دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید👇
از خدا میخواستم
#همسری مؤمن و متعهد داشته باشم که هیأتی باشه و ورزشکار و ولایی
🍃معمولاً همراه خونواده واسه نماز میرفتیم مسجد، مادر عزیزشون منو دیدن و قرار خواستگاری گذاشتن
خواستگار زیاد داشتم ولی انتخاب سخت بود و توکلم به خدا
🍃آقا جواد و خونوادهشون که اومدن، با هم که صحبت کردیم،ملاک مشترک و اولیه جفتمون«ایمان بود و اخلاق نیک»
تقریباً ۳۰ دقیقهای صحبت کردیم در مورد #حجاب قناعت،تعهد...
تصمیمگیری تو زندگی مشترک و میزان مقاومت در برابر مشکلات و همه چی عالی بود
ولی تردیدها همچنان پابرجا...!
🍃دو رکعت نماز توسل به حضرت زهرا سلاماللهعلیها خوندم و گفتم
"خانوم من کنیز شمام خودتون بهم تو ازدواجم کمک کنین"
خواستگاری و مراحل بعدش به سرعت جلو رفت
🍃بعدها متوجه شدم که همسرعزیزم
به حضرت زهرا سلاماللهعلیها ارادت خاصی داشتن و ایشون هم همین نمازو خونده بودن
🍃عشق بینهایت ما
از شب صیغه که مصادف بود با میلاد امام جواد علیهالسلام شروع شد اون شب یه مشت نقل رنگارنگ بهم داد و گفت
"زندگی مثه این نقل شیرینه بانو"
🍃تموم کاراش خدایی بود و خدا واسش جور میکرد، میگفت از بچگی عاشق اسم عاطفه بوده و
روزی که فهمیده اسمم چیه، گفته بود "عروس ما همینه...!"
خدا رو شاکرم که اسمم باب میل همسر شهیدم بود
به روایت #همسر_شهید #شهید_جواد_تیموری*
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خاطره عقد
❣❣❣❣❣
روز عقد کنون مون بود و همه کارای مربوط به عقد از خرید حلقه تا گرفتن جواب ازمایش تو همون روز صورت گرفت 😐😂
خلاصه اون روز به شدت خسته بودم و وارد محضر شدیم .
بعد از این که عاقد برای سومین بار پرسید عروس خانم وکیلم ؟؟؟
منم از شدت خستگی و استرس بلافاصله گفتم با اجازه بزرگترا بله 😂😂
همون لحظه مادر شوهرم گفتن اوا چقدد زود عروس مگه زیر لفظی نمیخواد ؟؟؟😂🤣
خلاصه من موندم و یه دنیا خجالت و نگاه های پر از خنده فامیل 😥
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
سلام در مورد مریم میخوام بگم❣
❣❣❣❣❣
نمیتونم مریم رو قضاوت کنم .سرزنش کردن او هم کار سختی است .شاید من هم جای او بودم این کار را انجام میدادم. معلوم نیس که چه کاری انجام میدهیم .من هم دلم برای مریم هم محمد و هم پسرشون سوخت.بیشتر برای امیر .امیر زندگی درستی ندارد و پدر و مادرش باهم خوب نیستن. اتفاقات مانند خیانت کتک کاری در زندگی امیر اتفاق افتاد همچنین باعث میشود امیر در آینده مانند مریم دنبال انتقام باشد
💔💔
مریم هم نباید به محمد خیانت میکرد . توجیه های مریم برای خودش قانع کنند نیست .ول امیدوارم دست از خیانت بردارد.و یکبار هم که شده زنی دیگر را در کنار امیر ببیند .
و اینکه مریم خیلی نباید محمد را سرزنش کند. بدلیلی که اوهم به این ازدواج راضی نبود .
امیدوارم محمد و مریم عاشق هم بشوند ❣
و همچنین ذهن مریم به جایی دیگر پرتاب نشود💔
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک سیاست
❣❣❣❣❣
#سیاستهاییکههمهخانومهابایدبلدباشن
✅🌹مرد باید مورد قدردانی قرار بگیرد.
❤️حداقل روزی یکبار به شوهر خود بگویید از اینکه تو همسرم هستی خوشحالم و به خودم میبالم.
😍 مرد هرکار خوبی که کرد بهش بگین تو فوق العاده هستی نه اینکه برین به بچه هاتون بگین تو هم مثل بابات هیچی نمیشی!
به فرزندتون بگین من میدونم توهم مثل بابات روزی مرد بزرگی میشی.
✅❣حتی اگه سخته حداقل روزی یک بار به مردتون بگین بهش افتخار میکنید.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک شهید
❣❣❣❣❣
شهید شهریاری از نظر رفتاری بسیار نمونه و فردی بسیار متشرع بود در کلاس درس سن و سال من از بقیه دانشجویان بیشتر بود
در آن حین کارمند دانشگاه صنعتی امیرکبیر هم بودم و دانشجویان جوانتر از متشرع بودن شهید شهریاری بسیار تعریف و تمجید میکردند و این امر باعث میشد تا وی را بیشتر بشناسم
همسر شهید شهریاری
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
#ادمین:❣
دوستان درددل مریم که اعضای کاناله دختریکه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در زندگیش اتفاق می افته رو بخونید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید...
دختریکه بعد عروسیش دچار یک وسوسه میشه و....
ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعضا
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
یک مریم وحشتناک ودل چرکین بودم...پولی که از کار کردن در میاوردم برای خودم وامیر خرید میکردم و به سر و وضعم میرسیدم .بخشیشم میشد پس اندازم برای روزی که پسرم بزرگ بشه و باهم از پیش محمد بریم...محمد شبانه روز کار میکرد و برای اینکه امیر همه چیز داشته باشه تلاش میکرد...بعضی وقتا که میخواست باهام حرف بزنه بهم میگفت: مریم تو اونپنج سال من و تو هر دو اشتباه کردیم و از روی بی تجربگی برخوردم بد بود فکر میکردم از خدا میخواستی من بگیرمت و منم چون دختر دیگه ای را میخواستم و مجبود به از دواج با تو شدم بدترین رفتار رو داشتم و تو رو مقصر میدونستم اما الان پنج، شش سال گذشته و میتونیم اون روزهارو جبرا ن کنیم...دیگه نگاش نمیکردم و همون زیر لب بهش میگفتم تو این پنج، شش سال تو روح و عشق و غرور منو کشتی دیگه نمیخوامت....من فقط یک دختر بچه بودم که اومدم تو زندگیت اما تو انتقام بزرگترارو از م گرفتی حالام دیگه من نمیخوام....وقتی میرفت بی صدا اشک میریختم و خودم از خودم بیزار میشدم....بهش حق میدادم بابت اون روزها اما نمیخواستم ببخشمش .شاید اگر میبخشیدمش شرایطم تغییر میکرد و خدا توبه ام رو میپذیرفت اما من خطا کاری بودم که قصد برگشتن نداشتم.تموم خاطرات این پنج سال پنج تا دفترچه سالنامه بود که توی زیر زمین پنهان کرده بودم و فقط بعضی وقتا که تنها بودم میخوندمش...با خوندنشون از خودم و زندگیم حالم بهم میخورد احساس ناپاکی همه وجودم رو میگرفت اما بازم یادم میرفت....اسم همه مردایی که تو زندگیم اومده بودن و باهاشون رابطه داشتم ....تموم شبهای چشم انتظاریم برا ی محمد ....تموم حرفهای قشنگی که محمد بهم زده بود اما دیر تو اون دفترچه ها بود ....همه چیز مثل گذشته می گذشت...تا اون روز وحشتناک ....امیر دقیقا شش سالش بود و میرفت مهد کودک ....صبح امیر رو رسوندم و رفتم سر قرارم با پسری که دو روز بود میشناختمش.....
ادامه دارد..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان آشنایی زیبا👇
من باخواهرم و مادرم و برادرم زندگی میکردم دختری زرنگ شیطون و بلا بودم
خیلی درسخون و باهوش ؛از ۱۲ سالگی خاستگارای در پیتی داشتم
سال اول دبیرستان باپسری اشنا شدم ب اسم مهرداد خیلی خوش قیافه و دوست داشتنی
اوایل فکر میکردم که علاقش دروغکی و ظاهریه اما
ی روز تو پارک جلو جایی که کلاس کامپیوتر میرفتم باش صحبت میکردم که یک برادر بسیمی اومدو گفت نسبتتون و ما چیزی نداشتیم بگیم و مهرداد گفت میخوایم باهم ازدواج کنیم داریم باهم اشنا میشیم اما نتیجش شد ی کتک مفصل برای اقامهرداد و چند روز ترس من از صحبت با مهرداد
دوستی ما ۴ سال طول کشید و خانواده مهرداد کاملا در جریان بودن
من دانشگاه قبول شدم و مهرداد میخاست بره سربازی البته اون درسش تموم شده بود
((اینو داشته باشید که ما تو این ۴ سال تنها شدنمون باهم فقط تو جمع بیرون بود ))
ی روز مهرداد اومد پیشم و باتعجب دیدم که بهم نگاه کردو گفت منتظرم میمونی تا از سربازی برگردم گفتم حتما
با ی بغضی تمام دروغ یا اشتباه یا هر کاری که من نمیدونستم ازش اطلاع نداشتم رو برام گفت بعد گفت من این بودم والان اینم برام مهمه که تو همه چیو بدونی
خلاصه رفت و من ب خیال اینکه باید منتظرش بمونم
فردا ظهرش مامانش و باباشو خودش اومدن خونموم بدون هماهنگی با خانواده ی من
بابای اقامهرداد گفتن ما اومدیم دخترتون و که دل پسرمون و برده خاستگاری کنیم
مادرم و داداشم که تعجب کرده بودن گفتن شما
مهرداد از کنار آیفون گفتن دختر خانومتون در جریان هستن
من یهویی سرخ شدم گفتم مهرداد هول شدم گفتم اقا مهرداد داداشم نگام کرد گفتم سربازی من من من و وای دویدم تو اتاقم
اومدن بالا کلی اول همه خندیدن بعدش صحبت کردن و ب ما گفتن بعداز ۴سال باز حرفی مونده
من که روی صحبت نداشتم چیزی نگفتم اما مهرداد گفت اره اما تو جمع میخام بگم با اجازتون
من میخام بعداز دوسال سربازی با این خانوم عزیزتر از جانم عروسی کنم ولی فردا میخام عقد کنم پس فردام برم مرز سربازی آیا وکیلم؟؟
وهمه باخنده گفتن بله غیراز من که با گریه گفتم نخیر
و مادرم که همیشه من و درک کرده و خیلی هوام و داشته پاشد منو بوسیدو گفت منظور دخترم اینه که منتظرتون میمونه تا شما برگردید ب یاری خدا
و من دوسال پراز استرس و با گوشی و دعا و قایمک بازی و گریه و خنده سپری کردم
تا بالاخره روز تولد امام حسین ازدواج کردیم
الان یک پسر یک ساله داریم ب نام حسین
من و مهردادم عاشق همیم و برای زندگیمون و بودنمون کنار هم جون میدیم
ببخشید خستتون کردم
تشکر از شما
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