دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه پیش از ازدواج👇
در دوران آشنایی حتما قاطعیت پسر رو امتحان کن
زندگی با مردی که قاطعیت نداره هر روزش عذابه
آقا یه جوری به عنوان شرط مهم از چادر نام میبره که فکر میکنی پشت اش یه فلسفه عظیمی نشسته
دختره همون شب خواستگاری یه عشوه میاد،آقا پنجاه درصد نظرش عوض میشه و به مانتو بلند رضایت میده!
هفته بعد هم که قراره بره عروسی یه سلفی از خودش میگیره میفرسته پسره کلا چادر یادش میره!
عاقل باش و این رفتارهای صورتی رو بذار کنار
تا میتونی قاطعیت پسر رو امتحان کن
و اگر نه وارد زندگی شدی با رفتارهای عجیب و غریبش یه روز خوش برات نخواهد گذاشت
(صبح ها عشقولانه ازت جدا خواهد شد
ولی بعد از ظهر موقع برگشت به خونه که حرفهای دوستش و پدرش را هم شنیده،اگه یکی خونتون باشه و قیافه و رفتارهایی که شوهرت باهات داره رو ببینه میره همه جا جار میزنه فلانی زنش رو موقع خیانت دیده....)😐🤦♀
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک آیه درمانی👇
جهت عقد اللسان و رفعت و عزت و استجابت دعا و تسهیل امور و حب خلایق ۳۱۳ بار بخوان :
آیات ۱و ۲ سوره یس :
يس وَالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ
آیه ۱ سوره ص :
ص وَالْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ
آیه ۱ سوره ق :
ق وَالْقُرْآنِ الْمَجِيدِ
آیه ۱ سوره قلم :
ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ
📓 ختوم و اذکار ج ۱ص ۲۰
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خواستگاری👇
فکرشو نمیکردم یه روزی بشم عرس خانواده حاج علی....حاج علی همسایمون بود و همه آرزوی اینو داشتن عروسش بشن...
پسرش از اون مذهبی ها هیئتی ها بود که دل هر دختری رو میبرد😊
شبی که اومدند خواستگاری از شهید هادی بخاطر اینکه حاجتمو برآورده کرده بود کلی تشکر کردم...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خواستگاری👇
۱۵ مهرماه همین امسال یعنی ۲۱ روز پیش دقیقا همین شب مراسم خواستگاری من بود
حالا بگذریم که چه ها شد که نشد .
ولی خب بریم سراغ قسمت طنز ماجرا 😄
خب من و اون اقا پسر بعد اینکه اومدن خواستگاری اول که رسمی نبود تقریبا ۲۴ اینای شهریور بود که قرار بود باهم حرف بزنیم و حرف زدیم بعدش قرار شد من و اون اقا پسر یه مدت تو مجازی باهم حرف بزنیم با اطلاع خانوادها و حرف زدیم بعدش وقتی تو وات پیام داد من دیدم شمارش ایرانسله اونقد ذوق کردم که منم ایرانسلم با خودم گفتم چه خوب حالا راحت رایگان میکنیم در اینده باهم صحبت میکنیم 😂👌🏻😅 (چقد اینده نگرم🥺 )
نکته بعدی طنز این ماجرا این بود که شبی که خواستگاری رسمی بود قرار شد برای بار دوم تنها باهم صحبت کنیم تو اتاق وقتی اومد تو اتاق چند تا خانمم بودن مثلا مامان من و مامان خودش بقیه مثلا اقایون تو هال بودن، منم از اول تا اخر خواستگاری تو اتاق ، بعد یکم صحبت کردن و رفتن درو بستن که من و اقا پسر تنهایی صحبت کنیم، اون شبم بارونی و سرد بود وقتی درو
بستن من گفتم درو نبندین هوا گرمه 😅😂
البته اروم گفتم فقط پسره شنید
اخه چرا درو بستن خب 💔😂
تا جایی که من خبر دارم در رو نباید ببندن 😜
ولی خب مشکلاتی پیش اومد که نشد و من خیلی دوسش دارم و احساس میکنم اون حتی یک صدمی که واسم ارزش داره واسش ارزش ندارم ،
نمیدونم شاید این روزا هم تموم شه و حتی دیگه یادم نمیاد
ولی تو اون مدتی که باهم در ارتباط بودیم اونقد فهمیده رفتار کرد که خیلی ازش خوشم اومد، اما خب نشد شب خواستگاری رسمی همچی بهم خورد، شب و روز بفکرشم میدونم کارم غلطه اما دست خودم نیس .
