پنجشنبه بعدازظهر بود یهو صدای در اومد تق تق یکجوری ناآشنا در میزد چرا دوتا تق چرا سه تا نه؟
رفتم در باز کردم دختر همسایه بود یا بقول مامانم دختر همساده! همون دختر ننه هاجر دیگه، راستش ننه هاجر تو "کال گیلاسی" خیلی معروفه تا یادم نرفته بگم کال گیلاسی اسم محلمونه
یک سینی صورتی دستش بود توش دو تا کاسه چینی گل قرمز که احتمالا مال جهیزیه خود ننه هاجر بوده پُر آش و روش کلی روغن نعنا ریخته بود که بوش همه محل برداشته بود خلاصه خواسته بود همه هنرهاشو رو کنه
دختر باحیایی بود یک چادر گلگلی زیرش اون پیراهن آبی که یک عکس خرس زشت روی سینهاش کشیده شده بود سرش کرده بود از اون دامن چین چینی فجیع که پاش بود بهتره هیچی نگم! یک روسری سورمهای که محکم گره زده بود و من به این فکر میکردم آیا میتونه نفس بکشه تا خونهشون برگرده سرش بود
یهو یک چیزی شبیه کرم خاکی روی آستینش برام جلب توجه کرد که بعد فهمیدم یک از رشتههای آش بوده که موقع پختن لابد چسبیده به آستینش و اونم طبق معمول یادش رفته تمیز کنه خیلی دختر شلختهای بود از موهای نامرتبش که از لای روسری زده بود بیرون و شبیه قطرههای قیر که تو تابستون از پشت بوم آویزون میشه شده بود نگم براتون!
یکی از پاچههای شلوارش نمیدونم چرا کوتاهتر بود البته یکم همه اینارو تو یک لحظه دید زدم! گفتم که باحیا بود و به من اصلا نگاه نمیکرد و چشماشو انداخته بود روی کاسههای آش راستش منم همینطور، آخه اینجا از این رسما نداریم که دختر و پسر همو برانداز کنن اره بابا محلمون همه باحیان،
دختر ننه هاجر که دیگه نگووو
به قول بابام که فقط همین شعر بلده (عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو)
راستش وسط اون صورت گِرد و خشکلش چشای عسلی روشنش مثل دوتا تیله سه پر میدرخشید ابروهاش که تا حالا دستکاری نشده بود واقعا دلبر بود آدم یاد شعرهای حافظ مینداخت راستش یکمی هم سیبیل داشت که خیلی شبیه باباش کریم آقا شده بود!
صدای نازی داشت اگه حرف میزد نفست بند میومد ولی فکر کنم بخاطر اینکه من بتونم نفس بکشم حرف نمیزد!
خلاصه در اوج شلختگی مقدار کمی تا قسمتی هم "جانان" بود!
اینم براتون بگم دختر ننه هاجر از عمد چون میدونست مامانم خونه نیست و من تنهام اومده بود تا به بهانه آش خودی نشون بده! خلاصه نذر یا نظر کدوم داشت نمیدونم!!
بین خودمون بمونه منم یک کوچلو ازش خوشم میومد
یهو با اون صدای ناز و لرزانش گفت: (بیام؟) من تا شنیدم از تعجب با خودم گفتم اون میدونه من خونه تنهام میخاد بیاد چیکار!؟ تا خواستم چیزی بگم گفت (بیام برداری) چون دم خونه ما یه پله داشت منظورش این بود که بیاد جلوتر تا من کاسه آش بردارم
رفتم کاسه رو بردارم سرشو آورد بالا و نگام کرد یهو چشمام میخ اون چشای تیله ایش شد
وااای خدا این اگه شلخته نبود چی میشد!!
