😅 تازه بگم که داشتم مراحل فیزیوتراپی میرفتم چون بعد اینکه پسرم دنیام اومد سکته کرده بودم😔
خلاصه ماما باتجربه بهداشت محله مون گفت آزمایش کامل برات مینویسم دوباره انجامش بده منم گفتم چشم ولی نرفتم😐
دوباره برای پسرم مجبور شدم برم بهداشت و ماما دوباره منو بازخواست کرد که چرا نرفتی؟ بزن دستت بالا خودم ازت آزمایش میگیرم😂 و خلاصه از ما آزمایش گرفتن و بعد یک هفته گفتن متأسفانه دیابتت از مرز رد شده، تروییدم داری و کم خونی اضافه شده و یه تبریک باید بهت بگیم که بارداری و عدد بتات بالاست باید دوباره آزمایش بدی. منم مجدد آزمایش دادم و بله دوباره عدد بتا بالا گفتن شاید بارداری نباشه باید بری سونو شاید مول باشه یا دوقلو، گفتم مول؟🤔 گفتن بله شاید جنین نباشه بلکه توده گوشتی باشه که زنده نمیمونه.
خلاصه مامانم که فهمید بخاطر بارداری کلی خوشحال شد و وقتی گفتم شاید مول باشه بنده خدا تا فهمید معنیش چیه و کلی گریه و نذر کردن که خدایا عیب نداره دوقولو باشه ولی مول نباشه
خلاصه رفتم سونوگرافی، بله حامله بودم البته یکی 😍😍😍 خلاصه مادرم بنده خدا نذرش داد و موند مرحله بعدی، حالا چجوری به شوهرم بگیم؟
ایشون کلا مخالف صدرصد بچه بودن یعنی یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید
پس با مشورت بزرگترها به این نتیجه رسیدیم به ایشون نگیم تا گذر زمان انشالله همه چیزو حل کنه. اصلا شکم من بزرگ میشد ایشون متوجه نمیشدن😂
مردم همه فهمیده بودن از طریق همون بهداشت منطقه مون ولی شوهرم هنوز متوجه نشده بود خلاصه دوست شوهرم به شوهرم گفته بودن تازه ایشون به شوهرم گفته بودن دوقلو، همسرم زنگ زدن از سر کارشون پشت گوشی گریه میکردن😭 گفتم چی شده کسی کاریش شده گفت بگو دروغه. گفتم خب صحبت کن چی رو بگم دروغه. گفتن اینکه بارداری اونم دوتا، منم گفتم باشه دروغه، حالا آروم شدی؟ گفت پس حقیقت نداره. این دوستم میخواسته منو اذیت کنه...
خلاصه قطع کردن و اومدن خونه و دیگه موضوعو کش ندادن. منم ترجیح دادم سکوت کنم. بعد از چند ساعت گفتن اگه باردار بشی باید سقط کنی و من بچه نمیخوام اگه بارداری همین الان بگو تا کوچیکه سقط کنی من بچه نمیخوام منم در جوابشون سکوت کردم چون قبلا بهم گفته بودن اگه متوجه شد باهاش بحث نکن که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته که بچه از بین بره و چون خودمم مریض بودم و تازه پسرم دنیا اومده بود و ناخواسته باردار شده بودم بدنم ضعیف بودم، تحت مراقبت ویژه بهداشت بودم. خلاصه خیلی اذیتم کردن با حرفاشون و تهدیدم کردن و در آخر گفتن طلاقت میدم اگه سقط نکنی منم قهر کردم اومدم خونه پدرم.
بببینید خیلی سخته با دوتا بچه شیش و هفت ماهه و ۴ماهه باردار باشی قهر کنی بری خونه پدرت حتی خانواده همسرمم طرف من بودن غیر پدرشوهرم، ایشونم پیغام فرستاده بود بره سقط کنه گناهش گردن من پول سقط خودم میدم. دوران سختی بود با بچه های کوچیک و هزینه سخت که داشتم روم نمیشد چیزی بخوام.
البته پدرم خیلی به من خوبی کردن و انشالله سایه شون از سرم کم نشه، همیشه هوام داشت و با اینکه دست خودشون تنگ بود تمام هزینه دارو و خورد و خوراک و پوشاک بچه های منو دادن و تو این چند وقت و همیشه هوام داشتن ایشون میگفتند هدیه خداست خدا روزی شو میده انشالله شوهرتم سربه راه میشه.
همسرم بعد از یه مدت طولانی اومدن دنبال بنده و خلاصه پذیرفتن بچه رو و اونم بخاطر اینکه بچه جنسیتش پسر شد ولی هزینه دکتر و اینجور چیزا نمیدادن اگه یکی دوبار دادن که اونم همش زخم زبون میزدن و من واقعا از لحاظ مالی تحت فشار میذاشتن حتی برای خونه خوراکی نمیخریدن و به هر نحوی عذاب می دادن.
وقتی هم که رفتم برای زایمان، ایشون موقعی که من اتاق عمل بودم برای امضا نمیومدن. پدرمم نبودن شهرهای خیلی دور تشریف داشتن ایشونم نبود برای امضا...
خلاصه خانم دکتر میبینن فشارم میره بالا و آنزیم کبد رفته بالا و علامت خوبی ندارم بدون اجازه از کسی اورژانسی عملم کردن و بچه به سلامتی دنیا اومد حتی پول بیمارستان اذیت کردن موقع دادنش هنوزم که هنوز هست اذیت مون میکنه ولی با بچه هام رابطه ش خوب شده.
خلاصه بگم که وقتی روزی خور دنیا باشند میمونند تا خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته 🌸 الان مامان سه تا دسته گل هستم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۰
#تک_فرزندی
#آسیبهای_تک_فرزندی
#دوتا_کافی_نیست
من یه دختر دهه هفتادی ام، متاسفانه تک فرزندم. بنا به دلایلی مامان و بابام دیگه بچه نخواستن.
زمانی که ده دوازده ساله بودم خیلی از این بابت خوشحال بودم که تنهام و خواهر برادری ندارم و همه توجه های مامان و بابام و بقیه فامیل سمت منه و خیلیم از مامانم تشکر میکردم که دیگه بعد از من بچه نخواست. مامانمم میگفت الان بچه ای بعدها میفهمی که خیلیم خوش بحالت نشده و واقعا هم راست میگفت اون زمان معنی این حرفشو درک نمیکردم سرگرم درسو مدرسه بودم به چیز دیگه ای فکر نمیکردم.
