eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
625 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
نظر شما برای مریم ❣❣❣❣❣❣ سلام برای زندگی مریم بگم که واقعا شرایط مریم سخت بوده.... من هم یک زن تنها هستم شوهر .پدر و مادر خواهر و برادر بچه دارم ولی تنهام احساس می کنم که همه من رو به خاطر منافع شوم میخان پدرم نمیزاره مادرم بهم سر بزنه وقتی هم میرم خونشون پدرم اخماشو درهم میکشه که دیگه نرم نه با من با اون خواهر و برادرمم همین طوره.... چون در گذشته خیلی بهش سخت گذشته میخاد الان زندگی کنه خواهر شوهر و مادر شوهرم که از همون اول منو نمیخاستن چون کلا زندگی سختی داشتن به زندگی راحت من حسادت میکردن و همیشه با نیش وکنایه باهام حرف میزدن.... هیچ وقت نمیبخشمشون خواهر و برادر هم سر زندگی خودشون ازم دور هستن ... حالا منم با دوتا بچه یه شوهر که درکم نمیکردوتوجمع هیچ وقت حواسش بهم نبود و الان که بهش صد بار گفتم ویعنی مثلاً کمی رعایت میکنه دیگه برام ارزش نداره .. چون دوست داشتم شوهرم منو خیلی دوست داشته باشه ولی اینو حس نمیکنم یه روز هم بهم گفت من فکر میکنم تو من رو بیشتر دوست داری واون روز دنیا رو سرم خراب شد و فهمیدم منو زیاد دوست نداره... حالا نه کسی دارم برا دردودل نه باکسی رفت و آمد دارم خیلی تنهام حتی با مامانم هم تلفنی هم نمیتونم صحبت کنم فقط خدارودارم که باهاش حرف بزنم... ولی با توکل به خدا این روزها رو میگذرونم شاید خدا کمکم کرد اینارو می‌نویسم که بگم پدر و ماد نباید دیگه بچه هاشون رفتن قیدشونو بزنن ولرم پی زندگیشون و فکرکنن مسئولیتشون تموم شده.. بچه‌ها همیشه به پدر مادراشون نیاز دارن و اینکه این دنیا پست چهره کسی یه سری مشکلاتی داره ولی همیشه باید امید به خدا داشته باشی و حرف شیطونو نباید گوش بدی هر کسی هم که ظلم کنه در همین دنیا تاوانش رو پس میده یا حق..... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک تجربه تلخ👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه تلخ👇
16 سالم بود که سومین خواستگارم به طور رسمی اومدن خواستگاری وچون از این لحاظ هم خودم بزرگتر شده بودم ومشکلات رو میفهمیدم قبول کردم 😞 اومدن خواستگاری. برادر بزرگترم باهام خیلی لج بود وبهم خیلی گیر میداد خیلی باهام دعوا میکرد اصلا یه جورایی اختیار دار کل خونه ی پدرم بودوبا کارایی که میکرد زیادی باهاش کار نداشتن. منم بدم نمیومد که از این همه شر وبدبختی فرار کنم برم اما.... 😞😢 بچه بودم نمیدونستم که ازدواج نه تنها راه حل مشکل نیست بلکه خودش یه دردسر از چاله در میام میفتم تو چاه من که این چیزا رو نمیدونستم خودمم قبول کردم فکر میکردم که خوشبختی دوتا دستاشو برا من باز باز کرده. خلاصه اومدن خواستگاری وجواب مثبت رو هم گرفتن. ما شش ماه نامزدیودیم از اونجایی که ماها خانواده های بسیار سنتی هستیم هیچ کدوم باهم حرف نمیزدیم. چند ماه بعد از نامزدی بعضی از فامیلامون گفتن که معتاده این پسر مشکل داره من که بچه بودم نمیدونستم پدر ومادرمم زیاد به این موضوع توجهی نکردن😔😔😔 تا این که ماباهم ازدواج کردیم، هنوز چند ماهی از ازدواجمون نگذشته بود که از بلایی که سر خودم آوردم پشیمون شده بودم اما چه فایده که راه حلی هم نداشت خانواده ای که اون قدر دختر براشون بی ارزش بود... حتی حاضر نبودن حرفامو بشنون یا اینکه مشکلات زندگی مشترکمو قبول کنن. خلاصه من وهمسرم خیلی با هم دعوا میکردیم 11سال اختلاف سنی داشتیم اصلا همو درک نمیکردیم همسرم همش منو میاورد میزاشت خونه ی بابام وخودش میرفت اون میدونست که من خانواده ای ندارم که پشتم باشن همش سو استفاده می‌کرد. حتی یه بار پدرش منو با حقارت تمام از خونم انداخت بیرون😔 هرچی برای خانوادم میگفتم که من این نشکلات دارم اصلا قبول نمیکردن اما بازم صبر میکردم یه مدت بره همسرم آروم میشد میومد دنبالم اما چه زندگی بود جهنم به تمام معنا بود.