دنیای بانوان❤️
یکزندگی یک خواستگاری👇
من وشوهرم پسرخاله دختر خاله ایم واز بچگی همو دوست داشتیم...ولی سر یه قضایایی نشد ومن لج کردم به یه خاستگارام بله رو گفتم ودوماه نامزد بودیم ،دوستش نداشتم ولی اوضاع خوب بود دوروز قبل عقدمون سر بحث خونواده ها (که تقصیر بابای ایشون بود)خوردبهم😒
ولی پسره حسابی پیگیر بود و ول کن قضیه نبود همه جا میومد دنبال من منم حسابی لج کرده بودم که دوسش نداشتم وتازه اونا این کارو کردن به هیچ وجه دیگه راضی نشدم
دوروز قبل از عید پسرخاله معروف اومد خاستگاری وگفتیم بله روز چهارم عید اومدن خونه ما واون طرف شنیده بود اومدن دعوا
خواهر پسره به پسرخاله ام گفت توچیکاره اشی گفت نامزدشم گفت چندوقته ؟حالا شوهر....ما اومد بگه شش روز گفت شش ماه😐😂
خلاصه خواهرای پسره تا مدت ها برا همه همشهریها تعریف میکردن که این دختره تو شش ماه هم نامزد داداش ما بود هم پسرخاله اش
برا مردم فراموش شد چون منو میشناختن،اهمیتی ندادن
ولی بعد از نه سال هروقت شوهرم میخاد در مورد یه مسئله مهمی حرف بزنه میگم حالا شش روزو شش ماه نکنی😁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه👇
گاهی وقتا بزرگتر ها یه خطای کوچیک میکنند ولی بجاش یه تاوان بزرگ رو پس میدن. من اول نوجوونیم، یه خواستگار خوب از بین فامیلمون داشتم.
یه جوون خیلی کاری و چشم پاک و افتاده. وقتی فامیل دور هم جمع شدند تا سنگ هاشون رو وا بکنند و حرفهاشون رو بزنن، سر یه سری مسائل جزئی و چیزای پیش پا افتاده با هم صلاح نرفتند و وصلت ما سر نگرفت.
اون موقع هم اون قدر این فرهنگ جا نیفتاده بود که بعد از یه شکست یا یه خواستگاری ناموفق، ناامید نشی و با دید باز منتظر فردای بهتر بشی.. دخترا اگر یه نامزدی یا حتی خواستگاری ناموفق داشتن به قولی بازار زده محسوب میشدن. و دیگه بخت خوب براشون کمتر پیدا میشد.
منم بعد از اون خواستگاری ناموفق، خواستگار خوبی نداشتم. یا اگر خواستگاری میومد، باز هم جور نمیشد.
چون فامیل هم بودیم، از حال و روزگار خواستگارم هم خبر داشتم، و میدیدم که اون هم ازدواج نمیکنه.
با زن داداشم توی یه خونه زندگی میکردیم، زن داداشم زن خوبی بود ولی بالاخره من اونجا راحت نبودم و همیشه احساس سربار بودن میکردم.
بیست سال به همین شکل گذشت و من نه خواستگار مناسبی داشتم و نه از زندگی کنار برادر و خانمش راضی بودم.
خیلی سخته بیست سال ثانیه به ثانیه اش رو احساس زیادی بودن بکنی. دلم میخواست خانم خونه ی خودم میشدم.
تا اینکه بعد از بیست سال همون خواستگار دوره ی نوجوونیم، باز هم به خواستگاریم اومد و این بار با حساسیت کمتری برخورد کردند و ما رو به عقد هم در آوردند و یه جشن خوب توی خونه ی برادرم گرفتیم.
شوهرم میگفت اگر همون سال بزرگتر ها ما رو از هم نگرفته بودن، الان عروسی بچمون بود. ولی صلاح خدا این بود که ما با سختی زیاد بهم برسیم، شاید عشقمون اینجوری پایدار تر باشه.
الانم دو تا بچه دارم که خودشون به سن ازدواج رسیدند و دلم میخواد یه انتخابی توام با عقل و عشق داشته باشند.
و من توی ازدواجشون و انتخابشون کمکشون کنم ولی کارشکنی نه...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خواستگاری👇
داستان عشق از آشنایی تا ازدواج منو همسرم ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
من اولین باری که با اقایی رفتم اتاق دقیقا روز خاستگاری بود،رفت نشست زمین،من زیر چشمی بهش نگا کردم گفتم این چقد چاقه😂😂منم اون موقع خیلی لاغر بودم الان چاق شدم به هم میاییم،،سرمو پایین انداخته بودم وسرمو بالا کردم دیدم چشاشم رنگی هس😍خیلی حس خوبی بود
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿🌹
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید👇
#کاری_که_در_شب_عروسی_کردیم!
