eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
635 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
: 🌿🌿🌿🌿🌿 یه بار یکی از دوستای داداشم با خانواده اش اومدن خواستگاری منم که از قبل میشناختم یه پا وایسادم گفتم نهههه اگه بیان خواستگاری من نمیام جلو ..... رفتم تو اتاق خوابیدم هرچی مامانم صدام کرد محل ندادم یهو مامان پسره اومد تو اتاق پتو رو از روسرم برداشت همون جا تولحاف نشستیم حرف زدیم🙁🙁🙁   @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 من یه داداش دارم کلا آقاست شخصیت ازش میباره هیچ وقتم سوتی نمیده مجردم که بود اصلا با هیچ دختری در ارتباط نبود... یه روز ما برا داداشمون رفتیم خواستگاری😁 داداش ما با دختره حرف زد همو پسندیدن😊 مامانم گفت به مادر دختره زنگ بزنم قرار بزاریم فردا بریم خونشون... داداشمون هم قبل اینکه مامانم بزنگه به دختره اس داده فردا شب مزاحمتون میشیم☺️ دیدم داداش کوچیکم از اتاق اومد بلند گفت خواهش میکنم قدمتون رو چشم تشریف بیارین خوشحال میشیم😍 نگو اس اشتباهی به داداش کوچیکم فرستاده بود قیافه داداش بزرگم😐😐😐 قیافه داداش کوچیکم😁 منو وخواهرم که اینقد خندیدم روزمین ولو شدیم😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 من شونزده سالم بود ازدواج کردم وقتی شوهرم اومد خواستگاری من اصلا ازش خوشم نمیومد 😅 راستش دلم جای دیگه بود هم موقعیت بالاتر هم پولدارتر و هم خانواده اصیل تر 😅😅 ولی از اونجایی که با قسمت نمیشه جنگید موقع خواستگاری هر چی گفتم نیان مامانم و خواهرم گفتن زشته بدار بیان بعد بگو نه خیلی اصرار کردن همین اول بگیم نه ناراحت میشن بعدا که اومدن بگو میخوام درسمو بخونم😊 منم وقتی رفتیم تو اتاق صحبت کنیم همش ساز مخالف میزدم و شرط های سخت میداشتم که مثلا مهریه م فلان سکه باید باشه و ....که خودش پشیمون بشه و ما تو رودر وایسی نمونیم این شوهر منم همه رو میگفت بله چشم هر چی شما بگی😐😐 دیگه واقعا حرفی نمونده بود اخرش سوال کرد مورد دیگه ای هم هست منم با عصبانیت گفتم نخیر 😕اینم بلند شد رفت تو پذیرایی منم خیالم راحت که اگه خودشم پشیمون نشه که مطمین بودم با اون قیافه عصبانی و طلبکار من میشه بعدا که زنگ بزنن میگیم میخوام درسمو بخونم 😊 بعد نیم ساعت دیدم در اتاق باز شد اول از همه خواهر ایشون و زنداییش و خالش تشریف اوردن تو اتاق و یکی یکی منو ماچ و بوسه که مبارک باشه😐😐😐 حالا منم هنگ که چی شده 🙄🙄بعدا فهمیدم منظور اقا داماد از اینکه مورد دیگه ای نیس که اخر پرسیده و من گفتم نخیر یعنی اکی قبوله 🙁 وقتی رفتن برای مامانم توضیح دادم و اونم گفت بیخود کردی الان دیگه دیره و ما مهریه و خرید و... و تعیین کردیم😕😕 بلههههه اینجوری شد که اینجانب الکی الکی زن شوهرم شدم 😂😂😂ولی خداییش خیلی اقاس الان اینقدر عاشقشم که اگه یه روز بهش نگم دوستش دارم روزم شب نمیشه و اینم بگم که نه پول داشت نه پدر و مادر و نه موقعیت انچنانی ولی الان شکر خدا باعشق به همدیگه به همه چیز رسیدیم و خدا رو شکر میکنیم به خاطر اون سوء تفاهم شب خواستگاری 😁😁 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 یه بار یه خانمی تو مسجدمنو برای پسرش خواستگاری کرد خیلی زن مهربونی بود خیلی از پسرش تعریف میکرد، مذهبیه و هر هفته هیئت میره و کلی تعریفای دیگه یه روز قرار شد با پسرش بیان خونمون