دنیای بانوان❤️
🍃💕🍃🍃💕🍃🍃 سلام لطفا جوابم رو بدید چندین بارپیام دادم من ۳۰ ساله وهمسرم ۴۰ ساله هردو تحصیلکرده وشا
البته من از حرفهاش اینکه منو بخاطر خودم خواست.
مشابه مشکلمو ندیدم لطفا لطفا جواب بدید
من قبل از آشناییم با همسرم یه خواستگار داشتم که خوب به گفته خودش خیلی دوستم داشت ولی منم شرط کردم که هر موقع درست شدی بیا دیگه ازش خبری نشد بعد ۲ سال من ازدواج کردم البته باعشق
این آقا بعد ۱۰ سال برگشته میگه برا درست شدنم همه کار کردم وتقریبا اونی شده که گفته بودم .
ناگفته نماند که ایشان ساکن یه کشور دیگه وطلا فروش هستند
ولی من الان صاحب فرزند وهمسر هستم که باعشق ازدواج کردیمو همو دوست داریم درسته وضعیت مالیم خیلی بده ولی دوستش دارم
یه چیزهایی از خواستگارم به شوهرم گفته بودم ولی الان میترسم بگم برگشته وازم میخواد جدا بشم چون به فرمایش خودش ۱۰ سال نتونسته منو فراموش کنه یا ...
البته ناگفته نماند اهل خیانت نیستم
من فقط یه بارگوشیش برداشتم اونم بخاطر اینکه شمارش رو نمیشناختم .
میترسم مزاحمت ایجاد کنه وهمسرم بخاطر شغلش چون نظامی هستند.لطفا کمکم کنید.
ایشون آقا اصلا آدم منطقی نیستند.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🍃💕🍃🍃💕🍃
یاد بگیر گاهی آرام و متین توی چشمهای طرف مقابلت نگاه کنی و بگویی: نه!
نمی روم، نمی خواهم، نمی کنم، نمی خورم، نمی دهم...
حتی اگر آن چشم ها چشم های من یا پدرت باشد، باز هم آرام به آن ها نگاه کن و گاهی بگو: نه!
نه گفتن موهبت بزرگی ست که یاد گرفتنش جهانت را امن تر می کند... و روانت را آسوده تر...
همان قدر که نه گفتن را یاد می گیری گوش هایت را برای نه شنیدن آماده کن... بگذار دیگران هم این «نه» خاموش و بدنام را بر زبان آورند. بگذار «نه» از بدنامی و بدیمنی در بیاید...
«نه» در حقیقت موجود خوب و سربزیری است اما اگر همین «نه» سربزیر پشت آری های ساختگی مان پنهان شود بزودی از ما موجودی نقاب دار و بیمار می سازد که یک گردان عصبانی از «نه» های سرکوب شده روانش را اشغال کرده است...
یاد بگیر "نه" بگویی و "نه"بشنوی... کار سختی نیست، من توانستم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
ادمین:
🍃🍃🍃💕🍃🍃
دوستان عزیزم سرگذشت قدیمی و خانزاده ی #گلزار رو بخونید...
دختریکه در خانواده ای بدنیا میاد که دخترزایی مایه ی سرافکندگی بوده...
اگر درددل یا عبرتی دارین برامون ارسال کنید..
💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃
سرگذشت قدیمی #گلزار
داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی...
(دوستان سرگذشت جای من کجاست بعد از تکمیل شدن بارگزاری میشه..)
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
رو پله ها ایستادم ...تمام وجودم میلرزید ...
مادرجونی که تا به اون روز ندیده بودمش و حتی نمیدونستم کدومشون مادرجون کدومشون زنعمو حتی کدوم خدمتکارشونه ...
اونا با تمام دنیا برامون بیگانه بودن ...تو روزهایی که باید نبودن و تو روزهایی که نباید بودن ..
