eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
635 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک متن خوب👇
----چرا هیچوقت بهم نگفتی دوستم داری؟ ---چون نداشتم!!! ❌ اگه دچار یه علاقه یه طرفه شُدی بدون، علت علاقه زیادت به آدمی که دوستت نداره؛ خارق العاده بودن و دوست داشتنی بودن اون آدم نیست بلکه شما یک درگیری درونی داری که این گیر مدلش اینه: اول از نادیده گرفته شدن توسط اون آدم خوشت میاد توو ذهنت جذاب میشه(توو ذهنت ، وگرنه توو واقعیت اونم یه آدم معمولیه) بعد اگه بر حسب شانس اون آدم بهت توجه کوچکی بکنه باخودت میگی واااو اگه اون آدمِ دست نیافتنی امروز به من توجه کرد یعنی من آدم ارزشمندیم! چهارتا تکست شو پنجاه بار می خونی تا لابه لاش یه عزیزمی،جانمی،استیکر قلبی،چیزی بیابی! اینجوری اعتماد به نفس پیدامی کنی اما فرداش که دوباره باهات مثل یخچال برخورد می کنه نه تنها اون اعتماد به نفس کاذبی که بدست آوردی ازبین میره بلکه دوبرابر احساس بی ارزشی و دوست نداشتنی بودن می کنی!! ❌ گیر درونی توبرطرف کن: برای خودت ارزش قائل شو مهم نیست چقدر چاقی! چقدر چشمات درشت نیست! چقدر پول نداری! چقدرپوستت روشن نیست! مهم اینه که تو یه انسان منحصربه فردی و باویژگی ها وشخصیت تو فقط یه دونه درجهان وجودداره اونم خودتی.. ❌ گیر درونی یعنی توو ناخودآگاهت از مورد تحقیر و بی توجهی قرار گرفتن خوشتون می یاد و لذت ببرین! چون خودت قلبا معتقدی موجود بی ارزشی هستی! ترسناکه ، نه ؟ ❌گاهی وقتشه به جای کوچ ازین رابطه به اون رابطه،با خودت بگی: شاید بهتره یه مدت اصلا با کسی نباشم! روی خودم،سلامتم،علایقم و تکاملم تمرکز کنم. «هیچکس از تنهایی نمرده!...فقط قوی تر شده ، چون کشف کرده میتونه روی خودش و توانایی هاش حساب بازکنه» @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک عاشقی👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک عاشقی👇
منم میخوام داستان عشقمو بگم.. کلاس دوم ابتدایے بودم سال۷۷ تو روستا درس میخوندم ڪ برادرم باچندتا از دوستاش برا دوره دبیرستان رفتن شهرخوابگاه..ازبین همه دوستاے برادرم تنهاپسر متین وآرومے بود ڪ با اونا ڪ پرشر وشور بودن دنیایے تفاوت داشت..توعالم بچگی مهرش ب دلم افتاده بود وازش خوشم میومدعاشقش نبودم ها(کوچیک. بودم نمیدونستم عشق وعاشقے چیه)فوق العاده خوش اخلاق ومودب بود ...میدونستم دختر عموش ب اسمشه(یعنی هر دو باهم بدنیا اومده بودن واسمشون رو هم بود.رسم مزخرف اقوامشون تو روستا،هنوزم پا برجا هست)تا سال۸۹ڪ با مادرم رفتم بانڪ ب طور کاملا اتفاقے حسین را اونجا دیدم!!!ی جوون ۲۶ ساله ڪ دنیایے با اون زمان ها فرق کرده بود حسابے خوش تیپ ومرتب و جذاب!!!براے ی لحظه اینقدر بهش خیره شدم ڪ یادم رفت برا چه کارے رفتم بانڪ محو تماشاے چشماش شده بودم آخه چشماش بی نهایت قشنگ وگیرا بود وهست..یک آن توے دلم دعا کردم خدایا🌸 ای کاش این چشماها مال من بود..(آخه میدونید اون با دختر عموش با اینکه هیچ کدوم ب هم علاقه نداشتندو همه مردم روستا هم میدونستن فقط بخاطر رسمشون وعهد پدرومادراشون ب عقدهم در اومدن)خلاصه اون روز این حسین آقا رفت توے ذهنمون هر کے میومد خواستگارے تو ضمیر ناخوداگاهم با اون مقایسش میکردم وهیچ کدوم ب دلم نبود...من دنبال درسمو گرفتم و رفتم دانشگاه و نسبت ب ازدواج کلا بے خیال شدم..تااین ڪ حسین با نامزدش اختلاف زیادے پیدا کردن خانواده هاشون تصمیم گرفتن زوتر مراسم عروسے را بگیرن ولی سرنوشت اینو نمیخواست ویڪ ماه ب عروسے همه چے بهم خورد وتصمیم ب طلاق گرفتن😔(خداشاهده من توے دلم دعا میکردم ڪ زندگیشون خراب نشه ومشکلاشون حل بشه )ولے طلاق با نصف مهریه انجام شد واینا از هم جدا شدن....