eitaa logo
🌹بهترین کانال🌹 آماده باش تا ظهور
161 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
16.5هزار ویدیو
52 فایل
تماس با خادم کانال: @Ali1443
مشاهده در ایتا
دانلود
ند روز قبل از او خواستم که به من کارهای پرستارها را یاد بدهد. او هم تا جایی که راه داشت چیزهایی را یاد داد، مثل همین باز و بسته کردن سرم. پرستار نبود اما دوره‌های پرستاری را گذرانده و با این که سنش بالای پنجاه سال است، آمده به شکل جهادی کمک کار پرستارها و بیمارها باشد. سرم پیرمرد را قطع کردم و سرش سوزن سرنگ را وصل کردم. بست را هم به سر آنژوکت بستم. پیرمرد گفت دستم را بگیر و ببر دستشویی. دستش را که خواستم بگیرم یادم آمد که بیمار کرونایی است. یاد خاطره‌ای از پدرم افتادم. پدرم می‌گفت اولین بار سال ۶۰ رفتم جبهه. شانزده ساله بودم و جنازه ندیده بودم. در منطقه مرزی مریوان، روی قله شنام، پیرمردی اصفهانی جنازه شهدا را روی قاطر می‌انداخت و طناب‌پیچ می‌کرد و قاطر را می‌فرستاد به سمت پایین قله تا بسیجی‌ها جنازه را ببرند به سمت مریوان. دست تنها بود و مرا که دید، صدایم کرد گفت بیا این جا. رفتم کنارش،‌ گفت: دو تایی این جنازه‌ها رو می‌اندازیم روی قاطر و طناب‌پیچش می‌کنیم. تو پای شهید را می‌گیری و من بالاتنه را و با یک یاعلی می‌اندازیمش روی قاطر. پدرم می‌گفت همین که آمدم پای خون آلود شهید را بگیرم، انگشتان دستم جمع شد و بدنم مور مور. یک آن پیرمرد اصفهانی داد زد: نجس منم، نجس تویی، این شهیده، این پاکه، الآن ما باید کمک کنیم. دست بیمار کرونایی را محکم می‌گیرم و کمکش می‌کنم از تخت پایین بیاید. آرام آرام او را تا دستشویی می‌برم. در کاسه توالت فرنگی را باز می‌کنم و می‌نشانمش روی کاسه. می‌آیم بیرون و در دستشویی را می‌بندم و منتظر می‌شوم مرا صدا کند. پیرمرد بیمار جا خوش کرده است و کارش ۱۰ دقیقه‌ای طول می‌کشد. * بلبل اتاق ۴ بستری است؛ تخت ۱۰. فارسی را متوجه نمی‌شود و فقط ترکی می‌داند. با ماسک اکسیژنی که به صورت زده، ترکی حرف زدنش را هم سخت متوجه می‌شوم. دم در اتاق ۴ می‌رسم. اتاقی که هر سه بیمارش زن هستند. سرم را پایین می‌اندازم و یا الله می‌گویم. بیمار تخت آخری خواب است و بیمار تخت وسطی روسری‌اش را درست می‌کند و بلبل که بیمار تخت اولی است، دستش را بلند می‌کند و اشاره می‌کند که بیا. پیرزن روسری‌اش افتاده و موهای حنا گرفته‌اش پریشان شده است. می‌گوید: سُو ایسَّرَم. می‌روم لیوانی را پر از آب می‌کنم و برایش می‌آورم. ماسک را از صورتش بر می‌دارم و آب را جلوی لب‌هایش می‌گیرم و می گویم: ننه سو ایچ! شروع می‌کند به آب خوردن؛ آرام آرام. او آب می‌خورد و من کم کم لیوان را بالاتر می‌گیرم. دستی روی شانه‌ام را فشار می‌دهد. مهاجر است. می‌گوید پس ترکی هم بلدی. - پدرم ترک است و مادرم فارس. ترکی می‌فهمم ولی بلد نیستم حرف بزنم. این «سو ایچ» را هم که همه بلدند. می‌گوید وقت کردی بیا در مورد فلسفه با هم حرف بزنیم. می‌خندم و می گویم این جا؟ می‌گوید موقع استراحت. مهاجر دانشجوی فلسفه دین است و من طلبه فلسفه اسلامی. این دو چه ارتباطی با هم دارند خدا می‌داند. * آقای قنبری مسئول نظافت بخش مرا صدا می‌کند: حاج آقا بیا، سریع بیا. می‌روم وارد اتاقی می‌شوم که بوی بدی حالم را بهم می‌زند. نمی‌توانم تحمل کنم. حالت تهوع می‌گیردم. آقای قنبری می‌گوید: بیا کمک کن ایزی لایف این بنده خدا رو عوض کنیم. ایزی لایفش را که عوض می‌کنیم پیرمرد می‌خندد و می‌گوید: راحت شدم، خدا خیرتون بده. * اتاق‌ها را یکی یکی سرک می‌کشم؛ صبحانه بیمارها را می‌دهم یا آب به گلوی تشنه‌ای می‌رسانم یا با بیماری شوخی می‌کنم یا بیماری را که استرس گرفته است دلداری می‌دهم. * ساعت از ده و نیم گذشته است که گوشی‌ام زنگ می‌خورد. از اتاق سه بیرون می‌آیم و به دیوار راهرو تکیه می‌دهم. کمرم تیر می‌کشد از بس که از این اتاق به آن اتاق رفته‌ام. گوشی را از جیبم بیرون می‌آورم. همسرم است که زنگ می‌زند. همین که می‌خواهم بردارم قطع می‌شود. ماسک را برمی‌دارم و نفسی می‌کشم. آخ که چقدر لذت بخش است بعد از چند ساعت ماسکت را برداری و نفسی تازه کنی؛ ولو نفسی که می‌کشی در فضای راهروی بیمارستان کرونایی‌ها باشد. زنگ می‌زنم. گوشی را برمی‌دارد و بعد از احوالپرسی می‌پرسد: محمدجواد کی میای؟ سؤال سختی است. همیشه این سؤال برایم معنا داشته؛ چه آن وقت که یک ماهِ رمضان را در حوزه علمیه نجف بوده‌ام و چه آن وقت که اردوهای جهادی بودم. هیچ وقت نتوانستم جواب بدهم، هیچ وقت. همیشه حیا می‌کردم و حالا هم. حالا از پشت تلفن صدای گریه‌اش را می‌شنوم. - گریه می‌کنی؟ - دلم تنگ شده خب. الآن دو هفته است ما رو گذاشتی همدان و خودت رفتی قم، بیمارستان. من این‌جا دلشوره دارم. همه‌اش می‌ترسم. نکنه خودت کرونا بگیری. - نترس. حالا حالاها خدا با ما کار داره. تازه کرونا هم بگیرم، خدا شفا میده. - شوخی نکن. جدی میگم. تا کی اون جایی؟ - باید ببینم شرایط چه جوری میشه. فعلاً که نیازه و تکلیف موندنه. - هر وقت هم بیای باید دو هفته قرنطینه کنی خودت رو. ی