🌷شب عروسیمان در آن گیرودار پذیرایی
از مهمانها، به من گفت: « *بیا نماز جماعت* ..» گفتم: «نه، الان درست نیست، آخه مردم چی میگن!» 😒
گفت: «چی میخوان بگن؟»
گفتم: «میخندن به ما!»
گفت: «به این چیزا اصلاً اهمیت نده.»
اذان که گفته شد، بلند شد نماز بخواند.
دید همه نشستهاند و کسی از جا بلند نمیشود.
از همه مهمانها خواست که آماده شوند
برای نماز جماعت.😍❤️
🌷....همه هاج و واج به هم نگاه میکردند.
نماز جماعت در مجلس عروسی؟😳
عجیب بود. سابقه نداشت.
کمکم همه آماده نماز شدند.
گفتند: «به شرط اینکه خود داماد امام جماعت بشه.» با اصرار همه، نماز جماعت را به امامت سید مسعود خواندیم؛ 😢🖤
نمازی که هیچ وقت از حافظهمان پاک نمیشود
🌹خاطره ای به یاد
شهید معزز سید مسعود طاهری
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
نظر شما برای مریم
❣❣❣❣❣
دوباره نظرم رو مطرح میکنم درباره سرکار خانوم مریم
😂😂😂😂😂بخدا خندم میگیره💔💔
😏😏فکرشو نمیکردم این کارو بکنید خانوم مریم!!😏💔😔
حس بی کسی؟؟؟؟ نادیده گرفته شدن از طرف همسرتون؟؟؟؟ بعلاوه خونواده شوهر و خونواده خودتون؟ همین؟!؟.
یک: اینکه خدا کافی نبود. برای پناه بردن. برای کمک خواستن، برای درد و دل کردن و...؟؟
دو: شما ب اینا میگی درد ؟؟ میگی رنج؟ کسایی وجود دارن ک ده ها برابر شما مشکل داشتن و دارن و خدا براشون کافی بوده و هست.
ببخشید اما این کار شما جاهلیت محض بود
انگار شما بخاطر نفرت از همسرتون این کارو کردید
ولی باید این رو میفهمیدید اگرم میخواستید انتقام بگیرید یا دلتون رو خنک کنید حداقل باید کاری میکردید ک ضربه اش ب خودتون نخوره
راستی نفرت رو منم تجربه کردم... حتی عشق رو🤩😏😐
حتی بی کسی رو... تنهایی... سر ب بیابون زدن رو... ی تایمی از دوران کودکی ک با سختی گذشت... خوب یادمه حتی جایی برای گریه کردن نداشتم...اره بخاطر دارم صدای ناله هایی ک شنیده نمیشد
الانم ک دارم گذشتم رو یادآوری میکنم دلم میخواد ب حال غربت خودم گریه کنم😏💔
راستی شما تنها کسی نبودید ک وقتی ب اسمون نگا میکردید، اون رو بی ستاره میدید...!
یادمه من هم ب اسمون نگا ميکردم و میدیدم چقدر سیاه و تاریک و بی ستاره ست و غم زده.... درست مثل دل پر درد من...
خلاصه حرفم درداتون اونقدر نبود ک بخاید.....😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔بگذریم
اوه راستی با توجه ب تعاریفی ک از همسرتون کردید بنظر میاد ایشون ب مرور زمان درست میشدن شاید هم علاقمند بهتون این احتمالشم میتونست وجود داشته باشه
و اما حرف اخر
هر انسانی اگر بزرگترین گناه ممکن رو هم انجام بده باز راه بازگشت ب خدا وجود داره
تنها با پشیمانی و توبه از اون کار
وقتی شما حتی بزرگترین گناه ممکنه رو انجام میدی و برمیگردی سمت خدا
داری بهش میگی
تو بزرگتر از گناه منی
و بالاتر از هر گنایی ناامیدی از خدا است
امیدوارم ک از من ناراحت نشده باشید
فقط میخاستم بگم همیشه راه بازگشتی هست
حالا ک درمورد خودمم گفتم
بزارید کمی بیشتر بگم
ولی چی بگم از این دنیای پر درد... ؟!
از کی بگم...*) از کسایی ک دلم میخاد ازشون فرسخ ها و کیلومتر ها باشم باشم؟
از کسایی ک دلم نمیخاد ب چهرشون نگا کنم؟
از کسایی ک نمیدونم شکایتشون رو ب کی ببرم؟...
