دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سیاست👇🍃
یه سیاست هم برا دخترعقدیامون آوردم😌
#کادو دادن خیلی خوبه اما 👈 حد و اندازه داره...
به هیچ وجه قرار نیست همون روزهای اول همه پس اندازتون رو بدید ادکلن و #پیراهن مارک دار و کیف پول چرم گاومیش! و کفش پوست مار بخرید!! 😐
💋بازی را یادتان نرود💋
👠اول باید او برای شما کادو بخره، اولین کادو و دومی و #سومی رو که خرید شما هم دست به جیب بشید..
👠یک هدیه پایینتر از هدیه طرف مثل یه کتاب یا خودکار یا خودنویس بخرید یا یک شاخه گل..
اولین کادو به هیچ وجه نباید گرانقیمت و آنچنانی باشه. بعدها کلی وقت دارید تا براش کادوهای گرانقیمت و برند و مارک دار بخرید.
👠روز تولدش رو ھم لطفا منفجر نکنید!
یک تبریک #سادہ با یک کادوی کوچیک کافیه..
واقعا بعضیا مرد رو با #زیاده_روی هاشون خفه میکنن. مواظب باشید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید👇🍃
هم خوش تیپ و زیبا بود، هم درس خوان؛ اینجور افراد هم توی کلاس، زودتر شناخته می شوند......🌱🌸
نفهمیدن درس،کمک برای نوشتن مقاله یا پایان نامه و یا گرفتن جزوه های درسی،بهانه هایی بود که دخترها برای هم کلام شدن با او انتخاب می کردند.پاپیچش می شدند،ولی محلشان نمی گذاشت؛سرش به کار خودش بود.
وقتی هم علنی به او پیشنهاد ازدواج می دادند،می گفت:(( دختری که راه بیفته دنبال شوهر برای خودش بگرده که به درد زندگی نمی خوره! نمی شه باهاش زندگی کرد.))
(راوی: همسر شهید محمدعلی رهنمون)
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم#درد_دل_اعضا
نظر شما
❣❣❣❣❣❣
سلام همراز جون خواستم درمورد درددل مریم بگم
واقعااا ۵۰٪هم محمد مقصره
واقعا دلم میسوزه برا ما زن ها که نیاز به آغوش و محبت داریم و اگر ازمون دریغ کنن میشکنیم
راستی میشه بگید تهش داستان به خوبی تموم میشه یا نه خیلی دلم میسوزه برا مریم😢
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
❣❣❣❣
≼ حال خوبتو از خدا بخواه
خدا زير قولش نميزنه 🌿 ≽
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#پاسخ_اعضا
سلام اون عزیزی که گفتن مسکن مهر خونه خریدن و شوهرشون توی شرکتا کارگری میکنه و دکترا جوابشون کردن گفتن بچه دار نمیشین
❣❣❣❣❣❣
عزیزم اصلا نگران نباش دکترا که خدا نیستن بخوان بگن شما اصلا بچه دار نمیشی
همین دکترا به دخترم همین حرف زدن بهش گفتن اصلا به طور طبیعی باردار نمیشی وروشهای بارداری هم روت شاید اثر نکنه چون تخمک نداری دو سه ماه کارمون گریه و دعا بود خداروشکر پدر شوهر مادر شوهرش خیلی دوسش دارن بهش گفتن ما باید ناراحت باشیم که نیستیم مگه ما که بچه داریم کجای دنیا رو گرفتیم فدای سرت که بچه دار نمیشی برو باشوهرت خوش بگذرون و کیف دنیا رو کن شوهرش میبرد تفریح و باشگاه ثبت نامش کرد هیچ دکتری دیگه نرفت ولش کرد درکمال ناباوری هفت ماه بعد حرف دکتر بدون هیچ دارو و درمانی حامله شد اما توی سه ماهگی از دستش داد😔اما خدا اینقدر بزرگ که باز بعد سه ماه باردار شد و الان یه دختر خیلی خیلی خوشگل و ناز ۳ ساله داره هیچ وقت از رحمت خدا نا امید نباش شما هم برو باشگاه روحیت رو تقویت کن به خودت برس فکرت فقط بچه نباشه انشاءالله به امید خدا دامنت به زودی زود سبز بشه صلوات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک ایده👇
ولی من به خودم بابتِ تمامِ این سالها وُ هرآنچه که به مکافات تجربه کردمُ هرآنچه که بدست آورده ام، افتخار میکنم. چون بارِ زندگی روی شانه های من بود؛ چون تنهایی باید میجنگیدمُ تنهایی باید بدست میآوردم و تنهایی باید بابتِ نرسیدنهایم اندوهگین میشدم. چون بدونِ پشتوانه دوام آوردمُ بدون تسلی، زخمهایم را بستم و بدونِ حمایت بارها وُ بارها از زمینِ سردِ ناامیدی برخاستم. من به خودم افتخار میکنم که جنگجوی تنهای میدانِ زمختِ زندگی ام بودم.