تا اینکه سال ۹۳ عقد کردم و یکی دوسال بعدش هم عروسی کردیم. خواست خدا این بود که من دو سال بعد مادر بشم. مادر شدن همانا و شروع غمو حسرت من از نداشتن خواهر برادر همانا. همش گریه میکردم و به خودم میگفتم دیدی بیچاره
چقد خوشحال بودی، اگه حداقل یه خواهر داشتی با مامان مثل پروانه دورت میچرخید ولی الان...🥺
وقتی دخترم به دنیا اومد بنده خدا مامانم تنها همه کارامو انجام میداد. خودشم حال مساعدی نداشت، درد کمر و پا اذیتش میکرد ولی به روی خودش نمیاورد که من معذب نشم🥺
از حق نگذریم مادرشوهرمم خیلی زن مهربونو خوبیه، اونم خیلی بهم کمک میکرد اخه ما باهم زندگی میکردیم. تقریبا چهارپنج سالی دستمون تو یه سفره بود 🤗
الان با وجود دوتا بچه من همچنان غصه میخورم که چرا تنهام، کاش حداقل یه خواهر داشتم یه هم زبون که بتونم باهاش درد دل کنم🥺 دخترمم همیشه میگه مامان چرا من نه خاله دارم نه دایی نه عمو🥺
من داستان زندگیمو براتون تعریف کردم که مادران سرزمینم بخونن و بدونن تک فرزندی میتونه آدمو تا مرز جنون ببره😔
مادرای عزیز خواهش میکنم ازتون نزارید بچه تون تنها بمونه. به جرأت میتونم بگم با این کار بدترین ظلم رو در حق خودتون و بچه تون میکنید
خیلیا فکر میکنن پول و مادیات میتونه جای خیلی چیزا رو پر کنه، واسه همین میگن نه یه دونه بچه کافیه تا تو رفاه بزرگ شه ولی اینطور نیست. من با اینکه خداروشکر وضع مالی بابام هم بد نبود ولی همیشه یه کمبود تو زندگیم داشتم که نه با مادیات پر شد نه با مهر و محبت خانواده 😔 و هرچی سنم میره بالاتر این موضوع بیشتر عذابم میده
به امید اینکه روز به روز نسل شیعه و سربازان امام زمان (عج)زیاد تر بشه 🤲🏻
انشاءالله که هرکی بچه میخواد خدا دامنشو سبز کنه و هر کی هم بچه داره خدا براش حفظش کنه، بچه های منم خدا برام حفظ کنه😍🤲🏻
بخدا یکی یا دو تا بچه کافی نیست اصلااااااا کافی نیستا اصلاااااا
به خودمم دارم میگما با شما تنها نیستم😉🤭 خواهشاً خواهشاً به فکر آینده خودتون و بچه هاتون باشید تا دیر نشده🌹
یاحق خدا نگهدارتون👋🏻
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۱
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#سقط_جنین
#عقیم_سازی
#عمل_بازگشت
#دوتا_کافی_نیست
من متولد ۱۳۶۵ و همسرم متولد ۱۳۶۳ هستن. ما سال ۹۰ ازدواج کردیم و چون من خیلی دلم بچه میخواست بلافاصله بعد از اینکه کارشناسیم تموم شد، باردار شدم و دخترم خرداد ۹۱ بدنیا اومد☺️
البته همون موقع متوجه شدیم قلبش مشکل داره و نگم براتون از سختی هایی که کشیدیم برا درمان و دارو و خب ما اون موقع هم زمان با تولد دخترم، خانه هم خریده بودیم و مشکلات مالی هم کم نداشتیم.
دخترم ۷ماهه بود که متوجه بارداریم شدم،
دنیا رو سرم خراب شد، از یه طرف بیماری دخترم و هزینه هاش،از یه طرف دست خالی مون و از طرفی هم بی محلی خانواده همسرم باعث شد اون بچه بی گناه رو سقط کنیم.😭
بماند که تو یه هفته خدا حسابی تنبیه مون کرد که حق مون بود.😔
ولی از اونجایی که اراده ای بالای اراده ی خدا نیست، من ماه بعد از کورتاژ، مجدد باردار شدم😳
پسرم آذر ۹۲ بدنیا اومد و قدم خیرش باعث شد کلی از مشکلات جسمی دخترم از بین بره و بیماری قلبی اش هم خیلی خفیف تر شد و دکتر داروهاش رو قطع کرد🙏
بعد از تولد پسرم با توجه به شرایطی که گفتم، با همسرم تصمیم گرفتیم که ایشون وازکتومی کنن و دیگه بچه نیاریم.
به سرعت این کار رو تو همون سال ۹۲ انجام دادیم و خوشحال از تصمیم خودمون...
تا اینکه وقتی پسرم ۹ساله شد، همگی عجیب هوس بچه اومد تو سرمون(همگی یعنی من و همسرجان و دختر و پسرم)
پرس و جو کردیم دیدیم بهترین راه آی وی اف هستش بخاطر شرایط همسرم، خلاصه با همه سختی هاش انجام دادیم ولی بی نتیجه😢
بعد از این دکتر به اون دکتر، نهایتا در بیمارستان شهدای تجریش عمل وازووازستومی رو انجام دادن همسرم که لوله هایی که سال ۹۲ بسته بودن رو باز کنن. خدارو شکر برخلاف نظر دکترا که میگفتن احتمال موفقیت این عمل ۲۰درصد هست، من ۳ماه بعد باردار شدم ولی متاسفانه سقط شد😔❌
بعد از اون هم آزمایش های اسپرم همسرم عدد صفر رو نشون میداد😞یعنی انگار تو این ۳سال هر راهی رو میرفتیم به بن بست میخوردیم!
۶ماه پیگیری نکردیم ولی دوباره همسرم گفت بریم سراغ آی وی اف! دکتر ارولوژی به همسرم برای تقویت اسپرم هاشون یه مقدار دارو دادن تا موقع عمل تسه برای آی وی اف اسپرم های تقویت شده استخراج کنن.
ما رفتیم تو نوبت عمل برای همسرم ولی معجزه خدا من روز تاسوعا متوجه شدم باردارم😍😍
بالاخره اون همه دعا و نذر و نیاز جواب داد و ما الان منتظر دنیا اومدن نی نی مون هستیم☺️
دعا کنید سالم و سلامت دنیا بیاد.
