eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
635 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 روایت یک عشق ... حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ، یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ، و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ، نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ، – چیزی شده ؟ چشمامو از نگاهش دزدیدم ، – نه .. ببخشید ، خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود بعد از ده سال ، بعد از ده سال …. خودش بود . با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ، با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ، خودش بود . نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ، می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ، دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ، برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ، پرسید : – مسیرتون کجاست ؟ گلوم خشک شده بود ، سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم . گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟ به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ، صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ، قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ، به چشمام جراءت دادم ، از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ، دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ، چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ، سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ، روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ، خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ، به خدا خودش بود ، به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ، خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ ! یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من … خدای من …. با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟ و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ، به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش …. زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ، پشت چراغ قرمز ترمز کردم ، به ساعتش نگاه کرد ، روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس … چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ، نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ، توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و … نبود ، بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ، بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ، تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ، خل بودم دیگه ، نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ، عاشقی کنم براش ، میگفت : بهت نیاز دارم … ساکت می موندم ، میگفت : بیا پیشم ، میگفتم : میام … اما نرفتم ، زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ، دلم می خواست بسوزم ، شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ، قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ، مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت . صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ، آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ، چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ، آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ، یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ، هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ، و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ، تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ، چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد – همینجا پیاد میشم . پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ، – بفرمایین … دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ، با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم .. – لازم نیست .. – نه خواهش می کنم … پولو گذاشت روی صندلی جلو … صدای