دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
نظر شما برای مریم
❣❣❣❣❣
سلام ادمین جان...من میگم خیانت هییییچ توجیهی نداره هیچ توجیهی😐😐😐
وقتی شوهرت بده طلاق بگیر نه اینکه خیانت کنی😞
نه اینکه بری دنبال یه مرد دیگه😐😐
نه اینکه هوس بازی کنی..اه حالم از زنهای ضعیف بهم میخوره😐
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
#ادمین:❣
دوستان درددل مریم که اعضای کاناله دختریکه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در زندگیش اتفاق می افته رو بخونید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید...
دختریکه بعد عروسیش دچار یک وسوسه میشه و....
ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعضا
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
تو افکار خودم غرق بودم که صدای داد و بیداد بلند شد....محمد در اتاق را باز کرد و اومد بیرون.داد زد: مگه من کردم؟؟مگه من خواستم.منم کلی آرزو و فکر و خیال داشتم...بذارید دهنم بسته باشه.رو کرد به من و گفت: راه بیفت.رفتم تو اتاق بابا راه میرفت و فوش میداد.داداشم عصبانی بود و داد میزد.نگاه کرد بهم و گفت:این دیگه پاشو تو این خونه نمیگذاره توام اگه دختر این بابایی برو و سفته هاشو پس بگیر اگه نه که دیگه نمیخوام ببینمت.به مامان نگاه کردم و گفتم : به من چه.مامان گفت: برو مامان اینا الان ناراحتند.چیزی نگو.روسریمو سرم کردمو راه افتادم.محمد تا تو خونه داد زد و دعوام کرد.من نمیدونستم این وسط گناهم چیه که همش باید غصه میخوردم.وقتی رسیدیم خونه لباسش رو عوض کرد و خوابید.اونشب گذشت و دوباره بحث سفته و بدهی بابا زنده شد و من و زندگیمو درگیر خودش کرد.زنعمو مدام زنگ میزد و کلی بهم حرف میزد و تهدیدم کرد که به پسرش میگه طلاقم بدهو بی آبروم کنه.حرفی نداشتم بزنم بعد از همه ناراحتیام به احسان پناه میبردم و بهش زنگ میزدم.محمد فقط وقتی میخواستکنارم بخوابه و باهم باشیم باهام حرف میزد و کارش که تموم میشد دوباره همون مرد بی روح و خشک میشد.اون روزم مثل همیشه تو خونه تنها بودم و محمد سر کار بود شب قبلش بین عمو و بابا دعوا سختی شده بود و به خونه ما هم کشیده بود و من هم خیلی بهم ریخته بودم.احسان نزدیک ظهر بهم زنگ زد و وقتی صدام رو شنید اصرار کرد که باهاش برم بیرون خیلی ناراحت بودم.این مدت بیشتر از از همیشه از محمد شنیده بودم که بهش تحمیل شدم و دوستم نداره.برای همین قبول کردم و تو یکی از پارکهای شهر قرار گذاشتیم.وقتی بهش رسیدم و دیدمش انگار دلم آروم گرفت.نشستم کنارش و شروع کردم باهاش حرف زدن دلم میخواست سرمو تو بغ.لش بذارم و های های گریه کنم.دلم میخواست دست نوازش روی صورتم بکشه.خیلی بی کس و تنها بودم برام مهم نبود که چه فکری راجع بمن میکنه مهم این بود که فقط اونه که منو میبینه و دوستم داره.ناخودآگاه بود یا واقعا میخواستم نمیدونم دستش رو تو دستم گرفتم و رهاش نکردم.اولش قلبم ریخت پایین و ترسیدم اما وقتی دیدم آرومم میکنه رهاش نکردم.دو سه ساعت کنارش نشستم چند .این مریم رو نمیشناختم حتی نمیفهمیدم چرا لحظه ای از محمد و زندگیم خجالت نمیکشیدم.بعد از چند ساعت بلند شدم و گفتم باید برم خونه. گفت: میرسونتم. سوار ماشین شدم و نزدیک خونه تو یک کوچه خلوت نگه داشت.ساعت سه ظهر بود و کسی تو خیابون نبود.آروم اومد سمتم و گفت دوست دارم.
