دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خانوم کانالمون میگه
سلام دوستان
بنده یه دختر مجرد 25 ساله هستم ظاهرم بد نیست خانواده مذهبی و خوبی دارم و یه کار با درآمد متوسط (تقریبا تدریس محسوب میشه) دارم. تا به حال اجازه ندادم هیچ خواستگاری برام بیاد چون واقعا قصد نداشتم ولی دو ماه قبل یکی از آشنایان برای خواستگاری اقدام کردن که به اصرار خواهرم قبول کردم بیان با شوق و ذوق زیاد اومدن...
تو جلسه خواستگاری داماد خیلی خیلی شوق داشت و همه ش از جلسه بعد میگفت خانواده ش هم خیلی خیلی خوشحال و راضی بودن و مدام لبخند داشتن! ولی رفتن و دیگه زنگ هم نزدن!
خیلی ناراحتم من میخواستم جواب منفی بدم ولی این اتفاق باعث شده اعتماد به نفسم از بین بره خیلی هم برام بد شد چون توی خانواده همه به من نظر مثبت دارن و میگن زیبا و خوش اخلاق هستم و حتما زندگی مشترک خیلی خوبی دارم ولی زنگ نزدن باعث شده احساسم عوض بشه .
همش فکر میکنم یه مشکلی دارم! چی کار کنم ؟به نظرتون چرا زنگ نزدن؟ نکته عجیب هم اینه که رابط فردای خواستگاری منو دید و گفت خیلی راضی بودن ان شاء الله زود میان دوباره خدمتتون! منم چیزی نگفتم و لبخند زدم به نظرتون دلیل این کارشون چیه؟
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام
هر وقت صحبت از ازدواج و خواستگاری میشه ذهن ما به سمت این میره که علت رد خواستگار چی بوده ؟
در صورتی که در واقع گاهی اوقات خانم ها هستن که از طرف پسر و خانواده ایشون پسندیده نمیشن .
من می خوام این بار از این جهت به این مسئله بپردازیم، به هر حال آقایون هم ملاک هایی دارن ، از اون جایی که شاید خیلی از آقایون وبلاگ تا به حال خواستگاری نرفته باشن یا رفته باشن و از طرف دختر رد شده باشن و موضوع پست رو شخصا تجربه نکرده باشن از همگی خواهش میکنم مواردی که حتی تو دوستان و آشنایان براشون پیش اومده بازگو کنن و یا حتی اینکه در آینده ممکنه چه مواردی سبب بشه دختر رو نپسندن.
هر موردی که براشون مهمه بگن حتی تعیین مهریه که ثابت شده یکی از غیر قابل چشم پوشی ترین موارد هست و موارد دیگه ای که شاید ما خانم ها از آنها غافل باشیم.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
با سلام
من و خواستگارم به مدت نزدیک دو ماه با هم در ارتباط بودیم تا با هم آشنا بشیم.
چند بار کافی شاپ رفتیم ایشون خیلی زود به من علاقه مند شد و بعد 24 ساعته یا چت میکردیم یا تلفنی صحبت. خیلی شبیه هم بودیم اما چند موضوع نگرانم کرده بود، مثلا ایشون خیلی احساساتی بودن، تصورشان از زندگی فقط عاشقی بود و مهمتر از همه در مورد بیشتر تصمیمات شروع زندگی میگفت بزرگترها باید بگن و برای خودش مهم نبود فقط در مورد مراسم عقد گفت که دوست داره به چه شکلی باشه.
یک شب قبل بله برون قرار شد خانواده شون بیان در مورد مهریه و مراسم صحبت کنند. وقتی من ازشون پرسیدم چه کسانی از شما میان گفت چون مادرشون مریضه نمیتونه بیاد، اونم پیش شون میمونه و نمیاد، وقتی دید من ناراحت شدم گفت باشه میام. با این حال نگرانیم بیشتر شد.
توی اون جلسه پدرشون در مورد مراسم چیزی گفت که کامل مخالف نظر خودشون بود. یعنی قبل اومدن با هم صحبت نکرده بودن؟!، من یه کم نشستم و بعد به نشانه مخالفت از اتاق بیرون رفتم، خانوادم هم سر مهریه با اونا به تفاهم نرسیدن و کلا کنسل شد. بعدا که باهاشون چت میکردم از رفتار من و خانوادم ناراحت بودن، بهم توهین کردن و برای همیشه از هم خداحافظی کردیم.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#خاطرات_باحال_خواستگاری
سلام عزیزان، دوست داشتم شما هم مثل ما کمی بخندید 😊
خاطره من برمیگرده به یک سال پیش بعد از گذروندن خواستگاری همسرم، به صورت سنتی قرار شد که دو روز بعد بریم برا کارای آزمایش و اینا .
