eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
635 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
یک زندگی یک خواستگاری👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خواستگاری👇
همسر من فامیل دور بودن که هیچ وقت ندیده بودمش و اولین بار خواستگاری دیدمش ۱۹ سالم بود. ... جلسه اول از سر کنجکاوی از سوراخ کلید اتاقم دید میزدم ببینم چه شکلیه راستشو بگم اول خورد تو ذوقم خیلی بچه میزد در حالیکه ۲۴ سالش بود ... نمیخواستم قبول کنم چون برام زود بود ولی بعد چند جلسه اشنایی و دیدن مهربونیش و آروم بودنش مهرش به دلم نشست و سرنوشتمون به هم گره خورد دو ساله عقدیم ان شاءالله سال دیگه میریم خونه خودمون برامون دعا کنین @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃💕🍃🍃💕🍃🍃 سلام لطفا جوابم رو بدید چندین بارپیام دادم من ۳۰ ساله وهمسرم ۴۰ ساله هردو تحصیلکرده وشا
🌸🍃🌸🍃🍃 سلام برای اون خانمی که خواستگار سابقش برگشته میگم خدا خودش توی قرآن جوابش رو داده من یتق الله یجعل له مخرجا شما کار درست و تقوا رو انجام بدید خدا راه خروج رو خودش براتون درست میکنه اصلا بهش توجه نکنید و اصلا اصلا از روی ترس یا کنجکاوی باهاش حتی همکلام هم نشید ذکر افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد رو بخونید یعنی من خودم رو میسپارم به خدا که بینا به احوال بندگان خود هست من توی منگنه های بدی قرار گرفتم تصورش هم برای بقیه شاید غیر ممکن باشه سختی کشیدم ولی در نهایت به خاطر تمام سختی ها و شیرینی هاش تشکر کردم همه چیز به خیرم بوده خدا مکر دشمن رو در نهایت فقط به خودش برمیگردونه توکلتون به خدا باشه و کار درست رو انجام بدین @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
صرفا خاطره 💕🍃💕🍃🍃🍃 چند وقت پیش امتحان داشتیم من زنگ قبلش یه بسته بيسکوئيت گذاشته بودم توی جیبم حالا سر امتحان نشسته بودم این بيسکوئيت هم توی جیب مانتوم بود یهو معلم اومد کنارم گفت گوشیت و بده😡( بيسکوئيت از بیرون جیب مانتوم مثل گوشی معلوم میشد قشنگ اندازه‌ی یک گوشی بود😆😂) گفتم من گوشی ندارم ☹️ گفت اون چیه تو جیبت 😡زود باش بدش به من بعد خودش دست کرد تو جیبم و گوشی رو بیرون آورد ولی در کمال تعجب دید این که گوشی نیست بيسکوئيته😐🤨😂🤣 همچین با تعجب نگاش میکرد😂 دوستامم که نگم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
خيلي قشنگه 👌 حرف حساب روز: ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺍﮔﻪ ﺑِﺸﮑﻨﻪ، ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼَﺴﺒﯽ نِمیشه ﺩُﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ، مثلِ.. "دل آدما" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺍﮔﻪ ﺑِﺮﯾﺰﻩ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧِﻤﯿﺸﻪ جَمعش ﮐﺮﺩ، ﻣﺜﻞِ... "آبرو" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ، مثلِ... "مال بچه یتیم" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ، مثلِ...."