ادامه دارد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک عاشقی👇
عشق این است که توی شیرینی فروشی
چشمت دنبال شیرینی که
عاشقش هستی باشد
اما بگویی نصف جعبه را
با شیرینی مورد علاقه ی او پر کنند.
عشق این است که
برای خرید لباس برای خودت بروی
و با ساکی پر از لباسهایی که بنظرت
او را زیباتر از همیشه می کنند
از خرید برگردی.
عشق این است که
وقتی دوتایی در ماشین نشسته اید
همه ی آهنگ ها را رد کنی
تا به ترک مورد علاقه ی او برسی.
عشق این است که
وقتی خواب است صدای تلویزیون را کم کنی
تا بیدارش نکند و خودت به سختی
از هر جمله ای که میشنوی
فقط دو کلمه را آن هم با هزار تلاش تشخیص دهی.
عشق این است که
شبهایی که از شدت کارهایی
که سرش ریخته نمی تواند بخوابد،
در حالی که چشمان خودت
از شدت خواب بسته میشوند،
پا به پایش بیدار بمانی
و نگذاری لیوان چایش خالی بماند
و گه گاه با شوخی هایت سرحالش بیاوری
تا کارهایش تمام شوند.
عشق این است که
بعد از ده ها سال با هم بودن
باز هم اولویتت او باشد
و او باشد
و او باشد :)
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه👇
من یک مادر با دو فرزندم. من 9 سال ازدواج کردم.ما سنتی ازدواج کردیم ولی بعد نامزدی، من و عشقم عشق شدیدی پیدا کردیم...👇
🌼من توی این نه سال، هر مشکلی که به ذهن آدم می رسه کشیدم. از اعتیاد عشقم گرفته تا بیکاری، تولد دو بچه در عرض دو سال، طرد شدن از خانه مادرشوهر!
🌼حتی عشقم زندان رفت. من بودم با دو بچه، بدون هیچ پولی! بدون هیچ سر پناهی! شاید بپرسید مادر پدر خودم کجا بودن؟ اونا تهران زندگی می کردن. تماس داشتیم ولی من از مشکلاتم نمی گفتم. چون عشقم رو کوچک می کردم.
🌼بچه هام رو پیش دوستم نیمه وقت می گذاشتم، می رفتم پیش کسی کار می کردم.
🌼با این همه مشکل باخدا درددل می کردم. باهاش صحبت می کردم. حتی باهاش قهر هم می کردم باز دوباره دوست می شدیم..
🌼همیشه برای عشقم دعا می کردم. می خواستم خدا به زندگی بر گردونش. شکر خدا بر گشت و به اشتباه خودش پی برد.
🌼الان همه دنیاش من و بچه ها هستیم. همیشه می گه تو من رو زنده کردی!
👈 متاسفانه ما جوانها صبر کمی داریم و می خوایم همه چیز یک شبه درست شه. منم این رو دوست داشتم ولی دیدم غیر ممکنه.
پس صبر کردم و درست شد
✍ وقتی به خدا توکل کنی ، از راه هایی برایت گشایش میکند که باورت نمیشه...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
سلام خوبی میخواستم نسبت ب سرگذشت مریم نظر بدم👇
من خواستگار زیاد داشتم ولی خودم پسری دیگه رو دوس داشتم ک باهم درارتباط نبودیم تا اینکه پسرعموم اومد خواستگاری و مجبور شدم قبول کردم.....
ولی چند وقتی از نامزدیم گذشت و هیچ علاقه ای بهش نداشتم منم ب عشق قدیمم پیام فرستادم و باهاش در ارتباط بودم تا اینکه عروسی کردیم و من همچنان با عشقم در ارتباط بودم خیلی اصرار میکرد ک نامزدیم بهم بزنم ولی نمیتونستم ...
بعد از ازدواج هم تا حدودا یکسال با شوهرم با هم کنار نمیومدیم در کل پسر بدی نبود خیلی مهربون و دلسوزه ولی زود جوش بود و خیلی به حرف مادرش ...
اخه ما با مادرشوهرم یه جا زندگی میکردیم اینم کلا با من لج بود و حرف منو پیش شوهرم میزد...
با عشقم در ارتباط بودم ولی هیچ وقت همراش جایی نرفتم و دسش بهم نخورد حد خودم رو میدونستم تا اینکه بعد از تولد پسرم دیگه کلا با عشقم رابطه قطع کردم و طولی نکشید که خونه خریدیم و جابه جا شدیم ....
