eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
630 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روز بعد امیر دوباره زنگ زد و وقتی دید من آنقدر میترسم از دوست شدن با پسر گفت گوشی رو بده مامانت منم مامانمو صدا کردم و گفتم گوشی کارت داره مامانم پرسید کیه گفتم خودت ببین کیه ،گوشی رو گرفت و امیر بعد از سلام و احوال پرسی گفت که من می‌خوام با دخترتون آشنا بشم دوساله دنبالشم هر جا رفته حواسم بهش بوده دیدم دختر پاک و نجیبی هستش من قصدم ازدواجه اجازه بدید یه مقدار آشنا بشیم بعد بیایم خواستگاری مادرم هم باهاش صحبت کرد و قرار شد ما فقط تلفنی با هم بیشتر آشنا بشیم ساعت های رفت و آمد بابام رو دیگه میدونست اول می‌رفت از در مغازه بابام رد میشد اگه مغازه بود به خونه زنگ میزد و صبحت میکردیم و بیشتر از آینده خوش و زندگی عالی و این چیزا صحبت میکرد در حین صحبت هامون فهمیدم اون مغازه 450متری و کلی املاک دیگه برای پدرش هستش و یکی از سرمایه داری بزرگ شهرمون هستن و پدرش با پدرم دوستای مشترک زیادی دارن من که از این کارا و چیزایی ک می‌گفت سر در نمی آوردم ،چند ماه گذشت گفت میخوام تو رو با مادرم آشنا کنم گفتم میدونی که من تنها بیرون نمیام گفت تنها نیا تو هم با مادرت بیا ،من و مادرم با امیر و مادرش با ماشین امیر رفتیم بیرون اون روز اولین باری بود که مادرش رو دیدم یه خانم چادری و مومن ،البته مادر منم چادری بود ،مادرا خیلی با هم دوست شدن و با اینکه مادر امیر 15سال از مادر من بزرگتر بود اما حسابی با هم جور شدن اونا رو گذاشتیم تو پارک با هم نشستن منو امیر هم یه طرف دیگه پارک نیستیم و ،سرم پایین بود سرم رو بالا آورد گفت من خوشبختت میکنم اینو میتونم بهت قول مردونه بدم فقط به من اعتماد کن من هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم دوباره شروع کرد از آینده گفتن و روزهای خوبی که با هم خواهیم داشت چقدر حرفاش برام شیرین و دلچسب بود @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
مادرها دیگه باهم دوست شده بودن امیر بهم گفت 3سال دیگه میام خواستگاریت منم گفتم باشه تا اون موقع منم درس میخونم و دانشگاهمو میرم ،اما طاقت نیاورد و دوماه بعد اومدن خواستگاری یعنی من 17سالم بود و امیر 19سالش ،از مدرسه اومدم پیش دانشگاهی میرفتم مهر ماه بود مامانم گفت امروز مادر امیر زنگ زده اجازه بگیرن بیان خواستگاری مات نگاهش کردم گفتم امیر بهم گفته بود سه سال دیگه مطمعنی مادر امیر بود؟اخه همون موقع من از ۱۴سالگی چند تا خواستگار پرو پا قرص داشتم که پدرم به همه جواب منفی میداد بدون اینکه از من نظر بپرسه می‌گفت فرناز باید درس بخونه تک دختره منم تک دخترم رو زود شوهر نمیدم ،من یه دختر ساده با پوست سفید و مژه های بلند مشکی و بینی اندازه نه بزرگ نه کوچیک بودم اما هر چیزی که مد میشد رو می‌خریدم هر مانتو و شلوار و روسری که مد میشد من باید می‌خریدم پدرم هم مغازش کنار یه مانتو فروشی بود هر وقت میرفتم مغازه از مانتو فروشی یه چیزی بر می داشتم حالا یا مانتو یا شلوار یا روسری ،پدر مادرم تو دوران مجردی هیچ چیزی برای من کم نزاشتن بهترین چیزا رو داشتم حتی کامپیوتر که هر کسی اون موقع نداشت من اراده کردم بابام فرداش خرید برام، بر این باور بود که نباید