پدر و مادر" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد، ﻣﺜﻞِ... "گذشته" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ، ﻣﺜﻞِ..."ﻣُﺤﺒﺖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﻣﺜﻞِ..."دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺗَﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ، ﻣﺜﻞِ..."ﺁﺩﻣﺎﯼِ ﭼﺎپلوﺱ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﮕو" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ، اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ، ﻣﺜﻞِ..."ﺧَﻨﺪﯾﺪن" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ، ﻣﺜﻞِ...."تاوان" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ تَلخه، ﻣﺜﻞِ...."ﺣَﻘﯿﻘﺖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ، مثلِ...."ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ، ﻣﺜﻞ..ِ.."ﺧﯿﺎﻧﺖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ، ﻣﺜﻞِ...."ﻋِﺸﻖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ...."ﺍِﺷﺘﺒاه" یه کسی هَمیشه هَوامون رو داره، مثلِ...."خداااا" @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
💕🍃💕🍃 عنوان داستان: 💥قسمت: سلام به اعضای کانال زنی هستم ۴۳ساله اهل وساکن شهر مشهد در یک خانواده تقریبا پر اشوب.. در حول وحوش انقلاب در یک شب سرد پاییزی اواخر اذر ماه پا به دنیا گذاشتم فرزند دوم خانواده شدم ویک خواهر که سه سال از خودم بزرگتر بود
دنیای بانوان❤️
💕🍃💕🍃 عنوان داستان: #تلخ_شیرین_1 💥قسمت:#اول1 سلام به اعضای کانال زنی هستم ۴۳ساله اهل وساکن شهر مش
پدرم اسمم به یاد دردانه امام حسین رقیه گذاشت اوایل کودکی اصلا از اینکه دخترم واسمم رقیه زیاد راضی نبود پدرم تقریبا با خصلت پسرانه بزرگم کرد تا نه سالگی همیشه لباس پسرانه میپوشیدم وبه همرا پدرم همیشه در کارهای مردانه کمکش بودم ویک جورهایی عصا دستش بودم ...کم کم تمام خاله ها ودایی ها به صدا درامدن تو دختری فلان کار نکن با پسرها بازی نکن بهشون دست نده وبازی پسراته نکن وتقریبا از همان بچگی بین اقوام مادرم محبوبیت زیادی نداشتم و همیشه خواهر بزرگترم عزیز کرده اقوام مادرم بود ومن عزیز کرده پدرم واقوام پدرم مخصوصا مادر بزرگم عمو وعمه ودختر عمه ها وپسر عمه ها وبراشون عزیز بودم .. هر چند هر چند وقت یکبار دعوا پدر ومادرم طبیعی بود وگهگاهی حرف طلاق زده میشد هشت ساله بودم که خواهر دیگرم به دنیا امد وشدیم سه تا خواهر وسال بعد از دوسال بالاخره خدا به پدرم ومادرم پسر داد وپدر ومادرم کلی خوشحال وباز به فاصله یک سال بعد از ان برادر دیگرم ویک سال بعدش هم خواهر کوچکم به دنیا امد... وشدیم خانواده پر جمعیت شش تا فرزند شدیم چهارتا دختردوتا پسر بازهم همچنان پدر ومادرم در کشمکش دعوا همیشه خانه ما دعوا وپر سر صدا ومن هم کم کم بزرگتر میشدم اما بازهم برای پدرم مثل یک پسر بودم مغازه سبزی فروشی داشتیم ....