اقتمان پای بر جاست. * می‌روم سراغ آقا محمود؛ محمود فرج اللهی. پیرمردی هشتاد ساله که هیچ کس متوجه حرف‌هایش نمی‌شود. نگاهش می‌کنم. چیزی را می‌گوید که متوجه نمی‌شوم. از بیمار تخت کناری می‌پرسم: شما متوجه می‌شید چی میگه؟ هیچ‌کس متوجه حرف‌هایش نمی‌شود. کهولت سن، قدرت تکلم را از او گرفته و بی‌دندان بودنش هم مزید بر علت شده است. دست لرزانش را می‌آورد بالا. دستش را محکم می‌گیرم و گوشم را می‌برم جلوی دهانش که ببینم چه می‌گوید؛ آ آ آ ها ها به دلم می‌افتد شاید تشنه است: آب می‌خوای؟ آ آ آ ها ها می‌گویم: اگه آب می‌خوای چشمات رو ببند. درست حدس زده‌ام. بیماران کرونایی دائماً تشنه می‌شوند و لب و گلویشان خشک. لیوانی را پر از آب می‌کنم. دست به پشت سرش می‌زنم و کمی سرش را جلو می‌آورم. لبان خشکش که به آب می‌خورد، یاد... اشک در چشمانم حلقه می زند. پیرمرد آب می‌خورد و آب، آتش می زند مرا. وقت خوبی است برای یک گنهکار. می گویم خدایا به حق لبان سیراب این پیرمرد، گناهان مرا ببخش. * دیگر خسته شده‌ام و شاید یک چایی ولو کیسه‌ای خستگی را از تنم درآورد. می‌روم اتاق غذاخوری. مرد پرستاری نشسته است و دارد آب هویج می‌خورد. همین که می‌نشینم روبرویش، برایم در لیوانی آب هویج می‌ریزد و تعارف می‌کند که بخور، خیرین فرستاده‌اند. روی بطری آب هویج، کاغذی را چسبانده‌اند که رویش نوشته است: خدا قوت قهرمان. می گویم این برای شما پرستارهاست نه ما طلبه‌ها. شما قهرمانید نه ما. می‌خندد و می‌گوید حالا که این جایی، فرقی بین ما و شما نیست. بعد می‌گوید: حاج آقا بچه داری؟ - یه دختر، فاطمه زهرا. - من دو تا پسر دارم. حاج آقا خانم بچه هات قمن؟ - نه، فرستادمشون همدان. شما چی؟ - همین جا هستند، قم. با پرستاری که سیزده روز است خانواده‌اش را ندیده مرد پرستار سرش را می‌اندازد پایین و انگار که ناراحت شده باشد، می‌گوید: از وقتی این ویروس لعنتی اومده، خونه نرفتم. ما قمی نیستیم ولی زنم اصرار کرد که قم بمونه و هر کاری کردم نرفت شهرستان. با دو تا از بچه‌هام تنها تو خونه‌اند. - چرا خونه نمیری؟ - می‌ترسم خانومم کرونایی بشه. سیزده روزه ندیدمشون. دلم بدجوری تنگه. کارش را تحسین می‌کنم و می‌گوید: خیلی از ماها الآن این جوری هستیم. همین آقای دکتر عابدی مدیر بیمارستان، یا همین دکتر شفیعی، این‌ها از اول شروع کرونا تا حالا خونه نرفتن؛ سه هفته است خونه نرفتن. شوخی نیست. *** صدای اذان گوشی‌ام بلند می‌شود. می‌روم وضو می‌گیرم. به سمت نمازخانه بخش حرکت می‌کنم. به جای آن‌که اتاقی را مخصوص نماز کنند، سه تا جانماز انداخته‌اند کنار در پله‌های اضطراری و فلش قبله را روی سقف مشخص کرده‌اند و اسمش شده نمازخانه. می‌ایستم روی جانماز و اذان و اقامه را می‌گویم. به این فکر می‌کنم که با چه لباس‌هایی پیش خدا حاضر شده‌ام؛ یک بار با لباس خاکی بسیجی در سیستان و بلوچستان، یک بار با لباس روحانیت، با عمامه در سیل پلدختر و حالا با لباس پرستاری در بیمارستان. همه این لباس‌ها را دوست دارم. قامت می‌بندم؛ الله اکبر...