دختر سختی بکشه ،خلاصه مادرم گفت بله مطمعنم خودشو معرفی کرد ،منم گوشی رو برداشتم به مغازه امیر زنگ زدم خودش برداشت گفتم این حرف خواستگاری راسته امیر گفت آره دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم دلم میخواد کنارم باشی همش که نمیشه پای تلفن حرف بزنیم گفتم سربازی نرفتی گفت تو خانواده ما هیچ کس سربازی نرفته همه خریدن منم میخرم تو نگران هیچی نباش فقط به آینده قشنگمون فکر کن منم گفتم فکر نکنم بابام قبول کنه امیر گفت گوسفند نذر کردم که بابات هم مخالفت نکنه و ما به هم برسیم ،خیلی خیلی دوستش داشتم اما هیچ وقت روم نشده بود بهش بگم ،خلاصه قرار خواستگاری با مخالفت شدید بابام گذاشته شد و امیر و مادر و پدرش اومدن منم که آنقدر هول کرده بودم نمی‌دونستم چیکار کنم تو آشپزخونه نشسته بودم تا مامان بگه چایی ببرم. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
چند ماه از این قضیه گذشت و همه چیز به ظاهر خوب بود اما من دلم گواه بد میداد همش دلهره و استرس داشتم حالم خیلی بده بود دیگ شادابی گذشته رو نداشتم همش تو فکر بودم یه روز سه شنبه بود خوب یادمه اتاق حسین رو ریخته بودم بیرون تمیز میکردم وسط کار مادرم زنگ زد گفت چیکار می‌کنی گفتم دارم اتاق حسین رو جمع میکنم گفت ولش کن خراب بمونه خونه زندگیش تو داری خونه جمع می‌کنی و خونه تمیز می‌کنی باز این مرتیکه رو با دختره دیدم دیگه اینبار دیوانه شدم نمیتونستم اون همه گریه و التماس رو باور کنم مامانم گفت می‌شنوی بلند شو بیا خونه ما دیگه هم حق نداری برگردی دیگه ما اجازه نمی‌دیم برگردی خراب هم بمونه خونه زندگیش بچشم بده بهش بیا ،منم تا امیر بیاد سریع وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه مادرم حسین هم با خودم بردم دیگه دیوانم کرده بودن منو ...چهار روز تمام نه غذا خوردم نه خوابیدم فقط راه میرفتم و اب می‌خوردم و گریه میکردم دیگه به سیم آخر زده بودم اون همه عشق و علاقه تبدیل به نفرت شده بود طفلک پسرم پا به پای من بود و گریه میکرد به امیرم پیغام دادم جرات داری از جلو مدرسه پسر من رد شو ببین چیکارت میکنیم امیر از برادر و طایفه بزرگ من میترسید میدونست شوخی نداریم بعد چهار روز که کارم فقط سرم زدن بود آخر دکتر یه آرامبخش زد بهم و گفت می‌خوابه اما من بازم یکساعت بیشتر نتونستم بخوابم برام طلاق سخت نبود فقط به خاطر آبروی بابام که نگن ی دونه دختر فلانی طلاق گرفته آنقدر کوتاه میومدم رفتم به خاطر رابطه نامشروع از امیر و فاطمه شکایت کردم امیر و فاطمه جفتشون به غلط کردن افتاده بودن اما من مثل دیونه هاشده بودم... آخر امیر دوستش رو واسطه کرد که با من حرف بزنه دوستش اومد هر روز چند ساعت میومد دم در خونمون صحبت میکرد و التماس که ببخشم اما باز امیر کار سری قبل رو انجام داده بود و با فاطمه بود.. یه خونه برای خودشون دوتا هم اجاره کرده بود اما قول داده بود که فاطمه بیاد محضر تعهد محضری بده که دیگه مزاحم نشه خونه رو پس بده و صیغه کرده بودن صیغه رو هم فسخ کنه .... شب هم امیر و خواهرش و مادرش با شیرینی و گل و یه گردنبند خیلی سنگین و خوشگل اومدن دنبال من و منم فقط به خاطر حسین برگشتم خونم ،وقتی رفتم خونه پشت و رو بود آنقدر کثیف بود یکماه نبودم اینم دوستاش رو آورده بود تا تونسته