eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
633 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
چندماه بعد از ازدواجمون همسرم تاکید داشت که شبا پیش مامانش بخوابیم آخه چندسالی بود پدرش به رحمت خدا رفته بود با اینکه از این وضعیت ناراضی بودم ولی بخاطر آرامش زندگیم قبول میکردم تا اینکه یه شب مادر شوهرم گفت امشب نیاین پیش من شوهرتو راضی کن تو اتاق خودتون بخوابین، همینکارو‌ کردم ولی نیمه های شب از سر کنجکاوی بلند شدم رفتم تو اتاق مادر شوهرم، خدا نصیب نکنه از صحنه ای که دیدم دنیا دور سرم چرخید... 👇 https://eitaa.com/joinchat/900726793Cd7046136ce
چندماه بعد از ازدواجمون همسرم تاکید داشت که شبا پیش مامانش بخوابیم آخه چندسالی بود پدرش به رحمت خدا رفته بود با اینکه از این وضعیت ناراضی بودم ولی بخاطر آرامش زندگیم قبول میکردم تا اینکه یه شب مادر شوهرم گفت امشب نیاین پیش من شوهرتو راضی کن تو اتاق خودتون بخوابین، همینکارو‌ کردم ولی نیمه های شب از سر کنجکاوی بلند شدم رفتم تو اتاق مادر شوهرم، خدا نصیب نکنه از صحنه ای که دیدم دنیا دور سرم چرخید... 👇 https://eitaa.com/joinchat/900726793Cd7046136ce
سلام خوبین گلی جان عزیزم دوستان گل ومهربونم؟ من علاوه براون پیام اولی چند تا دیگه پیام بلند بالا نوشتم ولی پاک کردم.پشیمون شدم گفتم حال عزیزان رو خراب نکنم ونیاند بگند حتما جایی براش کم گذاشتی که این کارو کرده. من واقعا می ریزم به هم. چون من چیزی براش کم نذاشتم. ولی الان دیدم رفته داخل کانال میدونیدچرا؟ چونکه بعضی‌ها فقط از دید خودشون قضاوت میکنند و خودشون رو جای دیگران نمی‌گذارند ونمیگند اگه ماهم چنین شرایطی داشتیم نمی‌توانستیم درست کنیم وقلقش رو پیدا کنیم خودشون الحمدلله مردای خوبی دارند با مردهای بد زندگی نکردند نسخه می پیچند که بلد نیستی قلق رو بگیری واز این حرفا اونا که تو زندگی ما نبودند کارهای خوبی که کردیم رو ندیدند خدای نکرده قضاوت نادرست میکنند گفتم اگه پیام بره داخل گروه بعضی ها میاند میگند حتما جایی براش کم گذاشتی بیشتر اعصاب آدم و می ریزند به هم منم پاک کردم. خودشون جای ما نیستند وگرنه این حرفا رو نمی زدند. بعضی از مردا واقعا از دوران بچگی صدمه دیدند والان دارند همسرشون رو عذاب می‌دهند وبجای اینکه کنارهمسرشون مشکلات زندگی که برای همه هست رو حل کنند از اون ها فرار میکنند ومیگن ما فقط آرامش میخوایم به هر قیمتی . ..... من دلم خیلی پره. خیلی سعی کردم زندگیمو حفظ کنم وبه قول دوست کاشانیمون قلقش رو هم داشتم رگ خوابش رو هم بلد بودم ولی خیلی پر توقعه هر کاری می‌کنی یه تشکر خشک و خالی نمیکنه ومیگه هیچ کا ری نکردی واقعا خوبیها رو نمی‌بینه فقط بدیها رو بزرگ می‌کنه.خیلی هم بد دهنه. من واقعا دوست ندارم حال بدمو به کسی منتقل کنم ولی دلم خیلی دراز پرده دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم من آدمی هستم که با وجود این همه در، بیرون که میرم همش می خندم وکسی از درونم خبر نداره حتی خیلی ها علنا بهم گفتند خوش به حالت😭از درون خودمو کشته واز بیرون ....وای بیش از این چیزی نمیگم دارم می‌سوزم یاد کارهایی افتادم که براش کردم واز پشت خنجر زد. من سوره، ذکر هرچی که بگید خوندم قبلاً هم می خوندم ولی می‌خوام بگم بعضی از مردا واقعا مریض القلبند وهیچ جوره نمیشه قلق گیری کرد شاید یه مدت خوب باشه ولی بعدش بهانه گیری می کنند وتقصیرات رو میندازن گردن طرف مقابل وجالبه ایراداتی خودشون رو نمی بینند. وبا کوچکترین مشکل توی زندگی توی خودش فرو می‌ره وبد دهنی می‌کنه به جای چاره اندیشی ونگرش مثبت. حتی توی زناشویی چیزی براش کم نداشتم خدا رو شاهد میگیرم. با سه تا بچه، شاغل ، توی آشپزی، نظافت خونه،بچه داری، مهمونی های بزرگ مخصوصا برای خانواده ی اون بیشتر سنگ تموم می ذاشتم.وهرچی که شما فکر کنید من چیزی کم نداشتم ماشاالله بچه های مودب و باهوش تربیت کردم ولی چه فایده؟ این مرد پریزش یه سوراخ داره یعنی هیچ جوره نمیشه باهاش ارتباط برقرار کرد بی منطق، خودخواه، نفهم،بچه ننه، عیب خودشو نبینه، قدر نشناس، خسیس، طمعکار، با زنای دیگه خیلی گرم میگیره به من میرسه، جذبشو به رخ می‌کشه و.....بازم بگم براتون؟ نمی‌دونم چرا تا حالا به پاش سوختم و ساختم . اشتباه بزرگی کردم. که تا حالا ادامه دادم وزودتر تمومش نکردم. انشاالله جبران میکنم. بچه ها رو برمی دارم ومیرم تا ایشون بدون هیچ مزاحمی به خوشگذرونیهاش ادامه بده @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
