eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
632 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سرم کلاه گزاشت
دوم سرم کلاه گزاشت خیلی سخت بود ولی هرطوری بود لوازم زندگی جور کردیم و تو خونه اجاره‌ای به زندگی باهم مشغول شدیم. تو این مدتم مادر بچه اصلا سراغی ازش نگرفت و بابامم غرق منجلاب بود و اصلا پیگیر نشد ببینه بچش چی شد و کجاس. منم از سر لج دیگه بهش سر نزدم. از طرفی مادرشوهرمم باهامون قهر کرد و به شوهرمم گفت از ارث محرومه و دیگه حق نداریم پامونو تو اون خونه بذاریم. زندگیمون خیلی سخت شده بود و با وجود اون بچه دست و بال منم بسته بود و نمیتونستم اونطور که باید شوهرمو کمک کنم. تا ۲سال که خودمو وقف بزرگ کردن بچه کردم و بعدش که کمی از آب و گل درومد شروع کردم به یاد گرفتن خیاطی و آروم آروم تو یه تولیدی لباس زیر مشغول کار شدم. یه کم وضعمون بهتر شده بود و تونستیم یه خونه بزرگتر یه جای بهتر اجاره کنیم. هرچی درمیاوردم پس‌انداز میکردم و از خرجی خونه هم کم میکردم تا برا اجاره خونه کم نیاریم. داشت یه کم آرامش به زندگیم برمیگشت که برام خبر اوردن بابام موقع مصرف مواد با صورت افتاده تو بساطش و دچار سوختگی شدید شده. با بدبختی تونستم مرخصی بگیرم برم دیدنش ولی دیر شده بود و بیمارستان یه جنازه سوخته تحویلم داد. من موندم و یه بچه یتیم که دیگه رسماً جز من پناهی نداشت. دچار افسردگی شدید شده بودم ولی هرطوری بود خودمو سرپا نگهداشتم. بعد مرگ بابام خونش به من و برادرم رسید. دیگه بی سرپناه نبودیم و از مستاجری خلاص شده بودیم. رفتیم اونجارو سروسامون دادیم و اسباب کشی کردیم. خبر به گوش مادرشوهرم که رسید یه روز اومد جلو در خونه آبروریزی راه انداخت و هرچی از دهنش درمیومد بار من و شوهرم کرد و رفت. سعی کردیم محلش نذاریم و به زندگیمون برسیم. چندسالی به همین منوال گذشت تااینکه از اینور اونور شنیدم بهم انگ اجاق کوری زده. بزرگترین اشتباه زندگیم این بود که برای بستن دهنش حامله شدم که ای کاش واقعا اجاقم کور بود و هیچوقت بچه‌ دار نمیشدم. بارداری خیلی سختی داشتم و کمی از آزادیم سلب شد ولی حالا دیگه برادرم ۶سالش بود و میرفت پیش دبستانی. خلاصه که مادرشوهرم دست از سرمون برنمیداشت و مدام پیغام پسغام میفرستاد که بچش دختره و مث عروسای دیگم نمیتونه پسر بیاره. همینم خدا به زور بهش داده بچه دار نمیشد و فلان. خیلی سعی میکردم درمقابل حرفاش یه گوشم در باشه و یه گوشم دروازه ولی گاهی واقعا بهم فشار میومد و منم بد و بیراه میگفتم که به گوشش برسه. بالاخره با هر سختی که بود بچمو دنیا آوردم و کمی بارم سبکتر شد ولی با دنیا اومدن پسرم اوضاع کمی پیچیده‌تر شد. برادرم بدجور بهش حسادت میکرد و باید مراقب بودم بلایی سرش نیاره. از اونجا بود که بدخلقیای شوهرم نسبت به برادرم شروع شد و دیگه بخاطر پسرمون باهاش تندی میکرد و حتی گاهی اگه لازم میدونست روش دستم بلند میکرد. همین باعث شد حسادتش بیشتر بشه و ازش کینه به دل بگیره. دارد @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