باز شدن در اومد و بعد .. بسته شدنش . خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم . برای چند لحظه همونطور موندم ، یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ، تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ، برای فریاد کردنش ، برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ، دیدمش … چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و … دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود . صدا توی گلوم شکست … اسمش گره خورد با بغضم و ترکید . قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد . رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز … دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد … سر خوردم روی زمین خیس ، صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد … مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم … منو بارون .. ، زار زدیم ، اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ، به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ، بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ، هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم … بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ، بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر. خل بودم دیگه .. یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟ نه .. عاشق تر شده بودم عاشق تر و دیوانه تر … چه کردی با من تو … چه کردی … بارون لجبازانه تر می بارید خیابان بهار ، آبی بود . آبی تر از همیشه … @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 جاری بی بند و بار ... سلام وقتتون بخیر همین الان با کانالتون آشنا شدم وخوشم اومد گفتم مشکلم و مطرح کنم شاید نجات پیدا کنم از این همه بلا تکلیفی خانمی چهل ساله هستم و صاحب دو فرزند ۲۰و۱۱ساله ما از اول ازدواجمون مشکل داشتیم ومشکلم جاری من بود که خیلی زن بی بند و باری بود ومقابل من از همسرم بد می‌گفت ولی از طرف دیگر عرض اندام میکرد به همسرم درسته همسرم زیاد بهش محل نمی‌داد ولی هم خودش و هم خانوادش میگفتن تو حساسی بماند که از این زن خیلی ضربه خوردم و حرمت زن و شوهری بینمون به خاطر این زن شکسته شد ولی جدا از اون مسائل همسر من فرد بد دهنی هست و متاسفانه دست بزن داره گاهی خیلی خوبه خیلی میگه دوستم داره ولی اگر در همون حال یه حرفی بشنوه که براش خوشایند نباشه همون آدم وحشی میشه الان خانه دارم ،هیچ پشتوانه مالی ندارم نمی‌دونم چیکار کنم خیلی دوست دارم طلاق بگیرم ولی از یک طرف فرزندانم واز طرف دیگه میگم سر بار کی بشم ،خدا رو شکر پدر و مادر دارم ولی بنا به دلایلی نمیتونم کنارشون زندگی کنم فرزند بزرگم اخلاقی بد پیدا کرده و کلا تباه شده،ومتاسفانه همسرم منو مقصر می‌دونه دوبار تصمیم به خودکشی گرفتم که هر بار موضوعی پیش اومد و نشد درمانده ام ،چکنم بارها مشاوره رفتم که ایشون رو مقصر میدونن ولی چون ایشون همراهی نکردن ،چیزی درست نشد من زن بسازی هستم هنوز دارم از جهیزیه ۲۲سال پیشم استفاده میکنم حتی با یک گاز ساده و یخچال ساده،طلا ندارم چون به خاطر گرفتاریشون فروختم،بعد جلو پدر و مادرم میگه،من درکش نمیکنم و زن زندگی نیستم نمیگذاره برم سرکار،کلا میخواد همیشه من به اون وابسته بمونم،با التماس و پولی که خودم تهیه کردم رفتم مدرک گل‌های آپارتمانی گرفتم ولی اصلا خوشحال نشد حتی بهم بی احترامی هم کرد،کلا از پیشرفت من خوشش نمیاد،حتی در این زمینه حمایتم نکرد شرط ازدواجم ادامه تحصیل بود،ولی یک ماه بعد از ازدواج جواب قبولی دانشگاهم اومد،پرستاری قبول شدم که باز نگذاشت برم و زد زیر قولش در دید ایشون ،من،خانوادم ،حتی اقوامم از ایشون و خانوادش خیلی کمتریم اینقدر مغروره که بهم میگه اگر بین فامیلت اعتبار داری به خاطر منه میگم فامیل خودمونن چرا باید به خاطر وجود تو براشون ارزش داشته باشم میگه آخه شما چی هستین... حالا خودش سیکلشو نگرفته وسطح خانوادش هم طراز ما بلکم هنوز خانواده پدرم بالاتر هستن ولی ایشون خودشون رو خیلی دست بالا گرفتن و ما رو ناچیز ببخشیدمزاحمتون شدم اینها هنوز گوشه ناچیزی از مشکلات من بود از بی پناهی و درماندگی به هر ریسمانی چنگ میزنم که تکلیفم مشخص بشه و به آرامش برسم در پناه خدا دلشاد و سلامت باشید @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🍃🍃🍃🍃 کسانی دنبال رزق حلال بودن بخونن ...