قلبم ساکت شده بود دیگه ضربانش نمیشنیدم کاسه آش برداشتم و اصرار کردم که بیا تو و تا من رفتم آشپزخونه اون رفت زیر درخت پیر انار وسط حیاط وایستاد
من هول هولکی کاسه رو خالی کردم و شستم، اون موقع ها مُد بود کاسه نذری رو باید پُر تحویل میدادی خب مامانم نبود که پُرش کنه در نتیجه خودم دست بکار شدم از حیاط یکدونه گل محمدی بزرگ و خوشگل کندم و گذاشتم تو کاسه، زیور داشت زیرزیرکی نگام میکرد "آخ یادم رفت بگم اسمش زیور بود" درست بالای سرش یک انار ترک خورده رو درخت بود چند روزی بود که میخواستم بکنمش حیفم میومد آخه بزرگترین انار درخت بود یهو به خودم حس فردین گرفتم دلمو زدم به دریا از خودم گذشتم که بچینمش واسه زیور، کاسه رو دادم دستش چارپایه رو گذاشتم و دستم دراز کردم که یهو پام لرزید و انار افتاد رو کله زیور و ترکید! به قول دایی حسن من دستوپاچلفتی هم افتادم رو زیور!
تو همون گیرداد مامانم اومد!
و با صحنهای مواجه شد که زیور با سر و کله اناری بدون چادر رو زمین دراز کشیده و نصف چادرش رو من و بقیهاش تو حوض و دُم موهای بلند و بافته شده زیور هم افتاده بود رو صورت من! (البته فکر بد نکنید انقدر گره روسریش سفت بود که باز نشد)
کاسههای جهیزیه ننه هاجرم که نگوو تیکهتیکه هر طرف افتاده بودن آش کاسه دومی جوری ریخت که رشتههای آش همهجامون چسبیده بودن! یاد اون کرم خاکی دم در افتادم!
چشتون روز بد نبینه زیور که با چادر خیس و سرکله اناری لنگ لنگان فرار کرد من موندم مامانم و یک جارو خوشدست و یک حوض که سپر بین من و مامانم بود و تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که با صدای بلند بگم غلط کردم و دور حوض بچرخم و واسه دمپایی های هدفدار مامانم جاخالی بدم تا فرصت پیدا کنم از در حیاط فرار کنم
اخ اخ اناروُ آشوُ جاشوُ که به فنا دادم از افتادن روی زیورم که چیزی نصیبم نشد
بازم همون کاری رو کردم که توش تخصص دارم آش نخورده و دهان سوخته
الان خیلی ساله که زیور شده مامان دخترام... 🍃🍃🌹
چقدرررررر زیبا بود😍🌼🍂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#شما_فرستادین
سلام نازگل خانومم و دوستان مهربونم امیدوارم به حق علی بن موسی الرضا عاقبت بخیر بشین
عکسا مربوط دیشب نیمه شعبان است هوا مشهد بارانیست
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
15.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
🌹ایت الله ناصری در مورد شهید #حمید_قبادی نیا فرمودند:
🍃«کمترین مقام ایشان در بهشت اینست که ایشان مستجاب الدعوه است»
توسل به این شهید را از دست ندهید.
همراهان شهدا
نیت کنیم صلوات هدیه محضر این شهید عزیز
ان شاءالله حاجات معنوی و مادی ما برآورده به خیر شود
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#محیا.... 🍃🍃
تجربه ام رو میخام باهاتون به اشتراک بذارم که فقط بهتون بگم از خوشی هاتون پیش کسی نگید 👇🏻🍃
#محیا 🍃🌹
جادو شدن به خاطر....
سلام ماهی بانوی عزیزم
تجربه ای که میخوام تعریفش کنم مربوط به خودم نیست.
این اتفاق واسه دوستم افتاده بود من یه دوستی دارم به اسم محیا.سال
۸۹ ازدواج کرد و خیلی روی سرزبونا بود عروسیشون .چون خیلی هزینه کرده بودن و داماد هم شغل عالی داشت.همه ی دوستا و
آشناها فقط از محیا میگفتن که چقدر خوشبخت شد و چقدر شانس داشت.