سرم کلاه گزاشت شوهرم که اومد خونه یه جشن تولد سرد و بی روح گرفتیم که نه تنها حال کسی رو خوب نکرد بلکه روح و روان خودمو به هم ریخت. قشنگ داشتم میدیدم که هردوشون چقد بی قرارن و دنبال یه فرصت که تنها بشن. اون جشن بدتر هردوشونو عصبی کرده بود. هیچ چیز اونطور که میخواستم پیش نرفت. راحت بگم، همه چیز رو به انهدام بود و من با چشمای خودم داشتم اب شدن برادر و پسرمو جلوی چشمام میدیدم. میترسیدم جریانو به شوهرم بگم با برادرم گلاویز بشه و اوضاع بدتر شه. تو خودم ریختم و صبوری کردم تا فرصتی پیش بیاد. ۳روز کارگاه نرفتم و خونه موندم. عرصه بهشون تنگ شده بود و تنها جایی که نمیتونستم رو کارشون نظارت داشته باشم دستشویی بود ک متاسفانه هردوشون داشتن یه تایمی اونجا خودشونو میساختن. اینو از طول دادن دستشویی و بهتر شدن احوالشون بعد دستشویی حس میکردم. دیدم خونه بودن یا نبودنم فرقی نمیکنه و هیچ کاری ازم برنمیاد. به روشونم نمیتونم بیارم که روشون باز بشه. روز چهارم رفتم پیش یه مشاور و ازش راهنمایی خواستم اونم یه کمپ بهم معرفی کرد که هردوشونو بسپرم اونجا. دیگه وقتش بود همه چیزو به شوهرم بگم. رفتم محل کارش و قضیه رو براش گرفتم. تا فهمید چی به سرمون اومده همونجا داد و فریاد راه انداخت و هرچی جلو دستش بود پرت کرد رو سرم. فقط منو مقصر میدونست. اما من برای حفظ زندگیمون تلاش میکردم. اگه اون کار و بار درست و حسابی داشت که من هیچوقت به فکر کار کردن نمیفتادم. یا اصلا به ذهنم خطور نمیکرد که تابلوفرش ببافم تا بیمه بشم. اگه زندگیم گل و بلبل بود مث خیلی از مادرای دیگه می‌نشستم تو خونه و بچمو بزرگ میکردم. ولی افسوس که دست تقدیر باهام یار نبود و از بچگی با بدبختی بزرگ شدم و ازدواجمم با خفت و خاری بود. وضعیت بعد ازدواج و بچه‌دار شدنمم که شده بود عاقبت شمر و یزید‌. التماسش کردم که آروم باشه و یه فکر درست و حسابی برای نجاتشون بکنیم ولی همون اول کار آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت دیگه پاشو تو اون خونه نمیذاره و کاری ام با زندگی برادرم نداره. گفت که از اولم اشتباه کرده از زیر پروبال پدر مادرش بیرون اومده و عقلشو داده دست من. زندگیم رو به نابودی بود و نمیدونستم باید چکارکنم. برگشتم خونه و یه سر به بچه ها زدم. ظاهرا همه چیز مرتب بود. دوباره زدم بیرون و رفتم خونه زن بابام که با پدر و مادرش زندگی میکرد. درو که باز کرد اول تا دید منم میخواست درو ببنده ولی پامو لای در گذاشتم و درو هول دادم تا نبنده و اصرار کردم فقط چنددقیقه به حرفام گوش بده. بهش گفتم ۱۷ساله دارم زحمت بچشو میکشم و حالا دیگه در توانم نیست و نمیتونم نگهش دارم. گفتم اگه کمکش نکنه اونم یه روز مث بابام یا تو خماری یا نئشگی زندگیشو به باد میده. چشماش پر اشک شد و از جلو در رفت کنار. رفتم داخل و همونجا تو حیاط نشستم و گریه کردم. براش گفتم که پسر منم معتاد کرده و حالا شوهرم دیگه قید همه چیزو زده. نشست خوب به حرفام گوش کرد و قرار شد با برادرم روبروش کنم. برگشتم خونه تا مقدماتو فراهم و برادرمو برا قبول زندگی جدیدش آماده کنم.
