دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره👇
در خانواده ما رسم هست اول در حرم امام رضا علیه السلام عقد میخوانند بعد از چند روز خرید عقد میکنند و سفره عقد میچینند و عقدکنون میگیرند و محضردار میاد منزل و عقد را محضری میکند و دفاتر را امضا میکنیم
به عقد اول عقد بالاسر حضرت یا عقد مخفی میگوییم و معمولا آقا داماد تا عقد محضری و ثبت شدن در شناسنامه ها منزل پدر عروس خانم نمیخوابد و این عقد گاهی یکی دو ماه طول میکشید تا کارهای عقدکنون بشود
(البته این رسم قدیمی شده و الان صبح زود عقد بالای سر انجام میدهند و کمتر از دو ساعت در محضر ازدواج را رسمی میکنند و همون شب آقا داماد کنار عروس خانم میخوابد و ....)
من و همسرم ۲هفته عقد مخفی بودیم و فقط میتوانستیم در روز حداکثر ۹تا ۱۰شب با هم بیرون وخرید برویم
یک روز همسرجان حدود ۸شب تازه آمد دنبالم که شام برویم رستوران
یواشکی گفت یک ژاکت یا کت گرم بردار
من تعجب کردم آخه چله تابستان بود (حدود آخرهای تیرماه☺️) اما از اونجایی که دختر حرف گوش کنی بودم یک ژاکت برداشتم
رفتم توی ماشین به همسرم گفتم کجا میرویم گفت یک جایی؟؟؟؟؟
من هم گفتم حتماً یک رستوران داخل شهر میرویم و چون خجالتی بودم دیگه سوال نکردم
حدود نیم ساعت بعد دیدم داریم از وکیل آباد خارج میشویم کمی بعد از طرقبه هم گذشتیم بعد هم از روستاهای ییلاقی هم گذشتیم و وارد جاده های خاکی شدیم کم کم وارد کوه ها و همین طور در تاریکی شب همسرم در جاده خاکی میرفت من که هم ترسیده بودم هم خجالت میکشیدم چیزی بگویم همش توی دلم میگفتم یا خدا کجا داریم میرویم حدود ساعت ۱۰ونیم شب بود
یکدفعه با ترس و خجالت بلند گفتم ببخشید کجا داریم میریم ما که محضری نیستیم نکنه داریم فرار میکنیم ؟؟؟
همسرم خیلی جدی گفت آره دیگه چون نمیگذارن شب ها بیام پیشت داریم فرار میکنیم بریم یک جایی تا شبانه روز باهم باشیم
من هم گفتم لااقل یک هفته دیگه صبر میکردین در شناسنامه هم ثبت میشدیم الان یکی بپرسه چه نسبتی دارید چکار کنیم؟
(فکر کنید باور کرده بودم اینقدر آدم پاستوریزه ای بودم)
سر کارم گذاشته بود یک رستوران سر کوه پیدا کرده بود که از بس دور بود کسی نمیرفت و خیلی هم سرد بود
دو ساعت اونجا بودیم مثل بید میلرزیدیم تا برامون یک غذا آماده کرد و خوردیم
یک ساعت هم طول کشید تا برگشتیم تقریباً ساعت ۲شب رسیدیم خونه حالا من نه کلید داشتم نه روم میشد زنگ در را بزنم
(سال ۸۰ کسی تلفن همراه نداشت)
تا اذان صبح دم در توی ماشین نشستیم موقع نماز آروم به در زدم دیدم وای همه تا صبح بیدار و نگران ما بودن😅😅
اما پدر و مادرم چون دیدن همسرم با من آمده خیلی مؤدب با ما رفتار کردن و مامانم به آقایی گفت بیایید تو بخوابید همسرم گفت نه دیگه آوردم برسونمش باید بروم (😱🤔😱)
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
💎 یکی از دوستان قدیمی که در ارتش با درجه تیمساری خدمت می کرد روزی مطلبی را برای من تعریف کرد که فوق العاده زیبا بود :
🌹❣🌹❣🌹❣🌹
تعریف می کرد در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم
آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده
در رشته حقوق عهده دار پست های مهم قضائی
در دادگاه های نظامی ارتش گردند.