من همچیو میسپارم بخدا شک ندارم همچی درس میشه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
نظر شما برای مریم
❣❣❣❣❣❣
سلام ادمین جان،کانالتون فوق العاده است..
امان از جهل پدرومادر برای زود ازدواج کردن دخترها😔😔😔😔
و امان از شوهر بد که آدمو میبره سمت خیانت😔😔😔😔احتمال میدم که همین بلا سر مریم بیاد...
یه دوست دارم دقیقا همین کار رو میکنه...به اجبار زن پسرداییش شد...شوهرش از شب اول ازدواج شروع به کتک کاری کرد😔😔😔
دوستم بدوناطلاعش با یکی دیگه در ارتباطه آی دلم میسوزه و کاری نمیتونم بکنم😔
منم باشم مامان رها.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
#ادمین:❣
دوستان درددل مریم که اعضای کاناله دختریکه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در زندگیش اتفاق می افته رو بخونید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید...
دختریکه بعد عروسیش دچار یک وسوسه میشه و....
ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعضا
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
وقتی رسیدم خونه چند ساعتی تو ذهنم بود و همش بهش فکر میکردم.اما سعی کردم بی خیالش بشم.هرچی بود الان متاهل بودم و دختر مجرد گذشته نبودم.فکر اینکه چقدر برای خودم رویا می بافتم منو یه خنده می انداخت.یه زمانی وقتی احسان جلوی راهم سد شد و خواست باهام حرف بزنه و بهم ابراز عشق کرد بهش گفتم اگه درسش رو بخونه و کار درست و حسابی داشته باشه بهش فرصت حرف زدن میدم.یه زمانی به دیدنش عادت کرده بودم اما بعد از ازدواج اجباریم و اون بلایی که سرم اومد کلا فراموش شده بودتاشب خونه مامان بودم اما خبری از محمد نشدبا خونشون که تماس گرفتم زنعمو به سردی جواب تلفن رو داد و گفت: محمد با خواهرش و بچه خواهراش رفته بیرون پارک و گردش یادم رفت بهم گفت بهت بگم خودت بری خونه شب دور میاد و نمیتونه بیاد دنبالت.گفتم:الان دیروقته چطوری برم خونه...زنعمو گفت:چمیدونم والا یه مرد تو اون خونه نیست تو رو برسونه همش باید آویزون پسر من باشی.یک شب میخواد خوش بگذرونه....اینا رو گفت و گوشی را گذاشت...ازش متنفر بودم...ازهمشون متنفر بودم....از محمد....از بابام...از عموم...از اون همه بی مهری و بی توجهیدلم میخواست به خونه برنگردم و تصمیم گرفتم بمونم که با صدای بابا به خودم اومدم،محمد کی میاد دنبالت ساعت نه شبه؟؟درستش نیست تا این وقت شب زن و شوهر تنها بمونن. نمیدونم چرا اما از دهنم پرید و گفتم:بهم گفت ده دقیقه دیگه برم سرکوچه....باباگفت: بگو بیاد تو خونه....گفتم: نه خستستمامان اومد بازوم رو گرفت و بردم سمت آشپزخونه و گفت: مامان حرفتون شده؟؟ نمیاد دنبالت....آخه دیدم چشمات پر از اشک شد.....گفتم: نه مامان قشنگم...محمد با خواهرش رفته پارک غصم شد که منو نبردن حالا که اومد دنبالم بهش میگم قبل رفتن بریم یه گشتی تو خیابون بزنیم.با موتورش میاد آخه.نمیدونم مامان حرفمو باور کرد یانه،اما چشماش نشون میداد که حرفمو باور نکرده...لباس پوشیدم و دستی به سر وصورتم کشیدم و روسری سر کردم و خداحافظی کردم و راه افتادم.نمیدونستم کار درسته یانه.محمد که بی خیال دنبال خوش گذرونیش بود و باباهم که تحمل حضور من رو خیلی نداشت..اول ترسیدم راه بیفتم اگه محمد میفهمید تنها برگشتم حتما روزگارم رو سیاه میکرد اما اون که با بابا حرف نمیزد تازه میخواست چیکار بکنه میخواست کتکم بزنه.... مهم نبود.....درخونه رو بستم و راه افتادم.تو خیابون تندتند قدم میزدم و باسرعت راه میرفتم. دلم به حال خودم میسوخت وقتی مجرد بودم اینقدر بی کس نبودم که الان بی کس و تنها بودم..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه👇
16 سالم بود که سومین خواستگارم به طور رسمی اومدن خواستگاری وچون از این لحاظ هم خودم بزرگتر شده بودم ومشکلات رو میفهمیدم قبول کردم 😞
اومدن خواستگاری.