من که میدونم چرا این همه سختی کشیدم برا داشتن یه فرزند دیگه ولی عاجزانه از همه دوستان میخوام که به هیچ وجه سمت این گناه کبیره نرن.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#فرزندآوری
من متولد ۷۷ هستم و شوهرم متولد ۷۲، به صورت سنتی ازدواج کردیم و همسرم دانشجوی ترم آخر کارشناسی ارشد بودن و هنوز سربازی نرفته بودن...
سال ۹۶ عقد کردیم و خیلی خانوادم راحت گرفتن، نگفتن شغل خوب، نگفتن خونه فقط چون پسر باایمانی بود قبول کردن و گفتن ماشالله جنم کار داره.
ما سال ۹۷ عروسی کردیم و ۹ماه مستأجر بودیم که یهو نمیدونم چی شد همسرم گفتن دوستم پروژه خونه پیش فروشی بهم معرفی کرده شرایطش خوبه ۷۰ میلیون پیش پرداختشه تا ثبت ناممون کنن.
ما هیچی نداشتیم، یه ریال هم پس انداز نداشتیم. همسرم ۲۵سالش بود منم ۲۰ ساله. گفتیم چه جوری جور کنیم اون موقع همسرم تازه سربازی رفته بود، حتی سرکارم نمیتونست بره.
گفتیم از کجا جور کنیم چیزیم بفروشیم چی بخوریم خلاصه با خانواده خودم مشورت کردم. گفتن دستتونو بزارید رو زانوتون بگید یا علی یه ذره سختی میکشید ولی یه عمر راحتید.
طلاهامو فروختم و ماشینمونو فروختیم باز کم آوردیم، دیگه ناچار شدیم پول پیش خونه مونو هم گرفتیم و وسائل رو جمع کردم. تازه ده ماه بود زندگی مشترکمو شروع کرده بودم و خونه صاحب خونه رو بهش تحویل دادیم.
بیشتر وسایلمو بردم خونه مادرشوهرم و یه مقدار تو انباری مامانم اینا، خلاصه یکسالو هفت ماه ما یه هفته خونه مامانم یه هفته خونه مادرشوهرم بودیم تا خونه مون حاضر بشه.
گذشت و دقیقا سال ۹۹ شوهرم تازه سربازیش تموم شد. دوماه بود جای خوب می رفت سرکار که من طی یه تصمیم یهویی جلوگیری نکردمو باردار شدم.
حالا خونه نداشتیم و ماشینم نداشتیم. از برکات وجود دختر قشنگم خونه مون آماده شد و همه چی جور میشد. یعنی خدا شاهده پول کابینت نداشتیم ولی همش جور میشد.
دختر گلم که بدنیا اومد ما خیلی تو فشار بودیم هم چک های خونه هم خرجایی که تو خونه کرده بودیم، شوهرم جمعه ها هم میرفت سرکار ولی لنگ هیچی برا بچم نمیموندیم.
دقیقا چندماه بعد ماشین به اسمم درومد از سایپا و یکسالگی دخترم ماشینمونو تحویل گرفتیم. اینها همش از برکات دحترم بود.
الانم ۴سالشه دخترم، ۹ماهه دارم برای دومی اقدام میکنم ولی نمیشه با اینکه دانشجو هستم ولی گفتم نینی دار بشم تا دیر نشده الان ۲۷سالمه 😔 انقدر نذرو نیاز کردم، چله برداشتم. دوماه قرصای لتروزول و کلومیفن خوردم ولی خبری نیست. اولیمو خیلی زود باردار شدم ولی اینو نمیدونم چرا نمیشه. دعا کنید برامون.
اینم در آخر اضافه کنم من با خدا معامله کردم و دنبال دلم رفتم، هم دوست داشتم شوهرمو، هم اینکه خیلی باایمان بودن بله گفتم. خدا هم همه چی بهمون داد به مرور زمان، هم خونه هم ماشین خوب همش لطف خدا و برکات فرزندمونه.
تو ازدواج با جوان سالم و باایمان سخت نگیرید، انقدر هستن کسایی که همه چی دارن ولی ذره ای ایمانو اخلاق ندارن که طرف مهرشو میبخشه و اعصاب و روانشو برمیداره از اون زندگی فرار میکنه...
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۹۹
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#حق_حیات
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
یه دختر شیش ساله داشتم و پسرم که چهارماهه بود و چند روزی که اشتهام به طرز عجیبی اضافه شده بود هرچی میخوردم سیر نمیشدم🤤
وزنمم اضافه شده بود و حسابی زیر پوستم آب رفته بود هرکی منو میدید میگفت وای شما که تازه بچه ت دنیا اومده چرا تغییر نکردی
منو میگی😦
مردم میگی🤔😐
حالا مریضی منو میگی فشار خون دیابت کم کاری تیروئید همه بیماری هام بالا زده بود رفته بود دوباره رو نمودار😅 تازه بگم که داشتم مراحل فیزیوتراپی میرفتم چون بعد اینکه پسرم دنیام اومد سکته کرده بودم😔
خلاصه ماما باتجربه بهداشت محله مون گفت آزمایش کامل برات مینویسم دوباره انجامش بده منم گفتم چشم ولی نرفتم😐
دوباره برای پسرم مجبور شدم برم بهداشت و ماما دوباره منو بازخواست کرد که چرا نرفتی؟ بزن دستت بالا خودم ازت آزمایش میگیرم😂 و خلاصه از ما آزمایش گرفتن و بعد یک هفته گفتن متأسفانه دیابتت از مرز رد شده، تروییدم داری و کم خونی اضافه شده و یه تبریک باید بهت بگیم که بارداری و عدد بتات بالاست باید دوباره آزمایش بدی. منم مجدد آزمایش دادم و بله دوباره عدد بتا بالا گفتن شاید بارداری نباشه باید بری سونو شاید مول باشه یا دوقلو، گفتم مول؟🤔 گفتن بله شاید جنین نباشه بلکه توده گوشتی باشه که زنده نمیمونه.
