eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
619 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
کبوتر با کبوتر باز با باز👇
۱۷ساله بودم که عاشق رحیم شد... رحیم داخل محله ی ما کار میکرد،پسری جذاب بود ولی فرهنگش با ما خیلی تفاوت داشت... خلاصه منم دختری۱۷ساله بودم که عاشق قد و قامت رحیم شده بودم..خودمو شب عروسی کنارش تصور میکردم و قند توی دلم آب میشد... با وجود مخالفتهای پدرم ازدواج کردیم،بابام گفت برو ولی هروقت فهمیدی نمیتونی تحمل کنی در خونه م بروت بازه...بابام میدونست چه آینده ای در انتظارمه😔میگفت این‌ پسره هم کفو ما نیست... روزهای اول خوب بود و شعر عاشقانه برام میخوند،تا اینکه کم کم میگفت برو‌از بابات پول قرض بگیر،کتکاش شروع شد😔 توهیناش به حاج بابام،فحش نا..موسی به مادرم و خواهرم،یه روز به خودم اومدم دیدم واااای دیگه نمیتونم تحمل کنم،رفتم به پای آقام افتادم.... آقام پیشونیمو بوسید و گفت:کبوتر با کبوتر،باز با باز دختر.... با پسرداییم ازدواج کردم خوشبخت و خانم خونه ش شدم... و تازه فهمیدم منظور آقام از هم کفو بودن رو😔😔😔 دخترها با هم کفو ازدواج کنید... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک تجربه👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه👇
درباره اصلاح صورت دخترا حرف داشتم* من همونیم که گفتم چادریم ولی اصلاح میکنم من با مامانم حرف میزدم راجبه تفکر یه سری خانما میگفت امثال اون خانم ها خیلی غلیظ فکر میکنن خانوما امام علی گفته متناسب با زمانت پیش برو چرا انقد دختراتونو عقده ای بار میارید من انقذر خوشحالم که مامانم انقدر بهم اهمیت میده این کارا نظافته من خودم یه سری دختر بالای ۱۵ سال به بالا میبینم که صورتشون پره موعه حالم یه طوری میشه من از مراجع تقلیدم پرسیدم گفتن اصلاح هیچ اشکالی نداره خوده خدا ازاد کرده اونوقت شماها نمیزارید؟؟؟؟ ادمین جان شمام تفکرتو عوض کن همه چی درس نیست همه چی دین نیست اعتداااال داشته باشید یه دختر به خودش نرسه گناهم هست گلبرگ جان دخترتو سرخورده بار نیار اون خانمی هم که گفته دنبال عروس دست نخوردم ببخشید بابت این حرفم ولی شما برید دنبال گوسفند بگردید تا عروس 😂😉 ( من در نوجوانی یک گوسفند بودم😂😂😂 گلبرگم) تفکراتتونو عوض کنید پسراش هزارتا کار میکنن بدبخت دخترا یه سیبیل نمیتونن بردارن به قول اون عزیز سند ازدواجو سند ازادی میبینن نترسید دختراتون خراب نمیشن اینا بعدا تا عمر دارن حرفا و حسا حال الانشون یادشون نمیره الان خوشگل بشن یا بعد ازدواج چه فرقی داره همینطوری میکنید دخترا میوفتن دنبال شوهر بعد انتخاب اشتباه میکنن خدا هم نمیبخشتتون با این کاراتون از هرکیم میخواید بپرسید یاعلی ‌‍‌@beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک‌‌ زندگی یک شهید👇 دانشگاه من نزديک محل کار بابا بود و بيشتر شب ها با او بر مي گشتم خانه خب بايد صبر مي کردم تا کارهايش تمام شود بعضي وقت ها به ساعت 11 يا حتي ديرتر هم مي کشيد به غير از ماه رمضان به ياد نمي آورم بابا زودتر از 8 شب آمده باشد خانه من مي رفتم در يک اتاقي و مشغول به درس خواندن می شدم بعضي وقت ها هم دراز مي کشيدم و چرتي مي زدم وقتي با بابا بر مي گشتيم خانه براي من ديگر جاني باقي نمانده بود اما بابا که قطعا خيلي بيشتر از من دويده بود و خسته شده بود در خانه را که باز مي کرد چنان سلام گرمي مي کرد که انگار تازه اول صبح است و بيدار شده است مي گفت خيلي مخلصيم خيلي چاکريم هميشه در تعجب بودم که بابا چه حالي دارد با اين همه کار و خستگي اين قدر شارژ و سرحال است فرزند شهید کاظمی @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
