eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
633 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
نظر شما برای مریم ❣❣❣❣❣❣ خانمهایی که مریم رو قضاوت میکنید نمیدونید چقدر سخته شوهت بهت اعتنا نکنه😔😔😔 نمیدونی چقدر غم انگیزه وقتی توی جمع بهت فح.ش بده یا توروآدم حساب‌ نکنه😔😔😔 بخدا دلم خیلی پره...همین الان جلو جاری و تمام خانواده ش بهم گفت تو خفه شو 😔😔😔 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
سلام نظر من برا مریم ❣❣❣❣❣❣ یه زن هر چندم سختش باشد باید خدا را رفیق خودش قرار بده این دوستی ها که خلاف حرف خدا هستن مطمین به جاهای خوبی نمیرسن درسته مریم کمبود محبت داره می بیند ولی با این کارش که با احسان یه پسر نامحرم ارتباط دارد وضعیتش بدتر میکنه که بهتر نمیشه بجاش میتونست بچه دار بشد توجه ش به بچه ش میرفت نه اینکه تازه فیلش یاد هندوستون کنه @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
:❣ دوستان درددل مریم که اعضای کاناله دختریکه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در زندگیش اتفاق می افته رو بخونید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید... دختریکه بعد عروسیش دچار یک وسوسه میشه و.... ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته.... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
گفتم : معلومه انتظار زیادیه...من زنتم...خواهرت منو دعوت نکرده.... !؟گفت بس کن اول صبحی منو سگ نکن.غیر از اینکه حضورت اونجا داغ دل مامان و بابا .همه رو زیاد میکنه.برو خونه مامانت اونجا بهت بیشتر خوش میگذره.نگاش کردم و زیر لب گفتم: ازت متنفرم....اینو گفتم و رفتم نمیدونم نشنید یا خودشو زد به کر بودن.رفتم تو اتاق و نشستم روی تختم.و زانوهام رو بغل کردم و سرم رو گذاشتم روش و شروع کردم به گریه کردن دلم خون بود.دیگه فقط غمگین نبودمپراز حس تنفر بودم.ازش بیزار بودم هم از خودش هم از خونوادش.من داغم ...من داغم اینو تکرار میکردم.باخودم گاهی میخندیدم گاهی گریه میکردم.دیوونه شده بودم...دلم میخواست خوردش کنم همونطور که منو زیر پاش خوردم کرد.همونطور که منو زیر پاش له کردو رفت.غرورم و قلبم امروز هزارتا تیکه شد.منم میخواستم دل سوختمو خنک کنم.گوشی تلفن رو برداشتم و بدون لحظه ای فکر شماره احسان رو گرفتم.گوشی رو برداشتم و بدون لحظه ای فکر شماره احسان رو گرفتم.با اولین زنگ جواب داد و من شروع کردم به حرف زدن......وقتی قطع کردم حالم خوش بود.بلند شدم و دوش گرفتم.قشنگ ترین لباسم رو از توی کمدم کشیدم بیرون و پوشیدم.نشستم پای آیینه و به خودم نگاه کردم.تو این مدت کوتاه ازدواجمون خیلی زود گرد پیری و خستگی روی صورتم نشسته بود.نمیتونستم بگم دختر قشنگی بودم ولی چهره دلنشین و آرومی داشتم.خیلی وقت بود زیبایی هام رو ندیده بودم.شروع کردم به آرایش کردن...موهامو سشوار کشیدم و وقتی کارم تموم شد از دیدن خودم لذت بردم.رفتم تو آشپزخونه میوه شستم و آماده کردم.چایی و شربت درست کردم.دستی به خونه کشیدم و همه جا را مرتب کردم.من منتظر بودم .منتظر یه مهمون که به اصرار وخواهش من قرار بود بیاد. میخواستم اون روز بمن بیشتر از محمد و خونوادش خوش بگذره .احسان ساعت دوازده قراربود بیاد خونه من و من مشتاقانه منتطر حضورش بودم.میدونستم دارم مرتکب چه گناهی میشم اما باهمه وجود روح و روانم این گناه رو میخواستم.راس ساعت دوازه زنگ در خونه رو زدند و با صدای زنگ بدنم شروع کرد به لرزیدن...نگرانی اومد سراغم اما یک نفس عمیق کشیدم و در خونه رو باز کردم.احسان چند دقیقه بعد جلوی چشمم دم در ورودی بود.وقتی دیدم بهم لبخند زد و گفت:ماشاالله چقدر خوشگل شدی...‌چه عشقی دارم من...گفتم: واقعا؟ من قشنگم؟؟گفت: پس چی؟ مثل ماه شدی...اجازه هست بیام تو؟؟ از جلوی در کنار رفتم و اومد تو.گفتم: آخه محمد حتی روز عروسیمونم نگفت قشنگم.گفت: از بس بدسلیقه و نفهمه.احسان از خونم و سلیقم و خانم بودنم تعریف کرد.... ادامه دارد... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک داستان👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان👇
✅ این داستان فوووووق العادس دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .     نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟     یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...   بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .   اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند   اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد   و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند . او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .   به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد   مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود   سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .     پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند   روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟ همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .     و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید. تئودور داستایوفسکی عظمت در دیدن نیست عظمت در چگونگی دیدن است🍀  @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خاطره زایمان👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره زایمان👇