بودن قلیون کشیده بودن و خونه رو کثیف کرده بودن شروع کردم خونه تمیز کردن اما دیگه اون دل و جونی که برای خونه میزاشتم رو نداشتم امیر گفت میخوای این خونه رو با تمام وسایلش بزاریم بریم یه خونه جدید با وسایل جدید با یه زندگی جدید گفتم نه نمی‌خوام همینجا خوبه چند تا مسافرت رفتیم و امیر هر روز عشقش بیشتر میشد به ما اما همیشه یه استرسی تو رفتاراش بود تا اینکه ما به سفر ترکیه رفتیم ،رفتیم‌استامبول اونجا من فهمیدم این می‌ره بیرون مدت طولانی با گوشی صحبت می‌کنه خیلی طولانی وقتی هم میومد میگفتم کی بود می‌گفت بچه های مغازه از فروش و کمبود جنس و اینا میگفتن یا می‌گفت از تولیدی بود هر بار یه چیزی می‌گفت بعدم احساس کردم چیزی مصرف می‌کنه چون تو ترکیه خیلی عصبی رفتار میکرد همش با من و حسین دعوا میکرد حتی یکبار تو کشور غریب ما رو گذاشت تو یه مرکز خرید‌بزرگ پول هم داد گفت هر چی میخوای بخر من برم هتل چیزی بردارم بیام خلاصه تو اون مسافرت خیلی چیزا دستگیرم شد میگن طرفت رو تو مسافرت باید بشناسی ،حتی با حسین که از جونش براش عزیز تر بود هم دعوا میکرد و بچه رو میزد اصلا من تعجب کردم تو فرودگاه امام هم باز سر چیزای الکی بحث کردیم که گفتم برسیم خونه باید جدا بشیم خسته شدم ما حتی مسافرت هم داریم الکی دعوا میکنیم وقتی رسیدیم یکماه بعدش با دامادشون رفت هند از هند هم با من تماس می‌گرفت و قربون صدقه میرفت و هی تماس تصویری می‌گرفت و می‌گفت چی میخوای برات بیارم وقتی برگشت گفتم میخوای بیام فرودگاه دنبالت گفت نه با راننده حاج آقا میایم به دامادشون حاج آقا میگفتن مرد خیلی خوبی بود و خانواده شهید بودن الان هم یک سمت خیلی مهم در این کشور دارن @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
خلاصه وقتی اومد گفتم با ماشین حاج آقا آمدی گفت نه صاعب اسم دوستش بود که در جریان تمام کارای این بود اومدم وقتی چمدون رو باز کرد هدیه های منو بده دیدم چمدون قاطی شده انگار یه چیزایی از روش برداشته شده باشه و به هم خورده باشه فهمیدم چخبره احتمالا کادو برای کسی خریده داده ب صاعب ببره بعدا براش بیاره یک مدت گذشت و شب عید بود و میخواستم فرش ها رو بدم قالیشویی ،قالیشوبی ساعت ۷صبح‌اومد فرش ها رو ببره تا بلند شدم دیدم گوشی امیر پیام‌ اومد آروم از پاتختی گوشی رو برداشتم دیدم بله فاطمه هستش نوشته نفسم بیدار شدی اس بده خیلی عصبی شدم اما خودمو نگه داشتم قالیشویی اومد و فرش ها رو برد تا برگشتم داخل اتاق دیدم بیدار شده و پیام ها رو پاک کرده وقتی بهش گفتم خودم دیدم بهت پیام داده بود گفت توهم زدی همش به من شک داری ،دیگه دارم خسته میشم و کلی از این حرفا و منو مقصر کرد ک دارم بهش گیر میدم آنقدر با اعتماد به نفس صحبت میکرد داشت خودمم باورم میشد که اشتباه دیدم ،چند روز بعد مادرم سفره صلوات داشت اونجا گفتم خدایا کمکم کن بسه دیگه منم آدمم خسته شدم چقدر استرس و اضطراب و دزد و پلیس بازی آنقدر اضطراب داشتم که دچار سر درد خیلی عجیب شدم که دکتر برام ام‌ار ای نوشت از رگهای سر اما چون چیزی معلوم نشد گفت باید از رگهای مغز ام ار ای کنیم شاید خون لخته شده باشه این سردرد ها رو داری مشکوک بود اما امیر عین خیالش هم نبود و وقتی طلاق گرفتم سر درد هام هم خوب شد ، امیر سیاست خوبی داشت جلو