خلاصه مامانم که فهمید بخاطر بارداری کلی خوشحال شد و وقتی گفتم شاید مول باشه بنده خدا تا فهمید معنیش چیه و کلی گریه و نذر کردن که خدایا عیب نداره دوقولو باشه ولی مول نباشه
خلاصه رفتم سونوگرافی، بله حامله بودم البته یکی 😍😍😍 خلاصه مادرم بنده خدا نذرش داد و موند مرحله بعدی، حالا چجوری به شوهرم بگیم؟
ایشون کلا مخالف صدرصد بچه بودن یعنی یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید
پس با مشورت بزرگترها به این نتیجه رسیدیم به ایشون نگیم تا گذر زمان انشالله همه چیزو حل کنه. اصلا شکم من بزرگ میشد ایشون متوجه نمیشدن😂
مردم همه فهمیده بودن از طریق همون بهداشت منطقه مون ولی شوهرم هنوز متوجه نشده بود خلاصه دوست شوهرم به شوهرم گفته بودن تازه ایشون به شوهرم گفته بودن دوقلو، همسرم زنگ زدن از سر کارشون پشت گوشی گریه میکردن😭 گفتم چی شده کسی کاریش شده گفت بگو دروغه. گفتم خب صحبت کن چی رو بگم دروغه. گفتن اینکه بارداری اونم دوتا، منم گفتم باشه دروغه، حالا آروم شدی؟ گفت پس حقیقت نداره. این دوستم میخواسته منو اذیت کنه...
خلاصه قطع کردن و اومدن خونه و دیگه موضوعو کش ندادن. منم ترجیح دادم سکوت کنم. بعد از چند ساعت گفتن اگه باردار بشی باید سقط کنی و من بچه نمیخوام اگه بارداری همین الان بگو تا کوچیکه سقط کنی من بچه نمیخوام منم در جوابشون سکوت کردم چون قبلا بهم گفته بودن اگه متوجه شد باهاش بحث نکن که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته که بچه از بین بره و چون خودمم مریض بودم و تازه پسرم دنیا اومده بود و ناخواسته باردار شده بودم بدنم ضعیف بودم، تحت مراقبت ویژه بهداشت بودم. خلاصه خیلی اذیتم کردن با حرفاشون و تهدیدم کردن و در آخر گفتن طلاقت میدم اگه سقط نکنی منم قهر کردم اومدم خونه پدرم.
بببینید خیلی سخته با دوتا بچه شیش و هفت ماهه و ۴ماهه باردار باشی قهر کنی بری خونه پدرت حتی خانواده همسرمم طرف من بودن غیر پدرشوهرم، ایشونم پیغام فرستاده بود بره سقط کنه گناهش گردن من پول سقط خودم میدم. دوران سختی بود با بچه های کوچیک و هزینه سخت که داشتم روم نمیشد چیزی بخوام.
البته پدرم خیلی به من خوبی کردن و انشالله سایه شون از سرم کم نشه، همیشه هوام داشت و با اینکه دست خودشون تنگ بود تمام هزینه دارو و خورد و خوراک و پوشاک بچه های منو دادن و تو این چند وقت و همیشه هوام داشتن ایشون میگفتند هدیه خداست خدا روزی شو میده انشالله شوهرتم سربه راه میشه.
همسرم بعد از یه مدت طولانی اومدن دنبال بنده و خلاصه پذیرفتن بچه رو و اونم بخاطر اینکه بچه جنسیتش پسر شد ولی هزینه دکتر و اینجور چیزا نمیدادن اگه یکی دوبار دادن که اونم همش زخم زبون میزدن و من واقعا از لحاظ مالی تحت فشار میذاشتن حتی برای خونه خوراکی نمیخریدن و به هر نحوی عذاب می دادن.
وقتی هم که رفتم برای زایمان، ایشون موقعی که من اتاق عمل بودم برای امضا نمیومدن. پدرمم نبودن شهرهای خیلی دور تشریف داشتن ایشونم نبود برای امضا...
خلاصه خانم دکتر میبینن فشارم میره بالا و آنزیم کبد رفته بالا و علامت خوبی ندارم بدون اجازه از کسی اورژانسی عملم کردن و بچه به سلامتی دنیا اومد حتی پول بیمارستان اذیت کردن موقع دادنش هنوزم که هنوز هست اذیت مون میکنه ولی با بچه هام رابطه ش خوب شده.
خلاصه بگم که وقتی روزی خور دنیا باشند میمونند تا خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته 🌸 الان مامان سه تا دسته گل هستم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#حق_حیات
#مشیت_الهی
#سقط_جنین
#قسمت_اول
مادرم در سن ۱۸ سالگی با پدرم ازدواج میکنند. بعد از یک سال برادر بزرگم در زمستان ۵۷ بدنیا می آیند، چند ماه بعد مادرم متوجه میشوند که مجدد باردار هستند و اصلا مثل بعضی از خانمهای این دوره زمونه از بارداریشون ناراحت نمی شوند
و با جان و دل میپذیرند و برادر دومم فروردین سال ۵۹ بدنیا می آیند و زندگی پدر و مادرم را شیرین تر میکنند.
مادرم میگفت در روستا امکانات نبود بچهها را کهنه می بسته و کهنه ها را داخل حیاط در سرمای زمستان با آب سرد
میشسته.
پدرم تحصیلات دبیرستانی داشتند با نمره های خوب، خیلی از دوستانشون با همون مدرک معلم شدند، اما روزگار برای ایشان طور دیگری رقم میخورد و کارگر ساختمان می شوند.
غروبها که از سر کار برمیگشتند تا جایی که توان داشتند،کمک حال مادرم بودند،
در تمیز کردن خانه،کهنه شستن، بازی با بچه ها و...
از آنجایی که پدرم در سن ۱۲ سالگی مادرشون رو از دست می دهند و در غم بی مادری بزرگ میشوند😥به مادرم میگویند برایم بچه زیاد بیار تا دورو برمون پر بشه از خنده ی بچه ها☺️
برادر دومم دو ساله بودند که باز مادرم باردار می شوند و خواهرم در تابستان ۶۱ بدنیا می آیند، مادرم می گفت دو پسر داشتم و یک دختر و خدارو شکر می کردم از بابتشان، اما پدرم می گفتند که سه بچه کمه.
مادرم چند سالی نه اینکه خودش نخواد، باردار نمیشوند و پدرم ایشون رو برای درمان به شهرهای دیگر و دکترهای مختلف میبرند. خواهرم چهار ساله بودند که خداوند دختر دیگری به پدر و مادرم هدیه میکنند در فروردین سال ۶۴.