.من پسرعموم رو دوست دارم.😭پسرعموم یبار که پدرم جواب منفی داد فکر کرد که منو دادن به اون اقا بخاطر همین خودکشی کرد که خداروشکر دوستش پیداش کرد و رسوندنش بیمارستان.تا اینکه بازم خانوادش برای خاستگاری اومدن.من بی اون نمیتونم دووم بیارم.دوسش دارم.من انقد سختی کشیدم تو این زندگی که خیلی پخته هستم‌.طوریکه همه فامیل به من احترام میزارن و منو شاه دختر صدا میکنن.شنیدم پدرم به مادرم میگقت امشب زود از سرکار میاد که بره و به اقوام خبر بده و بهشون بگه و...😭💔من تا الان دل به خدا بسته بودم و تنها امیدم این بود که خدا کمکم کنه‌.ولی الان انگار همه چیز تموم شده با اینکه هنوز امید دارم.من مثله هرروز الان خونه تنهام.و تنها راه حلی که برای خلاصی خودم دارم اینه که زندگیمو همینجا تموم کنم.میدونم گناهه ومن خیلی میترسم😭ولی حتی فکر کردن به این موضوع تمامم رو به اتش میکشه.داداشم گفت باید گوشیتو خاموش کنی امشب وقتی گفتم من نمیتونم قبول کنم میگفت تو خیلی پروو هستی و دهنتو ببند و ...😭من خیلی حالم بده و فکر داره دیوونم میکنه.من از این چیزا که قول دادن و اینا سردرنمیارم.من از طرفی نمیخام ابروی پدرم بره و بگن زد زیر قولش😭💔و از طرفی هیچطوری نمیتونم با این اقا نامزد کنم چون کس دیگه رو میخام.😭من ازتون خواهش میکنم به من بگید میشه به پسرعموم برسم؟چکار کنم؟فقط لطفا از فراموش کردنو و اینکه بچه هستم و این دوس داشتن نیست حرف نزنید.😭من چکار کنم خانوادم میخان اونا رو دعوت کنن بیان خونمو.هرجقد فکر میکنم تنها راهی ک ارومم کنه اینه که خودکشی کنم.من همین حالا که این کلمه رو میگم هم تنم میلرزا ولی دیگه راهی ندارم.چون خانوادمو میشناسم.و خودمو هم میشناسم.نمیتونم تحمل کنم.😭و اینو بگم که پسرعموم دیپلم داره و قول داده که بره و ثبتنام کنه دانشگاه و ادامه بده.پسرعموم تهران داخل یه رستوران حسابدار بود.این مدت اومده بود شهرمون و حالا باید برمیگشت ولی چون من ازش خواستم با اینکه شرایطش بد بود موند و نرفت.خانوادم میگن چون کارمند نیست ما دختر نمیدیم😭من چکنم.من زمان زیادی ندارم میخام قبل از اینکه اتفاقی بیفته نظراتتون رو بخونم شاید خدا کمکم کنه😭❤️ادمین لطفا بزار پیامم رو.ممنون از زحماتت.🙏🙏از همتون التماس دعا دارم.دعا کنید منو عشقمو خدا بهم برسونه😭❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دوم سرم کلاه گزاشت خیلی سخت بود ولی هرطوری بود لوازم زندگی جور کردیم و تو خونه اجاره‌ای به زندگی باهم مشغول شدیم. تو این مدتم مادر بچه اصلا سراغی ازش نگرفت و بابامم غرق منجلاب بود و اصلا پیگیر نشد ببینه بچش چی شد و کجاس. منم از سر لج دیگه بهش سر نزدم. از طرفی مادرشوهرمم باهامون قهر کرد و به شوهرمم گفت از ارث محرومه و دیگه حق نداریم پامونو تو اون خونه بذاریم. زندگیمون خیلی سخت شده بود و با وجود اون بچه دست و بال منم بسته بود و نمیتونستم اونطور که باید شوهرمو کمک کنم. تا ۲سال که خودمو وقف بزرگ کردن بچه کردم و بعدش که کمی از آب و گل درومد شروع کردم به یاد گرفتن خیاطی و آروم آروم تو یه تولیدی لباس زیر مشغول کار شدم. یه کم وضعمون بهتر شده بود و تونستیم یه خونه بزرگتر یه جای بهتر اجاره کنیم. هرچی درمیاوردم پس‌انداز میکردم و از خرجی خونه هم کم میکردم تا برا اجاره خونه کم نیاریم. داشت یه کم آرامش به زندگیم برمیگشت که برام خبر اوردن بابام موقع مصرف مواد با صورت افتاده تو بساطش و دچار سوختگی شدید شده. با بدبختی تونستم مرخصی بگیرم برم دیدنش ولی دیر شده بود و بیمارستان یه جنازه سوخته تحویلم داد. من موندم و یه بچه یتیم که دیگه رسماً جز من پناهی نداشت. دچار افسردگی شدید شده بودم ولی هرطوری بود خودمو سرپا نگهداشتم. بعد مرگ بابام خونش به من و برادرم رسید. دیگه بی سرپناه نبودیم و از مستاجری خلاص شده بودیم. رفتیم اونجارو سروسامون دادیم و اسباب کشی کردیم. خبر به گوش مادرشوهرم که رسید یه روز اومد جلو در خونه آبروریزی راه انداخت و هرچی از دهنش درمیومد بار من و شوهرم کرد و رفت. سعی کردیم محلش نذاریم و به زندگیمون برسیم. چندسالی به همین منوال گذشت تااینکه از اینور اونور شنیدم بهم انگ اجاق کوری زده. بزرگترین اشتباه زندگیم این بود که برای بستن دهنش حامله شدم که ای کاش واقعا اجاقم کور بود و هیچوقت بچه‌ دار نمیشدم. بارداری خیلی سختی داشتم و