ولی همیشه در مغازه بودم وکارهای بیرون خانه را انجام میدادم وتقریبا به قول پدرم یک پا مرد شده بودم وتقریبا خلق وخویی پسرانه داشتم تنها تفاوتم حجاب وداشتن چادر بود سال ۷۳بود به دلیل مشکلات اقتصادی مادرم مانع درس خوندنم شد گفت کار کردنت بیشتر کمکمون میکنه سال ۷۳با یک دنیا حسرت وغم وغصه با مدرسه خداحافظی کردم خواهر بزرگم در سن ۱۷سالگی ازدواج کرد وازدواج ان بیشتر بیشتر باعث ترک تحصیلم شد به گفته مامان خواهرم دیپلم میگرفت باعث ابروی من میشد... او کنکور شرکت کرد افتخارش به قول مامانم برای من بود ولی همه یک مشت حرف برای توجیه درس نخواندن من محبت وتوجه اقوام مادرم مال او بود... مرداد ۷۴ازدواج کرد ورفت وعملا کار من بیشتر شده مادرم به کار بیرون مشغول شد و در سن ۱۴سالگی شدم یک زن خانه دار ومسولیت خواهر وبرادرم شد کار من همیشه فکر مبکردم زودتر ازدواج کنم بهتر برام، ولی نشد وبا تمام بالا وپایین زندگی در سن ۲۳سالگی با مردی که انتخاب مادرم بود پیمان ازدواج بستم .مردی که دوسال از خودم کوچکتر بود واز همه لحاظ با من وحتی خانواده ام فرق میکرد واز همان یک ماه بعد عقد اختلافات ریز ودرشت مون شروع شد یک سال از عقدم نگذشته بود دوبار اقدام به خودکشی کردم ولی بازهم فایده نداشت دوران عقدی که برای همه شیرین وپر خاطره برای من با قهر های طولانی وجر وبحث گذشت حتی مشاور هم پیشنهاد طلاق را بهمون داد گفت این زندگی ادامه پیدا نکنه بهتر ولی متاسفانه خانواده ام خیلی با طلاق آن هم دردوران عقد مخالفت کردن وگفتن برین زیر یک سقف مشکلات تمام میشه 💥 ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
پدرم اسمم به یاد دردانه امام حسین رقیه گذاشت اوایل کودکی اصلا از اینکه دخترم واسمم رقیه زیاد راضی نب
عنوان داستان: 💥قسمت: ولی تمام نشد روز به روز بیشتر هم میشد سال ۸۳بایک دست لباس وچادر مشکی سرم راهی خانه شوهر شدم.. خانواده حاضر نشدن جهزیه بدن تا وقتی شوهرم نزدیک خانه انها وبالاشهر خانه نگیره هیچ حقی ندارم ... با چشمی اشک بار سال ۸۳زندگی دونفره را در یک مهمانپذیر شروع کردم وهم انجا کار میکردم ودر گاراژ ان مهمانپذیر زندگی میکردم یادم میاد یک بالشت ویک پتو بیشتر نداشتیم یک قابلمه کمی ظرف صاحب مهمانپذیر داد زندگی را میگذراندم هم کار میکردم وهم زندگی خانواده شوهرم هوام داشتن وواقعا بهم محبت میکردن که مبادا کمبود خانواده ام اذیتم کنه... شش ماه در مهمانپذیر بودیم که با تلاش وکار شوهر تونست نزدیک خانه خواهر وبردار بزرگش خانه ایی اجاره کنیم هر چند ان خانه هم حتی گچ سفید نبود وتا خانه بشه کلی کار داشت ولی ما زندگی میکردیم وکم کم برای خودمان وسایل دست ودوم تهیه کردیم وتقریبا نصف وسایل یک زندگی را داشتم اما مشکلات واختلاف باشوهرم تمام نمیشد شوهرم یک کاشی کار بیشتر نبود ولی برای اینکه به خانواده من خیلی چیزها را ثابت کنه متوجه شدم زده به کار خلاف وکنار شغل اصلیش خلاف هم میکرد تا اینکه تو ماه رجب یک شب، دو روز خانه نیامد وخبر امد که دستگیر شده خانواده اش کنارم بودن وگفتن همه کار میکنیم تا ازاد بشه برگرده ..