صدام تو گلوم بود و گلومو میسوزوند ..از بس داد زده بودم صدام گرفته بود و گفتم : برای چی اومدید ؟ مرده پرستی این روزها عجیب باب شده ...
برای چی اومدید ؟ مرده تون رو میخواید براتون میفرستیم ...
پیر زنی که اومده بود و انگار مادرجونی بود که هیچ وقت برامون نبود گفت : مرده چیه ؟ پسرم مرده ...اشک میریخت ..نتونست جلوتر بیاد و لبه حوضمون نشست و گفت : یه مادر همیشه مادره ...چطور قبول کنم ...
کاش من بجاش مرده بودم ...
پله هارو با غرور پایین میرفتم و گفتم: کاش ...
نگاهای همه خشک شد روی من ...حمیده به صورتش زد و ترسید از اون بلبل زبونی من ...
اخم کردم و گفتم : فردا خودمون میومدیم برای دست بوسی ...خانم بزرگ عمارت ...سر افرازمون کردید برای دیدن جنازه پسرت اومدی ؟ زنده بود چرا یادش نمیکردی ؟
زنعمو کنار مادرجون نشست و سعی داشت ارومش کنه و گفتم : اخی بمیرم ...عروس یکی یدونتونم که هست کنارتون ...عروس پسر زاتون ...
واسه همون به پدرم و مادرم محل نمیزاشتی ...بخاطر پسر ؟
حالا کو اون پسر که بخاطرش خودتون رو خفه میکردید اون امیر سالارتون کو ؟
حمیده بدو بدو اومد پایین دستشو رو دهنم گذاشت و تو گوشم گفت : هیچی نگو ...مجلس بابا رو بهم نزن ...
دستشو پس زدم و گفتم : من بهم نزنم یا اینا ...طایفه ای که حتی تو هم نمیشناسیشون ..
به در اشاره کردم و گفتم : میتونید تو مسافر خونه بمونید ...
اینجا برای مهمونای غریبه جایی نداریم ...
خواهرام کیف کردن انگار جون گرفتن همشون پشتم ایستادن ...
صدایی که توش ارامش بود و خبری از خشم نبود گفت : برای موندن تو املاک خودمون از کسی اجازه نمیخوایم ...
به خدمتکارشون اشاره کرد و گفت : بهترین اتاق رو برای مادرجون اماده کن ...چشمم دنبال صداش چرخید .
اون دیگه کی بود ...چشم های ترسناکی داشت و موهای پرپشت و قد و بالای بزرگی ...ما هیچ کدوم کوتاه قد نبودیم و هممون بلند بودیم ....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خواستگاری👇
همسر من فامیل دور بودن که هیچ وقت ندیده بودمش و اولین بار خواستگاری دیدمش ۱۹ سالم بود. ...
جلسه اول از سر کنجکاوی از سوراخ کلید اتاقم دید میزدم ببینم چه شکلیه راستشو بگم اول خورد تو ذوقم خیلی بچه میزد در حالیکه ۲۴ سالش بود ...