در این آزمون من و 25 نفر دیگر رتبه های بالای آزمون
را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.
دوره تحصیلی یک ساله بود
و همه با جدیت دروس را می خواندیم.
یک هفته مانده به پایان دوره
روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم
که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و به محض ورود من فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسائی خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی میکرد.
مرا البته با احترام، دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی برده و به داخل سلول انفرادی انداختند.
هر چه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می پرسیدم چیزی نمی گفت و فقط می گفت من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی دانم !
اول خیلی ترسیده بودم وقتی بداخل سلول انفرادی
رفتم و تنها شدم افکار مختلفی ذهنم را آزار می داد.
از زندان بان خواستم تلفنی به خانه ام بزند
و حداقل خانواده ام را از نگرانی خلاص کنند
که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه
در گوشه بازداشتگاه به حال خود رها کرد.
آن روز شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب گذشت و گذشت تا این که روز نهم،
در حالی که انگار صد سال گذشته بود سپری شد.
صبح روز نهم مجددا دیدم همان دو نفر دژبان
بهمراه همان لباس شخصی بدنبال من آمده
و مرا با خود برده و یکراست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت بردند.
افکار مختلف و آزار دهنده لحظه ای مرا رها نمیکرد و شدیدا در فشار روحی بودم.
وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم
در کمال تعجب دیدم تمام همکلاس های من هم با حال و روزی مشابه من در اتاق هستند
و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودند.
وقتی همه دوستانم را دیدم که به حال و روز من دچار شده اند کمی جرأت بخرج دادم و از بغل دستی خود آهسته پرسیدم دیدم وضعیت او هم شبیه من است !
ناگهان همهمه ای بپا شد که ناگهان در اتاق باز شد و سرلشگر رئیس دانشگاه وارد اتاق شده
و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم.
رئیس دانشگاه با خوشروئی تمام با یکایک ما دست داده و در حالی که معلوم بود از حال و روز همه ما کاملا آگاه بود این چنین به ما پاسخ داد :
هر کدام از شما که افسران لایقی هم هستید
پس از فارغ التحصیلی، ریاست دادگاهی را
در سطح کشور بعهده خواهید گرفت
و حالا این بازداشتی شما آخرین واحد درسی شما بود
که بایستی پاس می کردید و در مقابل اعتراض ما گفت :
این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید قدرتمند شدید و قلم در دست تان بود.
از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان
حال و روز کسی را که محکوم می کنید درک کرده
و بی جهت و از سر عصبانیت و یا مسائل دیگر کسی را بیش از حد جرمش به زندان محکوم نکنید !
در خاتمه نیز از همه ما عذرخواهی گردید
و همه ما نفس راحتی کشیدیم.