صحبت کنیم روز موعود یه پسر چاقالو که ریش و سبیلش را از ته زده و با تیشرت و شلوار لی اومد😳 نشستیم صحبت کردیم، گفت من فلانی و فلانی (که من خیلی بهشون اعتقاد دارم)رو قبول ندارم😳 قشنگ نزدیک بودپرتش کنم😏 بیرون دیگه به احترام مادرش هیچی نگفتم ... وقتی جواب رد شنیدن آنقدر هم سمج بود، مادرش میگفت گفته دختره رویاهام را پیدا کردم 😕 بعد از اینکه با شوهرم عقد کردم، فهمیدم با پدر شوهرم فامیلند هرشبم میومدن خونه پدر شوهرم یکسره مامانه عباس عباس میکرد شوهرمم آنقدر بدش میومد اومدیم یه جاخونه بخریم فهمیدیم خونه مال عباسه🤪 گفتم جواهرم باشه نمیخوام مار از پونه بدش میاد...😄😄😄 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 قبل از خواستگاری رسمی تو دوران آشنایی با هم رفتیم یه رستوران سنتی... و همسرم درخواست کرد دیزی بخوریم غذا رو که آوردن سفره رو انداختن لبخند زد پرسیدم به چی می خندین تو صورتم نگاه کرد گفت به اینکه یه عمر قراره با هم سر یه سفره بشینیم... اون لحظه حالم آنقدر بهم ریخت که بزور دو لقمه خوردم(من عاشقش نبودم اون عاشقم شده بود)ترسیده بودم انگار.... الان ولی نفسمه😍 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 یک خونواده ای بعد از چند بار تماس اومدن خواستگاری...... از لحظه ای که اینا وارد شدن فقط خونه و وسایل مارو بررسی و زیر و رو میکردن ... آخرش مامانم دید نه اینا هیچی راجع به خواستگاری نمیگن گفت بفرمایید در خدمتتونیم .... یهو یکی از خانمها که معلوم بود خاله داماد بود گفت من هی به خواهرم میگم این خونواده به ما دختر نمیدن ، خواهرم گفته من فقط میخوام برم داخل این خونه رو به بهونه خواستگاری ببینم و به همه بگم که ما رفتیم داخل این خونه واسه خواستگاری .... و خودتون قیافه ما رو تصور کنین و نهایت بیشعوری بعضی هارو ...😤😤 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 چند سال پیش من یه مدت کلاس زبان میرفتم هرروز تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودم ک یه دختری هم هرروز همون ساعت منتظر اتوبوس.. دیگه یواش یواش باهم حرف زدیم و تقریبا دوست شدیم☺️🤗 این دختر خانم چندان خوشگل نبود و لباسای شلخته و شنبه یکشنبه میپوشید. 😅نگو این دختر منو برا داداشش درنظر گرفته یبار بهم گفت آدرس بده بیایم خواستگاری منم تو دلم گفتم آخه این که دختره نه قیافه چندان خوبی داره نه طرز لباس پوشیدنش.. حالا ببین برادرش چجوریه😕.. روم نشد بگم نه الکی گفتم نامزد دارم😄 اونم گفت عه حیییف شد. خب اگه یه دختر دیگه سراغ داری نشون بده بریم خواستگاری اون. منم یه دختر همسایه داشتیم خوشگل نبود و سن بالا و خواستگار چندانی نداشت تو دلم گفتم با این جور درمیان گناه داره معرفی کنم بلکه بختش باز شه. خلاصه هماهنگ کردیم اون با داداشش بیاد دم در ما من ببرمش خونه اون دختر همسایه مون برا خواستگاری 😇 خلاصه سرتونو درد نیارم فرداش این دختره با داداشش اومدن رفتم دم در پسرو ک دیدم یهو دوووود از کله م بلند شد🤯🤯😲یک پسر خوشگل خوشتیپ مهندس با ماشین مدل باااالااااا کت و شلوار شیک با یه بوی ادکلنی ک کوچه رو برداشته بود😍.. من وارفتم😢 تو دلم به خودم گفتم یعنی خااااااااک عاااالم🖐 توسرت😟 دیگه بردمش خونه همسایه رو نشون دادم اینا رفتن خواستگاری و دخترو پسندیدن😳 و ازدواج کردن و یه روز هم اومدن برا تشکر