دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام ابجی جون میشه پیام منو رو بزار تو گروه میخوام درد دل کنم تا شاید کسی تونست راهنماییم کنه😔
دنیای بانوان❤️
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام ابجی جون میشه پیام منو رو بزار تو گروه میخوام درد دل
خانما الان ک دارم مبنویسم دلم خیلی گرفته چشمام پراز اشکه😭 خیلی درموندم 😭 اول از همه اینو بگم ک من اهل رل و دوستی با جنس مخالف نیستم،،چندهفته پیش اقایی ک اشنایی نزدیکی با یکی از همسایگانمون هست من رو در سوپری محله میبینه (البته ایشون مغازه تعمییر وسایل برقی هستن ک چند سری وسایلمون رو دادیم درستشون کرد یعنی اشنایی با این اقا رو داشتیم) از خانم همسایه خواهش میکنه ک برای امر خیر اجازه بگیره و ب ایشون میگه ک من خیلی از این دختر خانم خوشم اومده و اینک دوسش دارم و خاطرشو میخوام و باید برین و این خانم رو برایم خواستگاری کنید خانم همسایه هم گف ک وقتی دیدم خیلی ب دخترتون علاقه داره اومدم تا برای دیدار اول اجازه گرف خانواده بنده هم اجازه دادن و گفتن ک جمعه میتون تشریف بیارون خیلی منتظر موندیم ن خبری شد ن ا ایشون اومدن 😔تا اینک چند وقت پیش گفته ک خانمم قرار برگرده و نمیتونم ک این خانم ببرم و بدبخت کنم ولی همچنین ب این دختر خانم علاقه شدیدی دارم😭😭 از طرفی منم ب ایشون حس وابستگی گرفتم همش تو این فکرم ک چرا همه چیز خراب شد 😭😭 نمیدونم چیکار کنم خیلی داغونم چون مغازشون جایی هست ک از پیششون رد میشیم و هر وقت رد میشم بلند میشه نگاه میکنه حس میکنم واقعا دوسم داره😔 منم بهشون علاقه پیدا کردم ولی نمیتونم چیکار کنم 😭😭دلم از غصه داره میترکه 😭😭اخه چرا بهم گف دوست دارم چرا با قلبم با احساساتم با عواطفم بازی کرداخه چرا😢دلم شکسته شده💔از خواب خوراک افتادم فقط فک میکنم ک چرا اینطوری شد چرا خدا نگذاشت ما بهم برسیم😔بقران ک اشکام نمیزان بنویسم تروخدا ی راهی جلو پام بزارین چیکار کنم شب روز تو فکرشم همش جلو چشامه😕😕 دلم خیـــــــــــلی شکسته💔نمیتونم فراموشش کنم😭
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خانوم کانالمون از ضعف چشماش میگه
سلام نازگلی جون مرسی بابت کانال خوبتون،امیدوارم مشکل منم در کانالتون بزارید تا اگر کسی اطلاعی داره در مور د این مشکل بتونه کمکم کنه،من خانم هستم ۴۰سالم هست ۲۲ سال هست که ازدواج کردم،مشکل من ضعیفی چشمام هست سال دوم راهنمایی من عینکی شدم چن سال عینک میزدم تا اینکه ازدواج کردم بعد ازاون احساس کردم دید من با بقیه فرق داره وقتی دکتر رفتم بعد از انجام آزمایشات ومیدان دید متوجه شدم که میدان دید من کم هست وفقط دید مرکزی دارم که با این دید خیلی مشکل دارم میخواستم از اعضای گروه بخوام که در مورد این مشکل دید آگاهی دارن آیا روزی چشمای من خوب خوب میشه،با توجه به اینکه دکترگفته فعلاً درمان ندارن مرسی بابت کانال خوبتون منم مادر دو دسته گل
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
شما کسی را میشناسین که چهارتا سزارین کرده باشه...
