دنیای بانوان❤️
پدرم اسمم به یاد دردانه امام حسین رقیه گذاشت اوایل کودکی اصلا از اینکه دخترم واسمم رقیه زیاد راضی نب
عنوان داستان: #تلخ_شیرین_2
💥قسمت:#دوم2
ولی تمام نشد روز به روز بیشتر هم میشد سال ۸۳بایک دست لباس وچادر مشکی سرم راهی خانه شوهر شدم.. خانواده حاضر نشدن جهزیه بدن تا وقتی شوهرم نزدیک خانه انها وبالاشهر خانه نگیره هیچ حقی ندارم ... با چشمی اشک بار سال ۸۳زندگی دونفره را در یک مهمانپذیر شروع کردم وهم انجا کار میکردم ودر گاراژ ان مهمانپذیر زندگی میکردم یادم میاد یک بالشت ویک پتو بیشتر نداشتیم یک قابلمه کمی ظرف صاحب مهمانپذیر داد زندگی را میگذراندم هم کار میکردم وهم زندگی خانواده شوهرم هوام داشتن وواقعا بهم محبت میکردن که مبادا کمبود خانواده ام اذیتم کنه...
شش ماه در مهمانپذیر بودیم که با تلاش وکار شوهر تونست نزدیک خانه خواهر وبردار بزرگش خانه ایی اجاره کنیم هر چند ان خانه هم حتی گچ سفید نبود وتا خانه بشه کلی کار داشت ولی ما زندگی میکردیم وکم کم برای خودمان وسایل دست ودوم تهیه کردیم وتقریبا نصف وسایل یک زندگی را داشتم اما مشکلات واختلاف باشوهرم تمام نمیشد شوهرم یک کاشی کار بیشتر نبود ولی برای اینکه به خانواده من خیلی چیزها را ثابت کنه متوجه شدم زده به کار خلاف وکنار شغل اصلیش خلاف هم میکرد تا اینکه تو ماه رجب یک شب، دو روز خانه نیامد وخبر امد که دستگیر شده خانواده اش کنارم بودن وگفتن همه کار میکنیم تا ازاد بشه برگرده ..برادر کوچکش موتورش را فروخت وکمک کرد شوهرم ازادشد...
تا بالاخره سال ۸۴پدر شوهرم به خانواده ام پیغام داد تا کی لجبازی بیاین مجلس بگیریم دختر تون دختر بیوه نبوده که این شکلی بیاد خانه پسر ما اگر شما نمیاین ما برای انها تدارک جشن دیدم وحتی وسایل نو هم براشون تهیه میکنیم میدیم دخترتون ارزشش برای ما خیلی بالا تر از این هاست خلاصه ۱۷شهریور سال ۸۴مصادف با تولد امام حسین مجلس گرفته شده ساده بود اما لباس عروس تنم کردن که ارزو به دل نمانم .. بعد از یکماه از شروع واقعی زندگی مشترکم باوجودی که اصلا تمایل به بچه دار شدن نداشتیم من باردار شدم...
مشکلات چند برابر شد شوهرم بیکار وخودم تازه در مهد کودک مشغول به کار شده بودم تصمیم گرفتم به کسی نگم باردارم تا بتونم کارم ادامه بدم خلاصه بارداری سختی را داشتم کارم میکردم ولی انقدر پول برای خورد وخوراک نداشتیم وروزهای خیلی سختی را داشتم..پدر ومادرم حاضر نبودن کمکی به من بکنن در حالی که شوهر وازدواجم به اصرار خودشان اخلاق های بد همسرم هم بیشتر ازارم میداد دوست دختر داشت واین روابط دختر وپسر را بد نمیدونست کفتر بازی ورفیق بازی هم بیشتر میشد کمتر نمیشد...
دخترم خرداد ۸۵به دنیا امد واسمش گذاشتیم سارا وپا به دنیایی گذاشت که مرتب باید شاهد دعواهای مامان وباباش ابان ماه ۹۳دیگه در زندگیم به بن بست رسیدیم ودر حالی که سارا کلاس سوم دبستان بودیم ما از هم جدا شدیم وبازهم خانواده ام حمایتم نکردن ومن مهریه وهمه چیزم را بخشیدم وحضانت دخترم به عهده گرفتم وزندگی پر از مشکل من شروع شد وابتدا زندگی وبرای کسب در امد بیشتر به پرستاری یک خانم مسن را عهده دار شدم تا سال ۹۴که شوهرم ابراز پشیمانی کرد وخانواده اش هم خواستن بهم فرصتی دوباره بدیم ولی باز سال ۹۵به بن بست رسیدیم ودباره جدا شدیم ....
