دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک روایت👇
مردی خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد:
«همسری دارم که هرگاه وارد خانه می شوم به استقبالم می آید، و چون از خانه بیرون می روم بدرقه ام می کند و زمانی که مرا اندوهگین می بیند می گوید: اگر برای رزق و روزی [و مخارج زندگی ] غصه می خوری، بدان که خداوند آن را به عهده گرفته است و اگر برای آخرت خود غصه می خوری، خدا اندوهت را زیاد کند [و بیشتر به فکر آخرت باشی . ]
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: «ان لله عمالا و هذه من عماله لها نصف اجر الشهید برای خدا کارگزارانی [در روی زمین] است و این زن یکی از کارگزاران خداست که پاداش او برابر با نیمی از پاداش شهید است»
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خاطره👇
سوار اتوبوس شدم و دیدم یک دختر خانم خوش صورت و خوشگل نشسته و شالش روی شونه هاشه، آروم رفتم کنارش نشستم بعد از چند دقیقه گفتم دختر خشگلم شالت افتاده پایین ها!!!
دختر خیلی سرد گفت میدونم
گفتم خب نمیخوای درستش کنی؟ فورا گفت نه
گفتم خب موهاتو گردنتو داره نامحرم میبینه، نگاه کن اون پسرای جوون چشماشونو ازتو برنمیدارن دارن از نگاه کردن به تو لذت میبرن، هم تو هم اونا دارین گناه میکنین فدات شم!
هنوز نزدیک حرم امام رضاییم ها!!!
دختر برگشت به من نگاه کرد منتظر بودم هرلحظه شروع کنه به فحاشی و دعوا، اما یهو زد زیر گریه سرشو گذاشت رو شونم و با گریه گفت آخه شما
چی میدونید از زندگی من؟!
صبح تاشب دوشیفت مثل سگ کار میکنم نمیتونم زندگی کنم پدرو مادرم هر دوتا مریضن، پدرم نمیتونه کار کنه و خرج خونه و درمان اونا افتاده گردن منه بدبخت! نه خواهر دارم نه برادر، دیگه نمیتونم بریدم.
۲۱ سالمه ولی مثل ۵۰ ساله ها شدم!
به دختر گفتم عزیزم تو سختی های زندگی به خدا توکل کن برو پیش امام رضا ع بگو به خاطر تو حجابمو درست میکنم، تو هم این خواسته ی منو برآورده کن.
دختر گفت به خدا روم نمیشه چند ساله حرم نرفتم.
همون لحظه یک خانم مانتویی متشخص و موجه سوار اتوبوس شد و روبروی ما نشست.
دختر گفت همون اطراف حرم دو جا فروشندگی میکنم ولی آخرماه کلا پنج شش میلیون بیشتر دستمو نمیگیره واقعاً خسته شدم.
گفتم با امام رضا معامله میکنی یانه؟ با چشمای پر از اشک گفت آره. همینجا جلوی شما به امام رضا ع قول میدم حجابمو درست کنم ایشونم به زندگی سامان بده، الانم میشه شما شالمو برام ببندین؟
منم مشغول بستن شال شدم که یک دختر خانم محجبه همسن خودش اومد جلو و یک گیره ی خوشگل بهش داد و گفت اینم هدیه ی من به شما به خاطر محجبه شدنت.
شالو که بستم، گفت میشه یک عکس ازم بگیری ببینم چطور شدم؟
ازش عکس گرفتم همونطور که نگاه میکرد اون خانم مانتویی گفت دختر گلم اسمت چیه؟ دختر گفت عاطفه
گفت عاطفه جان من پزشکم و منشی مطبم حامله است و دیگه نمیخواد بیاد سرکار. دنبال یک منشی خوبی مثل خودت میگردم بامن کار میکنی؟
دختر همونطور که چشماش پر از ذوق و خوشحالی بود گفت ولی منکه بلد نیستم
خانم گفت اشکال نداره یاد میگیری حقوقتم از ۸ تومان شروع میشه کار که یاد گرفتی تا ۱۰ تومان هم زیاد میشه قبول؟
دختر همونطور که بی اختیار میخندید گفت قبول
برگشت سمت من و محکم بغلم کرد و گفت خدایا شکرت امام رضا ع دمت گرم.
همه خانم های داخل اتوبوس درحال تماشای اون بودن و خوشحال.
