eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
635 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک عاشقانه شهدا👇
به هر بهانه ای برایم هدیه می خرید؛ برای روز مادر و روزهای عید ؛اگر فراموش می کرد، در اولین فرصت جبران می کرد؛هدیه اش را می داد و از زحماتم تشکر می کرد زمانی که فرمانده نیروی زمینی بود، مدت ها به خانه نیامده بود؛ یک روز دیدم در می زنند رفتم دم در، دیدم چندتا نظامی پشت در هستند، گفتند: "منزل جناب سرهنگ شیرازی؟" دلم لرزید. گفتم :" جناب سرهنگ جبهه هستند. چرا اینجا سراغشان را می گیرید؟ اتفاقی افتاده؟ " گفتند: از طرف ایشان پیغامی داریم." و بعد پاکتی را به من دادند و رفتند آمدم در حیاط ، پاکت را درحالی که دستانم می لرزید ، باز کردم؛یک نامه بود با یک انگشتر عقیق؛ نوشته بود:" برای تشکر از زحمت های تو. همیشه دعایت می کنم." یک نفس راحت کشیدم. اشک امانم نداد به روایت همسر شهید صیاد شیرازی @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک تلنگر👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تلنگر👇
تا حالا داستان های زیادی رو خوندیم، داستان هایی با موضوع اینکه پول و مال و دارایی هاتون رو خودتون استفاده کنید، قبل از اینکه ورثه استفاده کنند هم زیاد خوندیم، ولی منم یه داستانی با همون مضمون داشتم و دلم میخواست توی این کانال، برای شما هم بفرستم. ما یه فامیل خیلی ثروتمند داشتیم. از اونها که یه خونه ی خوب و بزرگ توی بالاشهر داشت و همیشه سفره دار بود. این بنده خدا از اون دست آدمهایی نبود که خسیس باشه و از ثروتش استفاده نکنه.. نه اتفاقا اهل بریز و بپاش هم بود. و توی زندگیش هر چیزی که میدید قشنگه و کارایی هم داره تهیه میکرد. ولی یه اخلاق بدی داشت و اون هم این بود که توی هر کار خیری شرکت نمیکرد. و فقط جایی دستش به خیر میرفت که مورد توجه قرار بگیره. مثلا ما یه آشنایی داشتیم که خیلی فقیر بود، توی زمستون خونه اش رو با ذغال روشن میکرد و بخاری نداشت، هر چی گفتم شما که دستت به دهنت میرسه، یه بخاری برای این خانواده تهیه کن. زیر بار نرفت ولی همون سال برای مراسم های خاصی که فلان دوستش برگزار میکرد، مبلغ هنگفتی رو داده بود. یعنی اگر قرار بود اسم و رسمی پیدا کنه، خوب خرج میکرد، ولی اگر قرار بود گمنام بمونه نه... خرجی نمیکرد. همین آقا، سر پیری، بعد از فوت خانمش، به سرش زد، علیرغم داشتن چندین فرزند، زن جوون بگیره، و بخاطر این که بچه هاش راضی نبودند، رفت پیش یکی از پسر هاش و خونه ی بزرگ و درندشتش رو به اسمش زد، تا پسرش راضی بشه. اون پسر هم براش زن جوون گرفت و چند سالی هم باهم زندگی کردند. و فامیلمون عمرش رو داد به شما. هنوز کسی از ماجرای خونه خبر نداشت. روز فوتش پسرهاش سر از پا نمیشناختن. از خوشحالی مرگ پدرشون تو پوست خودشون نمیگنجیدند. و همش تو این فکر بودند که اگر خونه ی چند میلیاردی پدر رو بفروشن، چقدر سهم گیرشون میاد. خیلی تلخه که یه پدر عمری برای بچه هاش تلاش کنه و دست آخر روز مرگش، بچه هاش بخاطر مال و ثروتش خوشحال باشند. روز خوندن وصیت نامه که شد، همه فهمیدن سرشون بدجور کلاه رفته و ارث و میراثی در کار نیست و خونه ی چند میلیاردی به نام یکی از داداش ها هست. هنوز که هنوزه درگیر کارهاش هستند و با وجود، داشتن وصیت نامه، باز هم هر کسی سهم خودش رو میخواد. حالا من این داستان رو نوشتم که بگم، کار اگر برای رضای خدا باشه، زندگی به اینجاها نمیرسه. دعای خیر بنده های خدا توی راه خود آدم میاد. و موقع مردن کسی از مرگ خوشحال نمیشه. یادتون باشه قدم های کوچک و بزرگ زندگیتون رو خدایی بردارید. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خاطره عقد👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره عقد👇
آشپزخونه مون اپن بود تازه عقد کرده بودم خیلی شوهرم و دوست داشتم مهمون داشتیم آشپزخونه پرده داشت که داخلش دیده نشه ازاین کر کره ای ها بعد مردا پایین بودن زنا هم طبقه بالا بودن منم رفتم از پشت پرده نگاه کنم شوهرم کجاست هی کشیدم اینور هی کشیدم اونور یهو پرده کنده شد سنگین بود افتاد خورد رو کله چند تا از مردا 🤦 بقیه شون هم داشتن اینجوری نگام میکردن😲😲 منم گفتم ببخشید خداحافظ 😂😂شوهرمم اومد دنبالم گفت عزیزم این چه کاری بود کردی گفتم دلم برات تنگ شده بود هرچی نگاه کردم نبودی یهو پرده کنده شد😭خدارو شکر یادشون رفت بلاخره 😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک تجربه دلبری👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه دلبری👇
