سلام عزیز خسته نباشید
من دومین باره ک پیام میذارم من۲۴سالمه شوهرم ۳۱ یه دختر ۳ساله دارم
شوهرم دوساله بیکاره خودشوبا اسنپ سرگرم کرده بوداونم درس حسابی نمیرفت الان از یک ماه قبل عید دیگه اسنپم نمیره شایدسر هم ی ماهم کار نکرده
من حق ندارم بهش اعتراض کنم هرچی میگم میگه مگه گشنه موندی فک میکنه زن همین ک گشنه نباشه ی لباس باشه بپوشه بسشه واقعا دیگه درکش نمیکنم اینم بگم ما طبقه بالای مادرشوهرم میشینیم خونه برا ما نیس سه تا داداش داره ولی چون مستاجر نیس خیالش راحته دیگه نمیفهمه ک بلخره ی روز باید ازاینجا پاشه اصلا مسئولیت پذیر نیس اگه ازش چیزی بخوام میگه ندارم چیکارکنم خودم بکشم اگه واسه ۱۰۰هزارتومن لنگ باشم نمیتونم روش حساب کنم خیلی راحت میگه ندارم دیگه ام حق نداری چیزی بگی چرا تومحله ی خودمون ک کلا سرو تهشو ۲۰دقیقه ای میریومیای میزاره تنهابرم اونم تقریبا ی ساله ک میدونه بچه بهونه میگیره میزاره ببرمش
بددله بددهنه دست بزن داره واقعا دیگه از دستش خسته شدم خودش رفیق بازیشو میکنه حتی بادوستاش خارج کشورم میره میشینه باهاشون عرقشو میخوره من حق اعتراض ندارم ولی من هیچیو ندارم رفته بود خارج کشور منم بلندشدم رفتم خونه عمم الان میگه ب چ حقی رفتی من گفتم نرو خونه بابام میرم زهرمارم میکنه عروسی بشه عذا بشه نمیزاره مثلا پدربزگم فوت شد ی ماه پیش با این ک بیکاره میگفت شرایطشو ندارم بمون چن روز دیگه حالا میریم گفتم من تومراسمش نباشم میخوام چیکار چن روزدیگه برم خودم بامادرم اینا رفتم نزاشت بچمو ببرم زهرمارم کرد بعد چن روز خودش اومد تواتاق مامانم اینا منو زد ک تو سر خودی ب حرفای من احترام نمیزاری
من مشکلاتمو تا الان ب خانوادم نگفتم دوس نداشتم تو چشمشون خراب شه با خانوادمم مشکل داره کافیه اونا کوچیک ترین کاری بکنن بعداز چن سال بازم اونو میگه یادش نمیره الان نشتم همه ای حرفارو بهش زدم میگه ناراحتی برو خونه بابات گفتم بخاطر بچم موندم میگه چن روز اول سختتع بعدا یادت میره ک بچه داشتی واقعا خسته شدم الان میگه ب خانوادت بگو بیان همه چیو تموم کنیم نمیتونم کوتاه بیام از ی طرفم بچم مونده تو گلوم اینم بگم تا الان اصلا ازش خیانت ندیدم حالا نمیدونم چیکارکنم لطفا راهنماییم کنید خسته شدم الانم میگفت میرم ماشینمو بفروشم ک زود کارمون انجام شه نمیخوام وقتی دوسم نداری اینجا باشی
ببخشید خیلی طولانی شد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
باسلام خدمت گلی جان واعضای کانال ممنون میشم پیام منم بزارید 🙏
من ۳۰سالمه همسرم ۳۲سالشه شغلش بنایی تا دبیرستان خونده، منم لیسانس دارم ولی خانه داری میکنم چون همسرم مخالف با سرکاررفتنم.