این بار باباش سارا را ازمن گرفت سه ماه از دیدن دخترم محروم شدم واین بار من التماسش میکردم که هر چی بگه به حرف میکنم فقط اجازه بده دخترم را داشته باشم وان گفت من تعیین میکنم کجا زندگی کنی وباید سارا را بتونم هرروز وساعت که بخوام ببینم خلاصه در خانه ایی که خودش در نظر گرفته بود زندگیم شروع کردم بازهم متاسفانه خلاف را از چند سال قبل کم وبیش ادامه داده بود وهمچنان دوست دختر هم داشت وسال ۹۵با یک زن شوهر دار دوست شد وکمکش کرد طلاق بگیره وباهم ازدواج کردن....
تا سال ۹۸بود که دخترم درگیر امتحان های خردادکلاس هفتم بود که باباش به مشکل خوردم واین بار منو از خانه ایی که خودش بهم داده بود من را بیرون کرد
💥 #ادامهدارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
عنوان داستان: #تلخ_شیرین_2 💥قسمت:#دوم2 ولی تمام نشد روز به روز بیشتر هم میشد سال ۸۳بایک دست لباس و
عنوان داستان: #تلخ_شیرین_3
💥قسمت:#سوم/پایانی
دخترم را برای همیشه از من گرفت واجازه دیدنش را هم به من نداد ودر بدترین شرایط حتی بازهم خانواده نخواستن کنارم باشن در مهد کودکی که در ان کار میکردم همان جا هم میخوابیدم وتابستان ۹۸برایم بدترین تابستان وبهار را به همراه داشت التماس وخواهش های من برای دیدن تنها فرزندم تاثیر نداشت
در اواخر شهریور ۹۸ بود که مدیر مهد مون که برام تبدیل شده بود به یک مادر وعزیز تر از خواهر بامن خیلی صحبت کرد وگفت بیا زندگی جدیدی شروع کن تا کی میخوای اواره باشی ودر فراق دخترت اشک بریزی حق داری تو هم زندگی داشته باشی وتا کی میخوایی تنها بمونی ...
خلاصه انقدر بامن حرف زد تا راضی به ازدواج شدم وخودش چند نفر را پیشنهاد داد... تا اینکه ۱۲مهر ماه ۹۸ آقایی از اشناهای مدیر مون به خواستگاری ام امد که همسرش دوسال قبل فوت کرده بود و چهار تا دختر بزرگ داشت ودر صحبت های اولیه با ان اقا به تقاهم تقریبا رسیدم وبرای اشنایی بیشتر یک ماهی گهگاهی همدیگر را میدیم وتقریبا روز به روز بیشتر به محبت ومهربونیش پی میبردم ...
آن اقا تصمیم گرفت برای خواستگاری رسمی همراه دختر هاش وخانواده اش به خانه مامان وبابام بیان ویک روز رفتم وبا مامان وبابا صحبت کردم که قرار برام خواستگار بیاد ...
اولش مخالفت کردن که نکن خجالت بکش از تو گذشته ولی برای اولین بار تو زندگیم محکم ایستادم گفتم خسته شدم وحق دارم زندگی کنم تا کی بخاطر حرف مردم همه چیزم را ببازم ...محکم گفتم این اقا را میخوام وتصمیم جدی است..
خلاصه ۲۰ ابان ۹۸ در یک جشن مفصل پیمان زن وشوهری با مردی را بستم که ۱۲سال از من برزگتر بود ولی این اقا چیزی را بهم داد که حتی تو بچگی ام هم نداشتم عشق ومجبت و حس دوست داشته شدن
الان نزدیک به چهارسال با این اقا وهمراه چهار تا دخترمون زندگی میکنم سال ۹۹یک دخترم را عروس کردم وحالا سه تا دختر دارم...