نمیخواستم قبول کنم چون برام زود بود ولی بعد چند جلسه اشنایی و دیدن مهربونیش و آروم بودنش مهرش به دلم نشست و سرنوشتمون به هم گره خورد
دو ساله عقدیم ان شاءالله سال دیگه میریم خونه خودمون برامون دعا کنین
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃💕🍃🍃💕🍃🍃 سلام لطفا جوابم رو بدید چندین بارپیام دادم من ۳۰ ساله وهمسرم ۴۰ ساله هردو تحصیلکرده وشا
#پاسخ_اعضا
🌸🍃🌸🍃🍃
سلام
برای اون خانمی که خواستگار سابقش برگشته
میگم خدا خودش توی قرآن جوابش رو داده من یتق الله یجعل له مخرجا
شما کار درست و تقوا رو انجام بدید خدا راه خروج رو خودش براتون درست میکنه
اصلا بهش توجه نکنید و اصلا اصلا از روی ترس یا کنجکاوی باهاش حتی همکلام هم نشید ذکر افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد رو بخونید
یعنی من خودم رو میسپارم به خدا که بینا به احوال بندگان خود هست
من توی منگنه های بدی قرار گرفتم تصورش هم برای بقیه شاید غیر ممکن باشه سختی کشیدم ولی در نهایت به خاطر تمام سختی ها و شیرینی هاش تشکر کردم همه چیز به خیرم بوده
خدا مکر دشمن رو در نهایت فقط به خودش برمیگردونه
توکلتون به خدا باشه و کار درست رو انجام بدین
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
صرفا خاطره
💕🍃💕🍃🍃🍃
چند وقت پیش امتحان داشتیم من زنگ قبلش یه بسته بيسکوئيت گذاشته بودم توی جیبم
حالا سر امتحان نشسته بودم این بيسکوئيت هم توی جیب مانتوم بود
یهو معلم اومد کنارم گفت گوشیت و بده😡( بيسکوئيت از بیرون جیب مانتوم مثل گوشی معلوم میشد قشنگ اندازهی یک گوشی بود😆😂)
گفتم من گوشی ندارم ☹️
گفت اون چیه تو جیبت 😡زود باش بدش به من
بعد خودش دست کرد تو جیبم و گوشی رو بیرون آورد
ولی در کمال تعجب دید این که گوشی نیست بيسکوئيته😐🤨😂🤣
همچین با تعجب نگاش میکرد😂
دوستامم که نگم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
خيلي قشنگه 👌
حرف حساب روز:
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺍﮔﻪ ﺑِﺸﮑﻨﻪ، ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼَﺴﺒﯽ نِمیشه ﺩُﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ، مثلِ.. "دل آدما"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺍﮔﻪ ﺑِﺮﯾﺰﻩ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧِﻤﯿﺸﻪ جَمعش ﮐﺮﺩ، ﻣﺜﻞِ... "آبرو"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ، مثلِ... "مال بچه یتیم"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ،
مثلِ...."پدر و مادر"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد، ﻣﺜﻞِ... "گذشته"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ، ﻣﺜﻞِ..."ﻣُﺤﺒﺖ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﻣﺜﻞِ..."دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺗَﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ،
ﻣﺜﻞِ..."ﺁﺩﻣﺎﯼِ ﭼﺎپلوﺱ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﮕو"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ، اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ،
ﻣﺜﻞِ..."ﺧَﻨﺪﯾﺪن"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ، ﻣﺜﻞِ...."تاوان"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ تَلخه، ﻣﺜﻞِ...."ﺣَﻘﯿﻘﺖ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ، مثلِ...."ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ، ﻣﺜﻞ..ِ.."ﺧﯿﺎﻧﺖ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ، ﻣﺜﻞِ...."ﻋِﺸﻖ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ...."ﺍِﺷﺘﺒاه"
یه کسی هَمیشه هَوامون رو داره،
مثلِ...."خداااا"
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
💕🍃💕🍃
عنوان داستان: #تلخ_شیرین_1
💥قسمت:#اول1
سلام به اعضای کانال
زنی هستم ۴۳ساله اهل وساکن شهر مشهد در یک خانواده تقریبا پر اشوب.. در حول وحوش انقلاب در یک شب سرد پاییزی اواخر اذر ماه پا به دنیا گذاشتم فرزند دوم خانواده شدم ویک خواهر که سه سال از خودم بزرگتر بود
دنیای بانوان❤️
💕🍃💕🍃 عنوان داستان: #تلخ_شیرین_1 💥قسمت:#اول1 سلام به اعضای کانال زنی هستم ۴۳ساله اهل وساکن شهر مش
پدرم اسمم به یاد دردانه امام حسین رقیه گذاشت اوایل کودکی اصلا از اینکه دخترم واسمم رقیه زیاد راضی نبود پدرم تقریبا با خصلت پسرانه بزرگم کرد تا نه سالگی همیشه لباس پسرانه میپوشیدم وبه همرا پدرم همیشه در کارهای مردانه کمکش بودم ویک جورهایی عصا دستش بودم ...کم کم تمام خاله ها ودایی ها به صدا درامدن تو دختری فلان کار نکن با پسرها بازی نکن بهشون دست نده وبازی پسراته نکن وتقریبا از همان بچگی بین اقوام مادرم محبوبیت زیادی نداشتم و همیشه خواهر بزرگترم عزیز کرده اقوام مادرم بود ومن عزیز کرده پدرم واقوام پدرم مخصوصا مادر بزرگم عمو وعمه ودختر عمه ها وپسر عمه ها وبراشون عزیز بودم ..