چون وضع مالی پدر محيا آنچنان تعریفی نداشت
شغل ثابت نداشت و متاسفانه
با اون سن اجاره نشین بودن
بعد عروسیشون من اكثرا میرفتم خونه محیا تا تنها نباشه. چون همسرش هفته ای
روز بخاطر کارش میرفت اصفهان و از منم خواسته بود پیش محیا باشم.تقریبا
په سال از ازدواجشون گذشته بود.ما یه دوستی به اسم سارا داشتیم که اونم
بعضی وقتا با من میومد خونه محیا. سارا تازه نامزد کرده بود. ما سه تادوست
کنار هم خیلی خوش میگذروندیم میرفتیم خونه سارا .دوروز بعدش خونه
محیا خونه ماشاید بگین خونه زندگی نداشتین؟یا
شوهر محیا کجا بود؟گفتم که هفته ای ۲ روز باهم بودیم.ولی اون
روز بقدری کیف میکردیم که انگار کل هفته رو با هم بودیم.حالا بماند قرار بود چهارشنبه تا جمعه برم خونه
محيا، ولی محیا زنگ زد گفت نیا من میرم خونه مامانم. اول فکرکردم دلش تنگ شده بالاخره و میره
خونه مادرش. اما با کمال تعجب دیدیم محیا قهر کرده و رفته بهش زنگ زدم گفتم بعدازظهر میام
خونه مادرت.باهم حرف بزنیم اولش میگفت نه ولی انقدر اصرار کردم تا قبول کرد.نمیدونم چی شده بود بینشون ولی محیا مثل دیوونه ها
شده بود.همش گریه میکرد جیغ میزد میگفت من برنمیگردم تو اون خراب شده.بیچاره مادرشم خیلی غصه میخورد و ناراحت بود که این چش شده تا دیروز خوشبخت بود الان چی شده؟اونروز هرچی گفتیم محیا گوشش کر شده بود انگار. من اومدم خونه خودمون خیلی ذهنم درگیر بود
که محیا و حامد خیلی خوبن باهم پس چرا الان اینجوری شده
دو روز بعدش بازم رفتم خونه | مادرش.حامد و مادرشم اومده بودن
دنبال محیا.من خبر نداشتما چشمتون روز بد نبینه ،محیا خودشو کتک میزد میگفت من با این شغال جایی نمیرم. ازش متنفرم. من دیگه
برنمیگردم تواون خونهمادر حامد خیلی ناراحت شده بود میگفت حیف خوبی هایی که در حقت
کردیم. چرا گربه صفت شدی محیا؟ بعد کمی غر زدن برگشتن با حامد گفتم محیا تو جنی شدی بخدا.تو عاشق زندگیت بودی الان یه شبه چی شده؟مادرشم تایید میکرد که جنی شدی.تو شهرمون یه دعانویس ارمنی هست. البته تو یکی از روستاهای
نزدیکمون .گفتم بریم پیشش
قرار شد بریم پیش همون فالگیر که اسمش نارینه س. من و محیا دوتایی
رفتیم پیشش.نارینه گفت جادوت کردن.گفت تا خود جادو رو برام نیارین
نمیتونم کاری کنم.گفتیم چطوری پیداش کنیم اخه؟ گفت برو خونتو بگرد. ما برگشتیم دوتایی کل خونه رو زیرورو کردیم.دریغ از جادو. اون شب خواهر و مادر محيا هم اومدن خونه محیا. چهارتایی داشتیم دنبال
جادو میگشتیم.حتی حامد هم اومد. قضیه رو بهش گفتیم. اولش میگفت اینا همش چرته
ولی قبول کرد حداقل کمکمون کنه که پیداش کنیم. بعد سه چهار ساعت تلاش
که ناامید شده بودیم،محیا گفت کسی راه پله ی پشت بومو گشته؟ گفتیم نه.حامد و محیا رفتن که اونجا
رو هم بگردن.نیم ساعت بعد یه جعبه تو دستشون اومدن داخل....
👇👇👇
👇👇👇
رفتیم جلو تا داخل جعبه رو ببینیم توش یه کلاغ مرده بود.هممون شوک شده بودیم.داخل شکم کلاغ هم پر کاغذ و
آن آشغال بود.هممون سکوت کرده بودیم. حتی حامدی که میگفت من اعتقادندارم و فلان ،رنگش پریده بود.