برادر کوچکش موتورش را فروخت وکمک کرد شوهرم ازادشد... تا بالاخره سال ۸۴پدر شوهرم به خانواده ام پیغام داد تا کی لجبازی بیاین مجلس بگیریم دختر تون دختر بیوه نبوده که این شکلی بیاد خانه پسر ما اگر شما نمیاین ما برای انها تدارک جشن دیدم وحتی وسایل نو هم براشون تهیه میکنیم میدیم دخترتون ارزشش برای ما خیلی بالا تر از این هاست خلاصه ۱۷شهریور سال ۸۴مصادف با تولد امام حسین مجلس گرفته شده ساده بود اما لباس عروس تنم کردن که ارزو به دل نمانم .. بعد از یکماه از شروع واقعی زندگی مشترکم باوجودی که اصلا تمایل به بچه دار شدن نداشتیم من باردار شدم... مشکلات چند برابر شد شوهرم بیکار وخودم تازه در مهد کودک مشغول به کار شده بودم تصمیم گرفتم به کسی نگم باردارم تا بتونم کارم ادامه بدم خلاصه بارداری سختی را داشتم کارم میکردم ولی انقدر پول برای خورد وخوراک نداشتیم وروزهای خیلی سختی را داشتم..پدر ومادرم حاضر نبودن کمکی به من بکنن در حالی که شوهر وازدواجم به اصرار خودشان اخلاق های بد همسرم هم بیشتر ازارم میداد دوست دختر داشت واین روابط دختر وپسر را بد نمیدونست کفتر بازی ورفیق بازی هم بیشتر میشد کمتر نمیشد... دخترم خرداد ۸۵به دنیا امد واسمش گذاشتیم سارا وپا به دنیایی گذاشت که مرتب باید شاهد دعواهای مامان وباباش ابان ماه ۹۳دیگه در زندگیم به بن بست رسیدیم ودر حالی که سارا کلاس سوم دبستان بودیم ما از هم جدا شدیم وبازهم خانواده ام حمایتم نکردن ومن مهریه وهمه چیزم را بخشیدم وحضانت دخترم به عهده گرفتم وزندگی پر از مشکل من شروع شد وابتدا زندگی وبرای کسب در امد بیشتر به پرستاری یک خانم مسن را عهده دار شدم تا سال ۹۴که شوهرم ابراز پشیمانی کرد وخانواده اش هم خواستن بهم فرصتی دوباره بدیم ولی باز سال ۹۵به بن بست رسیدیم ودباره جدا شدیم .... این بار باباش سارا را ازمن گرفت سه ماه از دیدن دخترم محروم شدم واین بار من التماسش میکردم که هر چی بگه به حرف میکنم فقط اجازه بده دخترم را داشته باشم وان گفت من تعیین میکنم کجا زندگی کنی وباید سارا را بتونم هرروز وساعت که بخوام ببینم خلاصه در خانه ایی که خودش در نظر گرفته بود زندگیم شروع کردم بازهم متاسفانه خلاف را از چند سال قبل کم وبیش ادامه داده بود وهمچنان دوست دختر هم داشت وسال ۹۵با یک زن شوهر دار دوست شد وکمکش کرد طلاق بگیره وباهم ازدواج کردن.... تا سال ۹۸بود که دخترم درگیر امتحان های خردادکلاس هفتم بود که باباش به مشکل خوردم واین بار منو از خانه ایی که خودش بهم داده بود من را بیرون کرد 💥 ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
عنوان داستان: #تلخ_شیرین_2 💥قسمت:#دوم2 ولی تمام نشد روز به روز بیشتر هم میشد سال ۸۳بایک دست لباس و
عنوان داستان: 💥قسمت:/پایانی دخترم را برای همیشه از من گرفت واجازه دیدنش را هم به من نداد ودر بدترین شرایط حتی بازهم خانواده نخواستن کنارم باشن در مهد کودکی که در ان کار میکردم همان جا هم میخوابیدم وتابستان ۹۸برایم بدترین تابستان وبهار را به همراه داشت التماس وخواهش های من برای دیدن تنها فرزندم تاثیر نداشت در اواخر شهریور ۹۸ بود که مدیر مهد مون که برام تبدیل شده بود به یک مادر وعزیز تر از خواهر