یه دختر۲ساله دارم ۶ساله که ازدواج کردیم بصورت سنتی و یک سالشو نامزدبودیم،
روزخاستگاریم خانوادش گفتن قراره باهم زندگی کنیم؛
۳تاخواهراش ازدواج کردن یه داداش بزرگتر داره ک اوناهم ۱۵سال باهم زندگی کردن تازه ۲ساله تقریبا مستقل شدن طبقه بالاشون ودوتا برادرمجردم داره که یکیش باشوهرم کارمیکنه،
ازقبل ازدواج خونمون ساخته بود بالای طبقه پدرشوهرم ولی همه خونه بنام پدرشوهرم الان وسایلمون توشه و مث خوابگاه وقت خاب واستراحت میایم بالا و بقیش پاینیم
،مشکل من اینکه واقعا سختی میکشم بخاطرباهم بودن نه خانوادم زیادمیتونن بیان ن وقتی میان راحتن
ماهم بخایم جایی بریم بایدحتما بگیم کجامیریم که اونم انقداخم وتخم میکنن که ازدماغم درمیاد
تقریبا یه ساعت باخونه پدرم فاصله داریم دیربه دیرمیبره باخودش میرم یه نهار یاشام میخوریم وبرمیگردیم نمیزاره بمونم حتی خونه برادر وخاهرام هم نمیبره مگه اینکه دعوت کنن بریم الان دوساله خونه خواهرم ک تهران نرفتم چون باخاهرخودش ک اونجاس رفت وآمدنمیکنه منم نمیبره 😔
اخلاق شوهرم خیلی تنده سریع عصبی میشه وصداشو بالامیبره حتی سرچیزای کوچیک خیلی واکنش تندی داره وخیلی زیادتعصبی
ازپدرمادرش خیلی حساب میبره روش خیلی اثرمیزارن پشت سرمن حرف میزن سرهرچیز کوچیکی ایرادمیگیرن دخالت میکنن شوهرم درموردهمه چی مشورت میکنه بدون اجازشون آبم نمیخوره
من کم حرفم سرم توکارخودمه درونگرام کلا
شوهرم خیلی روحرفای اوناحساسه
همیشه اونو بجون من میندازن
ولی با جاریم خیلی خوبن درحالی که من کارشون میکنم ولی اون خیلی سیاست داره من ندارم نمیتونم دورو باشم خیلی اتفاقا افتاده که من دل خوشی ازشون ندارم ..یادم میفته عصابم خردمیشه سرهردعوایی شوهرم پشت من نبوده
حتی یه سری پدرمادرش من نفهمیده بودم رفتن خونه پدرم وازپشت من بدگفتن پدرمم پشت منونگرفته بود خیلی سادست
من بخاطرشرایط خونه نامادری واینکه نامزدیم باپسرخالم بهم زده بودم قبول کردم؛ من اینجا تنهااجازه ندارم برم بیرون حتمابایدبامادرشوهرم برم ن مغازه ن آرایشگاه ن دوستی دارم صب تاشب خونم حس میکنم افسرده شدم 😔
هرچی میگم بیا مستقل بشیم گوش نمیده البته نمیخام اینجا مستقل بشیم چون دخالته هست
واینکه شوهرم ۳،۴سال قبل چنتاگاووگوسفندخریدکه خودش بادستگاه شیرش ومیدوشه روزی ۳۰کیلوشیرمیدن ومادرشوهرم میفروشه وپول خوبی درمیاره
درآمدشوهرم بدنیس ولی چون باهمیم بیشترش خرج خانوادش وخرج گاوگوسفندا میشه توی این چن سال یه مسافرت نرفتیم یه طلابهم نخریده ولی واسه پدرشوهرم اینا فرش پشتی تلویزیون کابینت با برادرش خریده که اونا براش اولویتن بعد مامنم همه کارای خونه رو میکنم خاهرشوهرا هرکدوم یجان وقتی میان میمونن مادرشوهرم انتظارداره من همه کاروبکنم اونا کمک بکنن بدش میاد جلواونا مظلوم نمایی میکنه ک مثلا خودش همه کارومیکنه بخدامنم خسته میشم بخاطر پله هازانو درد امونم بریده دکتررفتم گفت تب مالت داری به شوهرم میگم گاو و گوسفند و بفروش ازاینجابریم خسته شدم گوش نمیده هم میترسه ازپدرمادرش همم دوس داره پیش اینایناباشه حتی یبارگف من محکومم به اینطوری زندگی کردن پدرمادرم بمن احتیاج دارن درحالی ک اوناهنوز زیادپیرنشدن ک یکی کارشونوبکنه دوتا پسرمجرددارن فعلازن نمیگیرن وظیفه مانیست ک بسوزیم وبسازیم من واقعا دیگه نمیتونم بزور دارم تحمل میکنم خاهش میکنم یه راه حلی بگین بتونم شوهرم راضی کنم مستقل بشیم
بااین وجود خیلی ازشوهرم و من انتظاردارن