سلام خسته نباشید من از شما خواهرهای گلم راهنمایی میخوام من ۳تا دختر دارم که ۳تا شونم سزارین کردم الان میخوام اگه خدا بخواد ی داداش براشون بیارم رفتم دکتر گفتش برات خطر داره شما کسی را میشناسین که چهارتا سزارین کرده باشه بعد ی سوال دیگه میشه برام دارو یا دعا یا چیزی که میدونین که باعث میشه بچه پسر باشه به من بگید میترسم بازم حامله بشم دختر باشه این اخرین شانس منه ادمین جان اگه میشه زودتر پیام منو بزار تو گروه تا زودتر جوابمو بدن منم باشم مادر سه تا فرشته
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خانوم کانالمون درمورد خساست همسرش میگه
من از ۱۵ سالگی ازدواج کردم الان هم ۲۷ سالمه وارد خانواده ایی شدم شرایط زندگی شون خیلی بد خونه و زندگی درست وحسابی نداشتن وآدم های فوق العاده خسیس بودند خیلی سختی کشیدم الان ۱۲ سال هست کار های مادر شوهرم را هم انجام میدم وخورد وخوراک مون هم باهم بود وهست . خدایش از نظر مالی خوب بودند ولی شوهرم بهم پول نمیداد بخدا حامله کهبودم ویار که میکردم یه شکلات هم برام نمیخرید خیلی صبر وحوصله کردم خیلی خودم را امیدوار کردم تا به امسال دیگه زدم به سیم آخر وگفتم من دیگه نمیمونم باید کوچ کنم من دیگه تو این شرایط نمیتونم زندگی کنم واقعا خسته شده بودم ومیخوام قید بچه هام را هم بزنم وبرم . به زور من کوچ کردیم ولی حالا شرایط زندگیم بهترشده زيادسختی نمیکشم پلی شوهرم مونده تو روستا تا گوسفند ها را نگه داره . وهرموقع بهش زنگ میزنم که پول بزنه برای خرجی خونه میگه ندارم حتی حاضر نیست یه گوسفند بفروشه تا ما سختی نکشیم بخدا همیشه از بابام یا مامانم پول میگیرم برای لباس آلان هم برای خرد و خوراک دیگه ازشون خجالت میکشم .دوستان دیگه نمیدونم با این مرد چیکارکنم خسته ام کرده تو را خدا راهنماییم کنید یا دعا یا سوره باشه بخونم این یکم خسیس بازی شو بزاره کنار .براتون دعا می کنم برای تک تک تون که انشالله گره مشکل تون را خانم زینب < س> حل کنه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام علیکم وقتتون بخیر ببخشید من یه دختر ۲۳ ساله هستم و تقریبا این یه سال و نیم یا دو ساله که دارم قرص اعصاب مصرف میکنم
وسواس فکری و عملی و افسردگی داشتم و تحت نظر یه متخصص روان پزشک هستم با اصرار من و دستور خانم دکتر من کم کم قرص هامو کم کردم تا قطع کنم چون خواستگار زیاد دارم
الان که قرص هامو کم کردم وسواسم برگشت و الانم یه خواستگار خوب دارم مامانم میگه : ازدواج کن حال و روحیه ات بهتر میشه نه اینکه همش تو خونه ای وسواس بهت برمیگرده .
در ضمن فقط مامانم راجب بیماریم میدونه و میگه که به شوهر آینده ات نمیگیم که تو قرص اعصاب مصرف میکردی و وسواس داشتی .
راستی من پدرم هم از دوره نوجوانیش تا الان وسواس داره و قرص اعصاب مصرف میکنه .
خیلی نگران آینده ام هستم تروخدا کمکم کنین بگین چیکار کنم .
ممنونتون میشم قربونتون برم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
به ان خواهری که دختر خواهرشوهرش در مجلس فحش داده و پدرشوهر از نوه و دخترش دفاع کرده....
سلام به همگی دوستان و مدیر گرامی🙏🌺
به ان خواهری که دختر خواهرشوهرش در مجلس فحش داده و پدرشوهر از نوه و دخترش دفاع کرده
خواهرم به خواهر شوهرت بگو بچه کوچک را
ادب وتربیت یاد می دهند وگرنه ادم بزرگسال
که دیگه تربیت پذیر نمی شه چون شخصیتش
شکل گرفته و محکم شده
کار خوبی کردید که جوابش رو دادید و درست هم رفتار کردید
بکذارید این پفیوزها به خودشان بیایند ببخشید
اصلا ناراخت نباشید و رفت وامدتان راهم کمتر کنید اینجوری به بچه ها و روحیه خودتان اسیب کمتری می رسه
مکر اینکه خودتان جزو ادمهایی باشید که دوست دارید هرروز خونه فامیل شوهر
مستقر بشید
من بودم دیگه محلشون هم نمی دادم ولی خب
هرکسی اخلاقی داره
در مهمانی ها هم دورتر بشینید تا کمتر گفتگو
انجام بشه
موفق باشید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام نازگلی جان 🌹سلام به همه دوستان 😍 در جواب خواستگار افغان.
