دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه تلخ👇
۲۵ساله ازدواج کردم
سنم خیلی کم بود۱۲سالم بودازدواج کردم
هیچی ازخونه داری وشوهرداری نمیدونستم
سالهاطول کشیدتاقلق شوهرداری وخونه داری واشپزی دستم اومد
ولی باهمون سن کم وتو۱۷سالگی که مادرشدم
قدرتی خدابچه داری روخوب بلدبودم ودرحدتوانم کم نزاشتم
توهمه زندگیهافرازونشیب وخوب وبدوکم وزیادرزق وروزی هست که زندگی منم شاملش
درتمام این سالهاهرخدمتی درحدوسع وعقل وتوانم بودواسه شوهرم کردم
اونوکردم خدای خودم وعین بت پرستیدمش
حالاکه به اینجای روزگاررسیدم میگم شایداشتباهمم همین بودکه اونوکردم خدای خودم که ازبالاواسم عذاب نازل میکنه
اهل قدرشناسی وقددردانی نیست
زبونش تلخه واگه برنجم میگه شوخی کردم توجنبه نداری
خیلی مغروره
خیلی خودخواهه
همیشه بین من ودیگران اوناروانتخاب میکنه وحقی که مال منه دودستی تقدیم بقیه میکنه
خائن وخیانتکاره
وخیلی چیزهای دیگه که من دیگه یادم نمیاد
نمیخوامم یادم بیاد
همین الزایمری که درباره اون وکاراش دارم منوسرپانگه داشته
سالهاست دارم صبوری میکنم ولی کاملاعبث
همینقدرکه ازش متنفرم همینقدرم دوسش دارم
چه پارادوکس وتناقض مسخره ای
هرچه من اویزونشم
اون گریزون
صبری کردم که نتیجه نداشت،صبرزهربود
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
نظرم درباره مریم ...
❣❣❣❣❣❣
اون خانمی که گفتن کار مریم اشتباه بود...
اون ک صد البته ولی باید بگم ، خودتون هم به عنوان انسان ، حتی نه خانم! به توجه نیاز دارین.
ینی آدم کلیشو بفروشه گیر همچین ازدواجی نیوفته.🤦🏻♀️
پناه بر خدا
❣❣❣❣❣❣
سلام به نظرم مریم نباید به شوهرش میگفت که باباش اینرو گفته که سفته ها شو بدند .....میبینی که اوضاعت این طوریه بدترش نکن ...به باباتم گفتی من نمیگم که ،چرا گفتی که دعوا شه ....من خودم تازه فهمیدم همه چیزو نباید بگی هر چی نگیراحت تری، انقدر خوبه ،همه چی گل و بلبل
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
#ادمین:❣
دوستان درددل مریم که اعضای کاناله دختریکه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در زندگیش اتفاق می افته رو بخونید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید...
دختریکه بعد عروسیش دچار یک وسوسه میشه و....
ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعضا
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
شروع کردم به حرف زدن اصلا اجازه ندادم اون حرف بزنه.از اول قصه پرغصه زندگیم با محمد براش حرف زدم و گفتم .از ازدواج اجباریمون تا دعوا و بحث و کتک کاری همیشگیمون.....از تنهاییام و اینکه دره ای بهم عشق و محبت نداره .من حرف زدم و اون گوش داد و هر بار وسط حرفام فقط کلمات عاشقانه ای نثارم میکرد که من تشنه شنیدنش بودم. کلماتی که حتما محمد ازم زبونی دریغ میکرد. نمیدونم چقدر حرف زدیم که صدای چرخیدن کلید تو در حیاط رو نشنیدم.هول شدم و بایک خداحافظی قطع کردم دویدم تو اتاق خواب و نشستم روی تخت.محمد اومد تو خونه و اومد تو اتاق خواب ولباسش رو عوض کرد و بدون اینکه حرف بزنه از اتاق رفت بیرون.دنبالش رفتم و گفتم: تا حالا کجا بودی؟؟گفت: فکر نمیکنم باید بهت جواب پس بدم. گفتم: من چشم انتظارت بودم .....گفت: اومدم برو بخواب سر به سر منم نگذار.دیگه حرفی نزدم برعکس تصورم اصلا از حرف زدن با احسان احساس بدی نداشتم و برعکس احساس میکردم که سبک شده ام و دلم آرام گرفته .دلم میخواست باهاش بیشتر حرف بزنم و بیشتر ازش توجه و محبت بگیرم. اونشب راحت خوابیدم. فرداصبح تو خونه موندم و نزدیکای ظهر به احسان زنگ زدم. دوباره باهاش حرف زدم مدام بهم ابراز عشق میکرد و می گفت دوستم داره...همش بهم میگفت از محمد بیزاره که ازارم میدهومیخواد تو تاریکی تنها گیرش بیارهبزنتش.من تشنه ی حرف های قشنگ بودم واون ای تشنه رسیر آب می کرد.منه دیوونه ذره ای محبت بودم واون دیوونه رو با کلمات عاشقانه رام وآروم میکرد.دل زخمی من به محبت و مرهم نیاز داشت واحسان شده بود مرهم دردام التیام زخمام.ازم خواست برم دیدنش اما می ترسیدم از بی آبرویی واین که باهم دیده بشیم برای همین قبول نکردم.اون روز یکی دوساعت با هاش حرف زدم وقطع کردم وبه کار های خودم رسیدم.شب که محمد اومد برعکس همیشه کسل وبی حوصله وبد خلق نبودم آروم وگوش به فرمان بودم.کاری به کارش نداشتم بی توجهیاش برام آزار دهنده بود اما نه مثل قبل.نگاه های سردش قلبم را مچاله می کردامانه مثل قبل چون روح وروان تشنم جای دیگه ارضامی شود.شب وقت خواب بهم گفت عمو گفتهبه هیچ وجه سفتهرو پس نمی ده وازم خواست به بابا پیغام عمورو برسونم.بدونه بحث کردن پذیرفتم وبه خیال اینکه فردا روز بهتریه خوابیدم .ی اصراربه دیدار داشت ومن امتناع میکردمنه به خاطر درد وجدان ومحمدنه فقط بخاطر ترس از آبروم فقط همین.اون روزصبح تصمیم گرفتم برم خونه مامان.یکهفته بود فقط تلفنی باهاش حرف زده بودم.قبل رفتن به محمد تلفن زدم وگفتم میخوام برم. گفت:منم.