بقول سعدی شیرازی :
زیر پایت چون ندانی، حال مور
همچو حال توست، زیر پای فیل
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم#درد_دل_اعضا
نظر شما برای مریم
❣❣❣❣❣
سلام وقتتون بخیر
امیدوارم همیشه سالم و سلامت و در کمال عافیت باشید
من نه میخوام مریم رو قضاوت کنم
نه تحسین، ونه تخریب
زندگی مریم از جهاتی بسیار شبیه زندگی من هست؛ و از جهتی متفاوت
تفاوتش در این بود که من و مریمم بسیار عاشق هم بودیم ومن در ابراز عشق به مریمم از هیچ چیزی فروگذار نمیکردم
به دلیل شکست مالی؛ زنگیمونو از خونه پدریم شروع کردیم
دستم خیلی خالی بود اما سعی میکردم از نظر عاطفی ازش چیزی کم نذارم
چندسال گذشت و من شروع کردم به ساختن خونه بادست خالی
فقط خدا میدونه چقدر بدلیل مشکل مالی صدمه خوردم و آجر رو آجر گذاشتم
وقتی تو رویاهام خودم و مریمم رو زیر ی سقف، و مستقل تصور میکردم؛ انرژی میگرفتم
ناگهان در این حین متوجه خیانتش شدم
دنیا رو سرم خراب شد
بهش کوچکترین بی احترامی نکردم حتی به روش نیاوردم
ولی از ناراحتی مریض شدم و دربستربیماری افتادم
دیگه دوسش نداشتم
بله مریمِ زندگی من از فرط توجه و احترام و ابراز علاقه شدید دست به این کار زد
خواستم بهتون بگم کسی که خائن باشه خیانت خودش رو میکنه و هیچ ارتباطی هم به بی توجهی یا مسائل مالی وغیره نداره
ی آقای خوشبخت از یکی از شهرهای زیبای ایران⚘️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک شهید👇
با وضو وارد شوید، توکل به خدا
اول حسن خودش را معرفی کرد. بعد مسائل کلی مطرح شد. ایشان در همه حرفها، تأکیدش روی مسائل اخلاقی بود.
یادم نمی رود، قبل از این که وارد این جلسه شوم، وضو گرفتم ودو رکعت نماز خواندم و گفتم: «خدایا خودت از نیت من با خبری؛ هر طور صلاح می دانی این کار را به سرانجام برسان.» بعدها در دست نوشته های او هم خواندم که نوشته بود: برای جلسه خواستگاری با وضو وارد شدم و همه کارها را به خدا واگذار کرد.
(راوی: همسر شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری)
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم#درد_دل_اعضا
#ادمین:❣
درددل مریم که اعضای کاناله دختریکه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در زندگیش اتفاق می افته رو بخونید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید...
ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم#درد_دل_اعضا
.بچشم میگیره...توام از زندگیش گورتو گم میکنی.ایناهم اینجا میمونه که اگه غیر از این عمل کردی بی آبروت کنم حتی به قیمت جنون برادرم...تو از زندگی محمد و امیر گمشی بیرون...برو دنبال هرزگیت...گفتم: محمد منو میکشه...امیرم چی میشه...نمیتونمندا گفت:اگه بفهمه چه غلطی میکردی محمد تو رو نکشه بابا و داداشت حتما تو رو میکشن....پس خفه شو و هر چی ندگس میگه گوش کن..تو فقط با یک پسر رابطه داشتی اونم دو روز بوده میشناختیش اونم دفعه اول بوده میدیدیش همین...حرف دیگه ای نمیزنی...نرگس دنبال حرفش رو گرفت و گفت:بعدم میگی چون خیانت کردم باید طلاقم بدی من و مامان و ندام پشت حرفت رو میگیریم تا طلاقت بده و گورت رو گم کنی..نمیدونستم چی بگم.بخاطر امیر مجبور بودم قبول کنم.اگر قبول نمیکردم بابا از درد بی آبرویی سکته میکرد.خواهرم چی زندگی اونام تباه میشد.مامانم دق مرگ میشد....امیر....امیر من...پسرم حتماتو صورتم تفم نمی انداخت و قبولشم نمیکرد...کسی هم قبولش نمیکرد...