عنی الآن هم که از کار دست بکشی میشه یه ماه جدایی. - اشکال نداره، راضی باش به رضای خدا. اصلاً اگه این کارا ثواب داره همه‌اش برای تو. حرف‌ها که به خداحافظی می‌رسد، می‌گویم: هر وقت فاطمه زهرا بیدار شد تماس تصویری بگیر ببینمش. - نه، خوب نیست! - چرا؟ - هر وقت زنگ می‌زنی و صدات رو می شنوه یا هر وقت تصویری می‌بیندت، تا چند ساعت همه‌اش ناراحته و توی فکره و بهونه می‌گیره. یه سالشه ولی خیلی حالیشه. می‌ترسم لجباز و عصبی بشه. * بیماری صدا می‌کند: حاج آقا یه لیوان آب برام میاری؟ با خانم خداحافظی می‌کنم و می‌روم تا لیوانی را پر از آب کنم. حرف‌های آخر خانم بدجور فکرم را بهم می‌ریزد؛ هر وقت دخترم صدا یا تصویرم را می‌بیند تا چند ساعت بهانه مرا می‌گیرد. لیوان پر از آب را به لبان خشک بیمار می‌رسانم. با خودم می‌گویم دو هفته‌ای است دخترم بابا ندیده، بهانه بابا گرفته، دختران شهدای مدافع حرم چه می‌کنند؟ آن‌ها که ماه‌ها و سال‌هاست بابا را ندیده‌اند، آن‌ها که دلتنگ سینه بابایند. * دکتر می‌آید و یکی یکی بیمارها را چک می‌کند؛ خیلی‌ها را هم مرخص. بیمارانی که مرخص می‌شوند انگار خدا زندگی جدیدی را به آن‌ها داده است. الحمدلله می‌گویند و گوشی‌شان را بر می‌دارند و به خانواده‌شان زنگ می‌زنند که بیایید دنبالم که مرخص شده‌ام. فقط خدا می‌داند خانواده‌هایشان چقدر خوشحال می‌شوند. می‌روم توصیه‌هایی را که از پزشکان شنیده‌ام به آن‌ها گوشزد می‌کنم؛ پیش خانواده مراعات کنید، سعی کنید یک اتاقی رو مخصوص خودتون قرار بدید و حالت قرنطینه داشته باشید تا این دوره نقاهتتون هم تموم بشه و... . * پرستاری لیستی از افرادی را در دست دارد که باید به آن‌ها انسولین بزند. برای برخی هم سرم. مرا صدا می‌زند و می‌گوید آقای رستمی میشه بیاید کمک؟ میز فلزی را که سرم‌ها و داروها رویش قرار دارد، حرکت می‌دهم و یکی یکی می‌رویم سراغ بیمارها. بالای سر بیماری دیابتی می‌رسیم و آستین دستش را بالا می‌زنم تا خانم پرستار انسولین را به جلد زیر بازویش بزند. عکس زن مو بلندی که بروی بازویش خالکوبی شده است، نمایان می‌شود. می گویم: به به، داش مشتی هم که هستی. می‌خندد و می‌گوید: حاج آقا برای دوران جاهلیته. اوایل که راننده تریلر شده بودم، عشق این کارها رو داشتم. خانم پرستار پوست زیر بازویش را می‌گیرد و سوزن انسولین را روی زلف بر باد داده زن می زند. اتاق به اتاق می‌رویم و خانم پرستار برای بیمارها پرستاری می‌کند. راحت بازو و شکم بیمارها را بدست می‌گیرد و انسولین می زند. گاهی آنژوکتی تازه را برای بیمار وصل می‌کند و من آنژوکت قبلی را از بیمار جدا می‌کنم. مهربانی از وجودش می‌ریزد. کارش را بی هیچ ترس و استرسی انجام می‌دهد. با بیمارها خوش رفتار است و به برخی توصیه‌هایی می‌کند. زن بیماری می‌گوید: کاش همه پرستارها مثل تو بودن دخترم. این همکارتون خیلی بد اخلاقه، اصلاً نمی ذاره من حرف بزنم. آرامش می‌کند و خوب به حرف‌هایش گوش می‌دهد و کار همکارش را توجیه می‌کند. * می‌آیم داخل راهرو بخش. یکی از نظافتچی‌ها را می‌بینم که به طلبه‌ای می‌گوید: ممد بیا این جا رو تی بکش. طلبه جوان سرش را می‌اندازد پایین و می‌رود تی را از دست نظافتچی می‌گیرد و شروع می‌کند به تی کشیدن راهرو. رفتار نظافتچی برایم مشمئزکننده است و دلم برای طلبه جوان می‌سوزد. می‌روم پیش طلبه جوان و می گویم برادر چه کار می‌کنی؟ - تی می‌کشم. - این رو که می‌فهمم. چرا قبول کردی؟ - اشکالش چیه؟ - شما درس و بحث و این همه کار مهم طلبگی رو رها کردی بیای این جا تی بکشی؟ شما همراه بیماری، نه نظافتچی بیمارستان! - اشکال نداره حاج آقا. اینا حرفای شیطونه. امام رضا هم یه بار دلاک شد برای کسی که حضرت رو نمی‌شناخت. ما باید برای مردم از این کارها کنیم. حرف‌هایش را قبول نمی‌کنم. ما طلبه‌ها کارهای زیادی روی دوشمان است که تکلیف و وظیفه‌مان آن‌هاست و حالا همه را رها کرده‌ایم و اگر آمده‌ایم بیمارستان به خاطر همراه نداشتن بیمارهاست؛ بیمارهایی که خانواده‌هایشان هم از آن‌ها می‌ترسند و امروز همراهی ندارند. پرستارها و دکترها کارهای درمانی را پیش می‌برند و نظافتچی‌ها هم امور نظافت و بهداشت بیمارستان را. این وسط همراه نداشتن بیمارها خلایی بود که با وجود طلبه‌ها و دانشجوهای جهادی پر شد. تی کشیدن راهرو که کار نظافتچی‌هاست، صرفاً نظافتچی‌ها را تنبل می‌کند و تکلیف ما نیست. البته اخلاص و تواضع محمد را می‌ستایم و مشکل را در مدیریت گروه‌های جهادی می‌بینم؛ این که چون ما جهادی هستیم دیگر هر کاری را باید انجام دهیم با حذف تمام شئونات و مراتب. او هم حرف‌های مرا قبول نمی‌کند و می‌گوید این‌ها با تواضع جور در نمی یاد. بحثمان کم کم شبیه مباحثه‌های حوزوی می‌شود؛ مباحثه‌هایی که در عین اشتراک در اصل مساله، نهایت اختلاف را به دنبال دارد. آخر بحث هم هیچ کدورتی در دل نداریم و رف
3.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️میکس فوق العاده صدای شهید سید مرتضی آوینی با تصاویر حضور و شبانه بسیجی‌ها برای عفونت‌زدایی از محلات تهران
⭕️ راه اندازی موکب سلامت در شهر قم برای ضدعفونی خودروها
7.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ این کلیپ فوق العاده رو حتما ببینید، برخی بر این باور هستند که حضرت امیر خیلی دقیق ظهور و بروز یک جریان تکفیری به نام داعش رو پیش بینی کرده بود. این ویدئو این مسئله رو به طور دقیق توضیح میده ...
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️کارشناسان و مجریان منوتو و بی‌بی‌سی علنا خود را به در و دیوار می‌زنند تا مردم را به احتکار کالاهای اساسی و حتی فروش آنها به قیمت بالاتر ترغیب کنند. پروژه لیبی‌سازی ایران هر بار با یک سناریو جلو می‌رود. این کارِ ژورنالیستی نیست، بی‌شرفی محض است!
270.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ وقتی نخست وزير نروژ در ديدار با اعضاى كابينه، ناگهان یاد کرونا می افتد!😄
تشکر علی کریمی از 🔹بعد از هشت سال دفاع مقدس ، كه كلى قهرمان شهيد و جانباز و ازاده داشتيم، براستى كه شما قهرمانان بى ادعا و مظلوم اين روزاى ايران و مردم رنج ديده هستين. خسته نباشيد و دست مريزاد🌹🌹🌹❤️
15.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️روايتي از داغ سنگيني كه بر دل طلبه جهادي نشست 🔸در حالي كه اين طلبه جهادي در حال خدمت در يكي ازبيمارستانهاي قم به بيماران كرونايي بود همسر باردارش كه در آي سي يو همان بيمارستان بستري بود به ديدار حق شتافت و داغ فرزندان دو قلويش نيز بر دل اين پدر ماند.