با اینکه مادرشوهرم کلی پول میاددسش اصلا قدرمونو نمیدونه همش باما بده با بچهای دیگش خوبه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام خواهرای گل وقت همگی بخیر. خواهش میکنم کمکم کنید که چکار باید بکنم. من خانم متاهل و 28ساله. و دوتا پسر نو ساله و ی پسر سه ساله دارم و ده ساله که ازدواج کردم منو همسرم. دختر خاله پسر خاله هستیم ولی قبل از ازدواجون اصلا هم دیگه رو ندیده بودیم که ی بار عروسی یکی از فامیلا منو دیده بود و عاشقم شده بود. و بعد از عروسی مادرش به مامانم زنگ میزنه که پسرم دخترتون خیلی میخواد و میخواییم بیاییم خواستگاری با این که سنی نداشتیم هر دو. اون 18سال سن داشت و من تازه رفته بودم تو16سالگی ولی موقع که من دیدمش ازش خوشم اومد و قسمت شد و مارفتیم زیر ی سقف و با این که هشت سال داخل ی اتاق کوچیک زندگی میکردیم ولی خیلی خوشبخت بودیم همسرم خیلی مرد پاک و مهربونه و اصلا دوست نداره ناراحتیمو ببینه وقتی از چیزی ناراحت باشم و گریه کنم خودش هم باهام گریه میکنه خلاصه خیلی دوستم داره ولی مشکل من اینه که چند باری دیدم با دختر حرف میزنه وقتی هم ازش پرسیدم گفت که همش سرگرمیه و من یه تار موتو با اینا عوض نمیکنم ولی من از اون روز خیلی حساس شدم. بی اعتماد شدم نصبت بهش و چند باری بهم قول داد که تکرار نشه ولی من از اون روز ی آدم دیگه ای شدم چون خیلی مرد خوبیه ولی ی مدت با کسایی کار میکرد که اینجوری شد بعد منم اصلا بدون فکر با اینکه میدونم چیزی ندارم و گوشیش همش دسته کنه ولی وقتی گوشیشو میگیره همش فکر میکنم که داره با کسی حرف میزنم یا چیزی. خیلی دارم عذاب میکشم حتی بیشتر وقتا به فکر جدا شدن میرفتم خواهش میکنم پیاممو بزارین کانال تا خواهرا کمکم کنین چکار کنم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام به خانم باقری گل و اعضا گرامی
خطاب به خاله زهرا ( کتاب قصه )
عزیزم حالا که شما دیگه اون دوستتون رو ندیدید که به خودش کتاب رو بدید کافیه به نیت اون کتاب یه کتاب حالا به سلیقه خودتون بخرید و تو کتاب خونه محلتون اهدا کنید .
به همین سادگی دیگه عذاب وجدان نداره .
من خودم وقتی بچه بودم از یه مغازه چند تا شکلات برداشته بودم تو ۱۷ سالگی رفتم دیدم
مغازش جمع شده منم خیلی عذاب وجدان داشتم از معلم دینی مون پرسیدم گفت حالا
که دیگه اون مغازه جمع کرده رفته به مقدار اون پول به نیت پس دادان قرضت بنداز صندوق صدقه منم همون کار رو کردم و دیگه عذاب وجدان ندارم .
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
قهر همسرم با خواهرم
سلام دوستای عزیز.شهادت شهیدجمهور عزیزمون و دیگر همراهانش رو به ملت عزیزم تسلیت میگم.من همیشه راهکار میدم واسه دوستان ولی الان چند روزه که فکرم خیلی مشغوله و دوست دارم شما راهنماییم کنین😔من یه خانوم ۲۷ساله ام.ده ساله ازدواج کردم و یه دختر هفت ساله دارم.شوهرم از وقتی که ازدواج کردیم فقط دوسال اول زندگی رابطش با خواهرم خوب بود.بعد اون دیگه چشم دیدنش نداشت.ولی هیچ وقت موقع دیدنش بی احترامی نمیکرد.خواهرم اخلاقای خاصی داره.خودش و بزرگ میدونه و با کلاس منم از این اخلاقش خوشم نمیاد.ولی تا الان نه دعوایی افتاریم و نه بحثی کردیم.خونشونم نمیریم اوناهم نمیان.فقط درحدی که خواهرم اومد خونه مامانم منم برم اونجا همدیگه رو ببینیم.ولی الان چند وقته که شوهرم به شدت روش حساس شد میگه دیگه باهاش حرف نزن.این ادمیه که فکر ادم و خراب میکنه.دیروز خواهرزادم زنگ زد برام باز عصبانی شد میگه به مادرت بگو به خواهرت بگه دیگه برات زنگ نزنن.منم فقط ارامش زندگیم و میخوام.خواهر برام مهم نیست.حالا از شما دوستان راهنمایی میخوام که چطوری به مادرم بگم بهش بگه تا دعوایی پیش نیاد.تورو خدا اگه کسی میدونه یا تجربه ای مثل من داره دریغ نکنه.چند روزه الان شبیه افسرده ها شدم از بس تو فکرم😥😥😥
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خاطره اعضای کانالمون جهت شاد شدن فضای کانالمون
من همیشه از بچگی عاشق موهای روشن بودم و دوست داشتم موهامو رنگ کنم...
۱۱،۱۲ سالم بود نمیدونم چی خورده بود تو سرم...که این غلطو کردم....
مامانم که خب نمیزاشت تو اون سن موهامو رنگ کنم....