حتی چند بار دست به خودکشی زدم اما موفق نمیشدم... همسرم به غیر مسئله ی اعتیادش خیلی بد اخلاق بود. اصلا مخارج برام من نمیداد اگرم بهش میگفتم برو فلان چیزو برام بیار میرفت پیش خانوادش جار میزد که زنم بهم گفته برو برام فلان چیز بخر... 😭😔 تا ین که داد همه ی فانیل در اومد همه اعتیادش تایید میکردن کم کم خانوادم متوجه شدن. خب خلاصه... الان 19 سالمه چند ماه دیگه میرم تو 20 سالگی 😔 الان 9 ماه که خونه ی پدرمم همه ی کارای طلاقمو انجام دادم تو اوج جوونی از همه ی دنیا ناامیدم به خصوص از ازدواج کردن وتشکیل زندگی حالم به هم میخوره وقتی میبینم که یه زوح باهم ازدواج میکنن خالم بد میشه تو دلم بهش میگم این اول راه تو هم این زندگی مسخر رو میبینی با سختی هایی که من کشیدم فکر نمیکنم هیچ خوشبختی باشه چند ماه قبل از اومدن خونه ی پدرم خیلییییی ناراحت بودم یه ختم قرآن نظر کردم که طلاق بگیرم وخانوادم راضی بشن به جداییم. اما به شکر خدا قبول کردن خواهرای عزیزم اینارو نوشتم که بدونین ازدواج مسئله ی خیلییییی مهمیه همین جوری الکی نیست من بدون فکر قبول کردم الان برام درس عبرت شد امابه قیمت تمام زندگی و ناامید شدنم به قیمت قلب شکستم... همین جوری نگین درسته من سنم کمه اما خب عاشق شدم این چیزا رو میفهمم نه خواهر جان نه عزیز دلم متوجه نیستی داری با خودت وزندگیت چی کار میکنی. ببخشید که زیادشد🙏🏻 مواظب خودتون باشید @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک شهید👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید👇
من از خودم هیچی نداشتم که خدا به خاطرش مصطفی را سر راهم قرار داد من لیاقتش را نداشتم خدا به من داد؛خدا داد و گرنه من هیچی نداشتم، هیچی خدا به من داد، اگر الان هم چیزی شدم از برکت خون مصطفاست، و گرنه من هیچی نبودم و نیستم !مصطفی شدیداً تودار بود خیلی حرف ها را نمی زد حالا فکر می کنم که اگر آن موقع خیلی از این حرفها را می زد، شاید من هیچی متوجه نمی شدم اما حالا بعد شهادتش تازه دارم خیلی چیزها رو درک می کنم و تازه با رفتنش من را به راه کمال کشاند همسر شهید احمدی روشن @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
❣❣❣❣ ڪت و شلوارۍ ڪھ مخصوص شھدا بود🕊💔 ڪت و شلوار دامادۍ اش را تمیز و نو در ڪمد نگھ داشتھ بود..🙂 بھ بچھ هاۍ سپاھ مۍ گفت: براۍ این ڪھ اسراف نشود، هر ڪدام از شما خواستید داماد شوید، از ڪت و شلوار من استفاده ڪنید. این لباس ارثیھ ۍ من براۍ شماست.☺🍁 پس از ازدواج ما ، 💍 ڪت و شلوار دامادۍ محمد حسن ، وقف بچھ های سپاھ شدھ بود و دست بھ دست مۍ چرخید.🌱 هر ڪدام از دوستانش ڪھ مۍ خواستند داماد شوند، براۍ مراسم دامادۍ شان، همان ڪت و شلوار را مۍ پوشیدند.🌻 جالب‌ تر آن ڪھ ، هر ڪسۍ هم آن ڪت و شلوار را مۍ پوشید؛ بھ شھادت مۍ رسید!🙂🕊 راوۍ : همسر شھید سردار محمد حسن فایدھ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک زیبایی👇 من پوستی گندمی دارم وشوهرم یه وقتایی گیر میده که سیاهی وباید سفید بشی درصورتی که این پوست گندمی منو خودش قبل ازدواج از مادرش خواسته یعنی گفته بوده من زنی میخام باپوست گندمی ولی الان ایراد میگیره یا میگه به خودت نمیرسی درصورتی که من همیشه تمیز و مرتب وخونه هم تمیز و مرتب هست اشپزیم تعریف ازخودم نباشه خودش همیشه ازدستپختم تعریف میکنه من قدم بلنده ولی شکم و پهلو دارم ودرکل هیکلی هستم شوهرمم میگه که لاغر بشو درصورتی که هرچی هم رژیم میگیرم تاثیر نداره حرفاش اینه که میگه اگه دوستم داری این کارارو بکن @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