همه آنقدر عالی بود که کسی حتی فکر اینکه خیانت بکنه هم نمیکردن به همه هم می‌گفت من عاشق و دیوانه فرناز هستم بدون اون نمیتونم زندگی کنم آره دیگه احمق تر از من از کجا پیدا میکرد خلاصه شب که اومدم از خونه مادرم یه پیام از طرف امیر اومد که من نمیتونم اینجوری ادامه بدم تو میری یا من برم البته این پیام رو پاک کرده بود اما گوشی من پیام میموند رو نوار بالا ،بعد که برنامه رو باز کردم دیدم پاک کرده منم بهش پیام دادم بیا وسایلت رو جمع کن از اینجا برو ،چند روز قبلش هم با هم رفته بودیم مشاوره بعد اینکه جریان رو به مشاوره گفتیم و هر دوتا صحبت کردیم روانشناس بهش گفت ببینید آقای فلانی فقط۵درصد خانم ها مثل خانم شما آنقدر مهربونم و ساکت هستن ۹۵درصد یه همچین جریانی باشه میزنن همه چیزو خورد میکنن و دعوا و دادو بیداد میکنن این خانم به خاطر اصالتش آنقدر خوبه الان قدرش رو نمیدونی وقتی از دست بدی میفهمی که اونم دیره ،اونشب امیر آمد و وسایلش رو برداشت و برای همیشه با چشمای گریون از خونه رفت ،دوشب بعد پدرش و برادرش اومدن خونه من گفتن ما از تو هیچ بدی ندیدیم تو عروس خیلی خوبی بودی برادرش گریه کرد و حسین رو بغل کرد گفت میشه به خاطر حسین ببخشی حتی پدرش هم گریه کرد تعجب کرده بودم چون پدرش خیلی آدم مغروری بود و حتی جواب سلام عروس ها رو با سر میداد فقط با من جور بود مثل دخترش واقعا بودم براش همینم باعث حسادت جاری ها میشد میگفتن بابا تو رو خیلی دوست داره خونه تو زیاد میاد مهمونی ، اما دیگه تحمل من تموم شده بود و نمیتونستم ادامه بدم ، به همین خاطر رفتیم دادخواست طلاق توافقی دادیم و قاضی وقتی ازش در مورد علت طلاق پرسید گفت این خانم عالی و هیچ ایرادی ندارد و همه ایراد ها از منه و نمی‌خوام گذشته رو هم بزنم قاضی هم بهش گفت باید هر روز هم می‌زدی که به اینجا نرسی نامه رو از قاضی گرفتیم و رفتیم محضر داخل محضر امیر گریه کرد التماس کرد طلاق نگیر گفت من عاشقتم این عشق چی میشه حسین چی میشه گفتم حسین رو خودم بزرگ میکنم تو لیاقت حسین رو نداری شناسنامه ها رو برداشت رفت بیرون گفت طلاق نمیدم رفتم بیرون گریه کردم التماس کردم بیا طلاق بده من خسته شدم چهار ساله زندگی ندارم دیگه حسین کلاس سوم بود گفتم تو برو اصلاح شو اگه واقعا هنوزم منو خواستی بیا منو بدست بیار خلاصه کوتاه اومد و با گریه طلاق گرفتیم کلی تو محضر گریه کرد ،عاقد می‌گفت خانم این آقا آنقدر گریه می‌کنه شما هم کوتاه بیا یه فرصت بده گفتم شما کارتو بکن لطفا من فرصت دادم اما متاسفانه درست نشد ما طلاق گرفتیم و از محضر اومدیم بیرون خداحافظی کردیم و هر کی با ماشین خودش رفت. دارد @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
کل راه گریه کردیم هر دوتا، با ماشینش پشت ماشین من میومد و به من نگاه میکرد اون همه عشق و خاطر خواهی چی شد پس چرا نزاشتی به زندگی و دانشگاهم برسم چرا گفتی خوشبختت میکنم و هزار چرا دیگه اما بعد طلاق به آرامشی رسیدم که گفتنی نیست چون با وجدان آروم طلاق گرفتم مطمعن بودم که هر کاری از دستم بر میومد انجام دادم که این زندگی حفظ بشه اما نشده حسین هم با خودم زندگی میکرد زندگی آرومی رو با پسرم شروع کردم دیگه از دعواهای هر شب خبری نبود از استرسها و دلشوره ها خبری نبود آرامش مطلق بعد چهار