eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
632 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
یک زندگی یک خاطره زناشویی🌸👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره زناشویی🌸👇
اولای زندگی مشترکمون باشوهرجان بود هواخیلی گرم بود کولر هم خراب و پنکه هم جواب نمیداد اینقدر گرمم شده بود گفتم چیکارکنم چیکارنکنم تصمیم گرفتم برم حموم دوش بگیرم بعد برم توی فریزر بشینم یکم خنک بشم اخه باچه عقلی اینکارو کردم نمیدونم 🤦‍♀️ بعد رفتم دوش گرفتم بعد وسایلای تو فریزرو در اوردم رفتم کف فریزر نشستم درشو هم بسختی بستم یخچالمون ازینایی که بالاش یخچاله پایینش فریزره هست چنددقیقه بودم داشتم یخ میزدم🥶 میخواستم بیام بیرون که صدای شوهرمو شنیدم داشت صدام میزد گفتم ولش کن بزا دنبالم بگرده اومد تو اشپزخانه گفت خانم چرا کشوهای فریزرو در اوردی گوشتاخراب میشن معلوم هست کجایی ؟ بعد در فریزرو باز کرد کشوی فریزرم دستش که بزاره تو فریزر تا منو دید کشو ازدستش افتاد یک متر رفت عقب ولی خیلی بد ترسید 😳😧اخه منم موهامو ریخته بودم روصورتم ، صورتم اصلا دیده نمیشد. بعد گفت اینجا چیکار میکنی تو گفتم گرمه بعد خندش گرفته بود😂😂 همون موقع رفت کولرو درست کرد ولی بعدش سرماخوردم بدجور حالم بدشد 🤒🤕🤧 از اون موقع هروقت میگم گرمه میگه برو تو فریزر بشین 🤣🤣🤣 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک شهید ❣❣❣❣❣ علی عادت نداشت بدون ما چیزی بخورد اگر بیرون چیزی می خورد، باید همه مان را می برد و از همان غذا به ما می داد و یا می گرفت و می آورد خانه یک بار قرار بود دنبال خانه بگردیم از اداره که آمد، موقع رفتن گفت با بچه ها نمی توانیم همه جاها را بگردیم راضی ام کرد دو تایی با هم برویم وسط راه گفت برویم سمت هتل استقلال گفتم وسع ما که به آن جا ها نمی رسد،گفت قهوه هایش را می گویم،شستم خبردار شد که یک بار با یک مهمان خارجی آمده اینجا قهوه خورده و حالا می خواهد برایم جبران کند من در هتل، شور بچه ها را داشتم و او با خیال راحت نشسته بود و می خورد و باز دوباره سفارش می داد. اصلا خانه یادش رفته بود. خوردن مان که تمام شد، از جلوی هتل دستم را گرفت و پیاده راه افتادیم. همسر شهید سید محمد علی رحیمی @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک حاجت روا شدن ❣❣❣❣❣❣ سلام من سنم بالا بود اما ازدواج نکرده بودم تو یه مهمونی شرایطی پیش اومد که خیلی دلم شکست و آخر شب که رفتم خونه گریه کردم و به خدا گله کردم توی شهر ما یه امام زاده هست شب خواب دیدم یه خانوم چادر مشکی اون امامزاده رو به من نشون میده و میگه یک بار دیگه حاجتت رو از ایشون بخواه ان شاالله حاجت روا میشی منم از خواب بیدار شدم بعد از چند روز رفتم زیارت و کلی گریه کردم و نیت کردم که هر هفته جمعه اگه تونستم برم زیارت تا ۵ ماه بعد از عید تقریبا۶ _ ۷خواستگار برام اومد که نشون میداد گره کارم باز شده اما بازم جور نمیشد منم از توی اینترنت چشمم خورد به نماز حضرت ابوالفضل ع اونو که خوندم حاجتم برآورده شد و نفر بعدی همسرم شد 😍😍 بعد از عقد فهمیدم همسرم هم برای ازدواجش به حضرت ابوالفضل ع متوسل شده واین برام خیلی جالب بود ان شاالله در راس همه حاجت هاو ارزو هامون ظهور حضرت صاحب الزمان عج و ان شاالله همگی حاجت روا باشید 😊 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم#درد_دل_اعضا
:❣ درددل مریم که اعضای کاناله دختریکه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در زندگیش اتفاق می افته رو بخونید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید... ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته.... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
#درد_دل_اعضا
دنیای بانوان❤️
#مریم#درد_دل_اعضا
یکم نگاش کردم که گفت: تو که نظرش رو عوض نکردی؟؟ میدونی اگه پشیمونش کرده باشی....گفتم:خیالت راحت باشه.من اون زمانم این زندگی رو نمیخواستم چه برسه که حالا محمد ازم بیزارتره...رفتم تو اتاق دلم شور میزد خیلی...کلافه و سردرگم تو خونه راه میرفتم....غذامو پختم که ساعت یک بود محمد با امیر برگشتم خونه.از اونروز خودش امی را میبرد و میاورد.امیر خوشحال بود و از هر دری حرف میزد و تعریف مهد و بچه ها رو میکرد.فکر ندیدنش و دور شدن ازش دیوونم میکرد.دلم میخواست این روزهای آخر بیشتر کنارش باشم.دلم میخواست همه وجودم رو چشم کنم و نگاش کنم.انگار هر چی میدیدمش کم بود برام.وسط بازیاش و شیطنتاش بغلش میکردم و میبوسیدچیکار کردم با خودم و زندگیم..