من یک کیسه پلاستیکی دستم بود دادم بهش گفت این چیه؟ گفتم این غذای امام رضاست.
من خادمم و این ناهار امروزم بود هرهفته میبرم با پسرم و آقامون میخوریم این هفته روزی شما بود.
دوباره زد زیر گریه ولی از خوشحالی بود نمیدونست چی بگه فقط تشکر میکرد
منکه رسیدم به مقصد و باید پیاده میشدم به سرعت گوشیش رو بیرون آورد و گفت میشه یک سلفی باهم بگیریم؟
عکس گرفتیم و شماره منو گرفت و پیاده شدم...
دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت
جایی ننوشته است گنهکار نیاید💔
خاطره زیبایِ یکی از خادمان حرم امام رضا ع در تاریخ ۹ آذر۱۴۰۱
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
#ادمین:❣
دوستان درددل مریم که اعضای کاناله دختریکه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در زندگیش اتفاق می افته رو بخونید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید...
دختریکه بعد عروسیش دچار یک وسوسه میشه و....
ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعضا
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
دلم میخواست حال خودم رو خوب کنم.دلم یکم محبت میخواست اما کسیو نداشتمناخوداگاه صورتم از اشکام خیس شد و بدنم یخ کرد....نفس عمیق کسیدم و ایستادم و به آسمون شب نگاه کردم که خالی از ستاره بودمثل روزگار تاریک و بی ستاره من.....معمولا چیزی توی خیابون نمی خوردم اما اونشب انگار میخواستم تلافی کار محمد رو دربیارم برای همین از بستنی فروشی یک بستنی خریدم و منتظر تاکسی شدم که سوار بشم و برم خونه.بستنی میخوردم و به زندگیم فکر میکردم گاهی لبخند میزدم و گاهی شوری اشک تو دهنم حس میکردم که یک صدای شنا رشته افکارم را پاره کرد.احسان بود...گفت: سلام مریم...چقدر تغییر کردی؟؟؟ صبح نگذاشتی باهات حرف بزنم و رفتی....از دیدنش شوکه شدم ..اینجا چیکار میگرد....امروز مث جن جلوم همش سبز میشد....گفتم: سلام مزاحم نشو لطفا...منتظر تاکسیم برم خونه،گفت: بزار برسونمت...به ماشینش اشاره کرد...یک پیکان داشت.گفتم: نه برو لطفا....اگه کسی ببینتم شر میشه...گفت: شنیدم ازدواج کردی؟گفتم: بله..گفت: بمن گفته بودی بهم فرصت میدی...گفتم: من ازدواج کردم برو...اومدم بلند بشم و برم سمت خیابون سوار تاکسی بشم که دوباره صدام کرد.مریم...میشه باهات حرف بزنم...بنظرم شبیه مریم قبل نیستی.....با این حرفش تعجب کردم و نگاش کردم...نمیدونم واقعا میگفت یا همین طوری حرف میزد.به چشمام اشاره کرد و گفت: گریه کردی ....صورتت سیاه شده...رو برگردوندم و حرفی نزدم...اما حس خوبی داشتم.اولین نفری بود که میفهمید دلم شکسته و به محبت نیاز دارم...اولین کسی بود که اشکام رو میدید...یک تاکسی از اون دور نزدیک میشد دستم رو بلند کردم که برام بایسته...احسان بهم نزدیک شد وشمارشو گرفت سمتم و گفت:بهم اگه خواستی زنگ بزن....تاکسی جلوی پام ترمز کرد...نگاش کردم و شماره رو از دستش گرفتم و رد شدم و سوار شدم.قلبم به شدت تو سینم میکوبید و میترسیدم....شیشه رو کشیدم پایین تا شماره را بندازم بیرون اما پشیمون شدم..دوباره شیشه را کشیدم بالا و شما ه را مچاله کردم تو کیف پولم...اونشب محمد نزدیک ساعت یک برگشت خونه و کلامی باهام حرف نزد...من احمق انتظار عذرخواهی داشتم اما اون حتی باهام حرف نمیزد..
ادامه دارد..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک اشتباه👇
وقتی هنوزخام بودم عاشق یه پسری شدم وهنوزم دوستش دارم ولی اون کاری بهم نداره نسبتمونم دوره واونم مذهبی.