سوم سرم کلاه گزاشت اختلاف بین شوهرم و برادرم به قدری بالا گرفت که دیگه تو روی هم وایمیسادن و به هم بی احترامی میکردن. خیلی تلاش میکردم رابطشون باهم خوب بشه ولی دخالتای شوهرم کارارو خراب میکرد و زحمتامو به باد میداد. خیلی سعی کرده بودم نفهمه بچه ما نیست و مثل برادر خودش با پسرم رفتار کنه ولی نمیدونم کدوم از خدا بی خبری به گوشش رسونده بود که ما پدر و مادرش نیستیم و مادرش زنده‌س. دیگه با منم سر اینکه بهش دروغ گفتم چپ افتاده بود و بدخلقی میکرد. برادرم بزرگتر شد، نوجوون شد، تخس تر و قلدر تر مقابل شوهرم وایساد و یبار بهش گفت اینجا خونه منه و روتو زیاد کنی باید از خونه من بری بیرون. اونم از ترس مستاجری کوتاه اومد و دیگه به پر و پاش نپیچید. با کوتاه اومدن شوهرم کمی رابطه این دوتا بچه باهم گرم گرفت و باهم صمیمی شدن. این شد که بخاطر بیمه که قالیبافی میکردم و هرروز باید برای آموزش میرفتم پسر ۱۱ساله‌مو به برادر ۱۷سالم می‌سپردم و باخیال راحت میرفتم و میومدم‌. یه مدتی بود پسرم خیلی تو خودش بود و شبا زود میخوابید. روزا هم پرخاشگر شده بود و رفتارای تهاجمی از خودش نشون میداد. هیچ خللی هم تو رابطشون نمی‌دیدم که بگم لابد تو نبودم اذیتش میکنه. خیلی نگرانش بودم و به هردری زدم تا حالشو خوب کنم اما نشد که نشد. تااینکه تصمیم گرفتم روز تولدش غافلگیرش کنم و براش جشن بگیرم تا کمی از تو لاک خودش بیاد بیرون و به زندگی عادی خودش برگرده. به بهونه قالیبافی از خونه زدم بیرون و نیم ساعت بعد با کیک تولد برگشتم ... تا داخل خونه شدم با صحنه‌ای مواجه شدم که دنیا رو سرم خراب شد علت تموم بدخلقیا و افسرگی پسرم رو پیدا کردم. پسرم همراه داییش دوتایی داشتن شیشه مصرف میکردن و من خاک بر سر هیچ کاری ازم برنمیومد. عقب عقب برگشتم و سروصدا کردم که بفهمن اومدم. دستام داشت میلرزید ولی نمیتونستم به روشون بیارم. ‌با شنیدن صدای در به هول و ولا افتادن و بساطشونو جمع کردن و سریع رفتن تو اتاق‌. خودمو زدم به اون راه و با اینکه تو دلم خون گریه میکردم خودمو بی تفاوت نشون دادم و مقدمات جشن تولدو فراهم کردم و منتظر نشستم تا شوهرم بیاد خونه. نمیدونستم چه خاکی به سرم بریزم. چطور باید دوتا محصلِ کله خرو ترک میدادم. دو روز مدرسه نمیرفتن حرفشون میفتاد تو دهنا. کجا باید می‌خوابوندمشون که آشنا خبردار نشه. اینجا انگشت تو دماغت میکردی کل محل میفهمیدن. عقلم به جایی قد نمیداد. داشتم زن بابامو نفرین میکردم که نیومده یه بچه پس انداخت و رفت ، همه گرفتاریاشم واسه من موند. دیگه یه ثانیه هم نمیتونستم تنهاشون بذارم. باید قید بیمه هم میزدم و بالاسرشون می‌نشستم تا ترک کنن ولی مونده بودم چه برخوردی باید باهاشون داشته باشم! لحظات سختی رو میگذروندم و برا هیچکسم نمیتونستم دردودل کنم. اوضاع خیلی بدی بود.