مادرم تعریف میکرد که خواهرم خیلی گریه می کرد، چند شب و روز پشت هم دیگه کلافه شده بودند تا اینکه نیمه های شب
کسی درب حیاط را میکوبد، پدرم در را باز می کنند دو نفر آقا بودند که می گفتند ماشینمان خراب شده اگه اجازه بدهید بیاییم خانه ی شما بخوابیم و فردا ماشین را تعمیر کنیم و برویم.
پدرم مهمانها را به خانه می آورد و به تنها اتاق خواب خانه هدایت میکند، از قضا یکی از آن دو نفر پزشک بودند. فردا که به شهر میروند تعمیر کار بیاورند. دارویی برای خواهرم تهیه میکنند و به مادرم می دهند، می گویند اینو به بچه ات بده خوب میشه و همین طور هم میشود.
دو سال بعد مادرم پنجمین فرزند و سومین پسرش را بدنیا می آورد و دقیقا دو سال بعد هم در یک زمستان سرد و برفی من یعنی سومین دختر خانواده در سال ۶۷ بدنیا می آیم.
شش ماهه بودم که خوشبختی مادرم تقریباً تمام می شود، پدرم مریض می شوند و به بیماری اعصاب دچار می شوند.
مادرم منو پیش خواهر برادرهام می گذاشتند و خودش پدرم را برای درمان به شهرهای دیگر میبردند. اما ایدهای نداشت یکم با دارو آروم میشدن و دوباره روز به روز بدتر میشدند.
مادرم میگفت برای درمان پدرم طلاهاشو فروخته، وسایل خانه را فروخته اما پدرم خوب نمیشد مادرم هم کار خانه انجام میدادند هم کارهای مغازه(مغازه کوچکی در روستا داشتیم) و گاهی پارچه میخرید و برایمان لباس میدوخت. مادرم برای بزرگ کردن ما از جان مایه گذاشت انشاالله بتونیم برایش جبران کنیم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#حق_حیات
#مشیت_الهی
#سقط_جنین
#قسمت_دوم
وقتی ۷ ساله بودم مادرم خدا خواسته باردار میشوند در سن ۳۸ سالگی از جایی که شش فرزند بودیم و پدرم بیمار بود مادرم از ترس حرف مردم تمایلی به نگه داشتن بچه نداشتن و قصد سقط او را داشتند، کار سنگین انجام میدادند یک بار هم پسر همسایه مادرمو ندیده با دوچرخه محکم میره تو شکم مادرم از جایی که عمر برادرم به این دنیا بوده اتفاق خاصی براشون نمیافته.
مادرم از فکر سقط کردن بچه بیرون میاد و استغفار میکنه، خونه مادریم سر کوچه مسجد هست یعنی پشت خونه مسجد روستا هست که مادرم میگه وقتی همه میخوابیدید برای نماز شب تا ۴۰ شب به مسجد رفتم و دعام این بوده چون شوهرم مریضه سنم هم بالاست این بچه پسر بشه.
کلاس دوم دبستان بودم برادرم هنوز دنیا نیامده بود یک شب خواب دیدم معلممون داداشمو بغل کرده گفت مبارکه اسمشو چی گذاشتید منم گفتم پیغمبر☺️ وقتی برای مادرم تعریف کردم گفت به خاطر این خواب نامش رو محمد رضا میذارم و این شد که برادر چهارمم سال ۷۵ به دنیا اومد.
خیلی ناز و خوشگل با موهای طلایی، شده بود عزیز دل همه با ضریب هوشی بالا دبستان رو در خود روستا خوند راهنمایی و دبیرستان رو در مدرسه تیزهوشان شهر.
تا اینکه یک روز از خواب که بیدار شدیم دیدیم صدای عجیبی میاد صدای پدرم بود میخواست حرف بزنه نمیتونست صدای ناهنجاری از گلوش بیرون میومد، خواهر و برادرهام ازدواج کرده بودند من و داداش کوچیکه بابامو بردیم بیمارستان گفتن سکته کرده، متاسفانه چند روز بستری بودند. منو محمد رضا بیشتر اوقات تو بیمارستان کنارش بودیم. پدرم تقریبا نصف بدنش فلج شده بود با پیگیریهای ما یکم بهتر شدند.
برادر و خواهرهایم میآمدند و یکی دو روزه میرفتند. من هم ازدواج کردم و به شهر دیگری رفتم و همه مراقبت از پدرم ماند برای مادر و برادرم محمد رضا...
زمانی که همه دوستان و همکلاسیهایش به درس خواندن و تست زدن مشغول بودن برادرم بیشتر وقتش را برای پدرم صرف میکرد.
به مرور زمان، بیماری پدرم بود عود کرد. طوری زمین گیر شدند که فقط میتوانست توی خانه غلط بزند. یک روز که برادرم به اتاق پدرم رفت برای تعویض پوشک اینقدر حالش بد شد که رفته بود توی حیاط و کلی بالا آورد ولی همون موقع برگشته بود پیش پدرم عذرخواهی کرده، همش میگفت بابا ببخشید دست خودم نبود😥 ببخشید که رفتم توی حیاط.
خلاصه دانشگاه تهران قبول شدند اما نه پزشکی نه مهندسی یک رشته معمولی اما از جایی که خدا هوای برادرمو داشت خانمی محجبه و خانوادهدار که از همکلاسیهایش بود، آشنا شد و بعد از چند سال ازدواج کردند هر چقدر از خوبی این خانواده بگم کم گفتم.
یک ماه بعد از عروسی برادرم و ۷ سال بعد از زمین گیر شدن، پدرم در زمستان ۱۴۰۳ به رحمت ایزدی پیوستند.😭
عزیزان به هیچ عنوان نه از ترس فقر نه از حرف مردم بچههای بیگناهتون رو سقط نکنید.
برای شادی روح همه رفتگان صلوات بفرستید 🙏
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
آمین.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۶
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
بنده متولد ۱۳۶۷ هستم و شوهرم ۱۳۶۵. با اینکه بابام اهل مسجد و... بودن ولی ما مذهبی نبودیم اما همسرم خانواده مذهبی ای بودن.
وقتی دبیرستانی بودم اصلا به ازدواج فکر نمی کردم چه برسه به بچه و... نگاه مامانم این بود درستو بخوون بری سرکار دستت، تو جیب خودت باشه خانوم خودت آقای خودت باشی بی خیال ازدواج...