کمی از آزادیم سلب شد ولی حالا دیگه برادرم ۶سالش بود و میرفت پیش دبستانی. خلاصه که مادرشوهرم دست از سرمون برنمیداشت و مدام پیغام پسغام میفرستاد که بچش دختره و مث عروسای دیگم نمیتونه پسر بیاره. همینم خدا به زور بهش داده بچه دار نمیشد و فلان. خیلی سعی میکردم درمقابل حرفاش یه گوشم در باشه و یه گوشم دروازه ولی گاهی واقعا بهم فشار میومد و منم بد و بیراه میگفتم که به گوشش برسه. بالاخره با هر سختی که بود بچمو دنیا آوردم و کمی بارم سبکتر شد ولی با دنیا اومدن پسرم اوضاع کمی پیچیده‌تر شد. برادرم بدجور بهش حسادت میکرد و باید مراقب بودم بلایی سرش نیاره. از اونجا بود که بدخلقیای شوهرم نسبت به برادرم شروع شد و دیگه بخاطر پسرمون باهاش تندی میکرد و حتی گاهی اگه لازم میدونست روش دستم بلند میکرد. همین باعث شد حسادتش بیشتر بشه و ازش کینه به دل بگیره. دارد @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
معین از اونجایی که میدونستم سارا بهم خیلی وابسته است و ممکنه از نظر روحی به هم بریزه یا برخورد بدی داشته باشه از حجت کمک گرفتم گفتم به خواهرش بگه تا اون باهاش صحبت کنه چشمتون روز بد نبینه وقتی سارا فهمید نمیخوام دیگه باهاش باشم زنگ زد و هرچی از دهنش درامد بهم گفت در مقابل بی احترامیش فقط سکوت کردم تا خودش رو خالی کنه اما فرداش که با ماشین بابام رفتم دانشگاه از لجش بارژلب روی شیشه چندتا فحش زشت نوشته بود و لاستیک ماشین رو پنچر کرده بود هرکس دیگه جای من بود باهاش برخورد میکرد اما من بازم هیچی نگفتم چون دنبال دردسر نبودم یا بهتره بگم عشق مریم کورم کرده بود و سارارو نمیدیدم.. سارا خیلی بهم وابسته بود و نمیخواست قبول کنه من دیگه نمیخوام این راب طه رو ادامه بدم یه کم اذیتم کرد تا اینکه بیخیال شد ولی ارزششو داشت چون من عاشق مریم بودم دوست نداشتم با کس دیگه ای راب طه داشته باشم البته به مریم ابرازعلاقه نمیکردم میخواستم مطمئن بشم واقعا دوستم داره و بلاخره بعدازچندماه حرف دلش رو بهم زد و گفت عاشقمه وقتی خیالم از بابت مریم راحت شد برنامه ریزی کردم برای اینده از پدرم خواستم یه کم بهم سرمایه بده تا با یکی از دوستام شریکی مغازه بزنم و کنار درسم یه شغلی هم داشته باشم... پدرم گفت من تمام سرمایه مغازه روبهت میدم تامستقل بشی وبدون شریک برای خودت کارکنی باکمک پدرم مغازه لوازم یدکی ماشین زدم مریم وقتی فهمیدخیلی خوشحال شدحسابی بهم روحیه دادگفت مطمئنم موفق میشی ازاونجای که موقعیت مکانی مغازه ام خوب بودخیلی زودکارم گرفت به درامدرسیدم تمام اینارومن ازبرکت وجودمریم میدونستم یابهتره بگم پاقدمش توزندگیم خوب بود خلاصه کناردرس خوندن مغازه ام باکمک بابام و یه فروشنده میچرخوندم تواین مدت اصلامریم ندیده بودم حسابی دلم براش تنگ شده بود یادمه یه شب که باهم چت میکردیم گفت این فاصله اذیتم میکنه کاش نزدیک بودیم مثل بقیه درهفته چندبارهمدیگررومیدیدیم اون شب وقتی خواستم بخوابم یه فکری به سرم زدونیمه های شب ماشین بابام روبرداشتم بی خبررفتم اصفهان. دارد @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
10 معین گفتم اونش مهم نیست اما بدون اگر بلایی سر این بچه بیاد من دیگه این زندگی رو ادامه نمیدم. مریم وقتی دید خیلی عصبانی هستم گفت میخواستم بهت بگم اما میترسیدم مخالفت کنی بخاطر همین گفتم بدون اینکه بفهمی بندازمش.. خلاصه اون روز مریم قول داد بچه رو نگهداره و از فکر سق طش بیاد بیرون.. چندماه اول حالش خیلی بد بود ویار خیلی بدی داشت منم نمیتونستم بهش برسم خونه ی مادرمم نمیرفت به ناچار فرستادمش اصفهان خونه ی خودشون و ماه چهارم بارداری که حالش بهتر شد رفتم دنبالش اوردمش دیگه بماند تو این پنج ماه من چی کشیدم... وقتی برگشت باهم رفتیم سونوگرافی گفتن بچه دختره. یادمه همون روز رفتم بازار کلی براش خرید کردم. برخلاف من مریم برای اومدنش خیلی خوشحال نبود اصلا ذوق نداشت البته سعی میکرد این حسشو پنهان کنه ولی من از رفتارش میفهمیدم. یه روز که از سرکار برگشتم خونه دیدم مریم داره گریه میکنه فکر کردم حالش خوب نیست یا جاییش درد میکنه اما گفت دلم برای خانوادم تنگ شده میخوام برم اصفهان. گفتم: با این حالت سفر برات خطرناکه بگو پدر و مادرت بیان. گفت: نه اونا بیکار نیستن نمیان. برای اینکه حال و هواش عوض بشه بردمش بیرون و تصمیم گرفتم تایم کاریمو کم کنم و بیشتر پیشش بمونم اما بیرونم که بودیم مریم مدام سرش تو گوشیش بود. فرداش میخواستم مرخصی بگیرم بمونم پیشش اما خودش گفت: بهتر شدم احتیاج نیست برو به کارت برس. نزدیک ظهر بود که مریم بهم زنگ زدگفت :دارم میمیرم خودتو برسون. خدا میدونه با چه سرعتی رانندگی میکردم حتی چندبار نزدیک بود تصادف کنم وقتی رسیدم دیدم لباس مریم خ ونیه و از درد به خودش میپیچه رسوندمش نزدیکترین بیمارستان بردنش اتاق معاینه بعدازچند دقیقه دکترزنان گفت:بچه مرده باید سق طش کنیم. گفتم :یعنی چی چرا اینجوری شده,؟ گفت ممکنه بر اثر ضربه این اتفاق افتاده باشه. خانمت میگه از تخت افتادم. خلاصه مدارکو امضا کردم مریمو بردن اتاق عمل.اون روز بخاطر حال مریم چیزی ازش نپرسیدم ولی فرداش که رفتم دیدنش گفتم چی شده؟ گفت میخواستم برم خرید از پله ها خوردم زمین این درحالی بودکه دیروزش یه چیز دیگه گفته بود. برای اینکه بفهمم پشت پرده تمام این اتفاقات چیه سکوت کردم حرفی نزدم... مریم دوروز بیمارستان بود بعدش که مرخص شد مادرش یک هفته ای پیشمون موند و ازش مراقبت کرد وقتی میخواست بره اصرار داشت مریمم با خودش ببره اما نذاشتم گفتم :شما برید من خودم میارمش. بعد از رفتن مادر مریم ۲روز مرخصی گرفتم موندم خونه.. چندباری خواستم گوشی مریمو چک کنم اما رمزشو بلد نبودم ولی انقدر به حرکت دستش دقت کردم که بلاخره یادش گرفتم دارد...
۱۶ سرگذشت معین... 💍 تومسیر برگشت بودم که بهم زنگ زد میدونستم سوزنش گیر کرده اگر یه کم شل بیام پرو میشه پس بلاکش کردم.. چون از خودم مطمئن بودم چیزی به ژیلا نگفتم البته فکر نکنید میخواستم پنهان کاری کنم نه فقط نمیخواستم الکی فکرشو مشغول کنم چون به اندازه کافی درگیر بچه ها بود تقریبا ۱۰ روزی ازاین ماجرا گذشته بودکه یه شب وقتی ازخواب بیدارشدم برم دستشویی دیدم گوشیم دست ژیلا داره بالا پایینش میکنه به روی خودم نیاوردم اونم سریع گوشی گذاشت سرجاش یه جوری رفتار کردکه گوشیم دستش نبوده راستش رو بخواید یه کم بهم برخورد اخه من کاری نکرده بودم که ژیلا بهم شک داشته باشه. ۲روز بعدش وقتی داشتم برمیگشتم خونه احساس کردم ژیلا داره تعقیبم میکنه البته وقتی باهم رسیدیم پارکینگ من باز چیزی نگفتم و خودش گفت رفتم خرید این درحالی بود که خرید خونه رو من انجام میدادم. گفتم چه خرید واجبی بوده که بچه هارو گذاشتی پیش همسایه؟! یه خورده خرت پرت ازصندوق ماشینش دراورد گفت هوس ژله و سالاد ماکارونی کرده بودم رفتم خریدم. گفتم میشه ازاین به بعد هرچی میخوای به خودم بگی یا حداقل صبرکنی من بیام خونه بعد تو بری خرید دوست ندارم بچه هارو پیش همسایه بذاری. کلی عذرخواهی کرد و گفت چشم.. یه مدت که گذشت متوجه تغییر رفتار ژیلا شدم خیلی عصبی و بی حوصله شده بود اولش فکر کردم از بچه داری خسته شده اما یه روز که سرزده رفتم خونه دیدم تلفنی داره با یه مشاوره صحبت میکنه با گریه میگه من معین و بچه هام روخیلی دوست دارم اما اگر حرف اون خانم درست باشه چه خاکی تو سرم کنم؟ من دیگه تحمل یه شکست دیگه رو ندارم… باشنیدن همین چند جمله دم در خشکم زد!! اون داشت راجع به من حرف میزد! چندتا سرفه الکی کردم تا ژیلا متوجه حضورم بشه و همین که من رو دید عذرخواهی کرد و گوشی رو گذاشت. بهش خیره شدم تاخودش بگه چی شده اما سریع رفت سمت سرویس بهداشتی تا صورتش بشوره البته بگم من اون لحظه دقیقا نمیدونستم با کی داره حرف میزنه فکر میکردم با مادرش داره درددل میکنه و این منو بیشتر عصبی میکرد چون داشت تهمت میزد و قضاوت بیجا میکرد وقتی ژیلا از دستشویی امد بیرون گفتم بیا بشین کارت دارم گفت سوپ بچه ها رو گازه بذار میکسش کنم الان میام یه کم صدام بلند کردم گفتم میای یا نه؟ ژیلا امد رومبل کنارم نشست گفت جانم تو چشماش خیره شدم گفتم جانم الکی به درد من نمیخوره. گفت منظورت چیه؟ گفتم ادم به کسی که شک داره واحساس میکنه بهش خیانت کرده نمیگه جانم درسته؟! یه چیزهایی شنیدم ولی میخوام خودت برام کامل توضیح بدی گفت تو مریمو دیدی؟ گفتم :۱۰روز پیش. با این حرفم یهو زد زیرگریه گفت: پس دروغ نگفته. دیگه داشتم کلافه میشدم گفتم چی بهت گفته؟ گفت تو چرا رفتی دیدنش هنوزم دوستش داری؟ گفتم کدوم احمقی یه خیانتکارو دوست داره که من دومیش باشم و اون کثافتو دوست داشته باشم!! من اگرمیدونستم اون پیامها از طرف اونه اصلا نمیرفتم دیدنش اگر هم رفتم از روی کنجکاوی بود میخواستم بدونم کیه؟ فکر میکردم بچه های دانشگاه سرکارم گذاشتن و همون روزم اب پاکیو ریختم رو دستش و بلاکش کردم. دارد.