کلا ازاون موقع تابه الان به خاطراینکه پسرنیستم وصدالبته کارهاوعلایقم پسرونست بیشترشبیه پسرهام واین مادرموخیلی شاکی کرده که همش دنبال تیروپسرو...هستم خب منکراین نیستم که اذیتش نمیکنم ولی خب اونم ازچیزی خبرنداره ونمیدونه ازاونجایی که رابطم باهاش زیادخوب نیست.. یه دفعه شایدم بیشتربهم گفت که توفقط برای من یک سرباری-!😪
والان ازاون موقع تصمیم گرفتم وقتی به سن ۱۸سال رسیدم برم، ازشون بریدم ومیخوام یه جوری برم که انگاراصلامنی وجودنداشته.
این رابطه ای ام که میگم خرابه ازهیچ چیزی خبرنداشتم ومادرمم نمیگفت مثلا همین خ*ود*ار*ضا*یی داشتم دنبال کتابای داداش رضامیرفتم چشمم افتادوبه مادرم گفتم چیه؟ گفت که به دردت نمیخوره ندونی بهتره منم بی خیال شدم تا همین چندوقت پیش که فهمیدم خودمم گرفتارش بودم😔
ازمادراخواهش میکنم روابططونوبادختراتون خوب کنین درحدیه خواهر،دوست ومادر...
این گذشت تاسال پیش،ازاونجایی که تنهابودم تک دختروسه تاداداش کوچکتردارم..
واردفضای مجازی شدم خب ازاونجایی که علاقه به پسرداشتم خودموجای پسرجامیزدم میرفتم اون گروه واین گروه تاحالادرحدصحبت به جزدوتاپسرکه تقریبایکیشون۸ماه ودیگری۳ماه به عنوان دوست بودیم😖البته پسرباپسر..!
خب این ادامه داشت تاوقتی که مادرم ازداداش داداش کردناشون بوبرده بودومیگفت کین و...
جدی بودنمیدونم چطورولی ازپسرباپسریکیشون ازالفاط مثلا عشقم و...استفاده میکرد،مذهبی بودبه خاطرهمین اصلااحتمال نمیدادمن دخترباشم😐💔
داشتم وابستشون میشدم که خداروشکراکانتاپاک شدواین نظرپاک شدم🤷🏻♂
وقتی فهمیدم گرفتاراون گناهم وازطرفی درسی،تنهایی واون دوست داشتن یه طرفه بهم فشارمیآورد سردردمیگرفتم ونمیدونم چم شده بود..
دست به دامن قرص اعصاب شدم وشبابه قول خانوادم مث جن راه میرفتم اخرشم باگریه وقرص اعصاب میخوابیدم والبته کسیم خبرنداشت ونداره که اگرخبرداربشن خوانوادم تردم میکنن وبقیش😶
حتی یه دوبار رگموزدم ولی نشدکه نشد😒
منی که ازنظربقیه یه ادم بی خیال وشادبودم توتنهاییم اینطوربودم وخیلی میرفتم توفکر وسط خوش وبش برمیدارن بهم میگن نکنه عاشق شدی؟ هه عشق چیه اصلا،چیزی که ادموداغون کنه به چه دردیش میخوره🚶♂
حتی رفتم پیش مشاورولی مث اینکه افسردگی گرفتم☺️
اینافقط فشارمیاره نمیدونم شایدفرداهم خداراحتم کرد ازاین قفس..
مگه منی که دوازده سالمه چه گناهی کردم که بایدچشمام سیاهی بره وشباتوخواب رعشه به تنم بیفته؟😒💔
درهرحال دل شماهاپاکه ازتون التماس دعادارم دعاکنین ماهم بتونیم ازاین گناه بیرون بیایم🚶♂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خوشبختی👇
۱۲ ساله بودم که مادرمو از دست دادم...من موندم و پدری که هرشب بساط منقلشو مهیا میکرد و با رفیقاش خوش میگذروند...شبی که مادرمو از دست دادم اینقدر برام سخت بود و احساس یتیمی میکردم که خودمو انداختم توی بغل عمه و ازش خواستم تنهام نذاره..عمه م اخلاق خوبی نداشت ولی خب برای من یتیم از هیچی بهتر بود..نیاز به آغوش یه زن داشتم،از تنها موندن با پدرم میترسیدم..به عمه التماس کردم منو رها نکنه...شوهر عمم مرد خوبی بود و از عمه خواست که منو با خودشون به خونشون ببرن...پدرم بود و نبود من براش مهم نبود...از فردای مرگ مادرم من شدم کلفت و نوکر خونه عمه و دوتاپسرش...