الان شکر خدا دوتا بچه دارم و از زندگیم راضیم
عشق سابقم ازدواج کرد و وضع مالی بهتری نسبت به شوهرم داره ولی مشخص نیس درامدش دقیق از کجاست
منم ب شوهرم افتخار میکنم و بهش میبالم که اینقدر برای رفاه من و بچه هام زحمت میکشه
شنیدید میگن چوب خدا صدا نداره واقعا من به شخصه ب چشم خودم دیدم...
من مادرشوهر و خواهرشوهرم خیلی زجرم دادن خیلی اذیتم کردن کتکم زدن منم هیچ وقت شکایتشون ب شوهرم نکردم شاید باورتون نشه الان خواهرشوهرم نامزدیه حدود 2سالیه همین الان زندگی نداره بس ک مادر نامزدش ازش ایراد میگیره....
هر هفته دعواست خداشاهده همون بلایی ک سر من میاوردن الان داره سرشون میاد...
ولی الان مادرشوهرم قدردانم هست دیگه باهام خوب شده بعد از مستقل شدنمون اخه یه عمل سخت شد خیلی بهش رسیدم از دختر و خواهراش بیشتر بدردش خوردم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک فرازونشیب👇
پدر من جانباز شیمیایی جنگ بود.
جدا از اون بخاطر مشکلاتی که توی جنگ براش پیش اومده بود، به شدت عصبی بود و هیچ حرفی نمیشد بهش بزنی.
کل دوران کودکی و نوجوونی من، توی جر و دعوای پدر و مادرم و کتک کاری اون دو گذشت.
جوری میشد که پدرم یه دفعه اختیار از دستش در میرفت و با چاقو می افتاد دنبال مادرم. و واقعا اگر کسی اون لحظه جلوشو نمیگرفت مادرم رو تیکه و پاره میکرد و البته اینم بگم که واقعا دست خودش نبود و انگار هیچ اختیاری روی این رفتارش نداشت.
حالا ببینید یه دختر با ردحیه ی ذاتا حساس، وقتی از همون ابتدای کودکی این چیزها رو ببینه چه حالی داره.
وقتی بعد از سالها سختی کشیدن مادرم از پدرم طلاق گرفت همه ی ما از خوشحالی توی پوست خودمون نمیگنجیدیم، انگار دنیا رو بهمون داده بودن. انگار خبر عروسی و یا شادی شنیده بودیم و خوبیش هم این بود که ما قرار شد با مادرم زندگی کنیم.
بعد از طلاق، چون مادرم شغلی نداشت و خونه ای هم نداشتیم، یه مدت اینور و اونور بودیم. تا اینکه مادرم تصمیم گرفت برای فرار از این وضع و این همه سختی ازدواج کنه.
تا اینجاش خوب بود، صاحب سایه ی سر و زندگی خوب میشد، ولی مشکلش و یا قسمت بد قصه این بود که شوهرش ما دو تا دختر رو نمیخواست و اصرار داشت ما دو تا هر چه زودتر ازدواج کنیم.
برای من یه خواستگار اومد. خانواده ی شلوغی بودند، و چون اختیار و اراده ای توی تصمیم گیری نداشتیم سریع جواب مثبت دادند. شوهرم یه جوون فوق العاده از کار در اومد. جوونی که انگار خدا برای دل خودش ساخته. هم خوشکل بود. هم کاری. هم مهربون هم معتقد هم بذله گو و خوش خنده. و واقعا خدا رو بخاطر داشتنش شکر میکنم.
هم خودش خوبه و هم خانواده اش، و با اینکه توی یه ساختمون دو طبقه کنار هم زندگی می کنیم ولی خیلی ازشون راضی هستم. اونها هم خیلی منو دوست دارند.
اگر خیری از پدر و مادر خودم ندیدم و کل کودکی و نوجوونیم فنا شد ولی با ازدواجم همه ی سختی ها فراموش شد و زندگیم رنگ خوشبختی دید.
شوهرم همه کسمه، همه زندگیمه، اون قدر خوبه که اصلا نمیتونم چیزی بگم در وصف خوبیش.
انشاٱلله از این مدل شوهرهای خوب نصیب همه ی مجرد ها بشه.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