سال ۱۳۸۹ خیلی یهویی با همسرم ازدواج کردم!!! یه سال عقد بودیم و من اصلا تو فکر بچه نبودم. داداشم سرطان گرفتو😔 برا درمانش باید می رفتن شهر دیگه شیمی درمانی و پرتو بدون ماشین خیلی به مامانم اینا سخت می گذشت. گاهی که باهاشون میرفتم مراکز درمان و بیمارها رو میدیدم تو هر سن و شرایطی درگیر شدن خیلی به کوتاهی زندگی و اینکه اون چیزایی که من فکر می کردم خوشی هستن، خیلی ارزش نداشتن...
این بود که سال ۱۳۹۱ بعد آزمایشای پیش از بارداری حامله شدم. دوست داشتم جنسیت بچه مشخص نباشه تا زایمانم. ۲۰ هفته چون حاملگی اولم بود و پوستم شکمم کشیده میشد درد داشتم و گفتم اشکال نداره حالا یه سونو برو ولی جنسیتو نپرس وقتی رفتم سونو خواستم که شوهرم هم بیاد تو، قبل از بارداریم؛ دخترعمه ام که باردار بود گفت فیبروم داشته و کلی سختی کشیده بود، دکتر سونو هی چک می کردو من پر از استرس تا اینکه گفت مبارکه دوقلوهاتون😍😍😍😍 (تا صبح می توونم این شکلکو بذارم. فک کنم بهترین لحظه زندگیم بود.)
شوهرم سریع به همه خبر داد. مامانم زیاد خوشحال نشد و بهمن ١٣٩٢ بعد زایمانم مادرشوهرم شروع کرد به بدخلقی، شوهرم ام هنوز تو فاز مجردی و باشگاهو... بیشتره کارا خودم باید انجام میدادم. پرستار کمکی ام زیاد بدردم نخورد. تو شیش ماهگی دیگه تصمیم گرفتم پسرم شیرخشکی بشه و دخترم شیر خودم...
از پوشک که گرفتم بقیه می گفتن چون زیاد سختی کشیدی دیگه نمیاری ولی سال ١٣٩۶ خدا بهمون یه دختر خانوم داد و سال ١٣٩٨ یه دختر ناز دیگه و سال ١۴٠١ یه دختر پر رزق و روزی که ما بعد یازده سال سال مستاجری خونه دار شدیم.
من همیشه برا آخرین صاحبخونه مون دعای عاقبت بخیری می کنم که ۷سال مستاجرش بودیم و حق پدری به گردنمون داشت.
سال ۱۴۰۳ خدا یه پسر بهمون لطف کرد. حالا ما یه خانواده ۸نفری بدون ماشین هستیم. برا هر بیرون رفتن با آژانس کلی چالش داریم اما باور کنید لذت زندگی تو پر و بال دادن به یه نوزاد و فرصت زندگی بخشیدن به اون خیلی بیشتره و اصلا قابل مقایسه نیست با شب نشینی و سفر و...
با تولد هر بچه شوهرم عشقش به جمع خانوادگیمون بیشتر شد و هر لحظه از لحاظ روحی و فکری در حال رشد هستیم و این خیلی لذت بخشه...
تمام این سالها پر از توهین و تحقیر مادرم و مادرشوهرم گذشت مخصوصا شش هفت سال اول... لطفا برا فرزندآوری و جریان زندگی مشترک تون انقدر منتظر کمک مامان و مامانش نباشید. اینکه مامانم فعلا سرش شلوغه و... بذارید کنار، زندگی خیلی زود دیر میشه
برا منم دعا کنید بتوونم بازم تو این مسیر بمونم و مادر بشم ممنون از کانال خوبتون
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۹۹
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#حق_حیات
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
یه دختر شیش ساله داشتم و پسرم که چهارماهه بود و چند روزی که اشتهام به طرز عجیبی اضافه شده بود هرچی میخوردم سیر نمیشدم🤤
وزنمم اضافه شده بود و حسابی زیر پوستم آب رفته بود هرکی منو میدید میگفت وای شما که تازه بچه ت دنیا اومده چرا تغییر نکردی
منو میگی😦
مردم میگی🤔😐
حالا مریضی منو میگی فشار خون دیابت کم کاری تیروئید همه بیماری هام بالا زده بود رفته بود دوباره رو نمودار😅 تازه بگم که داشتم مراحل فیزیوتراپی میرفتم چون بعد اینکه پسرم دنیام اومد سکته کرده بودم😔
خلاصه ماما باتجربه بهداشت محله مون گفت آزمایش کامل برات مینویسم دوباره انجامش بده منم گفتم چشم ولی نرفتم😐
دوباره برای پسرم مجبور شدم برم بهداشت و ماما دوباره منو بازخواست کرد که چرا نرفتی؟ بزن دستت بالا خودم ازت آزمایش میگیرم😂 و خلاصه از ما آزمایش گرفتن و بعد یک هفته گفتن متأسفانه دیابتت از مرز رد شده، تروییدم داری و کم خونی اضافه شده و یه تبریک باید بهت بگیم که بارداری و عدد بتات بالاست باید دوباره آزمایش بدی. منم مجدد آزمایش دادم و بله دوباره عدد بتا بالا گفتن شاید بارداری نباشه باید بری سونو شاید مول باشه یا دوقلو، گفتم مول؟🤔 گفتن بله شاید جنین نباشه بلکه توده گوشتی باشه که زنده نمیمونه.
خلاصه مامانم که فهمید بخاطر بارداری کلی خوشحال شد و وقتی گفتم شاید مول باشه بنده خدا تا فهمید معنیش چیه و کلی گریه و نذر کردن که خدایا عیب نداره دوقولو باشه ولی مول نباشه
خلاصه رفتم سونوگرافی، بله حامله بودم البته یکی 😍😍😍 خلاصه مادرم بنده خدا نذرش داد و موند مرحله بعدی، حالا چجوری به شوهرم بگیم؟
ایشون کلا مخالف صدرصد بچه بودن یعنی یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید
پس با مشورت بزرگترها به این نتیجه رسیدیم به ایشون نگیم تا گذر زمان انشالله همه چیزو حل کنه. اصلا شکم من بزرگ میشد ایشون متوجه نمیشدن😂
مردم همه فهمیده بودن از طریق همون بهداشت منطقه مون ولی شوهرم هنوز متوجه نشده بود خلاصه دوست شوهرم به شوهرم گفته بودن تازه ایشون به شوهرم گفته بودن دوقلو، همسرم زنگ زدن از سر کارشون پشت گوشی گریه میکردن😭 گفتم چی شده کسی کاریش شده گفت بگو دروغه. گفتم خب صحبت کن چی رو بگم دروغه. گفتن اینکه بارداری اونم دوتا، منم گفتم باشه دروغه، حالا آروم شدی؟ گفت پس حقیقت نداره. این دوستم میخواسته منو اذیت کنه...
