دنیای بانوان❤️
یک زندگی یکخاطره🍃👇
چندسال پیش یه روز که عروسی دعوت بودیم دخترم که کوچیک بود رو گذاشتم پیش همسرم و رفتم آرایشگاه نزدیک خونمون که بریم عروسی... ماشینمون رو هم تازه فروخته بودیم. کارم که تموم شد زنگ زدم آژانس (چون با اون تیپ و آرایش نمیشد پیاده برگردم خونه)
آزانسی گفت الان یک پژو نقره ای می فرستم. به شوهرم گفتم آماده باشین و با بچه بیاین دم در تا بریم.
اومدم دم در آرایشگاه که یک پژو نقره ای وایساد و من سوار شدم. سلام و احوال پرسی کرد و گفت کجا بریم ؟ من هم گفتم داخل کوچه جلویی . گفت خونه خودته؟ من باز هم متوجه نشدم و گفتم چقدر این پسره پرروئه!
😒😒😒😒😒
دم در خونه گفتم آقا نگه دارین و توی چند ثانیه با حرفی که یارو زد ، متوجه شدم که اشتباهی سوار شدم و طرف راننده آژانس نیست اما کار از کار گذشته بود و در یک چشم بهم زدن شوهرم و دخترم پریدن تو ماشین تا بریم عروسی.
😟😟😟😟😟😟
( عروسی کجا ؟ یکی از باغ های کرج ) یارو شوکه شده بود و نمی دونست چه خاکی تو سرش بریزه !
تازه توی مسیر شوهرم کلی بهش غر میزد که آقا کولر بزن. آهنگ رو کم کن، بچه خوابه. کمی سریعتر، دیر شده و ..
.از محدوده میدان هفت تیر تا انتهای اتوبان همت ما رو برد و بعد الکی گفت: ماشین خرابه و ما رو دم در یک آژانس پیاده کرد و کرایه هم نگرفت.
😂😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطرات_شهید
ظهر شده بود. برای ناهار کنار یک رستوران ماشین رو نگه داشت.
رفت ناهار گرفت و آورد تو ماشین که با هم بخوریم چند دقیقه ای که گذشت یکی از این بچه های فال فروش به ماشینمون نزدیک شد.
امیر شیشه رو پایین آورد و از کودک پرسید: غذا خورده یا نه؟!
وقتی جواب نه شنید، غذای خودش رو نصفه رها کرد و دست بچه رو گرفت و برد تو رستوران....
وقتی برمیگشتن کودک میخندید و حسابی خوشحال بود.
✍🏻به روایت همسر
#شهید_امیر_سیاوشی....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃
يوقتا بي هوا برو بهش بگو
زندگی بدون اون برات جهنمی بيش نيست
بذار بدونه وجودش چقدر توو زندگيت مهمه
بذار حس كنه چقدر بودنش توو زندگيت "بايده"
ادما هميشه هم از ابراز علاقه زياد نميرن
يوقتا هم از نشنيدنش ميرن
از اينكه حس كنن وجودشون اضافس كنارتون
پس بذارين بدونن چقدر ارزششون زياده تو زندگيتون
ارزش آدما رو يوقتا لازمه بی هوا بهشون متذكر شی...❤️🍓
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سرنوشت🍃👇
سلام
من تجربه تلخی از زندگیم دارم که دوست دارم دوستان راهنماییم کنن
۱۰سال پیش شوهرم عاشق من شد و بعد از کلی کلنجار با خانوادش و خانوادم بلاخره تونستیم باهم ازدواج کنیم از همون ماهای اول دیدم شوهرم خیلی سرش تو گوشیه بعد فهمیدم با یه خانم دیگه حرف میزنه ....🌱🌸
بهش که گفتم منو با اون خانم معرفی کرد فقط همراز اون خانم بود و راهنمایش میکرد که برگرده سر خونه زندگیش خیلی ساده از این موضوع گذشتم و با تمام اعتماد باهم زندگی کردیم بعد پنج سال بچه دومم تازه دنیا اومد که باز متوجه شدم شوهرم برا گوشیش رمز گذاشته و میره بیرون صحبت میکنه همش سرش تو گوشیه خیلی اعصابم خورد شد هر طور شده رمز گوشیش دستم اومد و فهمیدم با یه خانم در ارتباطه و کلی دل و غلوه بهم میدن خیلی ناراحت شدم به نیت طلاق رفتم خونه خواهرم. اون دست از سر من برنمیداشت و کلی قول داد که دیگه آخرین باره و تکرار نمیشه فقط برگرد. با کلی اصرار اون و خواهرم برگشتم سر زندگیم با من عالی بود خیلی کم احساس کم وکاستی تو زندگیم داشتم الان بعد ده سال که بچه سومم به دنیا اومد یه بار دم فروشگاه که باهم رفته بودیم یه خانم خیلی با شوهرم گرم در حال احوال پرسیه نزدیک شدم شوهرم معرفیم کرد که همسرشم و بچه ها رو معرفی کرد خانمه هم شوهرش رو صدا زد و خودشو به عنوان همکلاسی شوهرم معرفی کرد روز بعد معارفه اومدن خونمون واسه نهار کلی تعجب کردم که چطور اینا انقد راحتن هی به شوهرم میگفتم چطور همکلاسیت شوهرش رو قانع کنه بیارتش خونه همکلاسی مرد