نظر شما برای مریم ❣❣❣❣❣❣ سلام وقتتون بخیر در باره مریم مریم جان تو قدر خودتو ندونستی خودت خواستی انتقام بلایی که بزرگترا سرت او زدن بگیری دلت خنک بشه نمیتونم قضاوت کنم نمی‌تونم خودم تو اون شرایط قرار بدم ولی دنیامنو یه جور دیگه پیچوند یعنی همه رو میپیچونه ولی کاش بتونیم تمام کمبودامونو با نزدیک شدن به خدا جبران کنیم بیشتر بلاها نوازندگی برای اینه که ما عاشقانه با خدا ارتباط پیدا کنیم نزدیکی به خدا احترام وعزت میاره در تاریکی‌های شب با خدا درددل کنی و همه ی درداتو بهش بگی هروقت کم آوردی سرتو به آسمون بلند کنی بگی خیلی دوست دارم می‌دونم توهم دوسم داری کارمو با اطمینان به تو میسپارم تو اختیار دار منی بعد میبینی چطور همه بهت احترام میذارن و همه دوست دارن مریم جان باز هم نمی‌دونم خودمو در شرایط تو بذارم بدترین ظلم رو بزرگترا بهت کردن ولی دیر نیست با خدا دوست شو و استغفار و توبه کن مهر درددلی داری به خدا بگو برایش نامه بنویس و همه چیز رو تو نامه بنویس در آب روان رها کن خواسته هاتو بنویس به آب روان بنداز خدا میبینه هم سبک میشی هم به خواستهات می‌رسی @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
:❣ دوستان درددل مریم که اعضای کاناله دختریکه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در زندگیش اتفاق می افته رو بخونید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید... دختریکه بعد عروسیش دچار یک وسوسه میشه و.... ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته.... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
من فقط براش زنی بودم که قرار بود بچشو به دنیا بیاره و پدرش کنه.بابا و عمو چندین بار باهم دعوا کرده بودند.دفعه آخری که با محمد دعوامون شد بخاطر حماین احمقانه من از بابا یک کتک مفصل خوردم و با بدن کبود و درد زیاد راهی بیمارستان شدم نمیدونم چطوری بچم چیزیش نشد و زنده موند.فردا صبح راه افتادم و از خونه اومدم بیرون.رفتم همون پارک همیشگی و نشستم روی همون نیمکت.نگاه مردی رو روی خودم احساس کردم اما سرم رو بلند نکردم تو حال خودم بودم که صدای یک نفر رو شنیدم..ببخشید خانوم.....نگاش کردم یک مرد چهل ساله روبروم ایستاده بود...چهار شونه و قد بلند...گفتم: بفرمایین...گفت: با این وضعیت هر روز میای اینجا میشینی.... میتونم کنارت بشینم....و این شد شروع یک رابطه دیگر برای من....هر کاری اولش سخته و قبح داره و من این رابطه رو به راحتی و آسونی شروع کردم.با مردی آشنا شدم که نمیشناختمش.توجیحم این بود که دنبال کسی برای درد و دل میگشتم تا بار دلم رو سبک کنم و کمی آروم بشم.دنبال کسی که چند کلمه باهاش حرف بزنم.یکی دو ساعت باهم حرف زدیم و من بلند شدم و رفتم خونه.اصلا برام مهم نبود که چه اتفاقی افتاده...مهم فقط این بود که کسی رو پیدا کردم که باهاش حرف بزنم...یکه ماه تا زایمانم مونده بود و من مدام میرفتم پارک و هر بار اون مرد رو میدیدم و باهاش حرف میزدم. کم کم اسمش رو پرسیدم و باهم بیشتر آشنا شدیم.به دیدن هم عادت کردیم.نزدیک زایمانم وقتی رفتم پارک شماره خونه رو بهش دادم و گفتم اگه دوست داشت به خونه زنگ بزنه چون دیگه نمیتونم برم پارک.مامان دوق به دنیا اومدن بچم رو داشت اما من بی حوصله و عصبی بودم.روزها پشت سر هم گذشت تا روز زایمانم رسید.روز زایمان با مامان و محمد رفتیم بیمارستان و تا شب درد کشیدم تا بالاخره پسرم به دنیا اومد.وقتی تو بغل گرفتمش انگار تموم غم و غصه هام آب شدند و یادم رفتند.دلم از بوییدنش و بوسیدنش پراز عشق میشد.حس میکردم الان تنها نیستم و الان برای همیشه یک پشت و پناه دارم کسی که از امروز قراره کنارم باشه.محمد خوشحال بود وپسرش رو بغل میگرفت و می بوسید و باهاش حرف میزد.اومد سمت من و نگام کرد و گفت:قدمش پر از خیر و برکت برامون باشه.نگاش کردم و گفتم: ان شاالله...مامان بهش گفت: نمیخوای روی زنتو ببوس.ی که پسر به این ماهی برات آورده؛؟؟؟نگام کرد....انتظار یک بوسه از عشق چیز عجیبی نبود که من ازش داشته باشم....اومد جلو و سرمو بوس.ید و بچه را داد دستم و گفت: مامان الان میرسه میرم بیارمش بالا.یه دستی به صورتت بکش...نگاش کردم و گفتم: چشم....زنعمو اومد و برعکس همیشه اینبار لبخند زد و خوشحال بود. ادامه دارد.. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک عاشقانه شهدا👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک عاشقانه شهدا👇