همیشه فکر میکردم با امیر از پیش محمد میریم و اون حسرت مارو میخوره اما برعکس شد....من باید از پیششون میرفتم و حسرت داشتن و بوییدن و داشتنش را میخوردم.نرگس لباس پوشید که بره اما محمد گفت: بمون. مامانم یکم وقت دیگه میاد میخوام باهاتون حرف بزنم.زیر لب گفتم: جلو امیر خواهش میکنم....محمد گفت: نگران نباش امیر رو با ندا میفرستم بیرون...من همه کار بخاطر بچم میکنم.وقتی میگفت بچم خجالت میکشیدم من بخاطر بچم همه کاری نکرده بودم.زنعمو و ندا رسیدند.ندا با امیر رفتند بیرون.همه نشسته بودیم..من سرم پایین بود و با انگشتام بازی میکردم و پوستشون رو میکندم.زنعمو زیر لب به من و مامان و بابام بد و بیراه میگفت....محمد گفت: میخوام حرف بزنم.دلم نمیخواد کسی روی حرفم حرف بزنه.من تصمیمم رو گرفتم.دوماهه دارم فکر میکنم پس انتظار نداشته باشیدعوضش کنم مخصوصا تو مامان.با هر کلمه حرفش اضطراب من بیشتر میشد و چشهای نرگس و زنعمو گشادتر و گوشاشون تیزتر...محمد ادامه داد من مریم رو طلاق نمیدم.نه بخاطر خودش نه بخاطر زندگیم...من با حاج آقا محله و مسئول دفتر یکی از مراجع تقلید حرف زدم گفتند اگر بار اولش بوده و اون شخص پشیمونه من باید ببخشم چون انسان جایز الخطاست.منم دوماه تموم با خودم کلنجار رفتم...میبخشمش.مریم فقط خطا کار نبوده منم تقصیر کار بودم.همه بودیم.مریم هم بار اولش بوده پس میبخشم...اشکام یکی یکی بدون وقفه روی دامنم میچکید...سرم رو بلند کردم انگار بزرگ شده بود یا مرد شده بود نمیدونم...با صدای زنعمو رشته افکارم پاره شد.فریاد کشید: تو غلط میکنی.این زنیکه به تو خیانت کرده...میخوای تو خونه نگهش داری که دو روز دیگه با یکی دیگه دست تو دست ببینیش... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک شهید👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید👇
مهریه ازدواج همسر ابراهیم یک جلد قرآن، یک جلد نهج البلاغه و ۲۷ تومان پول بود،بعد از مراسم عقد آمدند خانه ما چه آمدنی داخل اتاق نشسته بودند ساعت یازده شب بود صدای گریه ابراهیم بلند شدطاقت نیاوردم رفتم از لای در نگاه کردم رختخواب را جمع کرده بود و سجاده اش پهن بود خانمش هم قرآن یا مفاتیحی دستش بود تا ساعت پنج صبح ناله الهی العفوش بلند بود صبح هم که آمدند صبحانه بخورند، چشم هایش قرمز و متورم بود بعد از صبحانه رفتند زیارت مزار شهدا ی شهرضا بعد از زیارت قم به پاوه بر گشتند همسر شهید همت @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک نکته برای مادران👇🍃
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک نکته برای مادران👇🍃
سلام من Mهستم و 18 سالمه منم میخواستم یکم درد دل کنم چون واقعا دلم خونه... راستش پدر و مادر من از هم جدا شدن حدودا 6 سال پیش ما سه تا خواهریم با تفاوت 4 سال من دومیم مادرم بینمون خیلی فرق میذاره و من واقعا از این رفتارش میرنجم واقعا عصبی میشم من بخاطر جدایی پدر و مادرم خیلی ضربه روحی بدی خوردم چون 12 سالم بود که جدا شدن یه مدت افسردگی گرفتم ولی مادرم نفهمید شایدم فهمید ولی براش مهم نبود تا دوسال پیش هم که با پدرم اصلا در ارتباط نبودم الان هم که در ارتباطم نه تنها چیزی عوض نشده بلکه مشکلاتم بیشتر شده آخرین روز آذر که شبش میشد شب یلدا من با مادرم دعوام شد بهم گفت زنگ بزن بابات بیاد دنبالت قبلا هم چند بارررر این حرفو زده بود ولی من میگفتم چون عصبیه یه چیزی میگه هر دفعه هم که دعوامون میشه گوشیمو میگیره خلاصه من زنگ زدم پدرم و گفتم بیاد دنبالم چون خودش تهران بود گفت پدر بزرگم(پدر پدرم ) اومد دنبالم و من رفتم خونشون من تا شب گریه کردم با این که رفتیم روستامون و عمه هام و بچه هاشون اومدن اونجا و سعی کردن من فراموش کنم رفتار مادرمو ولی من بازم خیلی غصه خوردم و گریه کردم وقتی من داشتم از خونه میاومدم بیرون مادرم اصلا جلومو نگرفت انگار از اولم منو نمیخواست همیشه هم بین من و خواهرام فرق میذاره کلی قربون صدقه اونا میره ولی به من که میرسه وظیفمه حتی تا جایی اذیتم کرد که به فکر ترک تحصیل افتادم اونم امسال که سال اخرمه و داره درسم تموم میشه یا یه مورد دیگه از فرق گذاشتناش اینه که من یک ماه سرماخورده بودم اصلا انگار منو نمیدید کاری نکرد خواهرم به محض این که سرماخورد بردش دکتر من که دیگه ازم گذشت و چندماه بیشتر شهرمون نیستم بعد به خودم قول دادم دانشگاهمو راه دور انتخاب کنم و برم یا زود ازدواج کنم تا تموم بشه این شرایط ولی .... مادرای عزیز اگه با بچه اتون دعواتون مبشه لطفا نقطه ضعفاشو نزنید تو سرش گوشیشو ازش نگیرین 🙂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک متن حساب🍃👇