بعد دو هفته شوهر خانمه زنگ زد ما رو دعوت کرد خونشون من اولش مقاومت کردم ولی به اصرار شوهرم و خانمه رفتیم خونشون خیلی آدمای خوبی بودن کم کم داشت شکم از بین میرفت که بار اومدن خونمون و دو شب خونمون موندن بعد رفتن دختر پنج سالم گفت که خاله با بابام خیلی صمیمیه انگار زنشه نه همکلاسی. از حرف زدن دخترم تعجب کردم دلم آشوب شد بعد رفتنشون گوشی شوهرم رو گرفتم و رفتم تو ایتا و مسجاشون رو دیدم چقد باهم صمیمی بودن یه زن شوهر دار دوست دختر شوهرم بود سرم سوت کشید رفتم خونه آقام کلی سرو صدا کردم تصمیم گرفتم طلاق بگیرم شوهرم کلی پیقام و آدم فرستاد که دفعه آخرمه من رسوا شدم بهم فرصت بده بعد رفتن به جلسه طلاق همه حتی خود مدد کار اجتماعی گفت شوهرت خیلی دوستت داره خیلی متاسفه فقط یه همین بار برگرد سر خونه زندگیت اون پیش همه قول داد دیگه از این کارا نکنه من برگشتم سر خونه زندگیم ولی با قلبی مرده اصلا نمیتونم خوشحال باشم دلم درد میکنه نمیتونم اعتماد کنم. بخاطر بچه هم باید تحمل کنم ولی نمیتونم چطور
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سرنوشت🍃👇
سلام نمیدونم اینا را مینویسم کار خوبی یانه
ولی از همه کمک گرفتم و ده ها بار چله برداشتم ولی نشد که نشد نمیدانم چیکار کنم که خداازمون راضی بشه و منا حاجت روا کنه
قضیه ما برمیگرده به ۲ سال پیش وقتی همسرم شغلشا عوض کرد و به خرید و فروش روی آورد اونم با وسوسه کزدن رفیق بد ذاتش بگذریم
هر چی داشتیم فروختیم و سرمایه گذاری کردیم و شریک شدیم اولش بد نبود ولی اشتباه همسرم این بود که خانواده منا برد تو این معامله ها
قرار بود چند ماهه فروش بره که بخاطر شرایط که تو کشور بوجود آمد همه جا رکود شد خصوصا شمال کشور که زمین هایی خریده بود برای خانوادم چند ماه شد چند سال
نمیدانید چه ها کشیدم چه درد هایی
چه زخم زبانهایی طرد شدم از خانوادم برادرهایم آبروی ما در شهرمان برده بودند کارم صبح و شب شده گریه و ازخدا خواستن که اینا فروش بره همه چیز زمین کامله با قولنامه و سند ولی گوش این ها از این حرفا پره و فقط میگن تو ما رو بردی خودت درستش کن
تو را به این ماه عزیز قسم تون میدم برامون دعا کنید که این زمین ها فروش بره به زودی من از این خجالت در بیام 🌷خواهش میکنم به هیچکس تو زندگیتون اعتماد نکنید
من ۳ ساله دارم جون میدم ولی جای تعجب داره که هنوز سرپام باوجودی که میدونم تو خانوادم جایگاهی ندارم
حتما تو گروهتون آدمای خوب زیادی هستن که نفسشون گرم
بخدا بدجور بریدم ۳ سال در خونه خدا را میزنم برام دعا کنید خدای من شنونده داناست ❤️
#تجربه
#سیاست
#عاشقانه
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره عقدی🍃👇
قبل عقد بابام اومد و منو کشید کنار آروم بهم گف وقتی عاقد خطبه عقدو خوند دفه سوم بگو بله نگا کن دفه اول نگی منم گفتم باشه..👍
خلاصه رفتیم و پای سفره عقد نشستیم تا عاقد برا بار اول گفت عروس خانوم آیا وکیلم؟🤔
منم هول شدم و فقط یه سه 3⃣ تو ذهنم بود..سه بار پشت سرهم گفتم: بله بله بله🙄وسط جمعیت صدای بابامو شنیدم که گفت: زهرماااره بله😒😤 😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🧿💙
سد راهم شده ای بگذر از من ...🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
همسر شهید همت: مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد، گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟ خندیدم. باخنده گفت: تو نمی گذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من!
همسر شهید همت می گوید: بارها به من می گفتند: «این چه فرمانده لشکری است که هیچ وقت زخمی نمی شود؟ برای خودم هم سؤال شده بود، از او می پرسیدم: تو چرا هیچ وقت زخمی نمی شوی؟ می خندید ،حرف تو حرف می آورد و چیزی نمی گفت. آخر، شب تولد مصطفی رازش را به من گفت: «پیش خدا کنار خانه اش، از او چند چیز خواستم: اول: تو را، بعد: دو پسر از تو تا خونم باقی بماند، بعد هم اینکه اگر قرار است بروم زخمی یا اسیر نشوم. آخرش هم اینکه نباشم توی مملکتی که امامش توش نفس نکشد.» همین هم شد.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