سال سخت منو امیر ده سال زندگی کرده بودیم باهم اما چهار سال آخرش واقعا عذاب آور بود ،درسته تو دوران مطلقه بودن حرف فامیل یک طرف نگاه های مردم یک طرف سخت بود اما خودمو پسرم خیلی آرامش داشتیم چند تا مسافرت عالی با پسرم رفتم کیش و جلفا و چند بار با هواپیما خودم تنها یک روزه رفتم مشهد هر وقت از مردم و حرفا و نگاه هاشون خسته میشدم یه بلیط مشهد می‌گرفتم ومیرفتم با امام رضا درد دل میکردم ، صبح میرفتم غروب تهران بودم، حسین هر چی اراده میکرد براش فراهم میکردم در کل خودمون خیلی عالی زندگی میکردیم خونه و ماشین داشتم و هر ماه هم سود پولمو از بانک می‌گرفتم و به هیچ کس احتیاجی نداشتیم اما امیر ،سیگاری شده بود و مواد مصرف میکرد ،امیر یه خونه رو به روی خونه من گرفته بود وبعد طلاق یک هفته تمام به خونه من نگاه می‌کرده اینو دوستش به خانومش می‌گفت اونم به من می‌گفت ، با همون فاطمه سه ماه بعد طلاقمون ازدواج کرد بدون خانوادش پدر و مادر و خانواده امیر دختره رو قبول نکردن اونا منو خیلی دوست داشتن و هنوز با من در ارتباط بودن حتی خواهرش هنوزم با من در ارتباط هستش روزای اول طلاقم از همه جا بلاکشون کردم اما خواهرش زنگ زد بهم گفت من دیگه خواهر شوهرت نیستم به عنوان یه دوست بزار کنارت باشم مثل یه خواهر و همیشه هم مثل یه خواهر دلسوز کنارم بود می‌گفت تو خیلی خوب بودی برادر من لیاقت نداشت این زن و زندگی رو حتی مخالف طلاق من نبود گفت منم یک زنم می‌دونم کارای برادرم قابل بخشش نبوده تو خانومی کردی تا الان هم موندی اما این باید ادب بشه بدونه تو همیشه با بدیهاش کنار نمیای ،دختره معتاد به شیشش کرد امیر رو ،امیری که اهل باشگاه بود اگر کسی سیگار می‌کشید حالش بد میشد از بوی سیگار و مواد متنفر بود خودش حالا یه معتاد شیشه ای شده بود ...باباش چند بار بردش کمپ که ترک کنه اما هر بار که میومد زنش دوباره معتادش میکرد یکبار باباش بهم زنگ زد گفت امیر تو کمپ گفته میخواد تو رو ببینه با باباش به طرف کمپ رفتیم تو راه باباش گفت بیا من فاطمه رو طلاق می‌دیم بیا باهاش زندگی کن هیچکس نمیتونه امیر رو آروم کنه بغیر خودت، منم یه واحد به نامت میزنم برای پشتوانه اما من قبول نکردم چندین بار فرصت داده بودم دیگه نمیشد وقتی رسیدیم کمپ رفتیم دفتر کمپ ،امیر از در اومد داخل من تعجب کردم امیر چرا اینجوری شده بود واقعا چوب استخون بود موهاش هم تراشیده بودن فکر کنم ۶۰ کیلو شده بود اومد تو و از اونا خواست براش گیتارش رو بیارن امیر قبلاً گیتار برام میزد آوردن شروع کرد به گیتارزدن و با گریه آهنگ رضا صادقی رو برام خوند @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
آهنگ ممنون ،بده دستاتو به من تا باورم شه پیشمی ، می‌دونم خوب میدونی تو تار و پود و ریشمی،تو که از دنیا گذشتی واسه یک خنده من ،،،،،اینو تا آخر برام خوند با گریه و گفت من تو دنیا عاشق یک نفر شدم و اون یک نفر هم خیلی اذیت کردم می‌خوام منو حلال کنه منم گریه کردم اما هیچی نگفتم و اونروز حالم خیلی بد بود و گریه کردم با پدرش برگشتیم خونه چند بار دیگه هم بعد اون رفت کمپ ،اخر پدرش برد جایی که چندین ماه نگهش داشتن ، منم دوسال بعد طلاقم با یکی آشنا شدم که اونم خانومش بهش خیانت کرده بود و البته بچه نداشت همینجوری برای اینکه از