🌴 چقدر به هم نزدیکند
"قربان"،"غدیر" و "عاشورا"
"قربان":تعریف عهد الهی
"غدیر":اعلام عهد الهی
"عاشورا":امتحان عهد الهی
وچقدر آمار قبولی پایین است!
"نه فهمیدند عهد چیست؟!"
"نه فهمیدند عهد با کیست؟!"
"نه فهمیدند عهد را چگونه باید پاس داشت؟!"
❣️خدایا ما را بر عهدمان با امام زمان مان
استوار ساز، تا مرگمان جاهلی نباشد...
🌹 از عارفی پرسیدند.از کجا بفهمیم در
خواب غفلتیم یا نه؟ او جواب داد :
اگر برای امام زمانت کاری می کنی یا تبلیغی
انجام میدهی و خلاصه قدمی برمی داری و به
ظهور آن حضرت کمک میکنی، بدان که بیداری؛
و الّا اگر مجتهد هم باشی درخواب غفلتی!
🍃"ظهور نزدیک است"🍃
💐🌸اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج بحق زینب کبری س🌸💐
.....★♥️★.....
@Behnam1399
.....★♥️★.....
💐💐💐
امام رضا علیه السلام:
هرکس روز غدیر، خود را زینت کند، خداوند خطاهای کوچک و بزرگ او را می آمرزد.
📚اقبال الاعمال، ج2، ص264
#عید_ولایت
#حدیث_نوشت
💐💐💐
امام رضا علیه السلام:
غدیر، روزی است که اعمال شیعه در آن قبول می شود.
📚اقبال الاعمال، ج2، ص264
#عید_ولایت
#حدیث_نوشت
💐💐💐
امام رضا علیه السلام:
روز غدیر، روز پاکی و ترک گناهان بزرگ و کوچک است.
📚اقبال الاعمال، ج2، ص264
#عید_ولایت
#حدیث_نوشت
✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️
#بادبرمیخیزد
#قسمت39
✍ #میم_مشکات
#فصل_هشتم:
آنچه در اتاق گذشت
با اینکه در اسب سواری، تو سوار اسب میشوی اما بالا و پایین شدن روی اسب آدم را حسابی خسته و کوفته میکند. برای همین وقتی سیاوش به خوابگاه رسید، بیشتر شبیه آدمی بود که توی چرخ گوشت لهش کرده باشند.
روی تختش ولو شد و منتظر ماند تا سید غذایش را بیاورد. وسط خواب و بیداری بود که احساس کرد کسی تکانش می دهد و صدایش میزند.
به زحمت چشم هایش را باز کرد. صادق بود. بالاخره بعد از سه چهار بار رفت و برگشت به عالم هپروت و کش و قوس آمدن از جایش بلند شد، دست و صورتش را شست و نشست پای سفره. دست پخت صادق چندان تعریفی نداشت ولی از آنجایی که آدم گرسنه سنگ آب پز را هم خوردنی میبیند سیاوش آنچنان با ولع لقمه هایش را قورت میداد که صادق حیرت زده به ماهیتابه غارت شده نگاه میکرد. نمیدانست حقیقت را در مورد خودش و دست پخت افتضاحش باور کند یا هیجان و حمله سیاوش به غذا را! به هرحال از اینکه دید غذایش بی هیچ حرف و حدیثی تا لقمه آخر خورده شد خوشحال بود. بعد از شام، از آنجایی که آقای سوارکار خسته و کوفته بودند بیچاره صادق، با کمال فداکاری، زحمت شستن ظرفها و دم کردن چای را هم به عهده گرفت. وقتی سینی کوچک با دو لیوان چای سیاه رنگش را جلوی سیاوش گذاشت، سیاوش گفت:
- واقعا خوب شد رفتی پی درس خوندن پروفسور وگرنه هیچ کاری گیرت نمی اومد!آخه به این میگن چایی? مرکب ریختی تو قوری?
سید در حالی که بالشتش را میکشید طرف خودش و کتاب به دست لم میداد گفت:
-منم اگ لم میدادم و یکی برام هی می برد و میاورد همین جوری افاضات افاضه میفرمودم...بخور که از سرتم زیاده
سیاوش لیوان را برداشت، نگاهی به مایع درونش که هیچ شباهتی به چای نداشت انداخت، سری تاسف بار تکان داد:
-واقعا خدا یچیزی میدونست تورو پسر خلق کرد! با اون قیافه و این دست پخت، ترشیت هم مینداختن بازم چیزی ازت در نمی اومد!!
صادق خندید و گفت:
-حالا نه ک شما رو دختر خلق کرده و نموندی رو دست ننه ت!
و مشغول خواندن کتابش شد. سیاوش هم که منتظر سرد شدن مرکب دم کرده اش بود گهگاهی از عوالم ناسوت سری به عالم لاهوت خواب میزد و برمیگشت. صادق چند صفحه از کتابش را خواند، چایی اش را برداشت و گفت:
-پگاز چطور بود?
- خوب بود، سرحال و قبراق! مثل یک شاهزاده جوان...
صادق لبخندی زد،کمی از جایی اش را سرکشید و گفت:
-پس تفریح امروز حسابی خوش گذشته، فایده ای هم داشت?
