#امیروفرناز
#قسمت_دوازدهم
آهنگ ممنون ،بده دستاتو به من تا باورم شه پیشمی ، میدونم خوب میدونی تو تار و پود و ریشمی،تو که از دنیا گذشتی واسه یک خنده من ،،،،،اینو تا آخر برام خوند با گریه و گفت من تو دنیا عاشق یک نفر شدم و اون یک نفر هم خیلی اذیت کردم میخوام منو حلال کنه منم گریه کردم اما هیچی نگفتم و اونروز حالم خیلی بد بود و گریه کردم با پدرش برگشتیم خونه چند بار دیگه هم بعد اون رفت کمپ ،اخر پدرش برد جایی که چندین ماه نگهش داشتن ، منم دوسال بعد طلاقم با یکی آشنا شدم که اونم خانومش بهش خیانت کرده بود و البته بچه نداشت همینجوری برای اینکه از تنهایی در بیایم با هم چت میکردیم البته آشنا بود اونم مغازه نزدیک ماداشت و هم سن همسر سابقم بود ،البته یه چیزی هم بگم امیر از وقتی که با فاطمه ازدواج کرد ورشکست شد و مغازه ها و تولیدی همه چیز رو از دست داد ،با محمد چند هفته صحبت کردیم هر دوتا از جنس مخالف متنفر بودیم خیانت دیده بودیم فقط همدیگه رو دلداری میدایم و آخر قرار شد همو ببینیم با هم قرار گذاشتیم و من با ماشینم رفتم و محمد هم با ماشینش اومد من ماشینو پارک کردم و سوار ماشین محمد شدم و البته منو محمد از بچگی همو دیده بودیم و محمد کاملا دوران مجردی منو یادش بود بهم میگفت دیدم بعد یه مدت دیگه نبودی نگو میوه
خوب رو شغاله خورده و کلی میخندید چند باری با هم بیرون رفتیم تا اینکه محمد گفت تو نمیخوای ازدواج کنی گفتم نمیدونم اما اگه بخوام ازدواج کنم هم حسین رو با خودم نمیبرم و حسین خونه مادرم میمونه ،بعد از حرفاش فهمیدم منظورش خودشه ,محمد با داداشم هم سلام و علیک داشت پدرش هم با پدرم از قدیم دوست بودن اما من زیاد از روابط آقایون نمیدونستم ،مادرم هر سال جشن نیمه شعبان داره به محمد گفتم مادرت و خواهرت رو هم بگو بیان مهمون زیاد داریم هرساله ،گفت باشه ،محمد هم مادر و خواهرش رو آورد دم در خونه ما به اونا گفته بود برید دختر این خونه رو ببینید اگه خوشتون اومد بریم خواستگاری ،مادر و خواهرش اومدن ما هم پذیرایی کردیم و از بقیه پرسیده بودن دخترشون کدومه و منو دیده بودن و منم یه شومیزقرمز ک با خود محمد رفته بودیم خریده بودیم رو پوشیده بودم با شلوار و موهام رو هم باز گذاشته بودم دورم خلاصه اونجا از چند نفر پرسیده بودن و همه هم از من تعریف کرده بودن بعد از چند روز مادرش اجازه خواست با خواهرش بیان خونه مادرم صحبت کنیم فقط مادر و خواهرش بعد از ظهر بود اومدن و چهار تایی صحبت کردیم خواهرش گفت برادر من خیلی عذاب کشیده فقط بیست روز زندگی کرده بعدش فهمیده زنش خیانت میکنه و طلاق گرفته ضربه بدی خورده میتونی باهاش کنار بیای اون الان به همه مشکوک هستش چجوری تو رو خواسته ما موندیم هر کس رو معرفی کردیم گفته حرف ازدواج رو با من نزنید دیگه اما یه دفه خودش اومد گفت من یکی رو دوست دارم برید برام خواستگاری ،منم گفتم ما هر دوتا از یه ناحیه ضربه خوردیم و خیانت دیدیم پس میتوانیم همو درک کنیم بعد از خواستگاری و بقیه مراسمات ما روز تولدم عقد کردیم وقتی از محضر و باغ اومدیم امیر زنگ زد به گوشیم گفت فردا بیا کارت دارم گفتم چیکار داری گفت با حسین میخوام برات تولد بگیرم و یه پیشنهاد برای ایندمون دارم میخوام فاطمه رو طلاق بدم بیام با هم زندگی کنیم اون روانشناس راست میگفت هیچکس تو نمیشه تو با کل زنا فرق داری من چون فقط تو رو تو زندگیم دیده بودم فکر میکردم همه زنا مثل تو هستن اما حالا میبینم راست میگفت ده تا شاید یکی مثل تو بشه گفتم حرفات تموم شد گفت آره گفتم شرمنده من امروز عقد کردم با محمد گفت ادامه نده و شروع کرد به گریه کردن آنقدر گریه کرد که مادرم هم از اینور گریش گرفت گفت من که نتونستم پای قولم باشم و خوشبختت کنم شاید محمد بتونه اون مرد خوبیه میشناسمش و خداحافظی کرد ،محمد چند ماه بعدش برام یه عروسی مفصل گرفت دوماه بعد هم باردار شدم خدا یه پسر بهمون داد اسمش رو اشکان گذاشتیم و دوسال بعدش هم یک پسر دیگه خدا بهمون داد اسمش رو آرمین گذاشتیم ،حسین هم الان ۱۶سالشه و کلاس نهم رو با معدل ۱۹/۶۰ تموم کرده و جزو دانش آموزان عالی
وبا اخلاق هستش و امیر همیشه بهش میگه همه موفقیت های زندگیتو مدیون مادرت هستی،و پیش مادرم و پدرم زندگی میکنه البته
پیش مادر و پدر پدریش هم میره و ساپورت مالی از طرف اونا هم میشه ،امیر از فاطمه یه دختر داره اما همیشه فاطمه و دخترش برای قهر رفتن و همیشه با هم دعوا دارن ،و همیشه به حسین میگه هیچ کس درک و محبت مادرت رو نداره اون یه چیز دیگه بود که من لیاقتش رو نداشتم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