تنهایی در بیایم با هم چت میکردیم البته آشنا بود اونم مغازه نزدیک ماداشت و هم سن همسر سابقم بود ،البته یه چیزی هم بگم امیر از وقتی که با فاطمه ازدواج کرد ورشکست شد و مغازه ها و تولیدی همه چیز رو از دست داد ،با محمد چند هفته صحبت کردیم هر دوتا از جنس مخالف متنفر بودیم خیانت دیده بودیم فقط همدیگه رو دلداری میدایم و آخر قرار شد همو ببینیم با هم قرار گذاشتیم و من با ماشینم رفتم و محمد هم با ماشینش اومد من ماشینو پارک کردم و سوار ماشین محمد شدم و البته منو محمد از بچگی همو دیده بودیم و محمد کاملا دوران مجردی منو یادش بود بهم می‌گفت دیدم بعد یه مدت دیگه نبودی نگو میوه خوب رو شغاله خورده و کلی می‌خندید چند باری با هم بیرون رفتیم تا اینکه محمد گفت تو نمی‌خوای ازدواج کنی گفتم نمی‌دونم اما اگه بخوام ازدواج کنم هم حسین رو با خودم نمی‌برم و حسین خونه مادرم میمونه ،بعد از حرفاش فهمیدم منظورش خودشه ,محمد با داداشم هم سلام و علیک داشت پدرش هم با پدرم از قدیم دوست بودن اما من زیاد از روابط آقایون نمی‌دونستم ،مادرم هر سال جشن نیمه شعبان داره به محمد گفتم مادرت و خواهرت رو هم بگو بیان مهمون زیاد داریم هرساله ،گفت باشه ،محمد هم مادر و خواهرش رو آورد دم در خونه ما به اونا گفته بود برید دختر این خونه رو ببینید اگه خوشتون اومد بریم خواستگاری ،مادر و خواهرش اومدن ما هم پذیرایی کردیم و از بقیه پرسیده بودن دخترشون کدومه و منو دیده بودن و منم یه شومیزقرمز ک با خود محمد رفته بودیم خریده بودیم رو پوشیده بودم با شلوار و موهام رو هم باز گذاشته بودم دورم خلاصه اونجا از چند نفر پرسیده بودن و همه هم از من تعریف کرده بودن بعد از چند روز مادرش اجازه خواست با خواهرش بیان خونه مادرم صحبت کنیم فقط مادر و خواهرش بعد از ظهر بود اومدن و چهار تایی صحبت کردیم خواهرش گفت برادر من خیلی عذاب کشیده فقط بیست روز زندگی کرده بعدش فهمیده زنش خیانت می‌کنه و طلاق گرفته ضربه بدی خورده میتونی باهاش کنار بیای اون الان به همه مشکوک هستش چجوری تو رو خواسته ما موندیم هر کس رو معرفی کردیم گفته حرف ازدواج رو با من نزنید دیگه اما یه دفه خودش اومد گفت من یکی رو دوست دارم برید برام خواستگاری ،منم گفتم ما هر دوتا از یه ناحیه ضربه خوردیم و خیانت دیدیم پس میتوانیم همو درک کنیم بعد از خواستگاری و بقیه مراسمات ما روز تولدم عقد کردیم وقتی از محضر و باغ اومدیم امیر زنگ زد به گوشیم گفت فردا بیا کارت دارم گفتم چیکار داری گفت با حسین میخوام برات تولد بگیرم و یه پیشنهاد برای ایندمون دارم می‌خوام فاطمه رو طلاق بدم بیام با هم زندگی کنیم اون روانشناس راست می‌گفت هیچکس تو نمیشه تو با کل زنا فرق داری من چون فقط تو رو تو زندگیم دیده بودم فکر میکردم همه زنا مثل تو هستن اما حالا میبینم راست می‌گفت ده تا شاید یکی مثل تو بشه گفتم حرفات تموم شد گفت آره گفتم شرمنده من امروز عقد کردم با محمد گفت ادامه نده و شروع کرد به گریه کردن آنقدر گریه کرد که مادرم هم از اینور گریش گرفت گفت من که نتونستم پای قولم باشم و خوشبختت کنم شاید محمد بتونه اون مرد خوبیه می‌شناسمش و خداحافظی کرد ،محمد چند ماه بعدش برام یه عروسی مفصل گرفت دوماه بعد هم باردار شدم خدا یه پسر بهمون داد اسمش رو اشکان گذاشتیم و دوسال بعدش