زمستان سال ۱۳۶۲ بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی می کردیم ابراهیم از تهران آمد قیافه اش خیلی خسته به نظر می رسید معلوم بود که چند شبه که استراحت نکرده این را از چشمهای قرمزش فهمیدم با این همه آن شب دست مرا گرفت و گفت بنشین و از جات بلند نشو امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام؛مصطفی را باردار بودم از جایش بلند شد سفره را انداخت غذا را کشید و آورد غذای مهدی (پسر اولمان) را داد و بعد از اینکه سفره را جمع کرد و برد دو تا چای هم ریخت و خوردیم بعد رفت و رختخواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن میگفت: بابایی اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی باید همین امشب سر زده تشریف بیاری می دونی چرا؟ چون بابا خیلی کار داره اگه امشب نیایی من تو منطقه نگران تو و مامانت هستم بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن جالب اینکه می گفت اگه پسر خوبی باشی نمی دانم از کجا می دانست که بچه پسر است هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت نه بابایی امشب نیا بابا ابراهیم خسته س چند شبه که نخوابیده باشه برای فردا این را که گفت خندیدم و گفتم بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن بیاد یا نیاد؟کمی فکر کرد و گفت قبول همین امشب ؛ راستی حواسم نبود چه شبی بهتر از امشب؟ امشب شب تولد امام حسن عسگری (ع) هم هست بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از نیروهایش باشد گفت پس همین امشب مفهومه دوباره خنده ام گرفت و گفتم چه حرفهایی می زنی امشب ابراهیم مگه میشه؟ مدتی گذشت که احساس درد کردم و حالم بد شد ابراهیم حال مرا که دید ترسید و گفت بابا تو دیگه کی هستی شوخی هم سرت نمیشه پدر صلواتی؟ دردم بیشتر شد ابراهیم دست و پایش را گم کرده بود و از طرفی هم اشک توی چشم هایش حلقه زده بود پرسید وقتشه؟گفتم آره ؛سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند ؛همان شب مصطفی به دنیا آمد.... همسر شهید همت @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک معجزه👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک معجزه👇
من دوره ی دبیرستان از اول دبیرستان تا پیش دانشگاهی یک مزاحم موتوری داشتم همیشه زنگ آخر جلوی مدرسه می اومد،... مدرسه که تموم میشد دنبالم می اومد تا خونه وچون من یک دختر مذهبی وچادری بودم خیلی دوست داشت آبروی منو ببره ... من هر روز زنگ آخر نگران بودم ک امروز چه جوری برم خونه ک برام خدای نکرده اتفاقی پیش نیاد ... نکته ی مهم داستان هم این ک این آقا می دونست ک من برادری و پدری ندارم ک بیاد باهاش دعوا کنه... ب مامانم چون مریض بود نمی تونستم بگم این مسئله رو یک روز کوچه خیلی خیلی خلوت بود واین آقای موتوری سریع اومد ک چادور منو بکشه .... من دست ب دامان حضرت ابوالفضل(ع)شدم... یک دفعه یه خانم مغازه دار از مغازش بیرون اومد منو نمی شناخت ولی موتوری رو می شناخت وقتی اون خانم رو دید فوری رفت و دیگه هم نیومد... من ایمان دارم ک ماها از ته قلب مون اگه از ائمه کمک بخواهیم اونا حتما کمک مون می کنن دست حق یارتون خدانگهدارتون @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک اشتباه و جبران👇