دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره عقد🍃👇
من هر بار که با همسرم سوار تاکسی میشدیم اول من سوار میشدم میرفتم ته بعد همسرم سوار می شد
دقیقا روز عقدمم با لباس عقد جلوی دوربین سوار شدم رفتم ته (درحالی که باید می نشستم تا دررو ببنده خودش از اونور سوار بشه) 😅😅
روزعروسیمم کف پام زخمی بود چندبار کم مونده بود بیفتم کله پا بشم🤪 تازه ساپورت سفیدم پوشیده بودم
موقع رقصمم یه بچه هی دامن لباس عروسمو میگرفت آخر حرصی شدم یک چرخ محکم زدم بچه افتاد زمین مامانش یادش افتاد باید بیاد جمعش کنه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک آگاهی🍃👇
🚻 ازدواج آقایان با خانم های بزرگ تر از خود!
⚪️ هیچ ایرادی اساسی بر این وصلت ها وارد نیست و همانطور که بارها شنیده ایم، پیامبر هم همسری بزرگ تر از خود داشتند که کاری با اهداف ایشان جهت بر قراری این وصلت نداریم. کما این که خیلی ها همسری مسن تر از خود برگزیدند و زندگی خوبی هم داشتند.
اما نکته ای که توجه دوستان را به آن جلب مینمایم اختلافاتیست که ممکن است بین آقایی که از همسرش کم سن تر است اتفاق بیفتد، جلب میکنم.
🔴 ⚔در این جور روابط، کافیست که با هم به معضلی بر خورد کنند و اینجا خانم، بزرگ تر بودنش را دلیلی بر عدم اطاعت از شوهرش مطرح کند و یا این که در مسائل سنش را همچون پتکی بر سر همسرش بکوبد و بگوید که بدلیل داشتن سن بیشتر، بیشتر میفهمد. و اینجا میتواند مشکلات متعددی را برای هر دو ایجاد نماید.
🔴 معضل دیگری که پیش می آید آن است که ممکن است همسرتان بعد از یک مدت به شما به دید برادر کوچک تر و یا فرزندش بنگرد که باعث میشود احساس مادرانه به شما پیدا کند به جای احساس همسر بودن! و از این جهت مرد میتواند دچار تنش های روحی شود. از باب دیگر، زن نیاز دارد تا به کسی تکیه کند، ممکن است کم سن بودن آقا، حس قابل اتکا نبودنش را به خانم بدهد. و گاهی (نه همیشه) دیده شده که خانم مسن تر برای ارضای حس نیاز به یک تکیه گاه، یا از همسرش طلاق گرفته و یاخیانت کرده و به سمت آقایی رفته است که سنش بیشتر باشد. برای همین است بسیار بسیار اندک اند خانم هایی که مایلند همسرشان از خودشان کم سن تر و یا هم سنشان باشد و اغلب ترجیح میدهند ۶ الی ۱۰ سال از خود بزرگ تر باشد.
🔻این مشکلات در زوج هایی که مرد با اختلاف کمی از همسرش بزرگ تر است نیز شایع است چه رسد به آن که خانم از شوهرش سال ها بزرگ تر باشد!
🔵 اما نکته ای دیگر که لازم میدانم به آن اشاره نمایم، آن است که مرد ها جسمشان دیر تر از بانوان پیر میشود و زیبایی ظاهریش را از دست میدهد.
☑️🔷در انتخابتان به شدت دقت نمایید..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک معجزه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣
یه معجزه از امام حسین جانم دیدم ، دوس دارم اینم براتون بگم .
سال ۹۲ بود که من تازه چندماهی بود که عروسی کرده بودم .خونمون هم آپارتمانی بود ، واحد کناریمون دخترهای دانشجو بودن و همو خیلی دوس داشتیم . همیشه وقتی میومدم خونه بهشون در حد یه دقیقه سر میزدم و هواشونو داشتم نکنه کار خلافی کنن . یه روز دوشیفت سر کلاس بودم و درسها هم سنگین بود . خورد و خسته اومدم خونه . لباسهامو عوض کردم و یهو دیدم سرم داره گیج میره ، پیش خودم گفتم احتمالا بخاطر خستگیه . رفتم کنار بخاری و یکدفعه افتادم زمین . احساس میکردم مغز سرم لحظه به لحظه داشت بزرگتر میشد . بدنم سنگین شد طوری که احساس کردم بدنم روی فرش چسب شده و نمیتونم یک سانت هم جابجا بشم . ریشه های فرش رو گرفتم و به سختی سینه خیز رفتم و تمام توان بدنمو گزاشتم تا در خونه رو باز کنم . صدای یکی از این دخترها زدم و بیهوش شدم و رفتم توی یه عالم دیگه . شبیه قاصدک بودم و به سرعت داشتم میرفتم به سمت یه نوری که توی آسمون بود . انگار یه نفر با لباس سفید و نورانی هم کنارم حرکت میکرد . برگشتم زمین رو نگاه کردم ، دیدم خیلی آدمها وحشتناکن . همشون دارن با هم دعوا میکنن و صدای حیوون میدن . گفتم آخ که چقدر پست و بی وفایی دنیا . در همین حال توی آسمون گریه کردم و گفتم اما من خیلی جوونم و کربلا هم نرفتم . یکدفعه امام حسین جانم جلوی منو گرفت و به خدا گفت بخاطر من اینو برگردون . سریع من تغییر مسیر دادم و یهو به همون شکل قاصدک افتادم کنار ضریح امام حسین و به هوش اومدم . یه گرمایی روی پام احساس کردم . تا چشممو باز کردم دیدم مرد همسایمون پاهامو گرفته و بقیه هم دستامو گرفتن دارن از پله ها میبرن پایین . توی همین حال به مرد همسایمون گفتم دست به من نزن تو نامحرم منی 😂 اونا هم گفتن خوبه توی بیهوشی احکام هم میگی . منو بردن بیمارستان و دکترا نمیفهمیدن من چرا اینطوری شده بودم . اما همشون ریخته بودن دور تخت من و پچ پچ میکردن . خلاصه امام حسین جانم منو نجات داد . تا الان هم ۴ سال پیاده رفتم زیارتش . یکی از صمیمی ترین فرد زندگی من شده .