شوهرم هم همه جا با افتخار از این که من کمکش میکنم صحبت میکرد همسرم متولد اسفند ماه بود تو اسفند ماه براش کیک می‌گرفتم و می‌بردم مغازه با دخترا پسرای مغازه براش تولد می‌گرفتم فرداش هم تو خونه با خانواده همیشه تولد می‌گرفتیم ،خود امیر همیشه می‌گفت من از این همه ازخود گذشتگی و مهربونی تو جا میخورم تو با همه چی کنار میای و کمک من می‌کنی در صورتی ک جاری هات پدر داداشامو در آوردن و همش توقعات زیادی دارن الان که فکر میکنم میبینم خوبی زیاد اصلا خوب نیست و آدم ضرر می‌کنه ،چند سالی به همین منوال گذشت من و امیر به کمک هم تونستیم پولامون رو جمع کنیم یه تولیدی تو خیابون جمهوری تهران بزنیم و یه مغازه ۴۰۰ متری اجاره کنیم و یه مغازه کوچیکتر هم به عنوان انبار اجاره کردیم البته با مخالفت شدید پدرش چون همیشه می‌گفت همون پولو بیاریدتو مغازه های خودمون سرمایه کنید اما امیر دوست داشت خودشو نشون بده با اینکه از همه برادرها کوچیکتر بود برای خودش سرمایه جمع کرده بود ،خلاصه همه چی عالی بود و حسین میخواست بره پیش دبستانی ،که من طبق معمول رفتم مغازه که سر بزنم که یکی از شاگردها منو کشید کنار و گفت یه چیزی بهت بگم به امیر نمیگی گفتم نه بگو گفت این شاگرد جدیده خیلی عشوه میاد برای امیرو برادرش مراقب شوهرت باش ،اولش خندم گرفت گفتم چرا نگران باشم من که چیزی از خونه داری و زنا ..شویی و کمک و محبت برای شوهرم کم نمی‌زارم اماحساس شدم دلشوره گرفته بودم بیشتر میرفتم مغازه و کارای دختر رو زیر نظر داشتم یکبار که مغازه بودم شوهر منو صدا کرد گفت امیر یه دقه بیا انگار آب یخ ریختن رو سرم یه اخمی کردم و رفتم خونه امیر زود متوجه میشد من ناراحتم سریع اومد خونه وسط روز گفت چی شد تو مغازه رفتی گفتم فاطمه چرا به تو گفت امیرباید می‌گفت آقا امیر یا فامیلیتو صدا میکرد یعنی چی مثل همه فروشنده ها یه حالت حق به جانت گرفت و گفت همه تو مغازه راحت هستم اگه ناراحتی مغازه نیا که اینجوری اعصابت خورد نشه.خیلی ناراحت شدم گفتم من کمکت کردم که به این جا برسی و برای خودت زندگی درست کنی حالا به من میگی نیا ،منم با اون فروشنده که فاطمه رو لو داده بود دوست چند ساله بودم بهش گفتم اینا تو مغازه چیکار میکنن اونم یه من آمار میداد می‌گفت امیر میره تو آشپزخونه دختر هم سریع می‌ره دنبالش اما پدر شوهرت سریع امیر و صدا می‌کنه بیاد بیرون ،مادر شوهرت هم بدحور با دختره برخورد می‌کنه دعواش کردن اما امیر می‌گه شما دارید تهمت میزنید فهمیدم که همه یه چیزی فهمیدن اما به من نمیگن ،دنیا رو سرم خراب شد این بود اون خوشبختی که تو دوران نامزدی میگفتی نامرد تا شب تو خونه راه رفتم فکر میکردم تا اینکه مادرم زنگ زد گفت به امیر بگو بیاد خونه ما تو نیا کارش دارم دلشوره و دلهره عجیبی منو گرفته بود از استرس حالت تهوع داشتم امیر رفت خونه پدرم و برگشت من تو مغازه نشسته بودم منتظر امیر وقتی اومد فقط گریه میکرد می‌گفت فرناز منو ببخش غلط کردم گفتم چی میگی من رو صندلی نشسته بودم امیر جلوی پام زانو زده بود گوشیم زنگ خورد بابام بود گفت پاشو بیا خونمون تنها کارت داریم ،ماشینم رو برداشتم رو رفتم خونه پدرم دوتا خیابون با ما فاصله داشتن اما از دلهره زیاد. نمی‌توانستم راه برم تصمیم گرفتم با ماشینم برم رسیدم مامانم درو زد گفت بیا داخل رفتم داخل دیدم پدرم عصبی داره راه میره تو خونه مادرم هم با اعصاب داغون روی مبل نشسته و برادرم هم رفت تو اتاق درو بست ،گفتم چی شده چرا امیر رو کشیدید اینجا امیر امروز رفته بود بازار خسته بود ،مادرم عصبی بلند شد گفت چقدر تو ساده هستی دختر حالم از این همه سادگیت به هم میخوره امروز با داداشت رفته بودیم فروشگاه یه دفه ماشین شما رو دیدم که کنار خیابون بود فکر کردم تو داخل ماشین هستی شوهرت رفته بود آبمیوه بگیره پنجره رو زدم دختر برگشت تو نبودی اون شاگرد مغازتون که اخراج