خونه مادربزرگم بودم مامانم نبود منم اون روز قبل ازینکه اماده شم برم مدرسه زد به سرم رفتم چندتا بَلال برداشتم موهای بَلال هارو کندم و شونشون کردم تا مرتب و صاف بشن
بعد با چسب نواری موهارو برداشتم و چسبوندم رو چتری هام...
دیدم موها افتاد و نچسبید با یه غم عظیمی مثل یه گاو فکر کردم چکار کنم بچسبه...
یهو یاد چسب اکواریوم افتادم که داییم گرفته بود تو وسایلش
رفتم اوردم.... چسبو زدم به موهای بلال و بعد چسبوندم به چتریای خودم
مقعنمو سر کردم و چتریارو ریختم بیرون 😊
حالا با اون سیبیلام.... که شکل دوبرره بود ... 🥴
حس میکردم الان همه جهان درحال پرستیدنمه از زیبایی همشم لبخند میزدم جلو اینه 😌🤣
همش میگم کاش یکی تو دهنم میزد میگفت اینکارارو نکن لعنتیه اسکل 🥲🤪
خلاصه رفتم مدرسه....
انقدر اونجا پز اومدم برای دوستام که اره موهام رنگ کردم فلان کردم....
حالا مقعنم پر از پُرزِ بلال شده بود ولی اونا احمق تر از من با یه حسرتی میگفتن خوشبحالت 🥲😝
هیچیییی یکی از همین حسودای بدبخته کلاسمون رفت به مدیر گفت 😒
که خانوم فلانی موهاش رنگ کرده
اونم زنگید به مامانم....دیگه فکر کنید چیشد بعدش....
انقدر مامانم بهم زد
موهای بلال هم کنده نشد بخاطر چسب اکواریوم 🤪
اخر کل چتریمو از ته با ماشین زدن...🥲😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خانوم کانالمون میگه
سلام وقتتون بخیر ببخشید عزیزان من میخواستم بدونم واسه برداشتن چله به نیت خوشحالی امام رضا کدوم چله بهتره یا کدوم سوره و دعا بهتر هست
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#تجربه خانوم کانالمون
سلام وقتتون بخیر🙏🏻🪴
این چیزی که میخوام بگم نمیدونم تجربس یا چی ولی منم به عنوان خواهر کوچیکتون یه درخواستی از مادرای آینده دارم...
من دارم میبینم یسری از دختر پسرامون چطوری قربانی زندگیه پدر و مادرشون شدن
قربانیه یکسری جنگ و دعواهایی که بین پدر و مادرشونه و اون بیچاره ها هیچ نقشی توش ندارن؛و اونی که این وسط بیشترین ضربه رو میخوره همین بچه هان.
بخدا که سخته شما دعوا کنین و روح و روان دختر و پسرتون آسیب ببینه
سخته که دخترتون در طول روز بغضشو قورت بده و شبا توی تختش اشک بریزه
ضربه ای که این بچه ها میخورن از اونا یه آدم منزوی و گوشه گیر میسازه
اونا نابود میشن...
لطفا ازتون میخوام تا وقتی به اون آمادگی و پختگیه لازم توی زندگیه زنانشوییتون نرسیدین فکر بچه دار شدن به سرتون نرنه.
نگین بچه بیاریم درست میشه
هیچی درست نمیشه فقط یه انسان دیگه وارد این زندگی میشه که جز سختی چیزی نداره
اگر شما به عنوان یک زن و شوهر در زندگیتون طلاق عاطفی گرفتین و فقط زندگیتون به دعوا و جدل میگذره باید از ریشه مشکلتون رو حل کنین
نه اینکه با آوردن یک بچه ی بی گناه صورت مسئله رو پاک کنین...
لازم دیدم به عنوان یه خواهر کوچیک اینارو بهتون بگم.🙏🏻
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام وخسته نباشید خدمت شما مدیر گروه عزیز.برای خانمی که مادرشون سرطان داره وخیمی درمانی میشه .....
عزیزم من خودم یک مادر ۵۲ساله هستم که هفت سال پیش مبتلا به سرطان شدم وبه لطف خداوند و کمک همسرم همه سختی ها رو پشت سر گذاشتم.علم پیشرفت کرده وداروها تقریبا جواب میده درضمن من هم موی سرم وابرهام کامل ریخت ولی بهد از پایان شیمی درمانی دوباره عالی رشد کرد.خدارو شکر روحیه مادرتون خوب هست .شما هم حتما بهشون روحیه بدید چون بعد از هرمرحله شیمی درمانی چند روز حالشون بد میشه به خاطر عوارض دارو هست .من الان بعد از گذشت ۷سال حال بسیار خوبی دارم وهرلحظه خداوند رو شاکرم که زندگی میکنم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