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🍃🍃🍃🍃 کسانی دنبال رزق حلال بودن بخونن ...
بسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله) می فرماید: «فرزندانتان را در خوب شدنشان یاری کنید، زیرا هر که بخواهد می تواند نا فرمانی را از فرزند خود بیرون کند.» بر این اساس پدرمان در تربیت صحیح ابراهیم و دیگر بچه ها اصلاً کوتاهی نکرد. البته پدرمان بسیار انسان با تقوائی بود. اهل مسجد و هیئت بود و به رزق حلال بسیار اهمیت می داد. او خوب می دانست پیامبر (صلی الله علیه و آله) می فرماید: «عبادت ده جزء دارد که نه جزء آن به دست آوردن روزی حلال است». برای همین وقتی عده ای از اراذل و اوباش در محله امیریه (شاپور) آن زمان، اذیتش کردند و نمی گذاشتند کاسبی حلالی داشته باشد، مغازه ای که از ارث پدری به دست آورده بود را فروخت و به کارخانه قند رفت. آن جا مشغول کارگری شد. صبح تا شب مقابل کوره می ایستاد. تازه آن موقع توانست خانه ای کوچک بخرد. ابراهیم بار ها گفته بود: اگر پدرم بچه های خوبی تربیت کرد. به خاطر سختی هایی بود که برای رزق حلال می کشید. هر زمان هم که از کودکی خودش یاد می کرد می گفت: پدرم با من حفظ قرآن را کار می کرد. همیشه مرا با خودش به مسجد می برد. بیشتر وقت ها به مسجد آیت الله نوری پایین چهار راه سرچشمه می رفتیم. آن جا هیئت حضرت علی اصغر (علیه السلام) برپا بود. پدرم افتخار خادمی آن هیئت را داشت. یادم هست که در همان سال های پایانی دبستان، ابراهیم کاری کرد که پدر عصبانی شد و گفت: ابراهیم برو بیرون و تا شب هم برنگرد. ابراهیم تا شب به خانه نیامد. همه خانواده ناراحت بودند که برای ناهار چه کرده. اما روی حرف پدر حرفی نمی زدند. شب بود که ابراهیم برگشت. با ادب به همه سلام کرد. بلافاصله سؤال کردم: ناهار چیکار کردی داداش؟! پدر درحالی که هنوز ناراحت نشان می داد اما منتظر جواب ابراهیم بود. ابراهیم خیلی آهسته گفت: تو کوچه راه می رفتم، دیدم یه پیرزن کلی وسائل خریده، نمی دونه چیکار کنه و چطوری بره خونه. من هم رفتم کمک کردم. وسایلش را تا منزلش بردم. پیرزن هم کلی تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد. نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلاله، چون براش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول نان خریدم و خوردم. پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود که پسرش درس پدر را خوب فراگرفته و به روزی حلال اهمیت می دهد. دوستی پدر با ابراهیم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجیب بین آن دو برقرار بود که ثمره آن در رشد شخصیتی این پسر مشخص بود. اما این رابطه دوستانه زیاد طولانی نشد! ابراهیم نوجوان بود که طعم خوش حمایت های پدر را از دست داد. در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگی ادامه داد. منبع :سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) جلد 1 اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃 💌 پیامبر اکرم(ص) فرمودند «بعد از ایمان به خدا، نعمتی بالاتر از همسر موافق و سازگار نیست» @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃 ایده معنوی در زندگی من ...😍👇 چند توصیه به خانم های خانه دار 🍗🍚🍜🍞🍳🍖🍤🍛🍕🍔 ✅-ابتدا قبل از آشپزی وضو بگیرید ✅-هنگام وارد شدن به آشپزخانه بسم الله الرحمن الرحیم بگویید ✅-اگر دیدید کارهایتان زیاد است لاحول ولا قوه الا بالله بگویید ✅-هنگام روشن کردن آتش اجاق گاز بگویید اللهم اجرنا من النار (یعنی خدایا مرا از آتش دوزخت دور کن) ✅-هنگام استفاده از آب صلوات بر پیامبر (ص)بفرستید ✅-اگر از میوه و سبزیجات وگوشت استفاده می کنید بگویید اللهم اسئلک الجنه (از خدواند در خواست بهشت کنید) ✅-هرچه را که با چاقو قطعه قطعه می کنید ذکر سبحان الله والحمدالله را بگویید ✅-هنگامی که کارهایتان به اتمام رسید شکر خدای رابجا آورید ✅واگر خسته شدید اعوذبالله گفته و بخدا پناه ببرید @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 من با توسل به امام رضا حاجت گرفتم ... من حرم نرفتم تو خونه یاد امام رضا افتادم رفتم زیر دوش اب زاررر زدم از زندگیمو بدبختیام گفتم اصلا