شده‌بود اون بود ،اخه فاطمه رو شوهرم اخراج کرده بود مثلاً که من ازش ناراحت نشم ،دنیا رو سرم خراب شد یه لحظه یخ کردم داشتم سکته میکردم یعنی چی فاطمه تو ماشین ما چیکار میکرد شوهرت هم اومد بیرون ما رو دید لال شده بود پته پته کرد منم به بابات گفتم امیر رو صدا بزنه بیاد اینجا اومد و خیلی پرو میگه فرناز می‌دونه من با این راب طه داشتم ،اینو که گفت من مات شدم من از کجا میدونستم من بهش شک کرده بودم و بارها سرش با هم دعوا کرده بودیم اما همیشه می‌گفت تو داری به من تهمت میزنی تو منو باور نداری و تو متوهم شدی دچار اختلال شخصیت شدی و هزار جور عیب رو من میزاشت. دارد @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
خلاصه وقتی اومد گفتم با ماشین حاج آقا آمدی گفت نه صاعب اسم دوستش بود که در جریان تمام کارای این بود اومدم وقتی چمدون رو باز کرد هدیه های منو بده دیدم چمدون قاطی شده انگار یه چیزایی از روش برداشته شده باشه و به هم خورده باشه فهمیدم چخبره احتمالا کادو برای کسی خریده داده ب صاعب ببره بعدا براش بیاره یک مدت گذشت و شب عید بود و میخواستم فرش ها رو بدم قالیشویی ،قالیشوبی ساعت ۷صبح‌اومد فرش ها رو ببره تا بلند شدم دیدم گوشی امیر پیام‌ اومد آروم از پاتختی گوشی رو برداشتم دیدم بله فاطمه هستش نوشته نفسم بیدار شدی اس بده خیلی عصبی شدم اما خودمو نگه داشتم قالیشویی اومد و فرش ها رو برد تا برگشتم داخل اتاق دیدم بیدار شده و پیام ها رو پاک کرده وقتی بهش گفتم خودم دیدم بهت پیام داده بود گفت توهم زدی همش به من شک داری ،دیگه دارم خسته میشم و کلی از این حرفا و منو مقصر کرد ک دارم بهش گیر میدم آنقدر با اعتماد به نفس صحبت میکرد داشت خودمم باورم میشد که اشتباه دیدم ،چند روز بعد مادرم سفره صلوات داشت اونجا گفتم خدایا کمکم کن بسه دیگه منم آدمم خسته شدم چقدر استرس و اضطراب و دزد و پلیس بازی آنقدر اضطراب داشتم که دچار سر درد خیلی عجیب شدم که دکتر برام ام‌ار ای نوشت از رگهای سر اما چون چیزی معلوم نشد گفت باید از رگهای مغز ام ار ای کنیم شاید خون لخته شده باشه این سردرد ها رو داری مشکوک بود اما امیر عین خیالش هم نبود و وقتی طلاق گرفتم سر درد هام هم خوب شد ، امیر سیاست خوبی داشت جلو همه آنقدر عالی بود که کسی حتی فکر اینکه خیانت بکنه هم نمیکردن به همه هم می‌گفت من عاشق و دیوانه فرناز هستم بدون اون نمیتونم زندگی کنم آره دیگه احمق تر از من از کجا پیدا میکرد خلاصه شب که اومدم از خونه مادرم یه پیام از طرف امیر اومد که من نمیتونم اینجوری ادامه بدم تو میری یا من برم البته این پیام رو پاک کرده بود اما گوشی من پیام میموند رو نوار بالا ،بعد که برنامه رو باز کردم دیدم پاک کرده منم بهش پیام دادم بیا وسایلت رو جمع کن از اینجا برو ،چند روز قبلش هم با هم رفته بودیم مشاوره بعد اینکه جریان رو به مشاوره گفتیم و هر دوتا صحبت کردیم روانشناس بهش گفت ببینید آقای فلانی فقط۵درصد خانم ها مثل خانم شما آنقدر مهربونم و ساکت هستن ۹۵درصد یه همچین جریانی باشه میزنن همه چیزو خورد میکنن و دعوا و دادو بیداد میکنن این خانم به خاطر اصالتش آنقدر خوبه الان قدرش رو نمیدونی وقتی از دست بدی میفهمی که اونم دیره ،اونشب امیر آمد و وسایلش رو برداشت و برای همیشه با چشمای گریون از خونه رفت ،دوشب بعد پدرش و برادرش اومدن خونه من گفتن ما از تو هیچ بدی ندیدیم تو عروس خیلی خوبی بودی برادرش گریه کرد و حسین رو بغل کرد گفت میشه به خاطر حسین ببخشی حتی پدرش هم گریه کرد تعجب کرده بودم چون پدرش خیلی آدم مغروری بود و حتی جواب سلام عروس ها رو با سر میداد فقط با من جور بود مثل دخترش واقعا بودم براش همینم باعث حسادت جاری ها میشد میگفتن بابا تو رو خیلی دوست داره خونه تو زیاد میاد مهمونی ، اما دیگه تحمل من تموم شده بود و نمیتونستم ادامه بدم ، به همین خاطر رفتیم دادخواست