خلاصه قطع کردن و اومدن خونه و دیگه موضوعو کش ندادن. منم ترجیح دادم سکوت کنم. بعد از چند ساعت گفتن اگه باردار بشی باید سقط کنی و من بچه نمیخوام اگه بارداری همین الان بگو تا کوچیکه سقط کنی من بچه نمیخوام منم در جوابشون سکوت کردم چون قبلا بهم گفته بودن اگه متوجه شد باهاش بحث نکن که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته که بچه از بین بره و چون خودمم مریض بودم و تازه پسرم دنیا اومده بود و ناخواسته باردار شده بودم بدنم ضعیف بودم، تحت مراقبت ویژه بهداشت بودم. خلاصه خیلی اذیتم کردن با حرفاشون و تهدیدم کردن و در آخر گفتن طلاقت میدم اگه سقط نکنی منم قهر کردم اومدم خونه پدرم.
بببینید خیلی سخته با دوتا بچه شیش و هفت ماهه و ۴ماهه باردار باشی قهر کنی بری خونه پدرت حتی خانواده همسرمم طرف من بودن غیر پدرشوهرم، ایشونم پیغام فرستاده بود بره سقط کنه گناهش گردن من پول سقط خودم میدم. دوران سختی بود با بچه های کوچیک و هزینه سخت که داشتم روم نمیشد چیزی بخوام.
البته پدرم خیلی به من خوبی کردن و انشالله سایه شون از سرم کم نشه، همیشه هوام داشت و با اینکه دست خودشون تنگ بود تمام هزینه دارو و خورد و خوراک و پوشاک بچه های منو دادن و تو این چند وقت و همیشه هوام داشتن ایشون میگفتند هدیه خداست خدا روزی شو میده انشالله شوهرتم سربه راه میشه.
همسرم بعد از یه مدت طولانی اومدن دنبال بنده و خلاصه پذیرفتن بچه رو و اونم بخاطر اینکه بچه جنسیتش پسر شد ولی هزینه دکتر و اینجور چیزا نمیدادن اگه یکی دوبار دادن که اونم همش زخم زبون میزدن و من واقعا از لحاظ مالی تحت فشار میذاشتن حتی برای خونه خوراکی نمیخریدن و به هر نحوی عذاب می دادن.
وقتی هم که رفتم برای زایمان، ایشون موقعی که من اتاق عمل بودم برای امضا نمیومدن. پدرمم نبودن شهرهای خیلی دور تشریف داشتن ایشونم نبود برای امضا...
خلاصه خانم دکتر میبینن فشارم میره بالا و آنزیم کبد رفته بالا و علامت خوبی ندارم بدون اجازه از کسی اورژانسی عملم کردن و بچه به سلامتی دنیا اومد حتی پول بیمارستان اذیت کردن موقع دادنش هنوزم که هنوز هست اذیت مون میکنه ولی با بچه هام رابطه ش خوب شده.
خلاصه بگم که وقتی روزی خور دنیا باشند میمونند تا خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته 🌸 الان مامان سه تا دسته گل هستم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۲۲
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
۳۹ سال دارم. تو یه خانواده معمولی، پدرومادرم زیاد مذهبی نبودن ولی نماز میخوندن و به ائمه اعتقاد داشتن و احترام میذاشتن. ۴تا خواهر بودیم و من از همه بزرگتر☺️دانشگاه قبول شدم و به دانشگاه رفتم.
تقریبا ۲۶ ساله بودم که با همسرم که ایشون کرمانی بودن توی دانشگاه شهرمون آشنا شدم. ما یکی از استانهای غربی ایران هستیم، ایشون دانشگاه شهر ما قبول شده بودن😅
شهر ماحدود هزار کیلومتر با کرمان فاصله داره کلی فرهنگ و آداب و رسوممون با هم فرق داشت ولی از اونجا که خدا میخواست، ما با هم ازدواج کردیم😊
اومدم کرمان با وجود همه مشکلاتی که بود هم مالی و هم فرهنگی ولی با توکل به خدا تحمل کردم و همراه همسرم بودم. خیلی اختلافات بین ما بود ولی چون همسرم رو دوست داشتم تحمل میکردم و از خدا یاری میخواستم.
تقریبا ۴سال اول زندگی به دلیل مشکلاتی که داشتیم به خواسته خودمون بچه دار نشدیم که بزرگترین اشتباهمون بود، تا اینکه همسرم تصمیم گرفتن به سربازی برن که سربازیشون توی سپاه بود و بعد از مدتی خدمت پیشنهاد بهشون دادن که استخدام بشن و ایشون هم قبول کردن.
همسرم الحمدالله مذهبی و موجه هستن بعد از مدتی، به پیشنهاد یه بزرگواری که چرا بچه دار نمی شید و کلی نصحیت که باید بچه دار بشید ما هم تصمیم به آوردن بچه گرفتیم.
الحمدالله برا بچه دار شدن مشکلی نداشتیم و خداروشکر هردو سالم بودیم. باردار شدم و تقریبا کل بارداری رو توی کرمان بودم. همسرم تو این مدت دانشگاه امام حسین بودن، یادمه همش تنها بودم حتی ویزیت دکتر و سونوگرافی هم تنها میرفتم
سال ۹۲ اولین فرزندم سیده ضحی دنیا اومد که خیلی دوست داشتنی بود😍 الحمدالله روزی مون هم خیلی خوب میرسید ولی باز هم بین من و همسرم بحث پیش میومد و بیشتر اختلافاتمون به خاطر دخالت بیجای خانواده همسرم بود
با خانواده همسر تو یک خانه زندگی میکردیم و اونها اصلا غریب بودن من رو درک نمیکردن، به خاطر دوری راه خانواده ام هم خیلی کم میومدن بهم سر بزنن، بیشتر خودم میرفتم شهرمون.
