eitaa logo
♡بوےعطࢪڂدا♡
105 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
512 ویدیو
88 فایل
{بسم الرب شهدا} 🌨| #باݩوجان چادرت‌فقط‌برایت‌پوشش‌نیست ڪاخ‌سیاهیست‌درمقابل‌فتنه‌های‌ ڪاخ‌سفید👌🏽✨ "هل‌مݩ‌ݩاصࢪیݩصرݩۍ؟!" 🌱|میشݩـوے‌رفیــق؟! امـام‌زمـاݩمـوݩ‌یـاࢪمۍ‌طݪبـد(: کپی همراه باصلوات بلامانع است. خادم کانال @nafasm1 @zahra1362212
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴‏بعضیا میگن آقا از روحانی حمایت کردن و راه انتقاد رو بستن ... eitaa.com/yadegaranir
🍂 محترم خانم گریان گفت: نگو ملیحه خانم، اگر باد به گوشم رسونده بود که ممکنه فاطمه هم راه دور بره، هیچ وقت دیگه زری رو به غربت شوهر نمی دادم. مادرم گفت: قسمت هر چی باشه، آدم نمی تونه مانع بشه، قسمت زری هم این بوده. از اون گذشته، از این جا تا اصفهان که راهی نیست، شما می ری، اون ها می آن. دو سه سال که بیش تر نیست. چشم به هم بزنی تموم می شه. از اون طرف زنده باشن. پسرهایت. ایشاالله همین روزها آقا مهدی بچه دار می شه، سرت به بچه اون ها گرم می شه. محترم خانم که از دست الهه و رفتار هایش به تنگ آمده بود، یکدفعه انگار داغ دلش تازه شد و سردرد دلش باز. چون با گذشت حدود سه سال از ازدواج آقا مهدی، الهه نه تنها بدبینی های گذشته را از بین نبرده بود، بلکه به اختلافات و کینه ها دامن می زد و محترم خانم که به قول خودش، دلش دریای خون بود ، روز به روز از غصه دچار بیماری های جور وا جور می شد. حاج آقا با بی اعتنایی و نادیده گرفتن سعی می کرد نتیجه رفتار نا درست را نشان بدهد، ولی محترم خانم بیچاره با خون دل سعی می کرد ظاهر را حفظ کند، ولی الهه لایق آن هم نبود. به همین دلیل با آمدن اسم مهدی، محترم خانم اشک به چشم آورد و گفت: چی بگم ملیحه جون؟ چی بگم؟ اسم مهدی که می آد، خدا شاهده انگار یکی نیشتر به این قلب من می زنه. حالا ما هیچی، من از حق خودم گذشتم و این دختره رو واگذارش کردم به خدا.جگرم از این کبابه که مهدی خودش هم زندگی خوشی نمی کنه، شده پوست و استخون. این دختره با این اخلاق و رفتار عوضی ، نمی دونم چه جوری این بچه رو خام کرد و به روز سیاه نشوند. برای رضای خدا، یکی نیست که این خانم ازش خوشش بیاد! همه یک عیبی دارن. از بخل و حسادت روی همه عیبی ایرادی می گذاره. فکر می کنه این جوری خودش خوب نشون داده می شه. آخه یکی نیست بگه بی انصاف ، تو به چی می نازی؟ به قد و بالای رعنایت؟ به رخساره بی همتایت؟ به خلق محمدیت؟ من نمی دونم چی شد که مهدی این خاک رو دو دستی توی سرش ریخت که حالا باید نون رو توی خون بزنه و بخوره. باز سیل اشک هایش روان شد. خانم جون گفت: مادر ، دعایش کن. مادری، دعایت گیراست ، جوونیه و جاهلی . حالا کاریست شده. محترم خانم گفت: خانم جون، آخه دیگه راهی نیست که آدم امید به تموم شدنش داشته باشه. چاهیه که مهدی تا عمر داره باید تویش بسوزه و بسازه. خدا می دونه هروقت این ها رو می بینم انگار به جیگرم کارد می زنن. همچین به مهدی نگاه می کنه انگار بنده زر خریدشه. این دل بی صاحب طاقت نمی آره، بگم اقلا نیان، من نبینم. پسره رو از مغازه باباش در به در کرد ، از فامیل بریدش، دیگه از برادر و خواهر و پدر و مادر نزدیک تر هست؟ هر وقت این دختر اومد یک ننگی به یکی از ما بست و یک حرف و سرو صدا در آورد و رفت. مادرم در حالی که خودش هم اشک به چشم داشت گفت: تو رو خدا محترم خانم، این جور خودتو داغون نکن، می دونم اولادته، دلت طاقت نمی آره، ولی از خودخوری کدوم درد چاره داره؟! جوون سرشون به سنگ می خوره عاقل می شن. محترم خانم در حالی که سرش را تکان می داد ، گفت: دیگه چه فایده ؟ وقتی جوونی اون بچه و عمر ما رفت، دیگه چه فایده؟! الان شما، شاهدین چه اون موقع که با ما آشنا بودین، چه این چند وقته که مهناز عروس ما شده، از ما چی دیده؟! بابا، آدمی را آدمیت لازم است. اگه کسی روی مرز خودش رفتار کنه مگه دیگران چه دردی دارنکه باهاش نسازن. مگه ما غیر از احترام چی می خواهیم؟ الان مگه مهناز با زری و فاطمه چه فرقی می کنه؟ اونم همین طور. مهدی می گه به خاطر مخالفت های اول شما، از شما کینه به دل گرفته، خوب دختر ما از اول تو رو نمی خواستیم ، درست ، حالا عوض این که کاری کنی مارو از فکر اول شرمنده کنی، باید مارو به این روز بنشونی؟ خدا شاهده شب و روز خودم رو نفرین می کنم که کاش قلم پایم خورد شده بود، نرفته بودم خواستگاری. ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍂 مادرم با همدردی گفت: راستی هم که آب را از سرچشمه باید بست. دیگه حالا کاریست شده و آبیست ریخته، چاره ای نیست. محترم خانم پریشان گفت: چه می دونستم ملیحه خانم جون، گرگ بود، لباس میش پوشیده بود. به مهدی گفته بود من اصلا تو رو به خاطر خانواده ات و تعصبتون می خوام، هررنگی فکر کنی در آورد و این پسر منم گول خورد، هیچی ، من گیس سفید خام شدم. همین فاطمه و زری خدا می دونه چه اشکی می ریختن که خدا رو خوش نمی آد این ها را از هم جدا کنین. حالا اولین کسانی که چشم نداره ببینه همین دو تا هستن. اون روز که می خواست مهدی رو خام کنه، عاشق تعصب و غیرت و خانواده اش بود. حالا که خرش از پل گذشته ما شدیم بازاری و قدیمی و امل ، اون شده امروزی و فهمیده و عقل کل که کسر شانش است با ما نشست و برخاست کنه. خانم جون در حالی که استکان چای را جلوی محترم خانم می گذاشت، گفت: هر چی شما بگی حق داری، من خودم به ملیحه همینو می گفتم که اگه این دختره عقلش می رسید و طینتش خوب بود باید کاری می کرد که همچین خودش رو توی دل این ها جا کنه، از مخالفت روز اول پشیمون بشن. ولی با این همه مادر جون، جز صبر و دعا چاره ای نیست به خدا توکل کن. بالاخره، خدایی هست که جای حق نشسته. شما، یک مدت ، می دونم سخته، ولی مثل حاج آقا دندون سرجیگر بگذار، سراغی ازشون نگیر، بگذار خودشون بفهمن فرق احترام و بی احترامی چیه. محترم خانم دوباره بغض کرد و گفت: د آخه خانم جون، درد همینه، این دختره هم فقط همینو می خواد، مهدی بشه مویز بی دم که هر بلایی دلش خواست سرش بیاره. خدا شاهده وقتی بچه ها دور هم جمعند و بگو و بخند این ها رو می بینم، انگار غذا خون می شه از این گلوم می ره پایین. منم پسر بزرگ کردم به یک امیدی، نه این که واسه دیدنش، بخوام منت بکشم. دوباره اشکش سرازیر شد و اشک همه ما هم بدنبالش. محترم خانم، چشمش که به چشم های گریان همه افتاد با شرمندگی گفت: تو رو خدا ببخشید، دم غروبی دل شما رو هم خون کردم. مهناز، زری پاشین مادر، پاشین برین سر درس هاتون. تقصیر منه که جلوی این زبونم رو نمی تونم بگیرم از بس که دلم پره. خانم جون که عینکش رو برداشته بود و با گوشه چارقدش داشت اشک هایش را پاک می کرد، گفت: ای بابا، آدم اگه درد دل نکنه که دلش می ترکه. خوب کاری کردی، اما مادر هر وقت دلت می سوزه همیشه به این فکر کن که از قدیم گفتن هر چه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی. این دختره ام به شما نه، به خودش بد می کنه، حالا تا کی و کجا نتیجه اش رو ببینه. فقط باید آدم صبر و چشم بینا داشته باشه و طاقت بیاره. مادر جون، حساب هیچی توی این دنیا گم نمی شه، خاطرت جمع. راستی حالا فاطمه خانم کی به امید خدا راهی می شه؟! والله قراره آقا رضاامشب بره اصفهان، خونه ای که دست همکار قبلیش بوده ببینه، اگه مناسب و تر و تمیز باشه دیگه چند روزی بیشتر وقت نداره، باید اسباب ببرن. مادر با تعجب گفت: چطور با این عجله؟! می تونن بعد از عید هم برن، منتها آقا رضا رو که می شناسین صبر نداره، می گه حالا که قرار به رفتنه زودتر برن بهتره . فاطمه که می ره، زری هم که می ره، مهدی هم که اون جور، مرتضی هم که بعد از عید می خواد بره سربازی، دیگه فقط مهناز و محمد واسه من می مونن. دیشب به حاج آقا گفتم: حسابی یکدفعه غریب می شیم. خدا را شکر بازم این دو تا پیشمون هستن. خانم جون، همان طور که ظرف نقلش رو دور می گرداند، گفت: خدا ایشاالله عمر طولانی به خودت و حاج آقا بده مادر، زن و شوهر تا وقتی با هم هستن، هیچکدوم غریب نیستن . زن و شوهر ریشه زندگی هستن، بچه ها برگ و بار، برگ هم یک روز به شاخه س یک روز نیست، اصل ریشه س. ریشه که باشه و درخت سرجا، برگ و بار هم دوباره سرجایش برمی گرده. قول بهت می دم چند سال دیگه همشون با بچه هاشون برگردن و سرتون این قدر شلوغ بشه که دیگه واسه یکخورده تنهایی، دلت تنگ بشه. ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍂 خانم جون، همان طور که ظرف نقلش رو دور می گرداند، گفت: خدا ایشاالله عمر طولانی به خودت و حاج آقا بده مادر، زن و شوهر تا وقتی با هم هستن، هیچکدوم غریب نیستن . زن و شوهر ریشه زندگی هستن، بچه ها برگ و بار، برگ هم یک روز به شاخه س یک روز نیست، اصل ریشه س. ریشه که باشه و درخت سرجا، برگ و بار هم دوباره سرجایش برمی گرده. قول بهت می دم چند سال دیگه همشون با بچه هاشون برگردن و سرتون این قدر شلوغ بشه که دیگه واسه یکخورده تنهایی، دلت تنگ بشه. محترم خانم با لبخندی که صورتش را پوشانده بود گفت: تو رو خدا خانم جون، دعا کن خدا به همشون و بخصوص اول به فاطمه بچه های سالم بده، قدمشون روی چشم های ما. خانم جون گفت: به فاطمه هم بچه می ده صبر داشته باش. حالا همه اش پنج شش ساله، دکترها هم که گفتن سالم هستن، دیگه غصه چی رو می خوری؟ هر چیزی یک ساعتی داره، منتها صبر ما کمه. محترم خانم گفت: آقا رضا هم همیشه همینو می گه، بازم خدا رو شکر دامادم خوب و با ایمانه. همه ش می گه هر چی خدا بخواد. تازه من و فاطمه رو هم اون دلداری می ده. من که همه ش راه می رم و دعاش می کنم. مادر گفت: همین براشون از صد تا دوا و دکتر بهتره، دعای خیر مادر، غیر ممکنه گیرا نشه. خانم جون یکدفعه ، در حالی که برق شیطنت همیشگی به چشم هایش برگشته بود، با نگاهی به من زری گفت: والله محترم خانم ، من که می گم غصه که نباید بخوری هیچ، از حالا به بعد بایس روزی چند دفعه خدا رو شکر کنی، هم ما یک یکی یکدونه داشتیم، هم شما یک ته تغاری که بالاخره از خونه بیرنشون کردیم و یک نفس راحت کشیدیم. مادر، این ها همه جای شکر داره، مگه نه؟! با تایید مادر و محترم خانم و خنده هایشان و سرو صدای من  و زری ، فضا تغییر کرد. خانم جون با روش همیشگی خودش، دوباره شادی و نشاط را به جمع ما برگرداند و محترم خانم، انگار غصه هایش را فراموش کرده باشد، با چهره ای آرام و مهربان و پر از آرامش از خانه ما رفت. ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفــقــاجــانم عـــیــــــدتــــــــون‌مـــــــــــبـــــارک💚🌱😍
🌹 يا صاحب الزمان ... 🔰 قدمی به چشممان گذار و كنار جوی اشك انتظارمان، غبار غيبت از تن به در كن. 🔹️ ندای "انا المهدی" ات بهشتی‌ترين زمزمه هستی خواهد بود... 🔹️ به اين نوای روح بخش مهمانمان كن... 🍃 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ دَلِيلَ إِرَادَتِهِ... 🌹 سلام بر تو‌ ای مولایی که با آمدنت حجّت را بر اهل زمین و آسمان تمام می کنی. 🌹 سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، زمین و آسمان غرق نور می شوند. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ عَجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ @Behnam1399
🌹 حضرت مهدی عجّل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشّریف: 🔹 "أكْثِرُوا اَلدُّعَاءَ بِتَعْجِيلِ اَلْفَرَجِ فَإِنَّ ذَلِكَ فَرَجُكُمْ؛ 🔸 برای تعجیل فرج بسیار دعا کنید، زیرا مایه فـرج شماست". 📚 الغيبة (للطوسی) ج1 ص290 ⚘ آغاز ولایت و امامت منجی عالم بشریت، امام مهدی (عج) گرامی باد⚘
یاران‌مھدی‌‌؏همه‌جوان‌اند♥️🌿 وپیردرمیان‌آنهابه‌چشم‌نمی‌خورد؛ مگراندک‌مانندسرمه‌درچشم! امام‌علی‌‌‌(؏)🌱 💙