قبول کردمگفتم: باشه نرگس گفت: پاشو برو تو حمام خودت رو بدنت رو بشور محمد نباید این شکلی ببینتت.لباس بهت میدم بپوش تا زنگ بزنم به محمد بگم بیاد.صبر میکنی تا من باهاش حرف بزنم بعد از اتاق میای بیرون...دقیقا همین حرفایی که قرار شد میزنی...شنیدی...راز این دفترچه ها و کثافت کاریات بین من و ندا و خدا میمونه...گفتم: باشه....با کمک ندا رفتم تو حمام و رفتم زیر دوش آب گرم ایستادم.تموم بدنم شروع کرد به سوختن.بدنم تیکه به تیکه متورم بود.استخونام درد میکرد.جای زخمای گردنم میسوخت. و دردش داغونم میکرد.چیکار کردی با خودت مریم...تا کجا پیش رفتی اگر نمیفهمیدن تا کجا میخواستی پیش بری؟؟؟ کاش زودتر برمیگشتی مریم....کاش زودتر فهمیده بودی....امیر چرا هیچ وقت به امیر و آیندش فکر نکردی...این بی مهری ها از طرف محمد ارزشش رو داشت که الان بهت بگن هرزه...که الان تنت از این بلرزه که شوهرت بفهمه زیر خواب چنتا مرد بودی....پشیمونی فایده ای نداشت..خدا را شکر میکردم که نرگس و ندا بخاطر برادرشون که بود دست از سرم برداشتند و میگذاشتن برم دنبال زندگیم....تو افکار خودم غرق بودم و شیر آب آروم آروم روی سرم میریخت که صدای داد و فریاد شنیدم...صدای محمد بود....از خونه مادرش تا خونه نرگس دوسه تا کوچه فاصله داشت...محمد مدام داد میزد: کدوم گوری قایمش کردید؟؟؟؟آب رو بستم و منتظر نشستم که نرگس صدام کنه.نرگس میگفت: داداش فهمیده چه غلطی کرده...من خودم آدمش کردم...تو یکم آروم بگیر....گوشه حمام ایستادم.محمد به زمین و زمان فحش میداد.صدای شکستن شیشه میشنیدم از ترس به خودم میلرزیدم.
ادامه دارد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خواستگاری👇
همسر من فامیل دور بودن که هیچ وقت ندیده بودمش و اولین بار خواستگاری دیدمش ۱۹ سالم بود. ...
جلسه اول از سر کنجکاوی از سوراخ کلید اتاقم دید میزدم ببینم چه شکلیه راستشو بگم اول خورد تو ذوقم خیلی بچه میزد در حالیکه ۲۴ سالش بود ...
نمیخواستم قبول کنم چون برام زود بود ولی بعد چند جلسه اشنایی و دیدن مهربونیش و آروم بودنش مهرش به دلم نشست و سرنوشتمون به هم گره خورد
دو ساله عقدیم ان شاءالله سال دیگه میریم خونه خودمون برامون دعا کنین
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک معجزه 👇
ما یه بار رفته بودیم شمال. ساری اقامت کردیم. ..
یکی بهمون گفت فلان روستا طبیعتش خعلی قشنگه. ماهم 12 ظهر راه افتادیم رفتیم به سمت اون روستا که واقعا طبیعتش معرکه بود. خود بهشت بود. اسمش سیکا مرس بود اگه اشتباه نکنم
. حدودای 3 ظهر بود که رسیدیم به اخرای روستا. همه تشنه و گشنه.
هیچی برا ناهار نبرده بودیم. یهو من سرمو از پنجره ماشین دراوردم گفتم خداجون کاشکه یکیو اینجا داشتیم که ازمون پذیرایی میکرد.
رسیدیم اخر روستا و خواستیم تو یه مسیر صعب العبور دور بزنیم که ماشین گیر کرد. هر چی گاز میدادیم درنمیومد.
یکی از اهالی که صدای بلند گاز ماشین رو شنید اومد از خونه ش بیرون تا کمکمون کنه. کمک کرد ماشینو دراوردیم.
بعد ازمون پرسید از کجا اومدین؟ گفتیم از مشهد. گفت شما از پیش امام رضا اومدین باید بیاین خونه ما.
رفتیم خونه ش یه سفره برامون انداخت رنگارنگ. از کره و مربا و پنیر محلی گرفته تا ناهار ظهرشون همه چیو اورد تو سفره ش.
خودمم باورم نمیشد چطور شد که اینطوری شد. از این خیلی خوشحال بودم که خدا همین قدر ساده صدامو شنید و جواب داد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