گذشت تا روز قرارمون رسید همسرم با مادر شوهرم و منو مامانم رفتیم آزمایشگاه. من انقدر استرس داشتم که نگو، همسرم با مادر من رفته بودن که اطلاعات و مدارک لازم رو تحویل بدن. بعدشم اون لیوانای آزمایش رو گرفتن. یکیشم دادن دستم که برم آزمایش. منم بدون اینکه نگاه کنم رفتم برا آزمایش.
دیگه خلاصه هردومون از شدت استرس سریع آزمایش دادیم برگشتیم. بعد بهمون گفتن با توجه به اسم و کد لیوانا هردوتا آزمایش و بزاریم کنار هم. نگاهمون که به اسم لیوانای آزمایش که افتاد یهو زدیم زیر خنده😂 ما اشتباهی تو ظرف اون یکی آزمایش داده بودیم 🤣
خلاصه بعد کلی خنده و البته خجالت رفتیم گفتیم ما اشتباهی آزمایش دادیم دوباره بهمون از همون لیوانا دادن و دوباره آزمایش دادیم😂😅
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
.#تجربه_اعضا ♥️🌸
سلاممم خانومای قری عزیز🌸🌸🌸
من موقعی که بارداربودم چون ماه آخرشکمم خیلی بزرگ شده بود نمیتونستم ظرف بشورم کمر درد میشدم...😪😥😢
بخاطر همین یکی دوبارموقعی که ظرفا کم بودهمسری ظرفاروشست😮😵
منم طی یک سری حرکات قررری💃💃توی هرجمعی جلوی همه میگفتم آقای ما که انقدر خوب و مهربونه بخاطر من حتی ظرفم میشوره دستش دردنکنه که انقدر به فکر منه.
همه هم میگفتن اووووو خوش بحالت ،،چه شوهر خوبی داری🙃🙂🙃🙂
ازاون به بعد دیگه آقایی اصلا بد نمیدونه که توکارای خونه کمکم کنه...حتی جاروبرقی هم برام میکنه وقتایی که پر...یودم😉😉😜😜😜غذاهم میپزه چون به آشپزی علاقه داره و من هم همش ازغذاهای نچندان خوشمزش😖تعریف میکنم😊😊
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام وقتتون بخیر
من از سمت خونواده همسرم خیلی بی محبتی میدیدم
ازاونجایی که مادرشوهرمم عممه انتظار داشتم من با بقیه عروسا براش فرق کنم ولی خب اینطوری نبود تا اینکه بین منو یکی از جاریام مشکل پیش اومد جاریم و برادرشوهرم حرفایی زدن که به خودم اومدم دیدم کارای اشتباه زیاد کردم پس دست به کار شدم
هر روز احترامشون و بیشتر از قبل داشتم اینجوری که اگه بی محبتی ازشون میبینم به دل نمیگیرم طوری برخورد میکنم که اصلا متوجه نشدم ازشون تعریف میکنم کمکش کارای ریز ریزانجام میدم نه زیاد ولی انجام میدم یوقتایی نشون میدم که چقدر نگرانشونم و دوسشون دارم بجای اینکه پشت سرشون حرف بزنم ازشون تعریف میکنم که به گوششون برسه اینجوری دیگه کسی به خودش اجازه نمیده بینمون اختلاف بندازه.. اینجوری شد که مادر شوهر وکل خانواده همسر و به تسخیر خودم دراوردم پدرشوهرم میگه این عروسم بابقبه فرق داره..
یوقتایی هست که خدا یه اتفاقای سختی تو زندگیمون میاره ولی باعث بزرگ تر شدن و قوی تر شدن ما میشه خوشحالم که تونستم خودمو بسازم و به آدم بهتری تبدیل بشم...
اینم تجربه من بنظرم اینطوری خیلی بهتره بجای اینکه بجنگیم و هروز کام خودمونو همسرمونو تلخ کنیم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#بلدی_بگو
سلام وقت بخیر لطفا در این مورد راهنماییم کنید
من ۲۸ مهر اقدام ب بارداری کردم ولی چون ۸ ابان عروسی داشتیم ترسیدم باردار نشم و پ...ریود بشم بعد یه هفته ال دی مصرف کردم عروسی ۸ ابان تمام شد قرص رو دیگ نخوردم و الان سه روزی هس ک قرص مصرف نمیخورم و پری...ود هم نشدم فعلا ولی بی بی چک هم زدم منفی بود
منفی بودن بی بی چک ممکنه از قرصای ال دی باشه ؟؟؟؟یا اینه باردار نیستم
لطفا زودتر جواب بدید احتیاج دارم ب کمک هاتون
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
توسل به امام زمان،گره گشای مشکلات
آیت الله ناصری رحمة الله علیه
🌸 امڪان ندارد حضرت بقیه الله (علیه السلام) دست رد به سینه شما بزند. پشتیبان شما، ملجأ شما، نگهبان شما، ناصر و یاور شما، خدا شاهد است امام زمان است.