دیگه این همه براتون نوشتم که بگم بالاخره یک روزی خدا اگر خیلی چیزها را میگره و اشک میریزیم ولی یک جایی برامون یک چیز قشنگ تر گذاشته🤍
سرتون به درد اوردم که بگم تو را خدا بخاطر حرف مردم خودتان ودیگری را به نابودی نکشید .. شاید اگر من بخاط حرف مردم وترس همان دوران عقد جدا میشدم ..دخترم کنار من اذیت نمیشد
واقعا کانال خوب و آموزنده ای هست تشکر
با خواندن تجربه های دیگران تصمیم گرفتم من هم داستان زندگیم ارسال کنم شاید عبرتی برای خانواده ها بشه
💥 #پایان...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تفاوت فرهنگی و جدایی👇
#پاسخ_اعضا
🍃💕🍃🍃🍃🍃🍃
میخاستم در جواب این اقا بگم
واقعا برای خانم شما خوشحالم
ک اینقدر برا خودش ارزش قائل بوده و ب بلوغ فکری رسیده بوده ک بتونه برای همچین مسئله ای خودش تصمیم بگیره✌️💪
و واقعا در مورد شما خیلی تاسف خوردم ک ی مرد ۳۴ساله اینقد وابستگی ب مادرش داره ک بیاد تو خونه زندگیش و در مورد حجاب خانمش بهش تذکر بده و شما هیچ کاری نکردید!
بعد از طلاقم بازم دلت زنتو میخاد و میگی بخاطر مادرت نرفتی جلو😞
دگ زن سابقت انتخابشو کرده خواهشا ی موقع براش مزاحمت ایجاد نکنی با پیامی تماسی😒
فعلا رو شخصیت و وابستگی خودت کار کن
ارزوی بهترینا رو برات دارم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
برای هم دعا کنیم
🍃💕🍃🍃
سلام عزیزم
من خاستگار های زیادی داشتم ولی به دلایلی بهم خورده
چن تا چله هم برداشتم از دختر های کانال میخوام دعا کنن یه خاستگار خوب و مومن برام پیدا بشه
ممنونم از همه تون🙏
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام وقت همگی بخیر
ممنون از کانال خوبتون
ممنون میشم منم راهنمایی کنید
🍃💕🍃🍃💕🍃🍃
قصد ازدواج دارم دختری رو در نظر دارم که میخوام چند روز دیگه برم خواستگاری ایشون
شناخت دارم ازشون از همه نظر خوب هستند فقط یک مشکلی دارند اونم اینکه ایشون هر اتفاقی پیش بیاد بلافاصله میرند و به خانوادشون اطلاع میدن و حتم دارم که وارد زندگی زناشویی هم بشند هر حرفی پیش بیاد بلافاصله به خانوادشون میگند حتی پدربزرگ و مادربزرگشون خوب طبیعیه که بین زن و مرد گاهی حرف پیش بیاد اینکه زود بری به دیگران بگی بنیاد خانواده از بین میره اتفاقی که در خانوادشون یکبار پیش اومده
سوال من اینه که چطور این مسئله رو با خود ایشون مطرح کنم در واقع خط قرمز ها رو مشخص کنم و خیلی محترمانه و جدی این موضوع رو بیان کنم که اگر بحثی بین خودمون پیش اومد نباید زودی برند به خانوادشون درمیون بزارند نه ایشون و نه خود من
ممنون از پاسخگویی عزیزان
اگر مشاوره مذهبی ازدواج هم میشناسید که تلفنی بشه صحبت کرد ممنون میشم معرفی کنید.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
ادمین:
🍃🍃🍃💕🍃🍃
دوستان عزیزم سرگذشت قدیمی و خانزاده ی #گلزار رو بخونید...
دختریکه در خانواده ای بدنیا میاد که دخترزایی مایه ی سرافکندگی بوده...
اگر درددل یا عبرتی دارین برامون ارسال کنید..
💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
هدایت شده از 💕تجربه و سیاست های زنانه💕
زنی که از شوهرش اجازه خواست تا بمیرد...
گریه ی مرد برای همسرش در برنامه ی تلویزیونیِ #زندگی_پس_از_زندگی
سه ساله زنش مُرده
ببین چه گریه ای می کنه،
عشق واقعی به این میگن
https://eitaa.com/joinchat/4227793163Cdff03b009e
اشک مجری رو در آورد، 😭👆
🌸🍃🌸🍃🍃
سرگذشت قدیمی #گلزار
داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی...
(دوستان سرگذشت جای من کجاست بعد از تکمیل شدن بارگزاری میشه..)
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
اون چهار شونه بود یه پسری بود که تو اولین نگاه دل هر دختری رو میبرد ...
ابرومو بالا بردم و گفت: جنابعالی کی هستی که تو خونه ما صاحب خونه شدی ؟
به صورتمنگاه هم نمیکرد و خواست چیزی بگه که مادرجون بهش اشاره کرد و گفت : دخترای من شما هستید ...من هم مقصر نیستم ...من هم گرفتار اداب و رسومات هستم وگرنه کدوم مادری که از بچه اش دور باشه و خوشحال باشه ...
زیر لب گفت :خدا لعنت کنه مرد که اینطور مارو غریبه کردی ...