یه خاطره بگم از زایمان دومم روز زایمانم تا پنج عصر سرکار بودم از اونجا رفتم زایشگاه که کنار خونه مون بود که ماما گفت خانم باید بستری بشی احتمالا زایمان کنی امشب منم از روی تخت بلند شدم اومدم خونه کارامو انجام دادم پرده های خونه رو که شسته بودم نصب کردم بعدشم شام درست کردم که شوهرم مهمان دعوت کرده بود درد هم داشتم ولی به هیچکی نمی گفتم تا مهمانان رفتن شوهرم رختخواب پهن کرد گفت بیا بخواب که گفتم بچه کله ش اومده بیرون بلند شو سریع بریم ولی باورش نمیشد چون زایمان اولم خیلی طول کشید با زن همسایه رفتیم بیمارستان چون از خانواده دور بودیم سالن زایشگاه پر بود که منتظر خبر از بچه هاشون بودن بلاخره من رفتم داخل و معاینه م کرد دکتر گفت صبح بچه ت به دنیا میاد ولی من خیلی درد داشتم پنج دقیقه که گذشت از بس داد میزدم و دکترو صدا میزدم بنده خدا آمد گفت چیه هنوز زوده برا دادو بیداد که تا ملحفه رو داد بالا دید بله بچه داره میاد بیرون حالا رفته بودن توی سالن هی صدا میزدن همراه خانم فلانی ... هیچکی جواب نمیداده ، خانمه آمد بهم گفت تو همراهی نداری؟ که مشخصات شوهرمو دادم اونم رفته با صدای بلند وسط سالن گفته آقا شما همراه فلانی نیستی مگه؟ 😡 شوهرم هاج واج 😳 گفته آره خانمه میگه ده باره دارم صداتون میکنم که لباسهای بچه رو بدید چرا چیزی نمیگی؟ شوهرم میگه خب این همه تو نوبت نشستن خانم من پنج دقیقه هم نیست رفته داخل چطور زود بدنیا اومد بچه خانمه میگه آقا مگه اینجا نوبتیه؟ یدفعه سالن به اون شلوغی میره هوا از خنده 🤣 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک عاشقانه👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک عاشقانه👇
هروقت می‌خواست حرفش رو به کرسی بنشونه، لوس می‌شد و به یه بهونه‌ای باهام قهر می‌کرد. از این نقطه ضعف همیشه واسه‌ی پیش بردن کارهاش استفاده می‌کرد. گفتم باید یه کاری کنم تا دست از این اخلاق‌های بچه‌گونه‌ش برداره، رابطه‌ی ما که مثل این دختر پسرای هیفده هیجده ساله نیست، ناسلامتی من سی و چهار و اون سی سالش شده. یه روز طبق معمول سر یه بحثی، باز بیخودی قهر کرد؛ گفتم الان وقتشه. می‌دونستم منتظره برم سراغش و از دلش دربیارم. نرفتم و یه روز گذشت. نرفتم و دو روز گذشت. به خودم اومدم و دیدم یکی دو هفته گذشته و خبری ازش نیست. نه من زنگی می‌زنم و نه اون دلش واسم تنگ می‌شه. پیش قدم شدم، گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم. لحن حرف زدنش تغییر کرده بود. دیگه مثه دختربچه‌ها لوس و بامزه حرف نمی‌زد. خیلی خشک و رسمی جوابم رو می‌داد. گفتم قبول، باز تو بردی، اومدم منت کشی. بعد زدم زیر خنده. نخندید.‌ شاید هم تو دلش خندید، پشت تلفن که آدم‌ اینچیزهارو نمی‌فهمه. چند لحظه سکوت کرد و یهو گفت که دیگه نمی‌خواد منو ببینه. حرفش رو جدی نگرفتم، اما هرچقدر بیشتر باهاش صحبت می‌کردم، داشت حرفاش باورم می‌شد. گفتم لابد بخاطر این که خیلی وقته سراغش رو نگرفتم از دستم ناراحته، بذارم یکم بگذره و بعد مثه همیشه خودش زنگ می‌زنه یا پیام می‌ده. قبل از قطع کردن تلفن گفت وایسا یه چیزی رو بهت بگم و بعدش قطع کن. ذوق کردم. همین که می‌خواست باهام حرف بزنه یه قدم مثبت واسه آشتی کردن بود. گفتم خب، پس بخشیدی مارو دیگه، آره؟ گفت عجله نکن. می‌خواستم بگم اینو بدونی که آدما توو هر سنی که عاشق بشن، دلشون درست مثه دل همون دختر پسراییه که اولین بار عشق رو تو سن پایین تجربه می‌کنن. همون اندازه احساساتشون قشنگه. همون اندازه دلشون بچگی کردن و لوس شدن می‌خواد و همون اندازه هم ناز و ادا دارن. اینارو می‌گم که یادت باشه دفعه بعد و واسه‌ی آدم بعدی زندگیت، نخوای که این‌ کارارو از سرش بندازی. اینارو می‌گم که یادت باشه هیچوقت واسه‌ی بچگی کردنای طرف مقابلت حوصله کم نیاری. اینارو می‌گم که یادت باشه آدما عاشق می‌شن تا کنارهم به دیوونه‌بازیاشون ادامه بدن. عاشق می‌شن تا اگه یه روز دلشون خواست واسه‌ی یه نفر لوس بشن و قهر کنن، یکی باشه که همین لوس بازیاشون رو طاقت بیاره و جا نزنه. اصلا بذار یه چیزی رو بهت بگم. عشق به اونا که می‌خوان ادای آدم بزرگارو در بیارن هیچوقت مزه نمی‌کنه. اینارو گفت و صداش لا‌به‌لای سیم‌های نامرئی تلفن گم شد. آخرین جملاتش اما هنوز توی گوشمه: آدم‌ها عاشق می‌شن که... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک تجربه👇