ب کی بگم** همیشه ب خدا حسن ظن دارم و میدونم پایان این ناخوشی ها
خوشی هاست
خدا پناه روزهای بی پناهیم، همه کس روزهای بیکسیم، انیس و مونس روز ا
های تنهاییم
_دختری با نام مستعار طوبی از فارس_
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خواستگاری جالب👇
مامانم توروستا بودن یه روز یه خواستگار از شهر براش میاد
مامان منم سنش کم بوده میره تو تاقچه دم در ورودی قایم میشه ، یهو خواستگارا که میان میپره از رو تاقچه میگه
پپپپخخخخخ👻👻👻👻👻
میگه همشون زدن زیر خنده 😂😂😂
داماد که سرخ شده از بس خندیده😂😂😂
هیچی دیگه بیخیال شدن گفتن هنوز خیلی بچس😆😆🤣🤣🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
#ادمین:❣
دوستان درددل مریم که اعضای کاناله دختریکه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در زندگیش اتفاق می افته رو بخونید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید...
دختریکه بعد عروسیش دچار یک وسوسه میشه و....
ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعضا
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
محمد سرش گرم کارش بود و سعی میکرد هرچه زودتر کار و کاسبیش رو راه بندازه.دوسالی از عروسیمون گذشته بود و هنوز قضیه ی سفته ها و بدهی بابا به عمو پابرجا بود و هر بار بخاطرش دعوا و کتک کاری میکردیم اما آخرش هیچی و بی نتیجه بود.منم دیگه پیشگیری نمیکردم و میخواستم باردار بشم شاید اینطوری شرایط زندگیم تغیر کنه و زن عمو و دختر عموهام بهتر بشن باهام.رابطم با احسان عمیق تر شده بود طوریکه ی لحظم نمیتونستم ازش دور باشم و هر روز و همیشه کنارش بودم هر وقت میتونستم میبردمش خونه تا باهم باشیم و خوش بگذرونیم.تا بالاخره اونروز صبح....چندروزی بود حال درستی نداشتم و صبح تصمیم گرفتم برم آزمایشگاه تا ببینم باردارم یا نه.به احسان زنگ زدمو بهش گفتم میخوام برم آزمایشگاه و همراهم بیاد.اما نمیدونم چرا اصلا خوشش نیومد و گفت من کار دارم نمیتونم بیام.تلفن رو قطع کردم و حرفی نزدم.به محمد زنگ زدم و گفتم میرم آزمایشگاه.خیلی خوشحال شد و گفت: یعنی بارداری؟؟گفتم : نمیدونم.قبل از رفتن تلفن زنگ زد.زنعمو بود با اکراه جواب دادم.حوصله حرف زدن نداشتم مخصوصا اینکه چند وقتی بود مدام سراغ بچه میگرفت و بهم میگفت اگه باردار نمیشی و مشکلی داری برای محمد یه فکری بکنم بچم دلش بچه میخواد.تلفن رو برداشتم و گفتم : سلام خوبید؟ گفت: سلام. کجا بودی؟؟ چقد ر دیر جواب دادی؟؟گفتم: دستم بند بود.بفرمایین.همه خوبید؟گفت: خوبیم،محمد کجاست؟؟ رفته؟؟ دیشب تلفن کردم خونه نبودید؟؟دوباره بازجویی شروع شد.مجبور بودم جوابش رو بدم همش فک میکردم اگه این زن میفهمید دارم به پسرش خیانت میکنم چه به روزگارم میاورد.حرفاش که تموم شد گفتم: کاری ندارید من دارم میرم بیرون.گفت: کجا؟ گفتم: دکتر.گفت: بهش بگو بچت نمیشه شاید دوا درمون کردی و بچه منم از چشم انتظاری در بیاد.بالاخره دوساله خبری نیست حتما عیبی ایرادی داری. خدحافظ.اینا رو گفت و گوشی رو گذاشت.این زن با زخم زبون زدن روح خودش رو آروم میکرد.چطوری میتونست اینقد راحت به من حرف بزنه و آزارم بده.ازش بیذار بودم از خودش و پسر احمقش که حرفهای مادرش رو تکرار میکرد و ازش دفاع میکرد.تلفن رو برداشتم که به محمد زنگ بزنم و بگم مادرت بهم چی گفت اما بی خیال شدم قبلا گفته بودم و محمد گفته بود حق داره نوه میخواد ما هم تحقیق نکرده دختر گرفتیم .نمیدونم واقعا سالمی یا ایرادی داری؟؟بالاخره اگه بچه دار نشی من بچه میخوام . مامانم باید به فکر باشه با یاد آوری حرفاش بیشتر عصبی شدم وگوشی روگذاشتم. لعنت به همتون.از تون متنفرم.چقدر خوب بود که احسان رو داشتم.از خونه رفتم بیرون و آزمایش دادم و منتظر جوابش موندم.
ادامه دارد..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