اون امیر سالار بود ...
همونی که بخاطرش اونطور خوشحالی به عمارت اومده بود ...اون باید عزیز دردونه و بچه ننه بود ...ولی اینی که جلوی من بود یه شیر بود که هر لحظه منتظر فرصت بود تا با دندوناش تکه تکه ام کنه ....
ناصرخان تازه رسیده بود ...
برخلاف ما با خوش رویی خوش امد گفت و دعوتشون کرد سالن پذیرایی ...
با چشم غره نگاهشون میکردم و وقتی داشت از کنارم رد میشد گفت : اب گرم بگو بیارن پاهای مادرجون رو ماساژ بدن ...
خودمو جلو روش کشیدم ...تا چونه اش بودم و گفتم : ما اینجا حدمتکار نداریم برای خدمت به شما ...
اینبار نگاهم کرد ...تو چشم هام زل زد ...
یه لبخند کوچیک زد و گفت : پس خودت زحمتشو بکش ...
خونمو به جوش اورد ...
داشتم میترکیدم از عصبانیت ...
رفتم بالا و چرخیدم رفتنشون رو نگاه کردم ...
حمیده کنارم ایستاد و گفت: چیکار داری میکنی ؟
به طرفشون چرخیدم همشون بودم و گفتم : شماها چرا زبون ندارید ..این همه سال کدومشون بهمون سر زدن که حالا اومدن ...
حمیده خواست دستمو بگیره عقب رفتم و گفتم : من نمیتونم ساکت بمونم ...
امشب اینجا بمونن خون به پا میکنم ...
عابد کنارم ایستاد و گفت : بانو شما چقدر خطرناک بودید و نشون نمیدادید ...اونا فامیل شمان...مهمون شمان ...
_نه فامیل ما هستن نه مهمون ما ...اونا غریبه ان ...
پدرم این همه سال تک و تنها بود ...کاش زنده بود ...کاش مریم بود ..اشک هام میریخت و دلم براشون تنگ شده بود ...
ادامه دارد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
💕🍃💕🍃🍃🍃 سلام من خونه ام کوچیکه ۶۰ متره با دو تا بچه خیلی تو این سالا توفشاربودم و امسال کلا کم آوردم
مدام سر کوفت میزنم حال روحیم داغونه برادرشوهرم و پسرعموی شوهرم بهترین زندگی رو دارن و عین خیالشونم نیس که ماضرر کردیم
شوهرم هم حرفمو نمیفهمه نمیتونم شب عیدی کلا برم عید دیدنی و ببینمشون ولی همسرم اصرار میکنه که بده تو فامیلی این حرفا
سلام خدا قوت ..خواستم باهاتون درد دل کنم اگه میشه راهنماییم کنین و بهم بگین جیکارکنم واصلا کاری که میخوام انجام بدم درسته یا غلط بخدا موندم..من ۱۳ ساله ازدواج کردم و ی پسر ۹ ساله و یکی ۲ ساله دارم..خداروشکر همسرم مرد زحمت کش وخوبیه ..مشکلی که من دارم اینه که قبل از ازدواجمون همسرم و برادرش ی زمین شریکی از عموشون که عمشون هم از شخص دیگری خریده بودند خریدن..دقیقا ۲۰ روز مونده بود به عقدمون همسرم بخاطر اینه که برادرشون میخواستن خونه بخرن سه دانگ زمینو با وام وقسط ازشون خرید ..تو کل دوران طلایی نامزدی ما درگیر قسط این زمین بودیم کلا درتنگنا که بماند همون موقع هم من کلی به همسرم میگفتم این زمین کلاهبرداریه چون مالک اصلیش سابقشون خراب بود ی زمینو به ده نفر فروخته بودند الان عموی همسرم فوت شدند مالک اصلی هم فوت شدن و ورثشون کلا زیر بار تحویل این زمین نمیرن و همسرم هم تعصب فامیلی رو میکشن اون زمان قیمت این زمین ۴ تا پراید میشده
بنظرتون من چی کنم بخاطر شوهرم کوتاه بیام مثل این همه سال نیام به خودم و خواستم احترام بذارم
باشوهرم هم خیلی حرف زدم ولی میگه بده فایده نداره دیگه
بماند که تو این ۱۳ سال چه موقعیت های طلایی رو از دست ندادیم که اگه این زمین فروش میرفت انقد تو فشارجفتمون نبودیم همسرم مدام شرکته و خسته..تو رو خدا بگین چی کنم میخوام پیامارو به همسرم نشون بدم..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