طلاق توافقی دادیم و قاضی وقتی ازش در مورد علت طلاق پرسید گفت این خانم عالی و هیچ ایرادی ندارد و همه ایراد ها از منه و نمی‌خوام گذشته رو هم بزنم قاضی هم بهش گفت باید هر روز هم می‌زدی که به اینجا نرسی نامه رو از قاضی گرفتیم و رفتیم محضر داخل محضر امیر گریه کرد التماس کرد طلاق نگیر گفت من عاشقتم این عشق چی میشه حسین چی میشه گفتم حسین رو خودم بزرگ میکنم تو لیاقت حسین رو نداری شناسنامه ها رو برداشت رفت بیرون گفت طلاق نمیدم رفتم بیرون گریه کردم التماس کردم بیا طلاق بده من خسته شدم چهار ساله زندگی ندارم دیگه حسین کلاس سوم بود گفتم تو برو اصلاح شو اگه واقعا هنوزم منو خواستی بیا منو بدست بیار خلاصه کوتاه اومد و با گریه طلاق گرفتیم کلی تو محضر گریه کرد ،عاقد می‌گفت خانم این آقا آنقدر گریه می‌کنه شما هم کوتاه بیا یه فرصت بده گفتم شما کارتو بکن لطفا من فرصت دادم اما متاسفانه درست نشد ما طلاق گرفتیم و از محضر اومدیم بیرون خداحافظی کردیم و هر کی با ماشین خودش رفت. دارد @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
سلام خوبین گلی جان عزیزم دوستان گل ومهربونم؟ من علاوه براون پیام اولی چند تا دیگه پیام بلند بالا نوشتم ولی پاک کردم.پشیمون شدم گفتم حال عزیزان رو خراب نکنم ونیاند بگند حتما جایی براش کم گذاشتی که این کارو کرده. من واقعا می ریزم به هم. چون من چیزی براش کم نذاشتم. ولی الان دیدم رفته داخل کانال میدونیدچرا؟ چونکه بعضی‌ها فقط از دید خودشون قضاوت میکنند و خودشون رو جای دیگران نمی‌گذارند ونمیگند اگه ماهم چنین شرایطی داشتیم نمی‌توانستیم درست کنیم وقلقش رو پیدا کنیم خودشون الحمدلله مردای خوبی دارند با مردهای بد زندگی نکردند نسخه می پیچند که بلد نیستی قلق رو بگیری واز این حرفا اونا که تو زندگی ما نبودند کارهای خوبی که کردیم رو ندیدند خدای نکرده قضاوت نادرست میکنند گفتم اگه پیام بره داخل گروه بعضی ها میاند میگند حتما جایی براش کم گذاشتی بیشتر اعصاب آدم و می ریزند به هم منم پاک کردم. خودشون جای ما نیستند وگرنه این حرفا رو نمی زدند. بعضی از مردا واقعا از دوران بچگی صدمه دیدند والان دارند همسرشون رو عذاب می‌دهند وبجای اینکه کنارهمسرشون مشکلات زندگی که برای همه هست رو حل کنند از اون ها فرار میکنند ومیگن ما فقط آرامش میخوایم به هر قیمتی . ..... من دلم خیلی پره. خیلی سعی کردم زندگیمو حفظ کنم وبه قول دوست کاشانیمون قلقش رو هم داشتم رگ خوابش رو هم بلد بودم ولی خیلی پر توقعه هر کاری می‌کنی یه تشکر خشک و خالی نمیکنه ومیگه هیچ کا ری نکردی واقعا خوبیها رو نمی‌بینه فقط بدیها رو بزرگ می‌کنه.خیلی هم بد دهنه. من واقعا دوست ندارم حال بدمو به کسی منتقل کنم ولی دلم خیلی دراز پرده دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم من آدمی هستم که با وجود این همه در، بیرون که میرم همش می خندم وکسی از درونم خبر نداره حتی خیلی ها علنا بهم گفتند خوش به حالت😭از درون خودمو کشته واز بیرون ....وای بیش از این چیزی نمیگم دارم می‌سوزم یاد کارهایی افتادم که براش کردم واز پشت خنجر زد. من سوره، ذکر هرچی که بگید خوندم قبلاً هم می خوندم ولی می‌خوام بگم بعضی از مردا واقعا مریض القلبند وهیچ جوره نمیشه قلق گیری کرد شاید یه مدت خوب باشه ولی بعدش بهانه گیری می کنند وتقصیرات رو میندازن گردن طرف مقابل وجالبه ایراداتی خودشون رو نمی بینند. وبا کوچکترین مشکل توی زندگی توی خودش فرو می‌ره وبد دهنی می‌کنه به جای چاره اندیشی ونگرش مثبت. حتی توی زناشویی چیزی براش کم نداشتم خدا رو شاهد میگیرم. با سه تا بچه، شاغل ، توی آشپزی، نظافت خونه،بچه داری، مهمونی های بزرگ مخصوصا برای خانواده ی اون بیشتر سنگ تموم می ذاشتم.وهرچی که شما فکر کنید من چیزی کم نداشتم ماشاالله بچه های مودب و باهوش تربیت کردم ولی چه فایده؟ این مرد پریزش یه سوراخ داره یعنی هیچ جوره نمیشه باهاش ارتباط برقرار کرد بی منطق، خودخواه، نفهم،بچه ننه، عیب خودشو نبینه، قدر نشناس، خسیس، طمعکار، با زنای دیگه خیلی گرم میگیره به من میرسه، جذبشو به رخ می‌کشه و.....بازم بگم براتون؟ نمی‌دونم چرا تا حالا به پاش سوختم و ساختم . اشتباه بزرگی کردم. که تا حالا ادامه دادم وزودتر تمومش نکردم. انشاالله جبران میکنم. بچه ها رو برمی دارم ومیرم تا ایشون بدون هیچ مزاحمی به خوشگذرونیهاش ادامه بده @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