نظر شما برای مریم ❣❣❣❣❣ سلام می خواستم ازسرگذشت مریم بگم عزیزان اگه قبح حیا بره یعنی اگه گناه تکراربشه دیگه آدم عادت میکنه به گناه .... دیگه برگشتنش سخت میشه فک نکنم مریم درست بشه .... به قول یکی ازعزیزان او به خدا پناه نبرده به شیطان پناه برده خدا همه مون را ازشره شیطان نجات بدهد @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک شهید ❣❣❣❣❣❣ پس از ازدواج با شهید شهریاری عمق رفتار نمونه و متشرع بودنش را در زندگی شخصی خودمان دیدم و نماز شب‌ خواندن همسرم را مشاهده کردم در شب اول ازدواج‌مان سجاده نماز شب شهید شهریاری پهن بود شهید شهریاری بسیار مبادی اخلاق بود و ادب،‌ نگاه، صحبت، رفتار و تقدم سلام وی همیشه زبان‌زد بود همسر شهید شهریاری @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
:❣ درددل مریم که اعضای کاناله دختریکه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در زندگیش اتفاق می افته رو بخونید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید... ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته.... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
#درد_دل_اعضا
دنیای بانوان❤️
#مریم#درد_دل_اعضا
تو یکی از پارکهای معروف تهران قرار داشتم.قرارم ساعت یازده صبح بود برا همین اول رفتم خرید و بعدرفتم سر قرار.ساعت یازده رسیدم تو پارک.دوست پسر تازم بیست و چهار پنج ساله بود و اصلا نمیشناختمش.خیلی اتفاقی تو خیابون باهاش آشنا شدم.نشستم روی صندلی پارک و شروع کردم به حرف زدن.پسر خوش اخلاقی بود وبا حرفاش مدام میخندیدم.دیگه انقد دوست پسر تو زندگیم داشتم که حرف زدن باهاشون عادی ترین کاری بود که انجام میدادم. یک ساعتی حرف میزدیم و میخندیدیم.دستام تو دستش بود که یکدفعه شالم که دور گردنم انداخته بودم خیلی سخت و محکم کشیده شدویکی داد زد: این مرتیکه کیه اینجا..تو چه غلطی میکنی اینجا.اون پسر که حتی اسمش یادم نمیاد با دیدن زنی که بالا سرم بود پا به فرار گذاشت و یک نفس دوید و از نظر پنهون شد.تلاش میکردم خودم رو از دست اون صدای زنونه که داشت خفم میکرد نجات بدم و شالم رو آزاد کنم.مردمی که شاهد دست و پا زدن من بودند دویدند سمتمون و منو از دستش نجات دادند وقتی تونستم نفس بکشم برگشتم سمت صدایی که داد و بیداد میکرد.اون خواهر محمد بود...خواهر بزرگش...با دیدنش تنم لرزید کیفم رو برداشتم که فرار کنم که با دستش مانتوم رو چنگ زد و گفت:کدوم گوری میری هرزه؟؟پخش زمین شدم و مانتوم پاره شد.دوباره حمله کرد سمتم و فریاد کشید به محمد زبون بسته خیانت میکنی...خودم میکشمت...آبروتو میبرم...زنیکه خراب...مردم که دیدند دعوا ناموسیه و من گناهکارم هر کدوم آروم آروم از صحنه فاصله گرفتند و رفتند...اما نرگس ولکن نبود...من فقط گریه میکردم...تموم بدنم از شدت ضربه درد میکرد..گردنم از فشار شالم میسوخت و زخم بود...میدونستم اگه دست این قوم بیفتم زنده نمیمونم...از دور صدای خواهر کوچیکتر محمد رو شنیدم که میگفت: نرگس خدا مرگم بده با کی دعوا میکنی...یک دقیقه رفتم دسشویی....امیدوار بودم نرگس ولم کنه تا فرار کنم.اما ه زورش از من بیشتر بود هم جسه بزرگتری داشت و من رو کشون کشون برد پیش خواهرش ندا...ندا وقتی منو دید گفت: یا پیغمبر چیکارش کردی؟؟ نکن گناهه...چه پدر کشتگی باهاش داری؟؟نرگس داد زد خفه شو....زن داداشت ه.رزس.با یک پسر مچش رو گرفتم تو بغ‌ل پسره نیشش تا بنا گوشش باز بود....ندا زد به صوزتش و گفت: یا ابوالفضل...محمد.....نرگس گفت: ماشین بگیر...میریم خونه ما....شوهرم و بچه ها شهرستانن....جون بکن دیگه....برو ماشین بگیر.نگام کرد و گفت: میکشمت...کشون کشون منو با خودش تا سر خیابون برد و بهم فوش داد...منم فقط گریه کردم و تلاش میکردم از دستش فرار کنم اما نمیشد.سوار ماشین شدیم و هر سه رفتیم خونه نرگس @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