ک دختر خیلی خوبیو معرفی کردی... و قسمت خدا عجیب چیزیه❤️ و من یاد گرفتم کسیو از رو ظاهر قضاوت نکنم☺️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 من وقتی که ۱۸ ساله بودم و پیش دانشگاهی م تموم شد کمر همت بستم که درس بخونم که یه دانشگاه خوب قبول بشم، تابستون بود و من خونه پدربزرگم که یه شهری دیگه بود رفته بودم یه روز صبح که از خواب پا شد مادر بزرگم گفتش که مهمون داریم برای زیارت قبولی کربلا چون مادربزرگ تازه برگشته بود،خلاصه بعد از ساعتی ۳ تا خانم که من اصلا نمیشناختم اومدن ،چند تا دختر مجرد بودیم من دختر خاله و دختر دایی ها که از قضا همه خونه آقا جون گرده همایی داشتیم و همه همسن و سال همین که مهمونا نشستن ما هر کدوم یه وسیله پذیرایی برداشتیم و روبروی اونا نشستیم🤭 بعد از کمی گپ و گفت و پذیرایی تشریف بردن ولی فردای اون روز تماس گرفتن که شام تشریف بیارید منزل ما و... که مادر بزرگم دعوت رو نپذیرفتن و گفته بودن که حتما شما تشریف بیارید همه تعجب کردند از این قضیه چون ر فت و آمد چندانی نداشتیم،تدارکات شام رو دیدیم و مهمونا اومدن من که تو آشپزخونه بودم بعد از چند دقیقه برای احوالپرسی و دادن سلام رفتم با اینکه چند دقیقه پیش کلی آدم مشغول چاق سلامتی بودن خبری ازشون نبود فقط پسری جون که مشغول خواندن نماز بود من متعجب که ایشون سلام نماز رو داده و به سمت من برگشته بود یه لحظه نگاهمون به هم افتاد و مهر ایشون به دلم افتاد ،نورانی و دلنشین با لبخندی گرم سلام کردن و سریع نگاهشون رو به زمین دوختن ،بقیه مهمونا یکی مشغول نماز یکی وضو ... پدیدار شدن🤗 اونا که با قصد امر خیر پا پیش گذاشته بودن پسندیده بریده و دوخته بودن ساعتی گذشت شام خورده شد ،که من صدای پدر خانواده رو شنیدم که اگه پدر و پدر بزرگ راضی باشن ما برای خواستگاری اومدیم من که فکرش رو هم نمی کردم لبخند به دخترای حاضر در روبرویم زدم و خواستم کلامی بگویم که بله مبارکتون باشه و.. که با شنیدن اسمم لبخندم خشک و دستانم یخ کرد🤪😅 اسم خودم رو که شنیدم به اتاق خاله م پناهده شدم که اینا دیگه کی ان و چی می گن که مادر خانم شون تشریف آوردن مادر خودم هم که کمی مضطرب با چاشنی ذوق پشت سر ایشون اومدن که عه چرا اینجا اومدی عزیزم پسرم که لو لو نیست فقط ۲ کلام با هم صحبت می کنید و...😳 من و می گی اولین خواستگار نمیدونستم چی کار کنم اصلا برای کی اومده بودن چون چند تا آقای جوون همراهشون بود🤔خلاصه همین که مادرشون دستای من و گرفت تو دستش از عمق سر درگمی و خجالت من با خبر شد و مهربانانه از خواستگاری خودشون گفتن ،گفتن و گفتن که یخ م باز شد و مهربانی ایشون کار خودش رو کرد نیم ساعت بعد من و همون آقای پر نور سر سجاده با هم راجع به آینده صحبت کردیم پسندید و پسندیدم ،بعد از ۱۵ سال با ۴ تا بچه ی قد و نیم قد این خاطره رو واسه شما نوشتم و در حال نوشتن و مرور خاطرات خنده از لبم دور نشد بعد از رفتن خواستگار سابق و همسر الانم😊 به خدا توکل کردم ایشون هم که به اصرار پدر و با این فکر که بعد از مهمونی به خانواده م می گم که نه نپسندیدم وارد مهمانی شده بودن و در راه برگشت فقط به گرفتن جواب و روز وصال فکر می کردن😎 این بود قصه خواستگاری و ازدواج ما هر چه خدا بخواهد همان می شود فقط باید توکل کرد @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