پنجم (قسمت پایانی) سرم کلاه گزاشت دلشوره عجیبی داشتم. نمیدونستم چی قراره به سرمون بیاد. تا رسیدم دیدم در خونه بازه، فکر کردم شاید بچه‌ها رفتن چیزی بخرن. اما از داخل خونه سر و صدای عجیبی میومد. سریع خودمو رسوندم داخل دیدم شوهرم و برادرم باهم گلاویز شدن و بدجور دارن همدیگه رو میزنن. رفتم نزدیک جداشون کنم که برادرم فرصتی پیدا کرد دست تو جیبش کنه و یه چاقو دربیاره. هولش دادم عقب تا از هم دورشون کنم که ساق دستم گرفت به چاقو و رگم برید و خون پاشید تو سر و صورت هرسه‌تامون. درد امونم نمیداد. فریاد زدم و نشستم زمین ببینم چی به سرم اومده که از اون دوتا غافل شدم. یه لحظه صدای فریاد شنیدم، تا سرمو بلند کردم دیدم شوهرم غرق خونه و به خِس خِس کردن افتاده. برادرم شاهرگشو زده بود. نمیدونم چقد طول کشید تا تونستم دوباره خودمو پیداکنم و به اورژانس زنگ بزنم ولی متاسفانه شوهرم تموم کرده بود... تو کسری از ثانیه همسایه ها مث مور و ملخ ریختن تو خونه. اثری از برادرم نبود و اونا فقط من و شوهرمو غرق خون دیدن و فکر کردن باهم دعوا کردیم. تو شوک بودم، به یه گوشه خیره شده بودم و صدای هیچ‌کسو نمی‌شنیدم. نمی‌دونستم پسرم کجاس. از لحظه ورودم به خونه ندیده بودمش. بلند شدم دنبالش بگردم ولی انقد خون ازم رفته بود که فشارم افتاد و نقش زمین شدم. چشم که باز کردم تو بیمارستان بودم. یه مامور زن بالا سرم بود‌. تا دید به هوش اومدم نزدیکتر اومد و چندتا سوال کرد ببینه هوشیارم یا نه. اول سراغ پسرمو گرفتم گفت حالش خوبه و کمی خیالم راحت شد ولی یاد اون صحنه که افتادم زدم زیر گریه. شوهرم دیگه مرده بود و هیچ پشت و پناهی تو دنیا نداشتم. برادر بی غیرتم منو به خاک سیاه نشوند. بچمو بدبخت کرد. یتیمش کرد. کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم. دستمو عمل کرده بودن. ازشون خواستم زود مرخص بشم ولی باید بازجویی میشدم. حاضر شدم باهاشون برم اداره آگاهی و همه چیزو کامل توضیح بدم. رفتم اونجا و واقعیتو گفتم ولی برادرم متواری بود و کسی ازش سراغ نداشت. کمی با پسرم صحبت کردن و پاتوق چندتا از دوستاشو پیدا کردن . من موندم و ناله و نفرینای مادرشوهرم. همونجا سر خاک میگفت که برادرمو قصاص میکنه. مراسم شوهرم بود ولی نذاشت وایسم و کتکم زد از اونجا بیرونم کرد. دست پسرمو گرفتم و با یه بقچه لباس و یه مقدار پول ک پس انداز کرده بودم رفتم تهران. اونجا با هر بدبختی بود پسرمو خوابوندم و خودمم مشغول زباله گردی شدم. تنها کاری که ازم برمیومد.... چندماه به همین منوال گذشت تا حال پسرم کاملا خوب شد و تونستیم برگردیم شهرمون. وقتی برگشتم اوضاع کمی ارومتر شده بود. بعد از چندروز سروکله زن بابام پیدا شد. اومده بود ازم خواهش کنه از خونواده شوهرم رضایت بگیرم ولی دلم با برادرم صاف نبود. بهش گفتم باشه ولی بی سر و صدا خونه رو فروختم، سهم خودمو برداشتم. سهم برادرمم ریختم حساب وکیلش و از اون شهر رفتم برای همیشه. الان با پسرم زندگی میکنم و هردومون تا بوق سگ کار میکنیم و بسختی زندگیمونو میگذرونیم. برادرمم منتظر قصاصه و هیچ کاری ازم برنمیاد براش بکنم. اون درست چندروز بعد از رسیدن به سن قانونی قتل کرده و متاسفانه حکمشم اعدامه. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