خواهرم گلم شما چطور دلتون میاد دختر دسته گلتون، پاره تنتون رو بدید به یه نفر با فرهنگ متفاوت🤔 مسئله یه عمر زندگیه شوخی که نیست فرهنگ اونا با ما فرق میکنه مثلا چند همسری برای خانم های اونا عادیه ولی برای ما ایرانیها چند همسری یه فاجعه است. من که این پیام و خوندم تو شک رفتم من تو یه شهر غریبم با اینکه با شهر خودم ۳ساعت بیشتر راه نیست ولی غربت اذیتم میکنه😔😢 دلم به دخترتون میسوزه چه طور تو غربت میخواد تحمل کنه😢😢 دختر خالم آمریکاست هزینه رفت و آمدش چندین میلیون میشه با اینکه خودش دکتره ولی شاید سالی دو سه بار بتونه بیاد😔 پسرش اصلا ایرانی نمیتونه حرف بزنه 😔 ان شاء الله که خدا دخترتون تو همین وطن خومون با یه خواستگار خوب ازدواج کنه و خوشبخت بشه🌹الهی همه دخترای وطنم عاقبت بخیرشن🌹
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
چندماه بعد از ازدواجمون همسرم تاکید داشت که شبا پیش مامانش بخوابیم آخه چندسالی بود پدرش به رحمت خدا رفته بود با اینکه از این وضعیت ناراضی بودم ولی بخاطر آرامش زندگیم قبول میکردم تا اینکه یه شب مادر شوهرم گفت امشب نیاین پیش من شوهرتو راضی کن تو اتاق خودتون بخوابین، همینکارو کردم ولی نیمه های شب از سر کنجکاوی بلند شدم رفتم تو اتاق مادر شوهرم، خدا نصیب نکنه از صحنه ای که دیدم دنیا دور سرم چرخید... #ادامه👇
https://eitaa.com/joinchat/900726793Cd7046136ce
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🍃🍃🍃 سرگذشت زییای دختری بنام لاله(بسیار مهیج و عاشقانه) روایتی از سال۱۳۵۰
🌸🍃🍃🍃🍃
سرگذشت زییای دختری بنام لاله(بسیار مهیج و عاشقانه)
روایتی از سال۱۳۵۰
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🍃🍃🍃 سرگذشت زییای دختری بنام لاله(بسیار مهیج و عاشقانه) روایتی از سال۱۳۵۰
نگاهم افتاد به دری که باز بود..دویدم سمتش باتمام قدرت دویدم وزود رسیدم بهش وقتی از در خونه بیرون رفتم همه جا برام ناشناس بود اصلا نمیدونستم چقدر از خونمون دورم ..تاچشم کار میکرد برف بود که میدیدم ..و آفتابی که روی برف برق میزد. گیج و منگ وسط کوچه بودم سرما تا مغز استخونم رو میسوزوند نگاهی به پاهام کردم که لخت بودن ..با عجله اومده بودم دنبال رسول چکمم یادم رفته بود بپوشم ..با پاهای برهنه یعنی میتونستم برم خونمون؟ باهمین خیال خودمو بغل کردم و راه افتادم ..سرکوچه رسیدم ..نگاهی سردرگم به اطرافم کردم ...نمیدونستم کدوم سمتی برم ..پاهام حس میکردم داره کرخت و سست میشه ..موهام پریشون روی کل صورتم پخش شده بودولی دستهام به حدی یخ کرده بودن که نای اینکه از زیربغلم هام بردارم و موهامو کنار بزنم نداشتم. .دلم گریه میخواست ...من گم شده بودم !!
هم اینجا هم تو زندگیم ..زندگی که تازه ۷ برگ ازش ورق خورده بود.بی اختیار پیچیدم سمت راست ..هیچ کسی جز من تو این سرما بیرون نبود..هیچ چیزی جز رفتن به خونمون تو ذهنم نبود..بغض گلومو چنگ انداخت ..ولی باید باهمین پاهای کرخت که کم کم داشت انگارمیمرد،راه زندگیمو پیش میگرفتم ولی چند قدم بیشترنرفته بودم که از پشت سر یکی منو برگردوندوحشت زده برگشتم رسول کلافه گفت.
_:کجا میری ؟؟! نمیگی گم میشی ؟
نگاهی به دماغ خونیش کردم
_:نادر تورو زد؟
باپشت دست خون دماغشو پاک کرد..
_:عادت داریم !هم به اخلاق نادر هم به کتک خوردن ..چیزی نیست.
حالا به گریه افتادم ..
_:دلم برای مادرم برادرم تنگ شده ..منو ببر خونمون ...
نگاهی به پاهام که میلرزیدن کرد...حالا به حدی سردم بود که دندون هام بهم میخوردودیگه تکلم هم برام سخت شده بود..
یهو اومد نزدیکتر...
_:تو پابرهنه داشتی کجا میرفتی آخه دختر..؟
بعد یهو حس کردم رو هوام ...رو دستهای رسول داشتم برمیگشتم سمت خونه ای که تا چند دقیقه پیش با دل پر از امید ازش فرار کرده بودم ..گریه هام صورتمو خیس کرد...
رسول نگاه مهربونی بهم کرد و گفت ..نگران نباش ..عزیز گفته هواتو داشته باشم ..اون لحظه دلم پناه میخواست ولی کسی جز رسول نداشتم ..سرمو بیشتر رو سینه ستبرش فشاردارم و گفتم ..کمکم کن ...توروخدا کمکم کن ...
رسول خندید و همین خندش دلمو قرص کرد..
یهو خنده رسول رولبش خشک شد ..امتداد نگاه رسول رو گرفتم و به نادری رسیدیم که کمربند به دست جلوی در منتظرمون بود.....
ادامه دارد