عروس خالم میشه دختر خاله حسین،هروقت ڪ میومد خونمون کلے از حسین واخلاقیاتش تعریف میکرد منم با گوش و جان دل میسپردم ب حرفاش و روز ب روز بیشتر شعله هاے این عشق یڪ طرفه در وجودم زبانه میکشیدولے ب هیچکس چیزے نمیگفتم من بودم ودفتر خاطرات روزانه ام ڪ از عشقم نسبت بهش مینوشتم...یک. درصد احتمال نمیدادم گزینه بعدے برا ازدواجش من باشم..تااین که ے روز پدرم مدارڪ وکارت دانشجوییمو داده بوده ڪ بیار دم خونمون .اونم داده دست برادرم ورفته ب خواهرش گفته ڪ دخترفلانے چقد زشته(ولی نیستم تو عکس زشت افتادم )خواهرشم گفته ما ڪ اونو برا تو در نظر گرفتیم..خلاصه اونم با اکراه قبول کرده ویڪ سال بعد طلاق اومدن خواستگارے ...واقعاباورم نمیشد ے عشق بچگانه ب ظاهر ساده شکل واقعے ب خودش بگیره ..بااینکه پدرم ومادرم راضے نبودن بخاطر نامزدے قبلیش.،ولی برادرم گفت جوون سربه راه و خوبیه وچون دوستمه همه جوره تاییدش میکنم ..وماسال ۹۳ب عقد هم در اومدیم والانم خدا را هزاران بار شکررر🤲 ے زندگے آروم وپر از عشق وعلاقه داریم با ۲تا گل پسر👨‍👩‍👦‍👦 کوچیک..راستی من از وقتے اونو تو بانڪ دیدم همیشه خودمو با اون تصور میکردم حالا با وجود کانال خوب شما میفهمم از قانون جذب استفاده میکردم !!!وبعدنادفترمو ڪ براش نوشتمو بهش نشون دادم (نوشتن خاطراتم مال بعد طلاقش بوده)گفت خوب بعد طلاق زنگ میزدے ومیگفتے ڪ زودتر میومدم 😁منم بهش گفتم حاظر بودم بمیرم وعشقتو با خودم بگور ببرم ولے غرورمو خرد نکنم یا پیش کسے نگم..میخنده....امیدوارم همه دختراے مجرد گروهمونم انشالله ے بخت واقبال خوب نصیبشون بشه وخوشبخت بشن 🤲🤲...ممنون ڪ داستانمو خوندین..دوستتون دارم وب خدا می سپارمتون❤️❤️💋💋🥰🥰🙏🙏 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک عاشقی👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک عاشقی👇
داستان عشق ازدواج ما اینجوری بود.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ازدواج ما کامل سنتی بود من اول نمیخواستمش ولی الان جونمم واسش میدم😍😁 همه میگفتن برو من مخالفت میکردم و با مشت زدم در شکوندم الان ازش دفاع کردنی میگن مگه تو همونی نیستی که درُ شکوندی دوستان بعد عقد مهرش به دل میوفته بهترین حس دنیاس و من ۱۶سالمه سال ۹۹/۹/۲۰عقد کردیم دو روز بعد عقدم گردنم کبود بود سوژه شده بودم😂😁 قسمت مجردای کانالمون .. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خواستگاری 👇 من چند سال پیش خواستگار اومد برام مامان و خواهر و عموی پسر اومدند خودش سرکار بود تابستون هوا گرم من نمیدونستم دوماد نیومده قشنگ شربت آلبالو درست کردم تو سینی گذاشتم مامانم گفت شربت بیار منم چادرمو سرم کردم رفتم توی اتاق به مامان و خواهرش تعارف کردم تا رسیدم به عموی پسره فکر کردم خود دوماده آقا هول شدم چادرم ول شد سینی شربت آلبالویی ریخت روی شلوار عموش حالا رنگ شلوارش کرمی 😂 وای چه خنده دار شده بود قرمز رنگ بیچاره عموی پسره دستشو گرفته بود به شلوارش الفرار 😝😝😝مامانم گفت دیگه پاشونو نمیزارن میترسن تو سینی چایی بریزی روشون دیگه پیداشون نشد😭😭😭😭😭😭😭  @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
نظر شما برای مریم ❣❣❣❣❣❣ خانمهایی که مریم رو قضاوت میکنید نمیدونید چقدر سخته شوهت بهت اعتنا نکنه😔😔😔 نمیدونی چقدر غم انگیزه وقتی توی جمع بهت فح.ش بده یا توروآدم حساب‌ نکنه😔😔😔 بخدا دلم خیلی پره...همین الان جلو جاری و تمام خانواده ش بهم گفت تو خفه شو 😔😔😔 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