سیاوش قند را توی دهانش گذاشت و گفت:
-چه فایده ای?
-تونستی بیخیال افکارت بشی?
صادق هم فهمیده بود سیاوش وقتی سر در گم باشد سراغ سوارکاری می رود.سیاوش که دوست نداشت خیلی در این رابطه صحبت کند و حداقلش این بود که خستگی باعث شده بود ذهنش خالی شود سری تکان داد و با فرت و فورت جایی اش را سرکشید تا لج صادق را در بیاورد چون میدانست صادق چقدر از با سرو صدا غذا خوردن بیزار است. سید هم که معنی این حرکت را فهمید کله اش را جنباند، لبخندی زد و ترجیح داد با سکوتش نقشه سیاوش را خنثی کند...
ادامه دارد...
.....★♥️★.....
☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️
#بادبرمیخیزد
#قسمت40
✍ #میم_مشکات
صادق، تیپ و ریخت و اعتقاداتش تقریبا 180 درجه با سیاوش فرق داشت ولی با وجود اینها و با وجود بدبینی که در سیاوش نسبت به این مدل افراد موج میزد دوستی عمیقی بین این دو نفر برقرار بود. شاید چون سابقه این دوستی برمیگشت به قبل از شکل گرفتن این بد بینی یا چون صادق از آن دسته مذهبی هایی نبود که سعی میکنند با حرف زدن کسی راه به راه راست کنند. او "درست" رفتار میکرد و معتقد بود اگر کسی بخواهد، با دیدن رفتار درست آن را تشخیص می دهد و اگر نخواهد هزار بار هم که در گوشش منبری به درازای قصه حسین کرد را بخوانی فایده ندارد. موعظه و نصیحت زمانی سودمند بود که کسی خودش بخواهد و مشتاق باشد، آن هم نه موعظه ای به درازای عرض جغرافیایی ایران. گاهی صحبتی کوتاه، آن هم در موقعیتی مناسب و با لحنی درست یا حتی نگاهی کوتاه بیشتر از یک سخنرانی سه جلسه ای تاثیر گذار خواهد بود. سیاوش هم، که مثل همه آدمها ذاتا میل به درستی داشت، رفتار سید و تذکر های کوتاه و به موقع اش را غنیمت میدانست. شاید در وهله اول، اگر کسی سیاوش را می دید فکر میکرد سید، با این همه ریش و پشم و اعتقاد نتوانسته است در این سالها اثر مثبتی روی این پسر صورت تراشیده، زنجیر به گردن بگذارد. اما اگر چند روزی را در کنار آنها زندگی میکرد متوجه میشد که تنها قضاوتی ظاهری داشته است. از آنجایی که برشمردن این صفات به صورت یکجا و لیست وار جذابیتی نخواهد داشت شاید بهتر باشد در طول داستان به آنها اشاره کنیم تا هم حوصله خواننده مان سر نرود و هم نویسنده بینوا دستمایه ای برای کش و قوس آوردن داستانش داشته باشد!
بهتر است به صحنه اتاق برگردیم تا ببینیم آخر و عاقبت این دو دانشجوی فعال که کف اتاق ولو شده بودند به کجا رسیده است!
سیاوش که لیوان نصفه چای در دست سرش روی سینه افتاده بود و از خستگی به ملکوت پیوسته بود. سید هم صورتش روی کتاب افتاده بود و دماغ بیچاره نقش خرپای این ساختمان سنگین و پر از علم را بازی میکرد و قطعا اگر بخاطر ول شدن لیوان چای روی سیاوش که باعث شد از جایش بپرد و فریاد خفیفی بکشد سید بیدار نمیشد دماغ بیچاره تبدیل به گوجه له شده کف صندوق میشد.
سیاوش که بیشتر از اینکه سوخته باشد ترسیده بود، وسط اتاق ایستاده بود و مثل بچه ای که روی لباسش خرابکاری کرده باشد تیکه ای از شلوارش را که خیس شده بود از خودش دور گرفته بود و با چشم هایی قرمز شده و قیافه ای گیج، گاهی به لیوان نگاه میکرد گاهی به شلوار خیسش و گاهی هم به سید صادق. صادق هم که بعد از بیدار شدن فهمیده بود دماغش چه نقش مهمی را بر عهده داشته مشغول ورز دادن دماغ بیچاره بود تا درد ناشی از این عملیات خطیر را تسکین دهد.
چند لحظه ای به این حال گذشت تا اینکه دو جوان قصه از شوک در آمدند و به حال عادی برگشتند و خب اولین واکنش شان به این ماجرا انفجار خنده هایشان بود...
نیم ساعت بعد، سیاوش شلوارش را عوض کرده بود و بعد از اینکه به اصرار و تهدید صادق، دندان هایش را -به قول خودش- ساب انداخته بود توی رختخواب جا خوش کرد.صادق هم وقتی مطمئن شد دماغش دچار خون مردگی نمیشود ورز دادنش را ول کرد و در جایش دراز کشید. فقط چند ثانیه کافی بود تا صدای خر و پفشان خانه را بردارد....
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
زائر، همیشه بعدِ نجف #کربلا رود
یعنی #غدیر اذنِ دخول محرم است
🍃 #السلام_علیک_یااباعبدالله 🍃
🌙 شب بخیر - التماس دعا