☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️
#بادبرمیخیزد
#قسمت40
✍ #میم_مشکات
صادق، تیپ و ریخت و اعتقاداتش تقریبا 180 درجه با سیاوش فرق داشت ولی با وجود اینها و با وجود بدبینی که در سیاوش نسبت به این مدل افراد موج میزد دوستی عمیقی بین این دو نفر برقرار بود. شاید چون سابقه این دوستی برمیگشت به قبل از شکل گرفتن این بد بینی یا چون صادق از آن دسته مذهبی هایی نبود که سعی میکنند با حرف زدن کسی راه به راه راست کنند. او "درست" رفتار میکرد و معتقد بود اگر کسی بخواهد، با دیدن رفتار درست آن را تشخیص می دهد و اگر نخواهد هزار بار هم که در گوشش منبری به درازای قصه حسین کرد را بخوانی فایده ندارد. موعظه و نصیحت زمانی سودمند بود که کسی خودش بخواهد و مشتاق باشد، آن هم نه موعظه ای به درازای عرض جغرافیایی ایران. گاهی صحبتی کوتاه، آن هم در موقعیتی مناسب و با لحنی درست یا حتی نگاهی کوتاه بیشتر از یک سخنرانی سه جلسه ای تاثیر گذار خواهد بود. سیاوش هم، که مثل همه آدمها ذاتا میل به درستی داشت، رفتار سید و تذکر های کوتاه و به موقع اش را غنیمت میدانست. شاید در وهله اول، اگر کسی سیاوش را می دید فکر میکرد سید، با این همه ریش و پشم و اعتقاد نتوانسته است در این سالها اثر مثبتی روی این پسر صورت تراشیده، زنجیر به گردن بگذارد. اما اگر چند روزی را در کنار آنها زندگی میکرد متوجه میشد که تنها قضاوتی ظاهری داشته است. از آنجایی که برشمردن این صفات به صورت یکجا و لیست وار جذابیتی نخواهد داشت شاید بهتر باشد در طول داستان به آنها اشاره کنیم تا هم حوصله خواننده مان سر نرود و هم نویسنده بینوا دستمایه ای برای کش و قوس آوردن داستانش داشته باشد!
بهتر است به صحنه اتاق برگردیم تا ببینیم آخر و عاقبت این دو دانشجوی فعال که کف اتاق ولو شده بودند به کجا رسیده است!
سیاوش که لیوان نصفه چای در دست سرش روی سینه افتاده بود و از خستگی به ملکوت پیوسته بود. سید هم صورتش روی کتاب افتاده بود و دماغ بیچاره نقش خرپای این ساختمان سنگین و پر از علم را بازی میکرد و قطعا اگر بخاطر ول شدن لیوان چای روی سیاوش که باعث شد از جایش بپرد و فریاد خفیفی بکشد سید بیدار نمیشد دماغ بیچاره تبدیل به گوجه له شده کف صندوق میشد.
سیاوش که بیشتر از اینکه سوخته باشد ترسیده بود، وسط اتاق ایستاده بود و مثل بچه ای که روی لباسش خرابکاری کرده باشد تیکه ای از شلوارش را که خیس شده بود از خودش دور گرفته بود و با چشم هایی قرمز شده و قیافه ای گیج، گاهی به لیوان نگاه میکرد گاهی به شلوار خیسش و گاهی هم به سید صادق. صادق هم که بعد از بیدار شدن فهمیده بود دماغش چه نقش مهمی را بر عهده داشته مشغول ورز دادن دماغ بیچاره بود تا درد ناشی از این عملیات خطیر را تسکین دهد.
چند لحظه ای به این حال گذشت تا اینکه دو جوان قصه از شوک در آمدند و به حال عادی برگشتند و خب اولین واکنش شان به این ماجرا انفجار خنده هایشان بود...
نیم ساعت بعد، سیاوش شلوارش را عوض کرده بود و بعد از اینکه به اصرار و تهدید صادق، دندان هایش را -به قول خودش- ساب انداخته بود توی رختخواب جا خوش کرد.صادق هم وقتی مطمئن شد دماغش دچار خون مردگی نمیشود ورز دادنش را ول کرد و در جایش دراز کشید. فقط چند ثانیه کافی بود تا صدای خر و پفشان خانه را بردارد....
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....