حساب شوهرعمه از بقیه جدا بود همیشه پدرانه باهام رفتار میکرد..ولی عمه منتظر بود من خطایی کنم تا بیادم بیاره که باید منو ور در بابام ول میکرد...شبها توی خلوتم از خدا میخواستم منو ببره پیش مادرم ولی تقدیر من چیز دیگه ای بود...
۱۷ساله بودم که توی یکی از مراسمات روضه خوانی خانمی از من خوشش اومده بود و برای پسرش محسن که معلمی میخوند خواستگاری کرد..عمه از خداش بود که از دست من راحت شه...آخه به قول خودش دوتا پسر عذب توی خونه داشت و درست نبود که یه دختر نامحرم تو خونه داشته باشند...
برای همین همون لحظه قرار خواستگاری گذاشته شد و جمعه ی اون هفته محسن به همراه خانواده ش برای خواستگاری اومدند..
فکر میکردم من بدبختم و حتما یکی مثل بابام نصیبم میشه ولی محسن با بابام خیلی تفاوت داشت،همون نگاه اول فهمیدم وقتی بهم گفت:مریم خانم شما دوست داری درستو ادامه بدی؟؟فکر نمیکردم یه روزی درس خوندنم برای کسی مهم باشه...گفت خودم بهت کمک میکنم..
خلاصه عمه با کمترین هزینه و تشریفات منو به عقد محسن درآوردند...
۶سال از اون زمان میگذره..من و محسن روز به روز علاقمون بهم بیشتر میشه..محسن تمام زندگی منه...وقتی بغلم میکنه مثل آغوش مادرم برام امن و آرامش بخشه..محسن به قولش عمل کرد توی درس خوندن کمکم کرد و شدم کارمند بانک...
از بابام اصلا خبری ندارم،هیچوقت دوست نداشتم ببینمش،درسته من توی زندگیم خیلی سختی کشیدم ولی خدا پاداش سختیهامو داد...محسن پاداش من بود..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان👇
زهرا خانم متأهله و 35 سالشه ، چهارتا بچه داره، دختر بزرگش دبیرستانی و کوچکترین بچه اش 5 ساله است
شوهرش احمد آقا كار خوبي داره و در آمدش متوسطه . مستأجر نيستن اما خونه شون کوچولو و حياطي هست
زهرا خانم خيلي كدبانوه وشوهرش رو هم خيلي دوست داره
زهرا جون تعريف ميكنه:
بس که شوهرمو دوست دارم صرفه جويي عادتم شد كه تو زندگي به همسر جان فشار نياد هميشه هم آرزو می کردم کاش تحصیلاتم رو ادامه ميدادم تا کار کنم و بتونم کمکش کنم، اما به زور دبیرستانو تموم کردم. چون قبل ١٨سالگي نشستيم پاي سفره عقد و بعدش ....
مایحتاج خونه رو اعم از سبزیجات و میوه رو اغلب خود احمد اقا میخره یعنی خرج خونه رو بهم نمیده. با اين اوضاع بازار هم من ياد گرفتم كه چجوري كم خرج كنم تا فشار بیشتری بهش نیاد حتی با پول ماهانه خودم به كمك همسایه ها یه صندوق قرعه كشي راه انداختيم و نيت داشتم با پولش تو حیاط دو تا اتاق بسازیم و اجاره اش بدیم تا كمك خرجمون باشه
حتی تو سبزیجات هم صرفه جویی میکردم مثلا تو روز بیشتر از یه گوجه استفاده نمیکنم بعضی وقتام فقط نصف گوجه. سالادو با نصف گوجه و یک چهارم خیار و یک چهارم فلفل دلمه و یک چهارم هویج درست میکردم. و با بقیه اش یه چیز دیگه درست میکردم اینطوريا بود كه صرفه جويي شعار اول بود
هر روز شوهرم ازم میپرسه امروز چی بخرم؟ میگم هیچی، شکر خدا هنوز کلی سبزی و میوه داریم. یعنی یه کیلو گوجه نصف ماه باقی میموند.