خلاصه رفتیم پیش نارینه.زد و از شانس من گفتش که اینو دوستت گذاشته تو خونتون.میخواد بجای تو
خانومی کنه تو خونه زندگیتیه لحظه خیلی خجالت کشیدم اونجا هرچند از خودم مطمئن بودم. اما شرمنده
شدم. سه تایی برگشتن بمن نگاه کردن بغضم گرفت.گفتم بخدا کار من نبود محیا من روحمم خبر نداشت از این موضوع
دیگه تحمل نکردم کیفمو برداشتم برگشتم خونمون.کلی گریه زاری کردم قضیه رو وقتی به مامانم گفتم ، گفت حقته. الان هر تهمتی میتونن بهت بزنن مگه تو پرستار محیا بودی که دم به دیقه
میرفتی خونشون؟بجای دلداری کلی هم مامانم دعوام کرد.خودمم باورم شده بود که من اون کارو کردم.خلاصه چندروزی گذشت نه من زنگ میزدم نه محیا. بیخیال شده بودم کلا.خودمو سپرده بودم به
خدا.یه روز نشسته بودم تو اتاقم تلفنم زنگ خورد.سارا بود.گفت بعدازظهر همو ببینیم.گفت حالم گرفته س.همدیگرو دیدیم بعدازظهر
گفت میخوام از مهدی جدا بشم گفتم چرا؟گفت اصلا دوسش نداشتم
از اولهمش هم از محیا سوال میکرد چیکارمیکنه؟نیستش.نگرانشم
نمیدونم چرا شک کردم بهش یه نقشه آنی کشیدم تو ذهنم.گفتم
عملیش کنم. گفتم راستی سارا محیا و حامد میخوان از هم جدا بشن خداشاهده پلحظه برق خوشحالیو تو
چشماش دیدم. گفت تروخدا؟ گفتم یه ماهه قهرکرده محیا رفته
خونه مادرش.همینطور داشتم میگفتم که سارا کیفشو برداشت گفت به کار مهمی دارم تروخدا ببخشرفت.هرکاری کردم نتونستم از
فکر لبخندشیطاني سارا درآم.زنگ زدم به محيا.گفتم محیا بخدا کار من
نبود اون دعا.گفت چجوری میخوای ثابت کنی؟گفتم انصافت کجا رفته اخه
من و تو ۱۵ساله رفیقیم باهم. درضمن مگه فقط از دوستات من میومدم خونت؟
گفت منظورت چیه؟ گفتم من به سارا شک کردم. کل قضیه رو بهش توضیح
دادم. خودشم کنجکاو شده بودگفتم قرار بذاریم با سارا. اول که مطمئن شدیم کار خودشه ، بعد تهدیدش کنیم و فلان. بعدازظهر رفتیم خونه سارا قرار بود محیا خودشو دپرس نشون بده مثلا میخوان طلاق بگیرن. من و محيا
فکرنمیکردیم سارا انقدر زود وا بده ولی خب خدا باهامون بود و اونروز سارا خیلی بد رسوا شد.محیا شروع کرد پشت سرحامد بد گفتن.میگفت ازش متنفرم و هرچه زودتر طلاق میگیریم.سارا هم میگفت
کار خوبی میکنی محياه راستش منم حس خوبی به حامد نداشتم.خیلی وقت بود میخواستم بهت بگم اما
میترسیدم بگمگفت منم دارم طلاق میگیرم. اصلا دوست ندارم شوهرمو.محیا که خیلی عصبی بود ، گفت رفتیم پیش دعانویس دعانویس گفت یکی از دوستای نزدیکت به زندگیت چشم داره. گفت دوستت دعا گذاشته تو خونتون. رنگ سارا شده بود
رنگ گچ.منم کلی کیف کرده بودم که معلوم شده کار من نیست.سارا میخواست خودشو نبازه ولی خبر نداشت رنگش شده گپ.محیا گفت بنظر من ساراجون توهم برو پیش دعانویس.شاید زندگیتو جادوکردن. چون دعانویس اسم طرفو هم بهت میگه. میتونی دوباره برگردی به زندگیت
سارا گفت اره حتما میرم یه سر پیش دعانویس.دیگه سارا نمیخندید اونروز ما هم که عملیات انجام دادیم ،برگشتیم خونه ی ما. محیا میگفت باید از مادرت