سلام نظر من برا مریم ❣❣❣❣❣❣ یه زن هر چندم سختش باشد باید خدا را رفیق خودش قرار بده این دوستی ها که خلاف حرف خدا هستن مطمین به جاهای خوبی نمیرسن درسته مریم کمبود محبت داره می بیند ولی با این کارش که با احسان یه پسر نامحرم ارتباط دارد وضعیتش بدتر میکنه که بهتر نمیشه بجاش میتونست بچه دار بشد توجه ش به بچه ش میرفت نه اینکه تازه فیلش یاد هندوستون کنه @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
:❣ دوستان درددل مریم که اعضای کاناله دختریکه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در زندگیش اتفاق می افته رو بخونید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید... دختریکه بعد عروسیش دچار یک وسوسه میشه و.... ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته.... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
گفتم : معلومه انتظار زیادیه...من زنتم...خواهرت منو دعوت نکرده.... !؟گفت بس کن اول صبحی منو سگ نکن.غیر از اینکه حضورت اونجا داغ دل مامان و بابا .همه رو زیاد میکنه.برو خونه مامانت اونجا بهت بیشتر خوش میگذره.نگاش کردم و زیر لب گفتم: ازت متنفرم....اینو گفتم و رفتم نمیدونم نشنید یا خودشو زد به کر بودن.رفتم تو اتاق و نشستم روی تختم.و زانوهام رو بغل کردم و سرم رو گذاشتم روش و شروع کردم به گریه کردن دلم خون بود.دیگه فقط غمگین نبودمپراز حس تنفر بودم.ازش بیزار بودم هم از خودش هم از خونوادش.من داغم ...من داغم اینو تکرار میکردم.باخودم گاهی میخندیدم گاهی گریه میکردم.دیوونه شده بودم...دلم میخواست خوردش کنم همونطور که منو زیر پاش خوردم کرد.همونطور که منو زیر پاش له کردو رفت.غرورم و قلبم امروز هزارتا تیکه شد.منم میخواستم دل سوختمو خنک کنم.گوشی تلفن رو برداشتم و بدون لحظه ای فکر شماره احسان رو گرفتم.گوشی رو برداشتم و بدون لحظه ای فکر شماره احسان رو گرفتم.با اولین زنگ جواب داد و من شروع کردم به حرف زدن......وقتی قطع کردم حالم خوش بود.بلند شدم و دوش گرفتم.قشنگ ترین لباسم رو از توی کمدم کشیدم بیرون و پوشیدم.نشستم پای آیینه و به خودم نگاه کردم.تو این مدت کوتاه ازدواجمون خیلی زود گرد پیری و خستگی روی صورتم نشسته بود.نمیتونستم بگم دختر قشنگی بودم ولی چهره دلنشین و آرومی داشتم.خیلی وقت بود زیبایی هام رو ندیده بودم.شروع کردم به آرایش کردن...موهامو سشوار کشیدم و وقتی کارم تموم شد از دیدن خودم لذت بردم.رفتم تو آشپزخونه میوه شستم و آماده کردم.چایی و شربت درست کردم.دستی به خونه کشیدم و همه جا را مرتب کردم.من منتظر بودم .منتظر یه مهمون که به اصرار وخواهش من قرار بود بیاد. میخواستم اون روز بمن بیشتر از محمد و خونوادش خوش بگذره .احسان ساعت دوازده قراربود بیاد خونه من و من مشتاقانه منتطر حضورش بودم.میدونستم دارم مرتکب چه گناهی میشم اما باهمه وجود روح و روانم این گناه رو میخواستم.راس ساعت دوازه زنگ در خونه رو زدند و با صدای زنگ بدنم شروع کرد به لرزیدن...نگرانی اومد سراغم اما یک نفس عمیق کشیدم و در خونه رو باز کردم.احسان چند دقیقه بعد جلوی چشمم دم در ورودی بود.وقتی دیدم بهم لبخند زد و گفت:ماشاالله چقدر خوشگل شدی...‌چه عشقی دارم من...گفتم: واقعا؟ من قشنگم؟؟گفت: پس چی؟ مثل ماه شدی...اجازه هست بیام تو؟؟ از جلوی در کنار رفتم و اومد تو.گفتم: آخه محمد حتی روز عروسیمونم نگفت قشنگم.گفت: از بس بدسلیقه و نفهمه.احسان از خونم و سلیقم و خانم بودنم تعریف کرد.... ادامه دارد... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک داستان👇