بالاخره شوهرم هم حواسش بود تقریبا کی میوه و سبزیمون تموم میشه و به اين روند عادت كرد
یه روز جمعه قبل از نماز ظهر شوهرم تنها رفته بود ديدن برادر بزرگش ( گاهي تنها ميرفت)
اخرای روز بود که جاریم پیام داد:
دیوونه فقط یه دونه گوجه فرنگی؟؟
تعجب کردم و پیام دادم: یعنی چی؟ متوجه نشدم!
جواب داد: با پیامک نمیشه ، بعدا که وقت مناسب شد زنگ میزنم و برات توضيح ميدم
تمام روز منتظر تماسش بودم و هی پیام میدادم: توضیح بده
اون جواب میداد: شوهرم که بخوابه زنگ میزنم.
شب شد و ساعت 11 احمدآقا خوابید و من بی صبرانه منتظر تماس جاریم بودم که توضیح بده. گوشیمو برداشتم و رفتم يه اتاق دیگه ، بلاخره زنگ زد.
و توضیح داد و گفت که وقتي احمد خونه شون بوده، داداشش بهش گفته امروز قراره خواستگار بياد برا دخترم ميخوام تو هم باشي
احمداقا هم گفته: والله داداش منم هوس کردم دوباره زن بگیرم! شوهرش تعجب میکنه و میگه: زن بگيري!خرج عروسی کم نیست كه!!! مهریه و اجاره خونه و خرجی و كلي چيزاي ديگه
احمدآقا جواب داد: خرج اوليه رو دارم خدا رو شکر که از حقوقم تونستم پس انداز کنم، خونه هم که نیازی به اجاره نیست تو حیاط قراره دوتا اتاق بسازيم !!!
خرجی هم که کاری نداره، عروس جدید با ما غذا میخوره، که اونم خرج زیادی نیست چون زهرا روزی یه گوجه بیشتر استفاده نمیکنه یعنی یه کیلو گوجه فرنگي نصف ماه تقريبا طول ميكشه تا اينكه تموم بشه!!!
داداشش که اینو شنیده گفته: خودت بهتر میدونی ، حالا که اینطوره پس توکل به خدا!
وهمه این حرفا رو جاریش يواشكي میشنید...
وقتی كه هر دوشون خواستن برن بيرون داداش احمدآقا از زنش پرسید چیزی میخواد که سر راه بخره؟
اونم همه مایحتاج خونه رو گفت، شوهرش گفت یه کم رعایت کن ، زنای مردم روزی یه دونه گوجه استفاده میکنن اونوقت تو اینطوری؟ اينقدر ولخرج!!!
زهرا ميگه:
... یعنی عاقبت صرفه جوییم اینه که بره سرم هوو بیاره؟!!
زهرا خانم میگه: فرداش که احمد آقا داشت میرفت سرکار، نپرسید که چیزی بخره یا نه ، چون هنوز وقت تموم شدن گوجه نرسیده بود.
سورپرایزش کردم و گفتم: یه کیلو گوجه بخر، لازم داريم تعجب کرد و گفت: پس یه کیلو گوجه ای که پنج روز پیش خریدم چی شد؟
بهش گفتم رفته ماه عسل...
زهرا خانم تعريف ميكنه : از اون روز دیگه صرفه جویی نکردم خصوصا تو گوجه فرنگی. یه جوری استفاده میکردم که انگار قسم خورده بودم شب بخوابيم یه دونه گوجه هم تو يخچال نباشه!
و حتی پول قرعه كشي ماهانه رو که از خرجی شخصی خودش شرکت کرده بود وقرار بود دوتا اتاق اون ور حياط بسازن رو هم وقتي تحويل گرفت رفت و برا خودش طلا خرید، و وقتی هم احمدآقا سراغش رو گرفت گفتم بدهي داشتم پس دادم اخه گاهي قرض میگرفتم تا کمک خرجت باشم، و گرنه تو واقعا فکر کردی یه کیلو گوجه فرنگی برا دو هفته کافیه؟
از این ماجرا سه سال میگذره و از اون روز احمدآقا مجبوره كاغذ ومداد بياره كه حساب کتاب کنه که چطور حقوقش کفاف یه ماهو بده
ازهمه مهمتر همه پس اندازی که واسه مهریه زن جدید کنار گذاشته بودو خرج کرد و از میوه فروشم نسیه جنس میگرفت و حسرت روزی یه گوجه فرنگی و یه کیلو برای دو هفته رو میخورد🍅
نتیجه این داستان چیه؟
اینکه به اندازه ظرفیت و معرفت هر کسی براش مایه بذارید
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100