افتخار میکنم؛
من به خودم افتخار میکنم که گوشه ای ننشستمُ فقط نخواستم.
من خواستم؛
بلند شدم، ایستادم، قدم برداشتم، دویدمُ برای خواستن هایم جنگیدم. بارها زمین خوردم، شکستم، باختم، سقوط کردم، اما دوباره ایستادم.
با هیولای دردها وُ محدودیتها وُ نشدنها مقابله کردمُ برای احتمالاتِ مایوس کننده ای که بود، سری نترس داشتم.
من به خودم افتخار میکنم که صبور بودم، جسور بودم، غیور بودمُ برای نبردِ مشکلاتُ دردهایم، پرشور.
من به خودم افتخار میکنم که متعهدانه پای همه چیز ایستادمُ تسلیمِ محدودیت های جهان نشدم. و حالا، حتی کمترین دستاوردهایم را عاشقانه دوست دارم، چون فقط منم که میدانم برای داشتنشان، چه رنجی از سر گذرانده وُ چه تاوانی پرداخته ام.
🤍🌝
-نرگسجانِصرافیانطوفان
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم#درد_دل_اعضا
#ادمین:❣
درددل مریم که اعضای کاناله دختریکه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در زندگیش اتفاق می افته رو بخونید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید...
ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم#درد_دل_اعضا
ندا قبل رفتن اومد و کلید خونه نرگس رو بهم داد و گفت: ما پنج روز نیستیم.یک روز به هرشکی که شده برو خونش و دنبال دفترچه ها بگرد اگه پیدا کنی همه چیز تموم میشه.با ذوق کلید رو گرفتم و گفتم: کلید رو از کجا آوردی؟؟ گفت: بخاطر داداشم کلیدای خونه خواهرمو دزدیدم....مریم پیداشون کن.نمیدونستم چرا اینقدر کمکم میکرد اما میدونستم اون خیلی خیلی محمدا دوست داره تا نرگس.نرگس محمد رو دوست نداشت بیشتر چشم دیدن زندگی آروم برای منو نداشت.دوسه روز گذشت و من اصلا نتونستم محمد رو راضی کنم که تنها برم بیرون.تا بالاخره فکری به ذهنم رسید.تا به مامان زنگ زدم و گفتم میخوام واسه محمد هدیه بخرم و کیک بخاطر پیشرفت کارش.من بهش زنگ میزنم میگم اومدم خونه شما توام بهش بگو آره وقتیم خریدامو دید بگو باهم رفتیم.مامان اول یکم دو دل بود اما هر طور شد راضیش کردم و بهش قول دادم که نمیزارم محمد متوجه بشه.مامان خودش محمد رو راضی کرده بود که با تاکسی تلفنی برم خونشون.من زودتر از ساعتی که قرار بود برم راه افتادم و رفتم خونه نرگس.کلید رو که کردم تو در بدنم شروع کرد به لرزیدن.میترسیدم از اینکه کسی سر برسه و نرگس بویی ببره.رفتم تو خونه.از اون خونه متنفر بودم.تموم کتکایی که خورده بودم جلو چشمم میومد.وقت فکر کردن نداشتم....رفتم تموم خونه رو گشتم...زیر و رو کردم...همه جارا....انقدر گشتم که آخر خسته یه گوشه افتادم اما اثری از دفترها نبود انگار اصلا وجود نداشتند.فقط یه فکر به ذهنم رسید اینکه دفترچه ها رو از بین برده و فقط میخواد منو با حرفاش شکنجه کنه!@@نا امید از خونه اومدم بیرون و خریدم رو کردم و رفتم خونه.محمد هنوز نیومده بود.ندا بهم زنگ زد ببینه چیکار کردم وقتی گفتم دفترچه ای نبود اونم حدس زد که نرگس دفترچه هارو نابود کرده و فقط میخواد منو اذیت کنه...اما من دلشوره بدی داشتم.بعد از خریدم امیر رو از خونه مامان برداشتم و رفتم خونه.میز رو چیدم و کارام رو انجام دادم و منتظر محمد نشستم واقعا میشد معجزه ای شده باشه و دل سنگ نرگس آب شده باشه و دفترچه هارو نابود کرده باشه...دوباره خونه رو تو ذهنم تصور کردم ،همه جای خونه رو گشته بودم.هیچ جارو از قلم نیانداختم انقدر وقت داشتم که همه جای خونه رو بگردم اما نبود.لعنت بهت مریم اگه خنگ بازی در آورده باشی و نتونسته باشی پیداش کنی.یک نفس عمیق کشیدم و تو افکار خودم فرو رفتم با صدای در به خودم اومدم.محمد اومد تو،مثل همیشه بهم نگاه نکرد و رفت تو اتاق خواب که لباسش رو عوض کنه.امیر صداش کرد و گفت: بابا...بابا...بیا مامان واست کیک خریده.
درددل سمیرا بعد از مریم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