🌸 تا اینجایش را حضرت ڪمڪ کردند بعدش هم اتمام میڪنند. اما عرضه متوقف بر تقاضا است. اول باید تقاضا باشد تا عرضه بشود. بخواهید از حضرت، هرڪجا گیر ڪردید (گرفتارید):
۱- زیارت آل یاسین
۲- دعای توسل
۳- بعد هم نماز امام زمان
پیوست :شب جمعه، متعلق به امام زمان علیه السلام هست
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
✅از نظر آیت الله لواسانی
🌼نماز کن فیکون:
برای رسیدن به حاجات شرعی این نماز بسیار مجرب است و علت نام گذاری ان به “کن فیکون” این است که چنان چه فاصله بین مطلوب ونمازگزار شرق و غرب باشد به مطلوب خویش خواهد رسید و کیفیت آن چنین است.
بعد از وقت شرعی نماز عشا در #شب_جمعه به مکانی خلوت رفته و دو رکعت نماز حاجت بخواند. در رکعت اول بعد از سوره حمد انعام را تا ایه ” وکنتم عن ایاته تستکبرون”( انعام / ۹۳) و در رکعت دوم سوره انعام را تا اخر سوره بخواند. سپس قنوت به جای اورده و نماز را تمام کندبعد از نماز ۱۰۰۰ مرتبه صلوات بفرستد و بعد از آن حاجت خویش را از خداوند کریم طلب کند البته به حاجت خویش خواهد رسید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🍃🍃 شراره خانم از زندگیش میگه....
وقتی این خبرو از جاریم شنیدم .دوباره بهم ریختم...با دادو بیداد از میکاییل خواستم نره دیدن بچه ! گفتم حالا که بچش دنیا اومده طلا.قش بده ! میکایبل برای اینکه آروم بشم و زندگی رو به کاممون تلخ نکنم هی وعده امروز و فردا رو میداد ولی کم کم متوجه شدم انگار میکاییل از یه چیزی میتر.سید و هی بهونه می آورد دیگه حسابی خسته شدم. کلافه شدم. میکاییل هم خسته شده بود از دستم از لحنم ..از خشمم .. بخصوص به خاطر سرکوفتهایی که میزدم ولی زبونش کوتاه بود شایدم دلش نمیخواست ادامه بدیم وبحثی پیش بیاد ! شب وروز فکر میکردم حق دارم. من یه جوون زیبا که جای دختر میکاییل بودم به خودم حق میدادم هر حرفی که از دهنم میادو حواله میکاییل و گلی کنم. غافل از اینکه با این کارام میکاییل رو از خودم سرد و از خونه دل زده میکنم. یه روز که مثل همیشه از دنده چپ بلند شده بودم و زمین و زمان رو بهم ریخته بوذم. .میکاییل از خونه زد بیرون..خیلی عص.بی یود چیزی بهم نگفت ..حتی داد هم نزد فقط از پنجره دیدم شهنازوکه تو حیاط بازی میکرد و بو.سید و رفت. .غافل از اینکه این رفتن برای من خیلی تاوان داشت. .شب شد. نیومد ..دوشب شد نیومد ..دلواپس شدم. از تر.س آبروم به کسی نمیتونستم بگم تا اینکه یه شب وقتی بچه هارو خوابوندم ..دلم برای میکاییل تنگ شد! هواش بد جوری زد به سرم. خب شوهرم بود از وقتی یازده سالم بود همه کس و کارم شده بود چظور میتونستم به نبودنش به این راحتی عادت کنم ! چادرمو انداختم رو سرمو رفتم خونه رو به رویی ..دست و پام داشت میلرزیداولین بارم بود میاومدم سراغ گلی ..در زدم..
چون گلی کر و لال بود. یه طناب بیرون از،خونه بود که وقتی اونو میکشیدم داخل خونه یه چیزی به سقف آویزیون بود که حرکت میکرد و گلی میفهمید در میزنن ..تو سرما داشتم به خودم میپیچیدم که درشون باز شد. .
انتظار ذاشتم گلی رو پشت در ببینم. ولی میکاییل با یه نوزاد تو بغلش درو برام باز کرد .
شو.ک زده ..در حالی که از دیدن این صحنه تو خودم شکستم .چند ثانیه همینجوری نگاش کردم .
میکاییل خشک و سرد گفت
_:کاری داشتی ؟
اشکهام بارید. .
_:دلتنگم ..بچه ها دلتنگتن ..نمیای خونه ؟
_:میاممم ..ولی یه شر.ط،دارم. .
آب دهنمو بلععیدم. .
_:شز
شر.ط ؟ شرط،چی ؟