سلام خوبین گلی جان عزیزم دوستان گل ومهربونم؟ من علاوه براون پیام اولی چند تا دیگه پیام بلند بالا نوشتم ولی پاک کردم.پشیمون شدم گفتم حال عزیزان رو خراب نکنم ونیاند بگند حتما جایی براش کم گذاشتی که این کارو کرده. من واقعا می ریزم به هم. چون من چیزی براش کم نذاشتم. ولی الان دیدم رفته داخل کانال میدونیدچرا؟ چونکه بعضی‌ها فقط از دید خودشون قضاوت میکنند و خودشون رو جای دیگران نمی‌گذارند ونمیگند اگه ماهم چنین شرایطی داشتیم نمی‌توانستیم درست کنیم وقلقش رو پیدا کنیم خودشون الحمدلله مردای خوبی دارند با مردهای بد زندگی نکردند نسخه می پیچند که بلد نیستی قلق رو بگیری واز این حرفا اونا که تو زندگی ما نبودند کارهای خوبی که کردیم رو ندیدند خدای نکرده قضاوت نادرست میکنند گفتم اگه پیام بره داخل گروه بعضی ها میاند میگند حتما جایی براش کم گذاشتی بیشتر اعصاب آدم و می ریزند به هم منم پاک کردم. خودشون جای ما نیستند وگرنه این حرفا رو نمی زدند. بعضی از مردا واقعا از دوران بچگی صدمه دیدند والان دارند همسرشون رو عذاب می‌دهند وبجای اینکه کنارهمسرشون مشکلات زندگی که برای همه هست رو حل کنند از اون ها فرار میکنند ومیگن ما فقط آرامش میخوایم به هر قیمتی . ..... من دلم خیلی پره. خیلی سعی کردم زندگیمو حفظ کنم وبه قول دوست کاشانیمون قلقش رو هم داشتم رگ خوابش رو هم بلد بودم ولی خیلی پر توقعه هر کاری می‌کنی یه تشکر خشک و خالی نمیکنه ومیگه هیچ کا ری نکردی واقعا خوبیها رو نمی‌بینه فقط بدیها رو بزرگ می‌کنه.خیلی هم بد دهنه. من واقعا دوست ندارم حال بدمو به کسی منتقل کنم ولی دلم خیلی دراز پرده دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم من آدمی هستم که با وجود این همه در، بیرون که میرم همش می خندم وکسی از درونم خبر نداره حتی خیلی ها علنا بهم گفتند خوش به حالت😭از درون خودمو کشته واز بیرون ....وای بیش از این چیزی نمیگم دارم می‌سوزم یاد کارهایی افتادم که براش کردم واز پشت خنجر زد. من سوره، ذکر هرچی که بگید خوندم قبلاً هم می خوندم ولی می‌خوام بگم بعضی از مردا واقعا مریض القلبند وهیچ جوره نمیشه قلق گیری کرد شاید یه مدت خوب باشه ولی بعدش بهانه گیری می کنند وتقصیرات رو میندازن گردن طرف مقابل وجالبه ایراداتی خودشون رو نمی بینند. وبا کوچکترین مشکل توی زندگی توی خودش فرو می‌ره وبد دهنی می‌کنه به جای چاره اندیشی ونگرش مثبت. حتی توی زناشویی چیزی براش کم نداشتم خدا رو شاهد میگیرم. با سه تا بچه، شاغل ، توی آشپزی، نظافت خونه،بچه داری، مهمونی های بزرگ مخصوصا برای خانواده ی اون بیشتر سنگ تموم می ذاشتم.وهرچی که شما فکر کنید من چیزی کم نداشتم ماشاالله بچه های مودب و باهوش تربیت کردم ولی چه فایده؟ این مرد پریزش یه سوراخ داره یعنی هیچ جوره نمیشه باهاش ارتباط برقرار کرد بی منطق، خودخواه، نفهم،بچه ننه، عیب خودشو نبینه، قدر نشناس، خسیس، طمعکار، با زنای دیگه خیلی گرم میگیره به من میرسه، جذبشو به رخ می‌کشه و.....بازم بگم براتون؟ نمی‌دونم چرا تا حالا به پاش سوختم و ساختم . اشتباه بزرگی کردم. که تا حالا ادامه دادم وزودتر تمومش نکردم. انشاالله جبران میکنم. بچه ها رو برمی دارم ومیرم تا ایشون بدون هیچ مزاحمی به خوشگذرونیهاش ادامه بده @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