برادر بزرگترم باهام خیلی لج بود وبهم خیلی گیر میداد خیلی باهام دعوا میکرد اصلا یه جورایی اختیار دار کل خونه ی پدرم بودوبا کارایی که میکرد زیادی باهاش کار نداشتن.
منم بدم نمیومد که از این همه شر وبدبختی فرار کنم برم اما.... 😞😢
بچه بودم نمیدونستم که ازدواج نه تنها راه حل مشکل نیست بلکه خودش یه دردسر از چاله در میام میفتم تو چاه
من که این چیزا رو نمیدونستم
خودمم قبول کردم فکر میکردم که خوشبختی دوتا دستاشو برا من باز باز کرده.
خلاصه اومدن خواستگاری وجواب مثبت رو هم گرفتن.
ما شش ماه نامزدیودیم از اونجایی که ماها خانواده های بسیار سنتی هستیم هیچ کدوم باهم حرف نمیزدیم.
چند ماه بعد از نامزدی بعضی از فامیلامون گفتن که معتاده این پسر مشکل داره من که بچه بودم نمیدونستم پدر ومادرمم زیاد به این موضوع توجهی نکردن😔😔😔
تا این که ماباهم ازدواج کردیم، هنوز چند ماهی از ازدواجمون نگذشته بود که از بلایی که سر خودم آوردم پشیمون شده بودم اما چه فایده که راه حلی هم نداشت خانواده ای که اون قدر دختر براشون بی ارزش بود...
حتی حاضر نبودن حرفامو بشنون یا اینکه مشکلات زندگی مشترکمو قبول کنن.
خلاصه من وهمسرم خیلی با هم دعوا میکردیم 11سال اختلاف سنی داشتیم اصلا همو درک نمیکردیم
همسرم همش منو میاورد میزاشت خونه ی بابام وخودش میرفت اون میدونست که من خانواده ای ندارم که پشتم باشن همش سو استفاده میکرد.
حتی یه بار پدرش منو با حقارت تمام از خونم انداخت بیرون😔
هرچی برای خانوادم میگفتم که من این نشکلات دارم اصلا قبول نمیکردن
اما بازم صبر میکردم یه مدت بره همسرم آروم میشد میومد دنبالم اما چه زندگی بود جهنم به تمام معنا بود.حتی چند بار دست به خودکشی زدم اما موفق نمیشدم...
همسرم به غیر مسئله ی اعتیادش خیلی بد اخلاق بود. اصلا مخارج برام من نمیداد اگرم بهش میگفتم برو فلان چیزو برام بیار میرفت پیش خانوادش جار میزد که زنم بهم گفته برو برام فلان چیز بخر... 😭😔
تا ین که داد همه ی فانیل در اومد همه اعتیادش تایید میکردن کم کم خانوادم متوجه شدن.
خب خلاصه...
الان 19 سالمه چند ماه دیگه میرم تو 20 سالگی 😔
الان 9 ماه که خونه ی پدرمم همه ی کارای طلاقمو انجام دادم تو اوج جوونی از همه ی دنیا ناامیدم به خصوص از ازدواج کردن وتشکیل زندگی حالم به هم میخوره وقتی میبینم که یه زوح باهم ازدواج میکنن خالم بد میشه تو دلم بهش میگم این اول راه تو هم این زندگی مسخر رو میبینی با سختی هایی که من کشیدم فکر نمیکنم هیچ خوشبختی باشه
چند ماه قبل از اومدن خونه ی پدرم خیلییییی ناراحت بودم یه ختم قرآن نظر کردم که طلاق بگیرم وخانوادم راضی بشن به جداییم.
اما به شکر خدا قبول کردن
خواهرای عزیزم اینارو نوشتم که بدونین ازدواج مسئله ی خیلییییی مهمیه همین جوری الکی نیست
من بدون فکر قبول کردم الان برام درس عبرت شد امابه قیمت تمام زندگی و ناامید شدنم به قیمت قلب شکستم...
همین جوری نگین درسته من سنم کمه اما خب عاشق شدم این چیزا رو میفهمم
نه خواهر جان نه عزیز دلم متوجه نیستی داری با خودت وزندگیت چی کار میکنی.
ببخشید که زیادشد🙏🏻
مواظب خودتون باشین...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