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#هفت_راز_همسران...
❣❣❣❣❣
💌راز اول: همسرتان را علیرغم تفاوت ها همانطور که هست بپذیرید و تلاش کنید با هم زندگی را بسازید.
💌راز دوم: کاری کنید که وقتی همسرتان در کنار شماست احساس خوبی نسبت به خودش داشته باشد.
💌راز سوم: در برخورد و ارتباط با همسرتان دقت به خرج دهید.
💌راز چهارم: برای داشتن زندگی عاشقانه و رمانتیک وقت و انرژی صرف کنید.
💌راز پنجم: به نیازهای جسمی همسرتان توجه کنید.
💌راز ششم: برای خدا زندگی کنید، تجربه های جدید معنوی را با هم داشته باشید.
💌راز هفتم: احساسات خود را بشناسید، به آنها بها دهید و با همسرتان پیرامون آن صحبت کنید.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک اشتباه👇🍃
❣❣❣❣❣❣
سلام
من یه دختر دلشکسته که روزهاش پر از گریه است که همه رو داره ولی هیچ کدوم براش مهم نیست 😭
میخوام از عشقم براتون بگم عشقی که هیچ وقت منو ندید 😭💔
دو سال پیش اومد خونمون با پدرم کار داشت آنروز از دیدنش دیوونه شدم همه روز هام شده بود خودش و فکرش و خیالش چه روز هایی که التماس مادر میکردم که بریم خونشون هر وقت میدیدمش خوشحال بودم اونم نشون میداد که خوشحال هر جا منو میدی چشم ازم بر نمی داشت طوری که هر کس از دلم خبر داشت بهم می گفت دوست داره 😥
تا اینکه شمارشو پیدا کردم بهش زنگ زدم اونروزا بدترین روزهام بود رفت به خانوادش گفت به خانوادم گفت خلاصه آبروم جلوی همه برد ازش که بدم نیومد بدتر بیشتر خوشم اومد ولی بخاطر اینکه آبروم برد به خواستگارم جواب بله دادم همون موقعه تصمیم گرفتم نزارم دل نامزدم بشکنه
اونم نامزدی کرد هیچی سخت تر از نیست عروسی عشقتو ببینی😭😭
از خودم بیزارم نمیتونم یه محبت در مقابل محبت های بیشمار نامزدم بکنم
راستی عشقم پسر خالم بود نه اینکه با پیامم عشقمو از دست دادم بلکه یه خانواده که خیلی دوسم داشت هم از دست دادم خانواده خالم رو میگم
تورو خدا برام دعا کنین💔
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خاطره
❣❣❣❣❣❣
مامانم تعریف میکنه میگه زمان نوجوونیش
( دهه 60 مامانم ) عروسی داداشش بوده میره آرایشگاه با عروس اونجا میبینه یه شیشه رو میزه
فکر میکنه عطره میگه ای جااان☺️ برمیداره به خودش میزنه یه عالمه نگو الکل بوده تو شیشه😂 میخواسته بره عروسی خواهر داماد بو الکل گرفته😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم#درد_دل_اعضا
#ادمین:❣
درددل مریم که اعضای کاناله دختریکه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در زندگیش اتفاق می افته رو بخونید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید...
ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم#درد_دل_اعضا
نرگس عصبانی بود و بهم زل زده بود.منتظر بودن چیزی میگفتم اما چی میگفتم...از خدا میخواستم طلاقم نده...چرا باید ناراحت میبودم...با اکراه گفتم: محمد طلاقم رو بده و همه را راحت کن.برگشت سمتم و گفت: تو دهنتو ببند فکر نکن بخشیدمت نه...طلاقت بدم که مهر تایید بزنم رو حرف مامانم....زنعمو گفت:باید طلاق بدی اگه ندی نه من نه تو...من احمق را بگو من احمق رو بگو منتظر بودم بگی طلاق دادم برم برات خواستگاری.یادت رفته دختر خالت رو میخواستی...هنوز ازدواج نکرده....گفت: نکرده باشه.....چرا مامان حرف بیخود میزنی..زنم رو نمیخوام طلاق بدم...نه الان نه هیچ وقت دیگه.خدا میگه ببخش بنده خدا نمیبخشه.حرفام تموم شد.زنعمو بلند شد و چادر سرش کرد و گفت:بریم نرگس این احمق رو این جادوگر جادو کرده...محمد گفت: مامان خواهش میکنم....زنعمو گفت: بمن نگو مامان....من مادر تو نیستم....تو بی غیرتی ..من پسر بی غیرت نمیخوام...نرگس دم رفتن کشوندم تو اتاق و گفت:منتظرم نظرش رو عوض کنی مگرنه بهش میگم زنت هرزست..و نمیدونه بچش مال کیه...منتظرم...رفتند...من موندم و محمد...چند دقیقه بعد هم ندا اومد وامیر رو داد به من و گفت:خدا را شکر که بخشید من نرگس رو راضی میکنم دفترچه ها رو نابود کنه....رفتم تو اتاق نشستم و شروع کردم به گریه کردن این چه سرنوشتی بود.میدونستم نرگس دست از سرم بر نمیداره.تا کی باید نگران میبودم.کاش محمد طلاقم رو میداد و این عذاب تموم میشد...اما از اون طرف هنوز خوشحال بودم چون سرپناه داشتم..بچم رو داشتم ...زندگیم رو داشتم.خدایا ب دادم برس و تنهام نگذار.محمد اومد تو اتاق و گفت: امیر رو ناراحت نکن..بلند شو یچیزی بیار بخوره میگه گرسنشه.بلند شدم از اتاق برم بیرون که بازوم رو گرفت و گفت: مریم اگه دست از پا خطا کنی میکشمت..اول تورو بعد خودم رو...مریم پشیمونم نکن..گفتم: مطمئن باش....گفت: یک مدت با مامانم و خواهرام حرف نزن تا اوناهم آروم بشند تا ببینم چه خاکی باید سرم بریزمگفتم: محمد من حرفی برای طلاق...بازوم که تو دستش بود رو محکم تر فشار داد و گفت: میخوای بکشمت؟؟؟میخوای طلاق بگیری که بری دنبال هرزگی؟؟ هان؛؟؟؟من طلاقت نمیدم.بگذار مثل آدم زندگی کنیم.همه عمرمون به جنگ و دعوا و دربه دری رفت.دیگه حرفی نزدم.از آینده میترسیدم.زندگی تازم شروع شد.محمد بدبین و شکاک شده بود نسبت بهم ،حق داشت منم سکوت میکردم.کلافه بود و پرخاشگر به نظرم احتیاج به زمان داشت تا با اون اتفاق و اون زمان کنار بیاد.محمد یک لحظه تنهام نمی گذاشت یا خودش حضور داشت یا منو دست بقیه میسپرد.مادرمم متوجه رفتاراش شده بود
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
عاشقی به سبک فامیلی
پسرعموم بود همیشه هوامو داشت،حتی بیشتر از داداشم...
هروقت پسری بهم نزدیک میشد میدونستم حسودیش میشد و سعی میکرد منو از اون دور کنه..خلاصه گذشت و ما رفتیم دانشگاه...
زن عموی ما هرجا مینشست میگفت دختر خواهرمو برای میثاق در نظر گرفتم و آرزومه عروسم بشه...
میثاق هیچوقت حرفی نمیزد ولی از نگاهش همه چی رو میخوندم...
خلاصه یه شب یکی از اقوام دور قرار شد بیان خواستگاری و اومدند...ساعت۱۰شب بود که بعد از اومدن خواستگارا آیفون خونه زده شد...
داداش کوچیکم رفت دروباز کرد،گفت بابا میثاقه با شما کار داره...
بابام رفت پایین وقتی برگشت به خواستگارها گفت: بهتون خبر میدم،یعنی محترمانه ردشون کرد..بعد با میثاق تماس گرفت اومد بالا...
از غروب دم در خونه ی ما کشیک میداده...وقتی اومد بالا گفت عمو من زهرا رو میخوام..ولی چون هنوز درسم تموم نشده بود میترسیدم شما جواب منفی بدین...
خلاصه این آقای ما خیلی غیرتی شده بود😄
آخرشب که رفت خونشون بهم پیام داد:
بی معرفت فکر نمیکردم اینجوری بخوای منو تنها بذاری...(هرچند من قصدم نبود که جواب مثبت به اون خواستگارا بدم)
خلاصه بعد کلی مخالفت از طرف زن عمو الان دوساله بهم رسیدیم و عااااشق هم❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