سال ۹۵ دوباره باردار شدم و پسرم امیرحسین دنیا اومد😍الحمدالله مشکلی نداشتم جز غریبی و دوری از خانواده😔 در کل بهم سخت میگذشت ولی به خدا توکل میکردم و از خودش کمک میخواستم. همه کارای بچه ها به عهده خودم بود چون همسرم بیشتر اوقات شیفت یا ماموریت بود
چون بچه ها تنهایی هام رو پر میکردن، باز هم تصمیم گرفتم تا بچه دار بشم و سال ۹۸ سیدمحمدم دنیا اومد😍 تا قبل اینکه بچه دار بشیم مشکلات مالی داشتیم حتی خودم هم سرکار میرفتم ولی بازم خیلی اوقات بی پول بودیم ولی با وجود این ۳تا بچه از جاهایی که فکرش رو نمیکردیم روزی حلال میرسید.
همسرم کلی قسط میداد ولی تونستیم زمین بخریم، آپارتمان ثبت نام کنیم، ماشین خریدیم و همه اش به برکت وجود بچه ها بود. حتی همسرم به پدرومادرش هم کلی کمک میکرد ولی الحمدالله هیچوقت رزقمون کم نمیشد.
پسرم ۴ ماهه بود که متوجه شدم امیرحسین سه ساله ام دچار بیماری صعب العلاج شده😭 حرفهای دکتر راجب پسرم خیلی برام سنگین بود. باورم نمیشد من و همسرم هردو شوکه بودیم ولی چاره ای جز پذیرفتن این واقعیت تلخ نداشتیم
تصمیم به درمان گرفتیم و به پیشنهاد دکتر برای درمان بچه رو به تهران بیاریم. اون موقع دخترم کلاس اول بود مجبور شدم بذارم پیش پدرش و به همراه نوزادم و پسرم برای درمان به تهران بیام. حدود ۶ ماه تو رفت وآمد بودم. یادمه اوج کرونا بود و رفت و آمد سخت شده بود
همسرم برای ۱سال انتقالی گرفت برا تهران، اومدیم تهران و مستقر شدیم و با وجود همه مشکلات الحمدالله توان و قدرت داشتیم و به درمانش ادامه دادیم. بعد از ۱سال به خاطر کار همسرم مجبور شدیم برگردیم کرمان، الحمدالله حال پسرم خیلی بهتر شده بود با توسل و دعا، خدا بهمون رحم کرد بعد از ۲ سال و نیم پسرم درمان شد🤲
اواخر درمان پسرم بود که متوجه شدم باردار هستم☺️به فال نیک گرفتم و با وجود همه حرف های سنگین و ناراحت کننده اطرافیان به خودم میگفتم حتما با اومدن این بچه پسرم شفای کامل میگیره و دقیقا همینطور هم شد
وقتی دخترم به دنیا اومد پسرم الحمدالله همه آزمایشات و عکس هاش سالم بود😭تصمیم گرفتم بعداز این همه سختی اسم دخترم رو بذارم سیده یُسرا 😍الحمدالله با تولد دخترم خدا آسانی و آرامش رو بهمون هدیه داد
دخترم ۲سال و نیمه بود به خاطر لطف بزرگی که خدا بهم کرده بود و پسرم رو شفا داد، تصمیم گرفتم بازم باردار بشم و سهم کوچیکی تو افزایش بچه های شیعه داشته باشم
الان حدود ۵ ماهه سیده بُشرا به دنیا اومده😍و خونه مارو پراز شیرینی کرده، امیدوارم بشارتی باشه برای ظهور امام زمان عج 🤲
با توکل به خدا بچه دار بشید و از نداشتن و تنهایی نترسید تو این راه خدا خیلی کمک میکنه🌹
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۲۰۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#توکل_و_توسل
من متولد۷۰ و همسرم متولد۶۵ هستن. ما اسفند ۹۱ با معرفی یکی از دوستان با هم آشنا شدیم. خیلی سنتی این رفت و آمد ها ادامه پیدا کرد تا در تیر ماه عقد کردیم و در آبان همون سال هم به کمک پدر شوهرم مراسم عروسی باشکوهی برگزار کردیم و زندگی مشترکمون رو آغاز کردیم.
من در مدرسه پاره وقت شاغل بودم که یکی از شروط ازدواج همسرم خانه داری بود با توجه به اینکه پسر خوب و مقیدی بود شرط رو پذیرفتم.😉
سال آخر دانشگاه بودم که سه ماه بعد از عروسی متوجه بارداری شدم. پسرم آبان سال ۹۳ به دنیا اومد. دیگه نتونستم درسم رو تموم کنم.
یک سال بعد از تولد پسرم اقدام به بارداری مجدد کردم که خدا بهم یه دختر هدیه داد از همون اول ازدواج با شوهرم راجع به سه تا فرزندی توافق نظر داشتیم، بعد از سه سال اقدام کردیم برای بعدی که ۶ هفته سقط شد.
خیلی دکتر رفتم و مشخص نشد سه ماه بعد دوباره اقدام کردیم و باز هم سقط شد، که دیگه ناامید شدم ولی دو ماه بعد جواب آزمایشم به خواست الهی مثبت شد و خدا پسرم رو تو سال ۱۴۰۰ بهمون هدیه کرد.
دیگه قصد بارداری نداشتم تا یه کلیپ از رهبری دیدم واقعا دلم سوخت و خواستم برای امام زمانم کاری کرده باشم ولی همسرم مخالف بود( چون خودش از خانواده دوفرزندی بود و مابقی فامیلش هم همین طور، از خانواده خودم و اطرافیان هم نگم براتون از نگاه گرفته تا حرف و حدیث زیاد😭)
من خیلی اصرار میکردم تا اینکه رفتیم مشهد و امام رضا رو واسطه کردم تا به دل همسرم بندازه به طور ناباورانه ای یک ماه و نیم بعد جواب آزمایشم مثبت شد و با سونوگرافی متوجه دوتا فرشته تو وجودم شدم.
الانم خیلی خوشحالم که تونستم برای شادی دل امام زمان کار کوچیکی انجام بدم اون دوتا فرشته خیلی زود تو دل اعضای خانواده بخصوص پسر کوچیکم جا باز کردن😉
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075