سعی کنین توشه عشق❤️داشته باشین... یعنی مثلا اگه آقایی واستون گل🌹 میخره سعی کنین خشک کنین 🥀بذارین تو گلدون جلو چشم آقایی و هی ذوق کنین😍بگید چ انرژی میده ب آدم گلی ک عشقت واست خریده باشه☺️ 🦋آقایی واستون لواشک😋 میخره ی تیکه شو تو یخچال نگه دارین و وقتی آقایی خونه نبود بیارین ازش عکس بگیرین بفرستین بگین این تیکه رو واسه روز مبادا نگه داشتم😉الان ک دلم واست تنگ شده درآوردم. خوراکی ک آقامون👨 بخره واسم مزه عشق میده😍 🦋اگه آقاتون واست ی یادداشتی✏️ عکسی،متنی📝،آهنگی 🎶چیزی میفرسته نگه دار بعدا ک میبینه بهش بگو چون حالمو خوب میکنن نگه داشتم😊 هرچیزی ک ردی از تو توش باشه حالم خوب میکنه☺️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
نظر شما برای ایشون ❣❣❣❣❣ وقتی امروز درددل مریم و خوندم واقعا حالم بد شد خواستم بگم مریم های زیادی بوده اند و هستن و دارن مثل شمع آب میشن ولی خیانت نکردن مگه مشکل مریم با خیانت درست شد؟ فقط اگه داستان واقعیه واقعا تکلیف اون بچه چی میشه چرا وقتی میدونه و میبینه محبتی تو زندگیش نیست به بچه دار شدن فکر میکنه اونم بچه ای که پدرش مشخص نیست کیه نظرم اینه برای مریم قصه مون که طلاق و برای چنین روزهای گذاشتن حتی اگه با کتک های باباش میمرد بهتر از این بود که زندگیش و با خیانت سیاه تر کنه این مریم خانم داستان خیلی هم ساده تشریف دارن بگو حالا خاطرات نوشتنت چی بود روزی دفترچه خاطراتش همه رازهاش و برملا میکنه ...... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃 ‌یه جمله‌ی قشنگ کُردی خوندم نوشته بود: «گەر قەڵبت ژان بگرێ قەڵبم نمە ناو سینەت باوانم» یعنی: «اگر ناراحتی و غمی بیاد و قلبت درد بگیره، من قلبمو به جای قلبت میزارم عزیزم!» تموم شدم :) ♥️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
:❣ دوستان درددل مریم که اعضای کاناله دختریکه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در زندگیش اتفاق می افته رو بخونید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید... دختریکه بعد عروسیش دچار یک وسوسه میشه و.... ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته.... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
اومد جلو و باهام دست رو بوسی کردو گفت:فکر نمیکردم پسر بزایی.امیدوارم که مثل باباش که برای من و عمو جونت قدم داشت برای شما هم خوش قدم باشه.تا فردا صبح مرخص شدم و برگشتم خونه. خونمون شلوغ بود و همه اونجا بودند.پسرم دست به دست میچرخید و همه نگاش میکردند.خونواده محمد میگفتند شکل محمده و خونواده من معتقد بودند شکل منه.محمد برای زایمان اولم چهار تا لنگه النگو خرید .وقتی النگوها رو دست میکردم بابا لبخندی از سر رضایت میزد.زن عمو اصلا از این کار پسرش راصی نبود اما بخاطر حفظ طاهر جلوی بقیه کلی با افتخار تعریف میکرد وبه همه نشون میداد.مامان چند روزی کنارم موند و از بس بابا بهونه گرفت و غر زد مجبود شد برگرده خونه.محمد همون روز فقط با من خوب بود و بهم توجه میکرد از فرداش دوباره شد همون محمد قبلی سرد و بی روح و خشک.....بعد از چند روز خونه خلوت شد و همه رفتند سر زندگیشون. محمد صبح به صبح امیر رو میبوسید و راهی محل کارش میشد.منم انگار وجود نداشتم.فکر میکردم با اومدن من توجهش بهم بیشتر میشه اما نشد کمترم شد.دلم میخواست از خونه بزنم بیرون خودم رو تو خونه حبس کرده بودم.دلم حرف زدن با همون مردی رو میخواست که تو پارک دیده بودمش. به خودم میگفتم: مریم الان چه مرگته...ولکن بشین زندگیت رو بکن....خودتو سرگرم بزرگ کردن پسرت بکن و پای کسی رو تو زندگیت باز نکن.دوباره مثل احسان بعد یه مدت مثل آشغال میندازدت دور اما بی فایده بود.من گوشم به ندای وجدانم بدهکار نبود و دلم میخواست حتما کسی رو داشته باشم تو زندگیم که بهم محبت کنه.یک هفته از بدنیا اومدن امیر گذشته بود و محمد اجازه نمیداد از خونه بریم بیرون همش میگفت الان زوده...تا اون روز تلفن خونه زنگ زد.گوشی را برداشتم و گفتم: بلهگفت: سلام مریم خانوم..؟؟؟..قلبم هوری ریخت پایین گفتم: بله بفرمایین....خودممگفت: من مجیدمگفتم: نمیشناسمگفت: تو پارک از شنیدن صداش خوشحال شدم و شروع کردیم به حرف زدن.حالم رو پرسید و دلسوزانه به حرفم گوش داد و برام حرف زد.گفت دلتنگ بوده این مدت که نبودم و نگرانحالم.یک ساعتی باهم حرف زدیم تا امیر بیدار شد و مجبور شدم قطع کنم اما بهم گفت از این به بعد زنگ میزنه تا وقتی که بتونم برم ببینمش... ادامه دارد.‌ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