هر چند هر چند وقت یکبار دعوا پدر ومادرم طبیعی بود وگهگاهی حرف طلاق زده میشد هشت ساله بودم که خواهر دیگرم به دنیا امد وشدیم سه تا خواهر وسال بعد از دوسال بالاخره خدا به پدرم ومادرم پسر داد وپدر ومادرم کلی خوشحال وباز به فاصله یک سال بعد از ان برادر دیگرم ویک سال بعدش هم خواهر کوچکم به دنیا امد... وشدیم خانواده پر جمعیت شش تا فرزند شدیم چهارتا دختردوتا پسر بازهم همچنان پدر ومادرم در کشمکش دعوا همیشه خانه ما دعوا وپر سر صدا ومن هم کم کم بزرگتر میشدم اما بازهم برای پدرم مثل یک پسر بودم مغازه سبزی فروشی داشتیم ....ولی همیشه در مغازه بودم وکارهای بیرون خانه را انجام میدادم وتقریبا به قول پدرم یک پا مرد شده بودم وتقریبا خلق وخویی پسرانه داشتم تنها تفاوتم حجاب وداشتن چادر بود سال ۷۳بود به دلیل مشکلات اقتصادی مادرم مانع درس خوندنم شد گفت کار کردنت بیشتر کمکمون میکنه
سال ۷۳با یک دنیا حسرت وغم وغصه با مدرسه خداحافظی کردم خواهر بزرگم در سن ۱۷سالگی ازدواج کرد وازدواج ان بیشتر بیشتر باعث ترک تحصیلم شد به گفته مامان خواهرم دیپلم میگرفت باعث ابروی من میشد... او کنکور شرکت کرد افتخارش به قول مامانم برای من بود ولی همه یک مشت حرف برای توجیه درس نخواندن من محبت وتوجه اقوام مادرم مال او بود...
مرداد ۷۴ازدواج کرد ورفت وعملا کار من بیشتر شده مادرم به کار بیرون مشغول شد و در سن ۱۴سالگی شدم یک زن خانه دار ومسولیت خواهر وبرادرم شد کار من
همیشه فکر مبکردم زودتر ازدواج کنم بهتر برام، ولی نشد وبا تمام بالا وپایین زندگی در سن ۲۳سالگی با مردی که انتخاب مادرم بود پیمان ازدواج بستم .مردی که دوسال از خودم کوچکتر بود واز همه لحاظ با من وحتی خانواده ام فرق میکرد واز همان یک ماه بعد عقد اختلافات ریز ودرشت مون شروع شد یک سال از عقدم نگذشته بود دوبار اقدام به خودکشی کردم ولی بازهم فایده نداشت
دوران عقدی که برای همه شیرین وپر خاطره برای من با قهر های طولانی وجر وبحث گذشت حتی مشاور هم پیشنهاد طلاق را بهمون داد گفت این زندگی ادامه پیدا نکنه بهتر ولی متاسفانه خانواده ام خیلی با طلاق آن هم دردوران عقد مخالفت کردن وگفتن برین زیر یک سقف مشکلات تمام میشه
💥 #ادامهدارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