هم یک پسر دیگه خدا بهمون داد اسمش رو آرمین گذاشتیم ،حسین هم الان ۱۶سالشه و کلاس نهم رو با معدل ۱۹/۶۰ تموم کرده و جزو دانش آموزان عالی وبا اخلاق هستش و امیر همیشه بهش میگه همه موفقیت های زندگیتو مدیون مادرت هستی،و پیش مادرم و پدرم زندگی می‌کنه البته پیش مادر و پدر پدریش هم می‌ره و ساپورت مالی از طرف اونا هم میشه ،امیر از فاطمه یه دختر داره اما همیشه فاطمه و دخترش برای قهر رفتن و همیشه با هم دعوا دارن ،و همیشه به حسین میگه هیچ کس درک و محبت مادرت رو نداره اون یه چیز دیگه بود که من لیاقتش رو نداشتم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
من هم تا حالا بدی ازپدرش به حسین نگفتم یه وقتی هم میگه مامان من یادمه تو گریه میکردی به خاطر کارای بابام و فاطمه تو رو خیلی اذیت کردن من بچه بودم اما همه رو یادمه بهش میگم شاید بابات سالهای آخر شوهر خوبی نبود اما برای تو همیشه پدر خوبی میشه من مطمعنم و میگم پشت پدرت اینجوری نگو ،حالا من سه تا پسر دارم یکی ۱۶ ساله یکی ۳ساله ویکی ۱/۵ ساله و خیلی خوشحالم که کنار محمد هستم به نظرم محمد بهترین همسر و همدم هستش وبا درک بالا با اینکه دوسال از خودم بزرگتره ولی آنقدر مهربونم و فهمیده هستش تو خانواده همه خیلی دوستش دارن برای حسین همه کار می‌کنه مادر شو هر و پدر شوهرم هم خیلی خوب بودن حسین رو مثل نوه خودشون دوست داشتن و ارتباط خوبی باهاش گرفتن،پدر شوهرم دوسال بعد ازدواج ما فوت کردن واقعا مرد خیلی خوب و پاکی بود با اینکه چند تا ملک و چند تا مغازه داشت و جز پولدارها بود اما کمترین غروری نداشت و بسیار متواضع بود محمد و برادرش هم مثل پدرش هستن با این همه مال و ثروت همیشه متواضع هستن و خیلی خاکی با همه برخورد میکنن ،منو محمد عاشقانه هم دیگه رو دوست داریم قدر زندگیمون رو میدونیم محمد قبل آشنایی با من یه شب که رفته بوده شمال و دوستش و خانومش رو میبینه و خوشبختی اونا رو میبینه خیلی دلش میگیره و می‌ره دریا و با خدا حرف میزنه و میگه چرا زندگی من اینجوری شد این همه عروسی و خرج برای بیست روز ،دلش خیلی گرفته بوده وخیلی ناراحت بوده خواب میبینه تو خواب بهش میگن فلان کوچه یه دختر خوب هست میخوایم اونو برات بگیریم وقتی با من صحبت کرد فهمید کوچه ما کجاست گفت تو رو خدا سر راه من قرار داده که منم تو زندگیم به آرامش برسم ، محمد تو زندگی همه چی داشت از نظر مالی اما آرامش نداشت همیشه میگه با خدا صحبت میکردم میگفتم یه زن خوب که قدر زندگی که براش درست میکنم رو بدونه بهم بده و خدا تو رو قسمت من کرد وگرنه اگه خواب نمی‌دیدم حالا حالا ها ازدواج نمیکردم ، و همیشه میگه چرا من۱۸سال پیش با تو ازدواج نکردم الان حسین هم پسر من بودو این بزرگترین افسوس زندگیه منه ایکاش از اول با محمد ازدواج میکردم و خدا رو هر روز برای این عشق پاک شکر میکنم بعد اون همه سختی که حالا نصفش رو براتون گفتم این زندگی آروم رو بهم داد سپاسگزارم ،امیدوارم سرگذشت من به درد اعضای گروه و پدر مادرا بخوره و ازدواج تو سن پایین رو اصلا توصیه نمیکنم چون اشتباهات زیاده تو سن پایین ،😔ما که گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی ،تو بمان با دگران وای به حال دگران ❤️❤️ پایان @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