فکر نمی کردم یک درصدم شنیده باشه اماااا بعدش اومدم وضو گرفتم وقت نماز ظهر بود گفتم بزار دو رکعتم نماز حاجت برای امام رضا بخونم تا نمازو شروع کرد صدای حرم اقا بلننند تو خونمون پیچید پسرم کنارم بازی می کرد وسط نماز زل زدم بهش دیدم اون بازیشو می کنه انگار نمی شنوه ترسیدم دیگه نمازو ادامه ندادم اصلا بیخیال شدم امااا یک ماه بعد به صورت معجزه وار بعد هفت سال قسمت شد رفتم حرم باز اونجا دردامو گفتم شب اول که خوابیدم تو خواب دیدم باردارم و یه بچه بهم دادن من از امام رضا بچه نخواسته بودم بعد یک سال بچه دنیا اومد واقعا باردار شدم و نی نی دار الانم شیرش می دم مشکلاتم با اومدن بچه خیلیاش کم رنگ شد کامل حل نشد ولی خییلی اوضام بهتر از قبل خداروشکر @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دختر خوشگلی هستم .. سلام من ۲۴ سالمه ۱۸ سالگی با پسرداییم نامزد کردم دوسش نداشتم و اون شدیدا علاقه داره به من در حدی که سه چهار بار از خودکشی نجاتش دادم ۶سال باهم نامزد بودیم چون پول نداشت عروسی بگیریم برادر کوچیکترش اومد نامزد شد عروسی گرفت الانم یه بچه داره منم دیدم هیچ اهمیتی ندارم من تو اون خونه طلاق گرفتم از نامزدم مردی که خودم دوسش داشتم چند روز قبل فهمیدم زن و بچه داره یه زن دیگه هم گرفته الانم به من پیشنهاد فرار میده خیلی دوسم داره یه مقام بلندی هم داره یعنی شرایط خوشبخت کردن منو داره و وقتی گفتم تو زن و بچه داری میگه من هم همه چیرو برات فراهم میکنم بیا زندکی کنیم وقتی هم مخالفت میکنم میگه زنگ به خانوادت میزنم و نمیدونم عکس و فیلم میدم دستشون نامزدقبلیم دیونه وار دوباره من و میخواد منم گیر کردم وسط اینا کسی تجربه داره منو راهنمایی کنه دخترخوشگلی هستم ۵ تا خواستگار از وقتی طلاق گرفتم رد کردم من چیکارکنم بنظرتون @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 درباره زندگی مهسان و ماهان👇 https://eitaa.com/beheshtezendegii/8722 🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 با سلام در مورد اون دختر خانم مهسان خب چرا ماهان پیشنهاد ازدواج با همسان رو به قاضی پرونده نمیده تابه عشق هم برسند و هم از اعدام نجات یابد وقتی که دختر پدر دارد برادر دختر که نمیتونه تصمیم بگیره برای ماهان که اونو ببخشه یا نه امیدوارم که ماهان از اعدام رهایی پیدا کند و هر دوی آنها که متوجه اشتباهشون شدند به هم برسند🤲🏼 🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 سلام وقت بخیر خوب هستین برای مهسا میخوام بگم عزیزم اگه شماسنتون قانونی باشه هیچ کسی نمیتونه حکم اعدام بده اگه شمابگین من خودم بامیل ورضایت قلبی خودم بوده به داداشت دیگه ربطی نداره ک رضایت بده یانه چون سنت قانونیه وخودت بامیل خودت خواستی ی وکیل بگیر وپرس وجو کن @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🍃🍃🍃 معجزه بارداری خواهرم ... خواهرم چند سال بود باردار نمیشد به توصیه یکی از علما دعای یستشیر خوند وای الهی شکر امروز بچش دنیا اومد دعای یستشیر معجزه میکنه چله تموم نشده بود خاهرم باردار شد دکتر تعجب کرده بود گفته بود معجزس.. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 بیش از اندازه یک بیمارے شخصیتے است یک نوع اختلال شخصیتے و نوعے بیمارے روانے است ڪه فرد با تڪیه بر آن از روبرویے با مشڪلاتش مے گریزد و طرف مقابل را تنبیه مے ڪند. ڪسانے ڪه زیاد قهر مے ڪنند افرادے هستند ڪه تصور مے ڪنند بهترین ڪار براے تسلط روے افراد، این است ڪه آنها را تحت ڪنترل درآورند. البته این شیوه برخورد، خودخواهانه به نظر مے رسد چون بدین ترتیب فرصت حرف زدن را از طرف مقابل هم سلب مے ڪنند. یڪے از اختلالات شخصیت نابالغ است ڪه ممڪن است ریشه در ڪودڪے فرد داشته باشد. این افراد معمولا راه حلهاے موقت و ناڪار آمدے مثل قهر ڪردن را به شیوه هاے صحیح حل مشڪلات ترجیح مے دهند. قهر، حاصل خشم افراد درونگرا، ڪم جرات، منفعل پرخاشگر، خجالتے و پرتوقع است. این افراد به دلیل عدم بلوغ شخصیت در ابراز احساساتشان ناتوان هستند. قهر، رفتارے براے بیان اعتراض است و از جانب ڪسانے ڪه بیمارے رفتارے دارند انجام مے شود براے برخورد با ڪسانے ڪه به صورت مداوم قهر مے ڪنند مهمترین نڪته اینست ڪه نباید به آنها براے قهرشان جایزه داد. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