بامن خیلی صحبت کرد وگفت بیا زندگی جدیدی شروع کن تا کی میخوای اواره باشی ودر فراق دخترت اشک بریزی حق داری تو هم زندگی داشته باشی وتا کی میخوایی تنها بمونی ... خلاصه انقدر بامن حرف زد تا راضی به ازدواج شدم وخودش چند نفر را پیشنهاد داد... تا اینکه ۱۲مهر ماه ۹۸ آقایی از اشناهای مدیر مون به خواستگاری ام امد که همسرش دوسال قبل فوت کرده بود و چهار تا دختر بزرگ داشت ودر صحبت های اولیه با ان اقا به تقاهم تقریبا رسیدم وبرای اشنایی بیشتر یک ماهی گهگاهی همدیگر را میدیم وتقریبا روز به روز بیشتر به محبت ومهربونیش پی میبردم ... آن اقا تصمیم گرفت برای خواستگاری رسمی همراه دختر هاش وخانواده اش به خانه مامان وبابام بیان ویک روز رفتم وبا مامان وبابا صحبت کردم که قرار برام خواستگار بیاد ... اولش مخالفت کردن که نکن خجالت بکش از تو گذشته ولی برای اولین بار تو زندگیم محکم ایستادم گفتم خسته شدم وحق دارم زندگی کنم تا کی بخاطر حرف مردم همه چیزم را ببازم ...محکم گفتم این اقا را میخوام وتصمیم جدی است.. خلاصه ۲۰ ابان ۹۸ در یک جشن مفصل پیمان زن وشوهری با مردی را بستم که ۱۲سال از من برزگتر بود ولی این اقا چیزی را بهم داد که حتی تو بچگی ام هم نداشتم عشق ومجبت و حس دوست داشته شدن الان نزدیک به چهارسال با این اقا وهمراه چهار تا دخترمون زندگی میکنم سال ۹۹یک دخترم را عروس کردم وحالا سه تا دختر دارم... دیگه این همه براتون نوشتم که بگم بالاخره یک روزی خدا اگر خیلی چیزها را میگره و اشک میریزیم ولی یک جایی برامون یک چیز قشنگ تر گذاشته🤍 سرتون به درد اوردم که بگم تو را خدا بخاطر حرف مردم خودتان ودیگری را به نابودی نکشید .. شاید اگر من بخاط حرف مردم وترس همان دوران عقد جدا میشدم ..دخترم کنار من اذیت نمیشد واقعا کانال خوب و آموزنده ای هست تشکر با خواندن تجربه های دیگران تصمیم گرفتم من هم داستان زندگیم ارسال کنم شاید عبرتی برای خانواده ها بشه 💥 ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تفاوت فرهنگی و جدایی👇
🍃💕🍃🍃🍃🍃🍃 میخاستم در جواب این اقا بگم واقعا برای خانم شما خوشحالم ک اینقدر برا خودش ارزش قائل بوده و ب بلوغ فکری رسیده بوده ک بتونه برای همچین مسئله ای خودش تصمیم بگیره✌️💪 و واقعا در مورد شما خیلی تاسف خوردم ک ی مرد ۳۴ساله اینقد وابستگی ب مادرش داره ک بیاد تو خونه زندگیش و در مورد حجاب خانمش بهش تذکر بده و شما هیچ کاری نکردید! بعد از طلاقم بازم دلت زنتو میخاد و میگی بخاطر مادرت نرفتی جلو😞 دگ زن سابقت انتخابشو کرده خواهشا ی موقع براش مزاحمت ایجاد نکنی با پیامی تماسی😒 فعلا رو شخصیت و وابستگی خودت کار کن ارزوی بهترینا رو برات دارم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
برای هم دعا کنیم 🍃💕🍃🍃 سلام عزیزم من خاستگار های زیادی داشتم ولی به دلایلی بهم خورده چن تا چله هم برداشتم از دختر های کانال می‌خوام دعا کنن یه خاستگار خوب و مومن برام پیدا بشه ممنونم از همه تون🙏 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 طبیعت زیبای عجبشیر.آذر بایجان شرقی 🌸🍃🌸🍃🌸🍃