ادامه دارد..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک عشق قدیمی👇
یه روز جلوی دانشگاه با دوستم نشسته بودیم ساندویچ میخوردیم یکی از هم دانشگاهیهام از کنارمون رد شد و از من خیلی خوشش اومد
ولی من روم نمیشد باهاش حرف بزنم و دوستم واسطه ی بین ما شد
شرایط ازدواج نداشت و هیچوقت هم به طور جدی به من ابراز علاقه نکرد ولی من شدیدا" عاشقش شده بودم ، آخه مرد رویاهام بود ، خوش تیپ ، خوش هیکل ، خوشگل ، خوش اخلاق ، شوخ طبع ، اسمشم احسان
همیشه توی دانشگاه یا بیرون باهم قرار داشتیم ولی هیچوقت حتی همدیگرو هم نبوسیدیم
هردومون واسه حریم هم احترام قائل بودیم
۵ سال باهم بودیم ( حتی بعد از تمام شدن درسمون ) و من در طول این ۵ یال هر دفه هر خاستگاری واسم میومد ردش میکردم ، به امید روزی که اون بیاد خاستگاری ، بعد از دانشگاه رفت عسلویه واسه کار و من خیلی امیدم بیشتر شده بود که بیاد خاستگاری ولی پا پیش نمیزاشت تا اینکه سال ۹۶ شوهرم اومد خاستگاری تو همون نگاه اول ازش بدم اومد ، لاغر و زشت و دیپلمه بود ولی نمازخون و از یه خانواده ی اصیل و خداشناس و خوب بود اخلاقشم خوب بود و همچنین شغلش
به خانوادم گفتم جوابم منفیه پدرم گفت بیشتر باهاش حرف بزن تا بتونی بهتر تصمیم بگیری مادرمم اصرار و اصرار که خیلی پسر خوبیه قبول کردم چند جلسه باهاش حرف بزنم
به احسان گفتم چیکار کنم خاستگارم شرایطش خوبه همه میگن جواب رد نده ولی من نمیخوامش اونم بهم گفت من شرایط ازداوج ندارم الان، برو دنبال زندگیت
یه مدت کارم فقط و فقط گریه بود و بالاخره به خاستگارم جواب مثبت دادم و سعی کردم احسان رو فراموش کنم
۲ سال عقد بودم و بعدش ازدواج کردم
ولی شوهرم خیلی قهرالوئه ، همش سر چیزای الکی قهر میکنه ، دوس داره همش حرف حرف اون باشه ، زیاد محبت نمیکنه ، درست درکم نمیکنه ، تقریبا" میشه گفت سرد و بی احساسه
هردفه باهام قهر میکنه من بیشتر دلم برای احسان تنگ میشه و یادش میفتم
همش میگم خدابا خودت یه کاری کن شوهرم جوری باشه که من میخوام که دیگه بتونم اونو فراموش کنم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید 👇
از قبل به پدر و مادرم گفته بودم دوست دارم
مهریه ام یک جلد قرآن و یک سالح باشد.
اینکه چه جور سالحی باشد، برایم فرقی نداشت.🌷☘
پرسید: نظرتون راجع به مهریه چیست؟
گفتم: هر چی شما بگین.
گفت: یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چطوره؟
گفتم: قبول.
هیچ کس بهش نگفته بود.
نظر خودش بود.
قبالًا به دوستهایش گفته بود:
دوست دارم زنم سالح به دوش باشه🧡🌱
به روایت همسر شهید مهدی باکری
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