عذرخواهی کنم. محیا میگفت نارینه اونروز اسم سارا رو اورده بود .میگفت این دوستت به زندگیت چشم داره.ولی
ما که درموردت قضاوت کرده بودیم خجالت میکشیدم بیام سراغت.میگفت باطل نامه داده بود. بخاطرهمین سراغ سارا هم نرفتم.سعی کردم از این ببعد
بیشتر مواظب زندگیم باشمراستش خودمم خوشم اومد از سیاست
محيا.طوری با سارا رفتار کرد که حساب کار بیاد دستش.خداروشکر الان محیا یه دختر۳ ساله داره.خیلی باهم خوب و خوش زندگی میکنن. از اون موقع تا الان هم هیچ خبری
از سارا نداریم.نه اون میاد سمت ما نه ما میریم سمت اون.من خودمم ۲ساله
عقد کردم و ان شاالله تا عید میرم سر خونه زندگیم.خواستم اینو بگم که زیاد از خوشی هاتون پیش بعضیا مثل سارا نگین.خیلی از آدما هستن که به خوشی
زندگی دیگران بشدت چشم دارن و اینکه مثل محیا با سیاست برید جلو
مواظب زندگیتون باشین مرسی از وقتی که گذاشتید پای تجربه من🍃🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
حسین طاهریenc_16782055467016917235480.mp3
زمان:
حجم:
5.28M
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
مولودی شاد،نیمه شعبان🌸☘🌸
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام وقت بخیر من دختر محجبه ای هستم که با یه پسری شبیه این آقا ازدواج کردم هستند کسانی که این چنین شخصیت ها زندگیی کنند من ابن اخلاق شوهرم رو دوستدارم چون احساس میکنم واقعا منو دوستدارم من با همسرم روضه وهرجایی که گفتید میرم اما
شوهرم دوستدارم وقتی با نامحرم صحبت میکنم نگاه کنم میگه همیشه چشات باید زمین باشه گاهی خیلی خسته میشم احساس میکنم همسرم شکاکه
آقایی که همسری این چنینی میخواین قبلش همه چیز رو به طرف مقابلتان بگید وتصویر کنید همسرتان اگه با نامحرم حرف بزنه ناراحت میشید یا نه
من از کارهای همسرم ناراحت نمیشم چون واقعا خودمم میفهم از علاقه زیاده اما گاهی احساس میکنم به من شک داره واقعا از شک کردن به من خسته میشم بارها باهم دعوامون شده
.اما من با اینکه مقصر نیستم معذرت میخوام
فقط عرصه رو به همسرتون تنگ نکنید.گاهی به سرم میزنه برم حتی سوار اسنپ نمیتونم تنها بشم
اینطوری هم خودتون آزار میبینید هم اون دختر بهتر بهش بگید اگه قبول کرد چه بهتر
واینکه غیرتی با شکاک بودن فرق داره خودتون بیشتر اذیت میشید .اول ببینید شما غیرتی هستید یا شکاک .ودقیقه ای کفش اون دختر رو به پا کنید خسته میشد یا نه
به نظرم اول خودتون رو بشناسید و یه مدتی دختری خیالی برای خودتون تصور کنید وبا اون دختر خیالی برید بیرون یا محل کار ببینید تحمل دارید فرض مثال دکتر آقا فشارخون رو بگیره یا اقایی آدرس ازشون بپرسه یا آقایی همکارشون باشه .اگه تونستید با اینا کنار بیاید میفهمید شکه یا غیرت
بعد رو خودتون کار کنید که باعث نشه اون دختر وجودتون رو خسته کنید
اول با خودتون کنار بیاید بعد ازدواج کنید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